بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

منیر سادات نوربخش

@nor

16 دنبال شده

19 دنبال کننده

                      
                    
@apurakk

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            اولین مواجهه با هر کتابی، مواجهه با نام آن کتاب است که می¬تواند ذهن را برای ورق زدن آن کنجکاو کند یا اینکه در همان نگاه نخست مخاطب را مایوس کند.
"مادرم دیوانه است" نامی است که به راحتی نمی¬توان از کنار آن عبور کرد. نامی غیر متعارف و جذاب و بر خلاف نام سایر داستان¬های این مجموعه... یا در واقع اغلب داستان¬ها.
اسم داستان¬ها کاملا دم دستی و بدون حوصله انتخاب شدند که گاهی هیچ اشاره¬ای به مضمون داستان نمی-کند.
اما کوتاهی و به دور از اطناب بودن داستان¬ها مخاطب را به خواندن آن ترقیب می¬کند. 
اکثر داستان¬ها به موقع شروع می¬شوند و در زمان مناسب به پایان می¬رسند.
تقریباً سردی و ترس بر فضای همه داستان¬ها سایه انداخته. سردی که خواننده با تمام وجود آن را حس می-کند و ترس¬ها و اضطرابی که به جان مخاطب می¬نشیند که این نشانگر تسلط نویسنده بر فضای حاکم بر داستان است.
نثر به طور غالب روان و خوشخوان است. و اکثر شخصیت¬ها لحن دارند و قابل تفکیک از هم هستند. فضاسازی¬ها خوب از کار درآمده و برای مخاطب باورپذیر هستند.
اما شخصیت¬های بدون اسم باعث می¬شوند که مخاطب دیر با آنها همزادپنداری کند.

          
            مرشد و  مارگریتا، داستان عاشقانه‌ای که در دل ادبیات سوررئالی که بولگاکف خلق کرده است جریان دارد؛ اما بولگاکف شرح این عاشقی را داستان نکرده است. قبل از هر چیزی برای حرف زدن از جهان داستانی خلق شده، باید تاریخی که مسکو را در قلم بولگاکف، زیر سلطه شیطان در آورده است را خوب بدانیم.
این رمان در زمانی نوشته شد که در روسیه، حکومت کمونیستی بر سر کار آمده بود و از این رو فشار زیادی بر اهل قلم وجود داشت؛ چرا که قلم محکم‌ترین سد بود و پر خشاب‌ترین اسلحه! کلمه به کلمه‌ای که به رشته تحریر نویسنده‌ای چون بولگاکف در می‌آمد، می‌توانست گلوله گلوله باشد، بر تن حکومت کمونیست! از این رو، نوشتن، تاوان داشت. نویسنده یا باید خشابش را خالی می‌کرد و در جهت اهداف حزب کمونیست تحریر می‌کرد و یا اینکه تاوان گلوله به گلوله‌ای که روی کاغذ می‌آورد را با شکنجه و زندان و تبعید، پس می‌داد.
اما داستان، روایت عاشقانه محض نیست، داستان ورود ولند به مسکو و آنچه از حضور او در آنجا رخ می‌دهد را بازگو می‌کند. ولند همان نیروی اهریمنی، شیطان است که در داستان بولگاکف به همراه سه دستیار خود به نام‌های عزازیل، بهیموت و کروویف، وارد مسکو می‌شود و آشوبی که از حضور ولند و دستیارهایش در مسکو برپا می‌شود، در واقع تلاشی برای کنار زدن نقاب دروغینی است که تمام مسکو را پوشانده و پشت آن «حقیقت» محبوس مانده است. حکومت شوروی این باور را اشاعه می‌داد که تنها راه درست، راهی است که حکومت آن را بیان می‌کند و باقی راه‌ها مسیری سنگلاخ و اشتباه هستند، بولگاکف با وارد کردن ولند به مسکو که نماد شوروی است، سعی در نمایان کردن چهره عریان حقیقت دارد. اما شروع داستان از اینجا نیست، شروع داستان از خیابان‌های مسکوست که میزبان قدم‌های برلیوز و بزدمنی است؛ برلیوز نویسنده‌ای مشهور است که سردبیری یکی از مجلات مهم ادبی و مدیریت یکی از محافل ادبی را بر عهده دارد و هم‌قدم او جوان شاعری به نام بزدومنی است. بزدومنی که سفارش شعری ضد مذهب از برلیوز گرفته است، خیابان‌های مسکو را قدم در کنار برلیوز قدم می‌زند و صحبت از ماجرای به صلیب کشیدن مسیح است که برلیوز به کل منکر آن است. ورود ولند به داستان از همین جاست که آن‌ها با ولند که در لباس پروفسوری ظاهر می‌شود برمی‌خورند؛ ولند که جذب ماجرای بحث این دو شده صحبت را پیش می‌گیرد و در خلال صحبت‌هایش مخاطب با «مرشد» که در فصول بعدی داستان  وارد می‌شود، آشنا می‌شود. ولند مرگ زودهنگام برلیوز را چنان دقیق پیش‌گویی می‌کند که هر چند برلیوز تلاش به فرار از این پیش‌گویی می‌کند، در آخر دقیقا به همان شکلی که ولند بیان کرده بود، می‌میرد.
شبی در خیابان‌های مه‌آلود مسکو مشغول قدم زدنی و ناگهان مرگ یقه‌ات را می‌گیرد، درست وقتی انتظارش را نداری و آماده استقبال از او نیستی؛ چون مهمانی سرزده وارد زندگی‌ات شده و آن را در چشم به هم زدنی ویران می‌کند. این ماجرا، چنان بزدومنی را به وحشت می‌اندازد که رهسپار راه جنون می‌شود، شهر را می‌دود تا به همگان بگوید که شیطان در مسکو رخنه کرده و در این مسیر به رودخانه مسکو افتاده و حال هر چه فریاد زند که شیطان در خانه گریبایدوف (محل تجمع شاعران روسی) است، کیست که حرف مجنونی را باور کند؟! ولند، برلیوز را راهی مرگ می‌کند و بزدونی، شاعر جوان بیچاره را، راهی جنون! 
اما تمام کتاب شرح ورود ولند و آشوب‌هایش به مسکو نیست؛ در واقع بولگاکف سه داستان را به صورت موازی باهم پیش می‌برد تا جایی که شخصیت‌های قصه‌ها به یکدیگر می‌رسند. بزدومنی در آسایشگاه روانی متوجه کسی می‌شود که در اتاق کناری او ساکن است و شخصی نحیف و بیچاره می‌نماید؛ ما به عنوان مخاطب همراه کنجکاوی‌های بزدومنی می‌شویم و این شخص را باز می‌شناسیم؛ مرشد نیز اسیر ولند شده و همچون بزدمنی در آخر گرفتار جنون گشته است؛ مجنونی که هر چه فریاد زده مجنون نبودنش کسی نشنیده است. 
داستان مرشد در دل دو داستان دیگر جاریست و یکی از این دو همان ماجرای مصلوب شدن مسیح است. اما بولگاکف ماجرا را کاملا متفاوت از آنچه در انجیل آمده است، روایت می‌کند؛ در این داستان، پیلاطس از بی‌گناهی مسیح آگاه است، اما با این حال حکم به تصلیب او می‌دهد. در واقع این پیلاطس نیست که حکم را صادر می‌کند، بلکه قدرت حکم می‌کند که صلاح چیست و همین قدرت است که چنان دست و پای پیلاطس را بسته که چاره‌ای جز حکم دادن به تصلیب مسیح ندارد. شوروی نیز در این دوره چنان دست و پای مردم را با مادیات بسته است که انسان‌ها را از اصل معنا دورتر و دورتر می‌کند.
عاشقانه مرشد و مارگریتا از دل همین ماجراها پیدا می‌شود. در پایان رمان، ولند با کمکی که به مرشد و مارگریتا برای به هم رسیدن می‌کند، مخاطب را به این نتیجه می‌رساند که اگرچه در آغاز ولند نماینده شر بوده است، اما مخاطب از کارهای او از جمله کمک او به مرشد و مارگریتا درمیابد که در واقع ولند، نماینده خیر بوده است. 
بولگاکف بیان می‌کند که حکومت شوروی خود شیطانی است که مردم را زیر گام‌های لجن قدرت له می‌کند و آنها را از معنای زندگی دورتر و دورتر می‌کند. در این بین باید ولندی باشد تا سایه قدرت را کنار بزند و آن را به سخره بگیرد. بولگاکف همچنین شاعران روسی این دوره را، نگهبانان حکومت شوروی معرفی می‌کند؛ چرا که می‌بینیم بزدومنی با افتادن در رودخانه مسکو از گذشته خود پاک شده و فریاد می‌زند که شیطان در خانه گریبایدوف ساکن است. 
در واقع بولگاکف به خوبی دنیای قدرت را تصویر می‌کند که در آن مسیح، بی‌گناه به صلیب کشیده می‌شود و مرشد که در مقابل فساد حکومت ایستاده، در آخر مجنون شده و راهی تیمارستان شده و همان جا این دنیای کثیف قدرت را وداع گفته است. اما در دنیای حقیقت ولند پرده سیاه و چرک قدرت را کنار می‌زند و با کمک او، مرشد به همراه معشوق خود، مارگریتا به پایانی که لایق آن بود، می‌رسد.
          
            کتاب حاضر رمانی‌ست درباره یک زن آمریکایی خانه‌دار با زندگی‌ای راکد و تکراری، که روزی با یک رمان درباره زندگی شمس و مولانا مواجه می‌شود و آن را می‌خواند و با نویسنده رمان ارتباط برقرار می‌کند و در اثر خواندنش و صحبت با نویسنده متحول می‌شود و مسیر جدیدی پیش می‌گیرد. مشخصا داستان دو لایه دارد، لایه اول، داستان زن خانه‌داری به نام اللا است و لایه دوم، داستانی در لایه اول است، داستان شمس و مولانا. داستان لایه اول یک داستانِ با تسامح بسیار، خوب است، گرچه چیز جدیدی نیست، کمی کلیشه‌ای شاید باشد و ویژگی چندان مثبتی ندارد. اگر نویسنده، فقط داستان لایه اول را نوشته بود و منتشر کرده بود، رمانی بهتر از آنچه امروز به عنوان "ملت عشق" می‌شناسیم، می‌شد. اللا تفریح‌اش آشپزی است، تنها دغدغه‌اش بچه‌هایش هستند و شوهری ثروتمند که آشکارا به او خیانت می‌کند و در این بین، با یک عارفِ صوفی مسلک آشنا می‌شود و این آغازی می‌شود برای شورش بر زندگی کنونی  و شروع زندگی‌ای جدید. خب، این شد داستانی کوتاه و متوسط. اما داستان لایه دوم که اضافه می‌شود همه چیز را خراب می‌کند. 

بحث مفصلی‌ست که آیا روایت کتاب از شمس و مولانا منطبق بر تاریخ هست یا نه، و اگر نیست آیا این یک نقطه ضعف است؟ و این که آیا نویسنده آن چیزی که به عنوان عرفان و تصوف معرفی می‌کند واقعا عرفان و تصوف است؟ قضاوت را به خواننده واگذار می‌کنم. اما مستقل از این اشکالات احتمالی، بزرگترین اشکال رمان، شخصیت شمس تبریزی‌ست. 

شمس از آن تیپ کاراکترهای آشوب‌گر است، کاراکتری که در قالبی نمی‌گنجد، همه چیز را به هم می‌ریزد و بر خلاف عرف عمل می‌کند و این کار را آگاهانه انجام می‌دهد و درست می‌داند. کاراکترهای آشوب‌گر قوانین جامعه را به رسمیت نمی‌شناسند و هیچ چیز به جز ارزش‌های خودشان را شایسته احترام نمی‌دانند. شاید با خود بگویید هر شخصیت منفی‌ای، یک کاراکتر آشوبگر است، اما چنین نیست. شخصیت دون کارلئونه در پدرخوانده شخصیتی قانون‌شکن و منفی‌ست، او مجرم است، اما آشوبگر نیست. او ظاهر را حفظ می‌کند، در خفا به جرم می‌پردازد، و قوانین بازی مافیای آمریکا را کامل به رسمیت می‌شناسد و داخل این قوانین می‌گنجد. شخصیت آشوبگر واقعی جوکر است، که حتی قوانین مافیا را هم به رسمیت نمی‌شناسد و یک قانون و هدف دارد و آن هم آشوب‌گری حداکثری‌ست. اما همه آشوب‌گرها بد نیستند، سقراط یک کاراکتر آشوب‌گر خوب است. نویسنده می‌خواهد شمس یک کاراکتر آشوبگرِ خوب باشد. 

جوکر چرا شخصیت محبوبی‌ست و به خوبی پرداخته شده؟ زیرا آن کاری که باید انجام دهد، افشارگسیخته بودن و ایجاد هرج و مرج را به بهترین نحو به سرانجام می‌رساند. اما یک کاراکتر آشوبگر خوب نمی‌تواند چنین باشد، خواننده باید با وی همدردی کند و نتیجتا تنها ایجاد هرج و مرج نمی‌تواند کارنامه چنین شخصیتی باشد. فی‌المثل کاراکتر سقراط چرا به خوبی پرداخته شده؟ زیرا سقراط رسوم و پیشفرض‌های اجتماعی را با استدلالات مفصل خود زیرسوال می‌برد و دیالکتیک رسالات افلاطون به زیبایی نوشته شده و خواننده را با دلایل سقراط همراه می‌کند. اما شمس این گونه نیست. شما در یک درگیری شمس با کاراکتر رقیبش، با شمس همراهی نمی‌کنید، احساس نمی‌کنید که شمس، گرچه مردی نامتعارف و خلاف عرف است، دارد کار درست را انجام می‌دهد. شما به پسر مولانا حق خواهید داد، که چنین متنفر از شمس باشد، هنگامی که این پیرمرد کل آرزوها و رویاهای این جوان را بر باد فنا می‌دهد... شاید بگویید که شمس که فیلسوف نیست که با استدلالاتش ما را اقناع و همراه کند، اما خب ابزار شمس برای برانگیختن همدردی چیست؟ زیبایی عرفان و تصوف‌اش است دیگر، درست است؟ اما آیا شمس پرده از لطافت‌ها و زیبایی‌های عرفان برمی‌دارد؟ آیا شمس کاراکتری لطیف، مهربان یا فداکار است؟ آیا باعث همدردی می‌شود؟! شمس زندگی دختر مولانا را به نابودی کشید. شمس هیچ یک از وجوه زیبای عرفان را نمایان نکرد. نتیجتا شخصیت شمس به هیچ عنوان قابل همدردی کردن نیست و صرفا آزاردهنده است. بماند که به گمانم آنچه از عرفان و تصوف نشان داده شد نه تنها غلط بلکه زشت بود.

سخت است بتوان تصور کرد که بدون برند شمس و مولانا این رمان چقدر فروش می‌رفت. و گویا هر کتابی، هرچقدر هم بد، با این برندِ بی‌نظیر و ارزشمند در سراسر جهان خوش‌آوازه خواهد شد، حتی اگر "ملت عشق" باشد! 

          
            [سمفونیِ مردگان]: جنگِ جهانیِ دوم: اردبیل:
هوایِ سردِ استخوان‌سوز
کلاغ‌هایی که در تمامِ طولِ داستان فریاد می‌زنند: برف...برف...
آیدین، جوانِ روشنفکر، تنها موجودِ زنده‌ی این فضای مُرده و یخ‌بسته، که در تقابل با غفلتِ مردمِ خواب‌زده، فرهنگِ عقیم و معیوبِ جامعه‌ی پدرسالار و خانواده‌ی تندرو و خُرافی‌اش(پدر و اورهان، برادرِ کوچکتر) به جنون می‌رسد.
مادر و خواهرِ دوقلو‌ی آیدین (آیدا) که به گناهِ زن بودن قربانیِ جامعه و حاملِ اندوه و فلاکتی مُدام‌اند.و سرنوشتِ شومِ آیدا که جنون آیدین را تسریع می‌بخشد.
یوسف برادرِ بزرگتر و ناتوانِ آیدین که قربانیِ رذالتِ اورهان می‌شود.
و اورهان که با تمامِ پَستی‌اش قربانیِ گندابِ تفکراتِ پوسیده‌ی جامعه است.
تمامِ عناصرِ توصیف و فضاسازی و از جانب دیگر رفت و برگشت‌های زمانی در ما یخ‌زدگی و وهمی را ایجاد می‌کنند که درخورِ موضوعِ کتاب است.
گویی جنون سرنوشتِ محتومِ جوان‌هایی بوده که روزی می‌خواستند آدم‌های بهتری باشند. من می‌توانم سال‌ها بر این سرنوشتی که ناگزیر می‌شود بگریم.
سمفونی مردگان را سال‌ها پیش خواندم و با تورق و باز دیدنش دلم میخواهد خواندنش را از سر بگیرم.

بُرِش:
[چه تنهایی عجیبی! 
پدر خیال می­کرد آدم وقتی در حجره ­ی خودش تنها باشد، تنهاست.
نمی­دانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.]