مرضیه نفری

مرضیه نفری

پدیدآور
@Nafary

12 دنبال شده

64 دنبال کننده

            مرضیه نفری 
مادر ، کتابدار 
نویسنده کتاب های داستان
شبهای بی ستاره
جامانده از پسر
شاید عشق باشد شاید عادت
یخ در بهشت
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        در آثار سلین، امیال آرمانی و مطلوب را نمی‌بینیم. همه چیز به صورت پست‌ترین شکل خود به تصویر کشیده می‌شود و به سمت اختلال گام برمی‌دارد. من مایوس و سرخورده سلین تمام اصول اخلاقی را زیر پا می‌گذارد تا جامعه‌ای سرد، خشن و افسارگسیخته را به ما نشان دهد. شرایط سیاسی و اجتماعی بهم ریخته و آشفته است. جنگ زشت‌ترین و منفورترین وجه انسان‌ها را عیان کرده است. سلین تارو پود نوشته‌هایش را با گناه، بی‌رحمی، مردمان گناهکار و پست می‌بافد گویی انسانیت ، لطافت روح، آرمان‌های بزرگ و افق‌های روشن وجود ندارد. شاید او می‌خواهد بگوید «از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» مشکل اینجاست که سلین دیو و دد را نشان می‌دهد اما انسان کامل، قهرمان یا حداقل انسان متعادل را آرزو نمی‌کند. او توانسته احساسات خود را به خواننده انتقال دهد و فضای صمیمی ‌فراهم آورد اما همه اینها برای نشان دادن زشتی‌ها و پلشتی‌هاست. چرا یک آرمان خوب نمی‌تواند خودنمایی کند؟ اگر هم جامعه پر از سیاهی شده و انسانها سرخورده و مایوس، چرا نباید انسان و انسانیت در حد آرزو پایش را به این کتاب باز کند؟ انسان وقتی ناتوان از دست‌یابی می‌شود، می‌تواند رویا بسازد، قهرمان خلق کند. همیشه بعد از سخت‌ترین دوره‌ها و تلخ ترین اتفاقات، روشنی‌ها نمود پیدا می‌کنند. اما در این کتاب نه تنها انسانها، بلکه تمام نهادهای مراقبتی و حمایتی لنگ می‌زنند. گویی هیچ روزنه امیدی وجود ندارد و خواننده مجبور است همانند سلین به افق سیاه و تاریک خیره شود. 
 ارزش‌های اخلاقی شامل کرامت انسان، وجدان کاری، همدلی، ارتباط انسانی، دقت و درستی عمل، امانت و رازداری، صداقت و ... به عنوان ارزش‌های اخلاقی پرستاری شناسایی و تعریف شده اند اما در این کتاب پرستاری که قرار است نقش مراقبتی داشته باشد، خود دچار انحرافات اخلاقی و رفتاری است و نمی‌تواند نقش خود را به درستی ایفا کند. سلین دوربینش را روی لسپیناس  زوم کرده است گویی جز او در این بیمارستان کسی نیست. پزشکی، پرستاری، نیروی خدماتی که رگه‌هایی از شرافت و درستی را در او ببینیم. گویی قرار است فقط بخش تاریک وجود انسانها را ببینیم. فرقی هم نمی‌کند او در چه جایگاهی باشد حتی جایگاه و موقعیتی که شخص قرار دارد نمی‌تواند او را وادار به رفتارهای درست و انسانی کند. 
 وقتی کشیش وارد داستان می‌شود، امیدوار می‌شویم. پیش فرض بر این است که کشیش باید پدری مهربان، ازخودگذشته، پاک، خداشناس، شکیبا باشد؛ که ویژگی‌های نیک دیگری نیز می‌توان به این فهرست افزود. در کتابهای بسیاری مثل برادران کارامازوف، خرمگس و ... کشیش به عنوان فردی فداکار،رهایی‌بخش و از خودگذشته نمایش داده می‌شود؛ ولی در «جنگ» کشیش هم فردی بی مسئولیت و منفعل نشان داده می‌شود. البته هیچ‌کس به کشیش اهمیتی هم نمی‌دهد. گویی از او هم کاری برنمی‌آید. جایی که کاسکاد فریاد می‌زند:« بین آنها بین آن دارو دسته احمق‌ها که به صف شده‌اند تا خفه‌ام کنند یک نفر هست؟» آنجا انتظار داشتیم کشیش کاری کند اما سلین ادامه داستان را این‌گونه روایت می‌کند:«مسلما هیچ‌کس جوابی نداد. کشیش خیلی آرام تا دم در عقب رفته بود. بقیه جرات نداشتند جم بخورند» و اینگونه کشیش هم بدون هیچ کاری از صحنه حذف می‌شود
      

3

        داستان" “غمسوزی”" بیانگر قشر مرفه جامعه است. شخصیت‌ها، زبان، فرهنگ فرهیخته توری(طبقه بالای اجتماع)، فلسفه به عنوان زیر متن پیکره داستان را تشکیل می‌دهد. فلسفه به قدری با داستان عجین شده است که نمی‌توانیم آن را از طرح و داستان جدا کنیم. و از این جهت با کتاب "روی ماه خدا را ببوس"نوشته "مصطفی مستور" شباهت دارد. هر دو کتاب سوالات فلسفی می‌پرسند. نگاه فلسفی دارند و با رنج، غم، خدا و اثبات وجود آن سروکار دارند. اما "“غمسوزی”" را نمی‌توان داستان فلسفی بنامم. بلکه آن را یک کتاب خوب فلسفه می‌دانم که برای درک بهتر، از داستان و فضاسازی استفاده کرده است. “غمسوزی” نثر خوبی دارد. نثری که با محتوا همخوانی دارد. زبان و نثر کتاب تخصصی و خوب درآمده است . نثری کاملا تخصصی و دانشگاهی. گاهی از خواندن کتاب و فلسفه بافی های نویسنده بسیار لذت می‌بریم و سرخوش می‌گردیم.مثلا ص 188"رها کن زندگی مشترک تنها را" اما نکته اینجاست که این لذت آنی است و ماندگار نمی‌شود." فرحان" فلسفه خوانده و داستان را با نگاه خودش روایت می‌کند اما سوال مهم در مورد این کتاب این است چرا نگاه و طرز فکر همه آدمهای کتاب مثل هم است. همه شخصیت ها به فرحان نزدیک هستند. مثل او فکر می‌کنند، به قرآن تسلط دارند. فلسفه می‌بافند، رنج می‌برند و دنیا را با نگاه خودشان تحلیل می‌کنند.
      

2

        بازگشت به معنویت و دینداری تنها راه نجات انسان‌هاست. اگر بخواهیم این کتاب را یک داستان دینی و مذهبی بنامیم، معتقدم داستایفسکی در نگارش این کتاب موفق بوده و توانست گام بزرگی  بردارد. خواننده با خواندن این کتاب جواب خیلی از شک‌ها و تردیدهایش را می‌یاید. با خیلی از سوالها و تردیدهایی که تا به حال با آن مواجه نبوده، برخورد می‌کند و مجبور می‌شود به همه آنها فکر کند. سوالهایی اساسی و فلسفی مثل انکار وجود خدا، چرایی خیر وشر. تامل در همه اینها باعث می‌شود او با یقین مواجه شود و راه رستگاری را خدمت به خلق، همراهی با مردم بداند. 
 مقابله با خرافه پرستی، همدلی با مردم و استفاده از نعمت های خدا و لذت های دنیوی یکی ازرسالتهای پیامبران است. زوسیما (ص 467)معتقد بوده «زندگی سرچشمه شادی بزرگ است و ماتمکده نیست» راهبانی مانند پدرفراپونت اینها را بدعت می دانسته و بعد از مرگ زوسیما، بدبوشدن پیکرش را نشانه ای بزرگ از جانب خدا می دانست (470ص).  در این داستان نیز بدبو شدن جسد سالک زوسیما ما را ازاو متنفر نمی‌کند. بلکه ما را به فکر وا می‌دارد. ما نیز مثل قهرمان داستان شک می‌کنیم، طغیان می کنیم. پرسشگرانه به یقین می‌ رسیم. در پایان کتاب مراسم خاکسپاری ایلیوشچکا با« خطبه در کنار سنگـ»  آلیوشا پیام رستگاری را می شنویم. «ص 1076 »
      

1

        تشریف رمان بزرگسال آقای عزتی پاک به داستان شهریاری می پردازد که در شب عروسی، خانه را رها می کند و آواره کوچه و خیابان می شود. برای فهمیدن یک راز و پیدا کردن مصطفی مسیر جدیدی را شروع می کند. در این جستجو شهرها و روستاهای همدان دیده می شود. شهریار رشد می کند و در تنهایی خودخواسته مسیر تکامل را می پیماید.  در این رمان به حوادث سال 1332تا 1356 پرداخته می شود. آرام آرام با انقلاب و آدم های آن آشنا می شویم. گروه های مختلفی که در شکل گیری انقلاب نقش داشته اند در داستان دیده می شوند. گروه هایی که به قیام مسلحانه اعتقاد دارند گروه هایی که به آماده سازی جامعه و مردم معتقدند. مردم باید خودشان خواستار انقلاب باشند و به سمت جلو حرکت کنند. از همین جا به مهدویت هم پل زده می شود. نویسنده معتقد است برای ظهور باید حرکت کرد. 
از همان ابتدای داستان حضور آمریکایی ها را در همدان می بینیم. از مواجه مصطفی با آمریکائیها متوجه می شویم با داستانی مواجه هستیم که ایران و ایرانی برایش مهم است. وطن برایش مسئله هست و نویسنده افق روشنی برای انسان ایرانی ترسیم می کند . نویسنده معتقد است هیچ کس نمی تواند به انسان ایرانی کمک کند جز خودش.  
 نویسنده در استفاده هوشمندانه از زاویه دید موفق بوده است و توانسته روی همه شخصیت ها و حوادث داستان اشراف خوبی داشته باشد. تعداد شخصیت ها بسیار زیاد است اما نویسنده موفق بوده که آرام آرام آنها را وارد قصه نماید و از همه آنها کارکرد بکشد. 
نگاه به مهدویت، ظهور، مسئله پیامبر خاتم در کار وجود دارد. یکی از بهترین بخش های کتاب، در داستان خانواده ای است که نام پیامبران اوالعزم را روی پسرانشان گذاشته بودند. یکی از پسران موسی عیسی نام دارد و همه جا به دنبال مصطفی می گردد. بسیار زیبا و نمادین به مسئله یکی بودن ادیان و پیامبر خاتم پرداخته شده است.
      

2

        رمانی زنی با موهای قرمز به زندگی جم می‌پردازد. پدر جم به خاطر فعالیت‌های سیاسی خانواده را رها می‌کند و می‌رود. جم برای ورود به دانشگاه و تامین هزینه‌های زندگی علیرغم مخالفت‌های مادر، همراه با اوستا محمود به اطراف استانبول می‌رود تا به عنوان شاگرد چاه‌کن مشغول به کار شود. در نزدیکی محل کار با زنی موقرمز آشنا می‌شود که دنیای او را تغییر می‌دهد. زن موقرمز بازیگر تئاتر است حرکت قهرمان داستان از همین جا شروع می‌شود. شخصیت‌پردازی های داستان بسیار باورپذیر بوده و خواننده می‌تواند با شخصیت‌های خلق شده، همراه شود. تمام شخصیت‌ها باور پذیر هستند. البته در مورد "انور "پسر جم که جوانی بیست و شش ساله معرفی شده است، بهتر بود سن شخصیت کمتر در نظر گرفته می‌شد تا به جذابیت داستان بیفزاید.
توصیف‌ها و صحنه‌ها جان‌دار و خوب انتخاب شده است. به خصوص صحنه‌هایی که در فصل اول داریم. چاه، اوستا محمود و ارتباط آن دو، احساس عشق، وابستگی، احساس تعلق، گاهی رنجش و نفرت بسیار تصویری بیان شده است.  همین خصوصیت داستان را جلو می‌برد و به شیرینی کار می‌افزاید. 
ارزش این کار به اطلاعات بینامتنی است که نویسنده به خواننده منتقل می‌کند. ما با نویسنده‌ای قصه‌گو  طرف نیستیم. اطناب از ویژگی‌های داستان های پاموک می‌باشد. در این داستان ما با اطناب کمتری مواجه هستیم. به نظر می‌رسد حذف صحنه های تکراری و چندباره گویی‌ها باعث می‌شد داستانی جمع و جورتر و خوشخوان‌تر داشته باشیم.
      

0

        کتاب در مورد پنج روز آخر زندگی  میرزاده عشقی می باشد. او با کابوسی ترسناک از خواب می پرد.
در پیشانی کتاب جمله ای از میرزاده عشقی نوشته شده: "زبان سرخ بیرق خون است". گویی نویسنده کتاب این جمله را پیام داستان در نظر گرفته است. 
آیا این کتاب رمان است؟ پیرنگ کار، تعداد حوادث اصلی و فرعی در این کار، پیرنگ مناسب رمان نمی توان تعریف کرد.  طرح و پیرنگ کار بسیار سست و بی رمق است. شاید هم  اصلا نتوان قائل به طرح شد. برخی ها این گونه روایات را قصه (در مقابل داستان) می نامند. مهمترین نکته در مورد رمان این است که ما با یک کار یکدست مواجه باشیم. معرفی و پرداخت جداگانه و اختصاص فصل به شخصیت ها باعث شده، داستان چند تکه شود و در ذهن ما شکل نگیرد. گزارش دهی ساعت به ساعت اجازه همدلی و همدردی با شخصیتها و داستان را نمی دهد. 
 بعد از خواندن و اتمام کتاب، پیرنگ داستان و خلاصه آن را  چگونه می توان در یک صفحه نوشت؟  شخصیت هایی مثل ابوالقاسم خان، ممد چاقو و ... از ذهن ما پریده اند. فصل آخر که ساعت به ساعت گزارش داده می شود.
کوکب: یک پاراگراف      خیابان- مردم- ساعت دو- دو خط
 نوع روایت هم این را به ما نمی گوید.
این کتاب را به لحاظ ساختمان و مایه های سبکی نمی توان در رمان حوادث تقسیم بندی کرد. رمان شخصیت هم نیست چرا که در رمان شخصیت تکیه بر انگیزه انجام اعمال است. یعنی به سوال چرا چنین شد؟ پاسخ بگوییم. در این رمان در مورد شخصیت ممدچاقو ، ابوالقاسم خان ، کوکب پاسخ به این سوال داده می شود. اما کافی نیست. چرا که شخصیت اصلی منفعل است. ترس ها روایت می شود اما جدالی هر چند درونی رخ نمی دهد. شک و تردید و جدال کوچکی را در مورد شخصیت کوکب می بینیم. اما میرزاده عشقی، انفعال شاهزاده خانم را چگونه توجیه می توان کرد؟
      

0

0

        «اوراد نيمروز» آخرين اثر منصور عليمرادي، اثری قابل توجه است. چرا که نویسنده یک اقلیم خاصی را مورد توجه قرار داده است . ما را متوجه آن سرزمین و پتانسیل‌هایی که در آن اقلیم وجود دارد، می سازد. استفاده از زبان خاص، دایره واژگان گسترده از محاسن این کار می باشد.  داستان شروع قوی دارد. خواننده جذب داستان می شود و خواندن کتاب را شروع می‌کند. کتابی متفاوت، با دنیایی خیالی و گاه افسانه‌ای که قرار است ما را به سرزمین ناشناخته‌‌ای ببرد. سرزمین سیستان، با فضایی بکر و ناب. اما در ادامه روند داستانی بسیار کند می شود. تعلیق ایجاد نمی‌شود. خواننده خسته می‌شود چرا که ساختار داستان درست پی ریزی نشده است. خواننده پنجاه صفحه از کتاب را خوانده ولی هنوز نمی‌داند با چه کتابی، چه ژانری مواجه است. دغدغه اصلی نویسنده چیست؟ مشخص است که نویسنده ، به تاریخ تعلق خاطر دارد ولی موفق نشده که در داستان استفاده به جا و درست از داستان بنماید. به طوریکه مخاطب عام را کاملا پس می‌زند. مخاطب خاص و فرهیخته هم به علت بیرون زدن تاریخ از داستان و باورپذیر نبودن آن ، با داستان همراه نمی‌شود. 
فلش بک‌ها، رفت و برگشت‌های داستانی، گیج‌کننده است و گاهی بدون هیچ پلی، از آینده به گذشته می رویم و سردرگم می‌شویم.(ص115 ، واقعا دادخواست داده، یا می خواد بیخودی گردو خاک کنه؟) شاید بتوانیم فقدان پیش‌داستان را در اینجا موثر بدانیم. شناخت پیش‌داستان شخصیت، به شناخت گذشته یک دوست جدید می‌ماند. آگاهی از گذشته دوستی را عمق می بخشد. خواننده نیاز دارد که در زندگی شخصیت اصلی تفحص کند، جوهر و شخصیت اصلی او را بشناسد. چرا و چگونگی کارهایش را سوال کند. اما در اینجا هر چه به عقب برمی‌گردیم، نمی‌توانیم دلیل کارهای فعلی شخصیت را کشف کنیم. به همین دلیل از بهمن فاصله می‌گیریم و نمی‌توانیم با او همراه شویم. در واقع زمان حال داستان، دراماتیک نیست، باورپذیر نیست. اما صحنه‌هایی که از گذشته و به صورت واقعی و داستان رئال روایت می شود ، را می توان بسیار دوست داشت. مثلا  صحنه صفحه "218" جایی که با سیگارفروش افغانی صحبت می کند
-	پسان تر که آمدی، بیار.
صفحه  210 جایی که میرخلیل از ستاره ها با زبان عامیانه  صحبت می کند. تصویری ماندگار خلق می کند. اما بهمن در چند جا به صورت خیالی و با زبان عامیانه با ملک محمدخان صحبت می کند، خواننده این بخش‌ها را می‌تواند به راحتی کنار بگذارد. چرا که حذف آنها هیچ خللی به کار وارد نمی‌سازد. یا جاهایی که دارد شاهنامه می‌خواند، این قسمت‌ها مانند قطعه‌ای است جدا، که با کار چفت نشده است. مانند همان ستاره‌ای که میرخلیل می‌گوید:« حالا ادامه‌ی همون خط رو نگاه کن، می‌رسی به اون دو ستاره‌ای که از رمه جدا افتادن، دیدی؟»
داستان فضای شاعرانه و توصیفات زیادی دارد. اما توصیف‌ها، تصویر نمی‌دهند و داستان را جلو نمی برند. به طوریکه می‌توان حذفشان کرد. ص 112 در بیشتر مواقع توصیف ها قابل درک نیست. کلی باید در ذهن تصویر چید، تصور کرد، اما لذتی از توصیف نبرد.
-	ص 121در ادامه ی یال جنوبی به ریشه ی پوزه ی بلند کوه رسیدند.
-	باغ در جبهه چپ دره به مزرعه ی یونجه می رسید
گاهی توصیف ها ساده هستند و خواننده را همراه می کنند
-	مثل آغاز ص 79:تشنه بود. انگار خاری خشک به حلقش خلیده باشد
استفاده از کلمات و ترکیبات جدید، گاهی اوقات به افزایش دایره واژگان می انجامد و لذت کشف و آشنایی با لغات جدید را می دهد. اما در این داستان به علت تعدد کلمات، این اتفاق نمی افتد . از طرفی فضای داستان و جمله های پیشین و پسین هم اجازه درک و فهم کلمات جدید را نمی دهد. 
ص 142 غاره کشید- تحریر پیرانه و بریده بریده  ص 113 هوریز  کرد
ص114  پابه جست        ص 120 وادرمانده – وا می خزاند     ص 121 شولای غبار      ص 168 لمحه
      

1

        آتشگاه را که می خواندم مدام به این فکر می کردم که به راستی فارسی قند و شکر است. و زبان، همین پل ارتباطی میان انسانها، بزرگترین نقطۀ قوت این اثر است. چرا که ما را می برد به روستایی در دل افغانستان و گوشه هایی از یک زیست متفاوت را برایمان زنده می کند. هرچند که اگر نویسنده همت بیشتری می کرد، می توانست دستمان را در این گشت و گذار بیشتر به دنبال خود بکشد و با توصیف ها و فضاسازی هایی بهتر و جاندارتر؛ اقلیم را به خوبی برایمان زنده کند. اما شتاب زدگی، مجال این کار را به طور کامل به نویسنده اثر نمی دهد.
آتشگاه اثری است نوجوان با پیرنگی پر تعلیق، که ذهن جست وجو گر خواننده نوجوان را به دنبال خود می کشد. اما حسی که از ابتدا تا انتهای اثر همراه خواننده است و نمی گذارد شیرینی های اثر را درست مزه کند و لذت کافی و وافی را از کتاب ببرد، شتاب زدگی است. البته که این فقط یک حس نیست و مصداق های زیادی برای آن وجود دارد. عدم توصیف و فضاسازی درست، پرداخت به اقلیمی که فقط در حد یک نام می ماند و گره گشایی هایی عجله ای که گاه حس جدی نگرفتن خواننده نوجوان را به انسان منتقل می کند. 
کتاب پلی به گذشته می زند و در کنار روایت داستان فعلی، خطی روایی در گذشته را پی می گیرد تا به جذابیت اثر بیفزاید. ماجرای حاکم آراد و پسرش خلیل و دخترکی به نام آذر که اول بار اوست که آتش رنگی را برافروخته است و تاوانی سنگین نیز برایش داده است. این داستان نمادین نیاز به پلی محکم و استوار دارد تا به داستان اصلی وصل شود، اما این پل ها چندان قوی نیستند و این سوال را دامن می زنند که اگر داستان گذشته حذف شود، آیا به داستان اصلی خللی وارد می شود؟ و جواب منفی خواهد بود. 
استراتژی دفاعی اهالی بلوطک و همچنین حاکم آراد در داستان دوم نیز یکی از نقطه هایی است که به حس شتاب زدگی و جدی نگرفتن خواننده نوجوان دامن می زند. چطور ممکن است با ایجاد آتشی رنگی«آن هم آتشی که به گفته خود راوی بیشتر جذابیت دارد تا واهمه» دشمن چنان بترسد که عقب بنشیند و اهالی بلوطک را در مقابله با شوروی پیروز کند؟ و یا در داستان دوم، ساخت قایقی از پوست بلوط در چند ساعت توسط خلیل و آذر و پدرش و بعد روانه شدن با آن قایق به همراه آتش های رنگی برای نجات حاکم آراد« آن هم در حالی که؛ وقتی خلیل قلعه را ترک می کند تا برای نجاتشان به سراغ آذر برود؛ سپاه دشمن پشت دروازه های قلعه است و قطعا دشمن همانجا نصف روز را صبر نمی کند تا خلیل برود و با قایقی از نور برگردد تا قلعۀ پدرش را نجات دهد» با منطق داستان رئال نمی خواند و بیشتر طعنه به داستان فانتزی می زند. در حالی که اسباب لازم برای فانتزی بودن داستان نیز محیا نیست. این استراتژی دفاعی چنان ضعیف به نظر می رسد که نتیجه اش جز مغلوب شدن نباید باشد. در حالی که در صحنه های پایانی کتاب با نبردی نمادین، اما نه حقیقی، ما شاهد موفقیت افغان ها بر دشمنانشان هستیم.
      

0

        داستان در شانزده فصل و 188 صفحه روایت میشود. نویسنده کاربلد، اجازه نفس کشیدن و کنار گذاشتن کتاب را  به خواننده نمیدهد. اتفاقهای نفسگیر و جذابی که نمیتوان هیچ کدام از آنها را پیش بینیشان کرد، خواننده نوجوان را آنقدر مسرور میکند تا کتاب را رها نکند و خوشحال باشد که نویسنده او را جدی و مهم پنداشته و دغدغههای اساسی برایش مطرح کرده است. «گلبرگ»  با مشکلاتی مواجه است که حل آنها زمان و انرژی و مهارت زیادی میخواهد. کاری به تنهایی از دستش برنمیآید واو برای حل این مسئله باید از مادر، آقای معلم، عزیز، خانم دکتر کمک بگیرد و باز نتیجه آنی نخواهد شد که «گلبرگ»  و خواننده ها آرزو میکنند، چرا که مهم این است که شرکت کننده در این مسابقه، خودش را به خط به پایان برساند. مهم این است که تنهایی نهنگ غمگین را درک کند و  بداند که تا "او" نیاید انسانها بیکس و تنها هستند.
خط دوم داستانی کتاب، زندگی لیلا دوست صمیمی«گلبرگ»  است. لیلا به دنبال یک عشق نوجوانی وارد زندگی زناشویی میشود، خانواده طردش میکنند و حالا بعد از یک شکست عاطفی، همراه با بیماری پوستی که ظاهرش را آشفته کرده و یک بارداری ناخواسته به روستا برگشته است. هیچ کس او را نمیپذیرد. «گلبرگ»  برای حل مشکل لیلا وارد مسیر جدیدی میشود و تجربههای نابی کسب میکند تا با کمک آنها زندگی خودش را نیز سروسامان دهد.
رمان داستانهای تو در تو با ساختار موزائیکی دارد. خواننده با داستانهای مختلف که هم سو با طرح اصلی کار هستند، مواجه میشود. مثل داستانهای هزار و یک شب که قرار است هر شب، یک داستانی روایت شود تا درسی نو گرفته شود و شهزاد قصهگو فرصت یک روز زندگی بیشتر را داشته باشد.
      

0

        داستان دن آرام رخدادهای عظیمی از روسیه را در خود جای داده است و شرایط حاد و سخت زندگی افراد عادی جامعه را که اغلب سرنوشت کشور به دست آنها رقم می خورد را بازگو کرده است. روسیه در گذر از مرحله ای به مرحله ی دیگر اجتماعی است. 
دن آرام یک تراژدی است همان طور که جنگ تراژدی است جنگی که میلیونها انسان را قربانی  می کند. به خصوص در این کتاب که جنگ پایه ایدئولوژی هم ندارد و گاه شخصیت قهرمان حتی وقتی که پیروز می شود از خود می پرسد برای چه می جنگیم؟ 
نویسنده تصاویر پهناوری از کوشش و درد و رنج مردم ارائه می دهد. گرسنگی، بیماری، مرگ ، جان فشانی و امید را در این کتاب می بینیم. در دن آرام مردم عادی در تندباد حوادث قرار می گیرند و مجبورند بجنگند. زن و بچه، جنگ را از نزدیک لمس می کنند آن هم جنگ با کسانی که تا دیروز، همسایه و هم محلی شان بوده اند. شولوخوف در ابتدا سیمای قهرمانانش را در زندگی شخصی به تصویر می کشد و بعد آنها را وارد جنگ می کندو نشان می دهد که جنگ چه تاثیری در زندگی شخصیتها و محیط اطراف آنها دارد.
نویسنده ایده آل پروری نمی کند داستان در مورد گریگوری ،مردی است که در جنگ علیه آلمانها سرخ ها و حتی قزاق ها حضور داشته و ما شاهد سرنوشت او و خانواده اش هستیم. 
 شخصیت اول داستان کشاورز سخت کوشی است که با جسارت و هوشی که دارد خیلی زود تبدیل به یک فرمانده می شود فرماندهی که همه ستایشش می کنند. 
آلکسه ی شامیل گفت:«گریگوری پانته له ویچ تو اسباب سربلندی مایی. فقط تصدق سر توست که ما هنوز در این عالم نفس می کشیم. ص 1243
اما در دوراهی ها و بحران ها هچنان سرگشتگی دارد، ناامید می شود. پی درپی عرق میخورد  و در آخر شکست های متعددی را تجربه می کند. 
گریگوری برای فرار از افکار سیاه و خفه کردن نق نق وجدان و فکر کردن به آن چه دور و برش می گذشت و یک مقصر اصلی خود او بود؛ افتاد به عرق خوری. ص 1240 
در دن آرام سه خط داستانی داریم
•	گریگوری و عشق او
•	خانواده ملوخوف
•	مردم دن و تحولات آن
ارزش هایی که گریگوری به آن پای بند است 
•	آزادی سرزمین و تعلق به وطن
•	عدم غارت گری
•	پای بندی به خانواده ملوخوف و تلخی از دست دادن عزیزان
      

0

        کتاب طوبا و معنای شب، نوشته خانم شهرنوش پارسی‌پور کتابی پر از نمادها و اسطورهاست. نویسنده تلاش کرده مطالب بسیار زیادی را در داستان بگنجاند. شیرینی درک مفاهیم فلسفی و عرفانی و داستان‌های فرعی که در داستان آمده است خواننده را در همان لحظه شگفت‌زده می‌کند اما در پایان کار یعنی بعد از اتمام کتاب خواننده با هیچ مواجه می‌شود. گویی ما با کل منسجمی ‌به نام داستان مواجه نیستیم. داستان گرانیگاه مرکزی ندارد و همین نکته باعث شده است تا داستان در ذهن ته‌نشین نشود و ارتباط این هم نکته‌سنجی‌های ریز، نمادها و اسطورها با هم در یک خط و پیرنگ داستانی مشخص نشود. گویی مسئله داستان مشخص نیست. مطرح کردن مسائل بسیار فراوان با همه اهمیتی که دارند و نشان از دانش تاریخی و سیاسی و عرفانی نویسنده است نه تنها داستان را نجات نمی‌دهد بلکه باعث سردرگمی‌خواننده می‌گردد. برای حل این مشکل به قصه داستان می‌پردازیم. در اینجا نیز با انباشت اطلاعات و قصه نافرم مواجه ایم. شخصیت دختری که دوست دارد عیسی بزاید و با همین رویا شبها دراز می‌کشد تا بارور شود، در یک اقدامی‌که باورپذیری ندارد خود را به عقد مرد 52 ساله‌ای درمی‌آورد و تبدیل به زن سرد و منجمدی می‌شود. چرا این دختر کنشگر فکور به فکر راهبه بودن و مریم شدن نیفتاد؟ چرا این رویا در ادامه داستان رها می‌شود. چرا بعدها که سه دختر و یک پسر به دنیا می‌آورد هیچ گاه به فکر عیسی کردن بچه‌هایش نیست. چرا نسبت به حبیب الله میرزا اینقدر منفعل است از او هیچ توقعی ندارد؟ در حالی که فرهنگ آن زمان و به خصوص اقوام ترک در مورد فرزند پسر اینگونه نبوده است. چرا حبیب الله به فکر نجات و کمک به جامعه و مردم نیست؟ نویسنده خطهای داستان موازی دیگری را طراحی می‌کند؟ قوز نامرئی اسماعیل، نفرت اسماعیل از مادرش، هیتلر و آلمان ها ، کشف حجاب و موقعیت های خاص تاریخی، این رویا چه کمکی به داستان می‌کند و کدام حادثه ها را رقم می‌زند؟ 
از طرفی ممکن است ما طوبی را نماد ایران بگیریم. زمان مشروطه را به عنوان دوران شکوفایی در نظر گرفته است و جایی که طوبی به عنوان یک پیرزن متعصب و سخت گیر و غرغرو معرفی می‌شود، پیرزنی که باعث شده دخترش عقیم گردد. جوان روشنفکری مثل اسماعیل خانه‌نشین شود و جسارت هیچ کاری را نداشته باشد و نتواند فرزندی از خود به جای بگذارد، دوران استبداد است.  در نمایش های لیلا و شاهزاده هم بارها به این مسئله اشاره شده است. ص 109 
-	شبیه محمدعلیشاه شده بود. هنگامی‌که برخاست، طوبی دورخیز کرده بود تا از در اتاق فرار کند. بی اختیار طومار مشروطیت را مقابل پای او انداخت. 
-	- شاه هنگامی‌که طومار را مقابل پای خود دید، پای راستش را بلند کرد و روی آن گذاشت و با خشم آن را لگدکوب کرد و سپس به صورت طوبی خندید و باریه ای از خون از کنار دندان های به هم فشرده ی شاه بیرون زد.
اگر با این نگاه کتاب را بخوانیم چه پیامی ‌از کتاب برداشت خواهد شد؟ آیا نویسنده تاریکی و تیرگی و عقب‌‌  ماندگی را برای ایران  تصور کرده است؟ آیا پایان این شب، سپید نخواهد بود؟  نویسنده از عنوان این کتاب چه منظوری داشته است. عیسایی زاده نشده و جهان نجات نخواهد یافت؟ چرا وقتی یک زن با همه‌ی سختی‌هایی که به تصویر کشیده شده، سمت عارف کرمانشاهی می‌رود، دست خالی برمی‌گردد؟ آیا عرفان و سیرو سلوک هم نمی‌تواند به انسان ایرانی کمک کند؟ آیا طنابی برای رسیدن به خدا وجود ندارد و مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی توسط پیرزنانی فاقد درک و شعور به تمسخر گرفته می‌شود؟ ده ها سوال بی پاسخ در ذهن خواننده نقش می‌بندد. هر چه شخصیتها، نشانه ها، رفتارها، نمادها، اسطوره‌ها، مکان‌ها و زمان‌ها را کنار هم می‌گذارد به پاسخ روشنی نمی‌رسد و این است که خواننده را آزار می‌دهد
      

0

        جامعه مخاطب رمان "کولی کنار آتش "کیست؟ این داستان برای چه کسانی نوشته شده است و نقطه‌ی تاثیرگذاری آن کجا خواهد بود؟ آیا طبقه‌ی فرودست جامعه می‌‌توانند جامعه مخاطب این کتاب باشند؟آیا این داستان می‌تواند زندگی کولی‌ها را تغییر دهد؟ با توجه به اینکه طبق داستان، سوادآموزی جایگاهی در بین کولی‌ها ندارد، پس آنها خواننده این کتاب نیستند. آیا این داستان برای عموم مردم نوشته شده است؟ نشانه‌گذاری‌های فراوان در متن، استفاده از رئالیسم جادویی و گروه‌های اجتماعی مختلفی که در داستان معرفی می‌شوند و سبک روایت داستان، نشان می‌دهد که مخاطب این کتاب قشر فرهیخته و داستان‌خوان حرفه‌ای می‌باشد. به نظر می‌‌رسد طبقه مهمی ‌‌از اجتماع که اتفاقا می‌‌توانست مخاطب واقعی این کتاب باشد، نادیده گرفته شده است. طبقه‌ی متوسط اجتماعی، به صورت طیف‌هایی هستند كه در نوسان بین طبقه‌ی فرادست و فرودست است. قشر متوسط در جوامع بشری به عنوان ستون فقرات جامعه شناخته می‌‌شود. 
پیچیدگی داستان و همراه نشدن فرم و محتوا باعث می‌شود این داستان برای قشر متوسط نباشد. انتخاب سبک رئالیسم جادویی برای این کتاب آن را با پیچیدگی‌هایی مواجه کرده است که لذت و حظ داستانی را از بین می‌برد. این داستان اگر با فرمی ‌‌‌دیگر نوشته می‌شد، می‌توانست بسیار مورد توجه قرار بگیرد. به جز فرم، تغییر مکرر زاویه دید، باعث سرگردانی خواننده می‌شود. گر چه این تغییرها ضروری به نظر نمی‌رسد و نویسنده می‌توانست با وحدت زاویه دید، داستانی روانتر و قابل فهم‌تر داشته باشد. 
به نظر می‌رسد این داستان برای مخاطب داستان‌خوان‌حرفه‌ای و فرهیخته نوشته شده است. باید پرسید آیا مخاطب فرهیخته این دغدغه را دارد؟ شاید سوال بهتر این باشد موضوع کتاب و دغدغه‌ای که نویسنده دارد چیست؟ 
•	رسم و رسومات غلط قبیله‌ای و طایفه‌ای
•	تبعیض جنسیتی
•	باورهای زن‌ستیزانه مذهبی
•	اعتراض به بی‌عدالتی‌های انسانی
•	جنبش‌های عدالت‌طلبانه
رمان کولی کنار آتش شبیه قطعات پازلی است که از هم جدا افتاده‌اند و نمی‌توانند مفهوم واحدی را به خواننده منتقل کند. داستان گرانیگاه ندارد. فصل‌های پایانی داستان را می‌توان به راحتی از داستان حذف کرد. گویی نویسنده نگران این دغذغه‌ها بوده و سعی کرده به هر قیمتی که شده آنها را در این داستان بگنجاند. از طرفی دیدگاه نویسنده و ایده اولیه کار قابل استحلال نیست. در ابتدای داستان شاهد دختر جوانی هستیم به نام آینه که برای رسیدن به مرد مورد علاقه از قبیله رانده می‌شود و آواره غربت می‌شود اما در ادامه داستان با وجود همه ظلم‌هایی که در حق او انجام شده است باز هم حسرت می‌خورد چرا از آنها جدا شد، باز هم دنبال پیوستن به آنهاست. گویا هیچ رویایی برای زندگی آزاد و مستقل ندارد. فقط به دنبال مانس است در حالی که کهن الگوی جستجو در بخش‌هایی از داستان به دست فراموشی سپرده می‌شود. آینه تماشاگری است که فقط نظاره می‌کند، ما جسارت انتخاب، تصمیم و کنشگری را در او نمی‌بینیم. رشد و بلوغ فکری خاصی را در او مشاهده نمی‌کنیم.  علاوه بر اینکه فضای تهران، حرکت‌های دانشجویی، سوق دادن آینه به نقاشی، کلیسا و فصل‌های پایانی کتاب را قطعه‌ای جدا از این داستان می‌بینم. گویی نویسنده فصل تهران را بعدا به کار چسبانده است تا از تحولات سیاسی و اجتماعی جانماند. 
نگارنده عقاید خود را در قالب داستان برای خواننده به تصویر کشیده است با توجه به پایان داستان و سرنوشت شخصیت‌ها هدف و آرزوی زن ایرانی از نگاه نویسنده کتاب چیست؟ چرا نیلی شخصیت فرهیخته داستان؛ مبارزه را رها می‌کند و وطن را ترک می‌نماید؟ آینه هم بر حسب اتفاق، نه انتخاب، به سمت نقاشی کشانده می‌شود، اما چگونه می‌توان آینه را به عنوان هنرمند و نقاش پذیرفت ؟ هنر مقوله‌ای است آمیخته با تفکر و جهان‌بینی. آیا ما این رشد و تعالی را در مورد آینه می‌بینیم؟ علاوه بر اینکه آینه و خانواده و قبیله‌اش جز قشر فرودست بوده‌اند، این قشر در صورت ارتقا وارد طبقه متوسط جامعه می‌‌شود. به همین خاطر ما نمی‌‌توانیم به راحتی آینه را جز قشر فرهیخته بپذیریم.
هوشمندی که نویسنده به خرج داده ، استفاده از کشیش یوحنا می‌باشد. در تاریخ آمده که کشیش یوحنا از تبار یکی از سه مغ ایرانی بود که در انجیل به آن اشاره شده است. او در گنجینه خود آینه ای داشت که میتوانست سرزمینهایش را در آن ببیند. انتخاب کشیش یوحنا و ارتباط معنادار نام آینه تحسین خواننده را برمی‌انگیزاند.
      

0

        فصل اول داستان به تشریح حال و هوای داستان، فضا و معرفی شخصیت‌ها می پردازد. اشاره به اطلاعات پایه‌ای و زمینه‌سازی که نویسنده انجام می دهد، باعث می‌شود با پیش رفتن داستان، متوجه آن نشانه‌ها و هدف‌گذاری  بشویم و لذتی مضاعف حس کنیم. کتاب با کافه‌ای در بندرگاه شروع می شود. کازانتزاکیس با این انتخاب هوشمندانه ما را وارد فضایی متفاوت می کند. و موفق می شود توصیف های خوبی از سفر دریایی، مناظر کرت و روستائیان ارائه دهد. 
روشنفکر جوان  یا همان« ارباب» در این کافه به دوستش می‌اندیشد. فقدان او را حس می کند، لحظات جدایی، کلام های آخر، حس های ماورائی ارباب، نیاز به تغییر و دیدن زوربایی که با نگاهی دقیق دارد او را می نگرد. زوربایی که قرار است راه و رسم جدید زندگی را به او نشان دهد و توانایی پختن سوپ های خاص و خوب را دارد.(زوربا قرار است غذای روح او را نیز تهیه کند) کازانتزاکیس در لابه‌لای سوالهای فلسفی به گشت و گذار در کرت و کشف دنیای زوربا می پردازد. او می خواهد تضادهای شخصیتی خودش را حل کند. او خود را در سایه ی زوربا پنهان می کند. زوربا برای او دنیایی جدید است. گویی کشف آن باارزش تر از کشف معدن و کار استخراج زغال سنگ است. 
نگاه ضد زن زوربا، بسیارآزار دهنده است.از نگاه او،  زنان، ابله، درک نشدنی، وسیله کامجویی و لذت مردان و حتی قابل خرید و فروش هستند. جایی که زوربا داستان نوسا زن روسی و پایین آمدن ارزش روبل را تعریف می کند، تحقیر زن و نگاه مادی نسبت به زن کاملا مشهود است. زوربا با اینکه سنش بالا رفته است با تمرکز روی مسائل جنسی خود را قوی و جوان می داند و سعی می‌کند از زن برای لذت جویی خود کمال استفاده را ببرد. گاهی دلش برای جنس زن می‌سوزد و احساس ترحمی، مشمئز کننده دارد.  
زنان زیادی در داستان می‌آیند و می‌روند اما دو زن به عنوان نماد زنها، معرفی می‌شوند: بیوه زن و بوبولینا. کازانتزاکیس  برای بوبولینا قصه می‌بافد، او نسبت به تمام زنان داستان، کاملتر و ملموس تر توصیف می شود. در همه جای داستان حضور دارد، علی رغم پیریش دنبال عشقی است که بتواند به آن تکیه دهد. ماندگارترین تصویراز زن اغواگرداستان، بوبولینا و چهار مردی است که بر زانوی او نشسته اند، گویی جهان در تسخیر اوست. و کاناوارویی که طوطی تا آخرین روزها تکرار می‌کرد، نشان می‌داد که این زن تا لحظه های آخر، در جستجوی مردی است که به او عشقی دائمی دهد. اما بیوه زن، در صحنه های مختصرتری وجود دارد. مورد تنفر زنان روستاست. او توانسته حس تمام مردان روستا را برانگیخته کند اما ارباب مردد است که پیش او برود یا نه! گویی با وجود او هیچ مردی رستگار نخواهد شد و تنها راه خلاصی از او، سنگباران و کشتن او توسط مردم دهکده است. تصویری ماندگار و ترحم انگیز.
 داستان ماجرا ندارد. پیرنگ را به سختی می‌توانیم حس کنیم. اما تقابل شخصیت‌های متضاد داستان، زوربای خشن، بدوی، درشت با ارباب متین، مبادی ادب، فیلسوف کار را شیرین و خواندنی می‌کند. این مقایسه گاهی موقعیت طنز فراهم می‌کند. بیان خاطرات زوربا از گذشته، رابطه فراموش نشدنی اش با بوبولینا، تاملات فلسفی ارباب و بیان دیدگاه های فلسفی، دینی و اجتماعی زوربا لبخند را بر لبهای خواننده می‌آورد. صحنه‌هایی که صومعه را توصیف می‌کند، طنزی تلخ دارد که نشان دهنده اعتراض کازانتزاکیس به کلیسا و مسیحیت می باشد. اعتراض آشکاری به رفتار کلیسا و سخت‌گیری کلیسا در دوران خاصی می‌کند.صحنه آتش‌سوزی صومعه، یکی از ماندگارترین صحنه‌های کتاب می باشد. او حتی به خدا اعتراض می‌کند. اما پاسخی برای اعتراض‌ها و راهکاری برای مسئله ها ارائه نمی دهد. گویی تنها پاسخ، زندگی در لحظه و نگاهی است که زوربا دارد. لذت بردن از زندگی و رقصیدن در برابر آن است. خیر و شر در داستان با هم درگیرند. زوربا با سنتورش به کرت آمده تا با کارش از معدن، زغال سنگ استخراج کند و ارباب با قلم و کاغذ و کتابهایی که همراه دارد، بودا، کتاب دانته؛ می‌خواهد خودش را کشف کند. در این میان گاهی به آموزه‌های مسیحیت، حتی مسلمانان، ترک ها و ... می پردازد. استفاده از کهن الگوی پیرخردمند و جست و جو گر، در این داستان شکل متفاوتی گرفته است. عمل‌گرا بودن زوربا و روحیه شادی اوست که کلیشه پیرخردمند را از بین می برد و او را به یادماندنی می کند.
      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

باغ خرمالو

3

جنگ
          در آثار سلین، امیال آرمانی و مطلوب را نمی‌بینیم. همه چیز به صورت پست‌ترین شکل خود به تصویر کشیده می‌شود و به سمت اختلال گام برمی‌دارد. من مایوس و سرخورده سلین تمام اصول اخلاقی را زیر پا می‌گذارد تا جامعه‌ای سرد، خشن و افسارگسیخته را به ما نشان دهد. شرایط سیاسی و اجتماعی بهم ریخته و آشفته است. جنگ زشت‌ترین و منفورترین وجه انسان‌ها را عیان کرده است. سلین تارو پود نوشته‌هایش را با گناه، بی‌رحمی، مردمان گناهکار و پست می‌بافد گویی انسانیت ، لطافت روح، آرمان‌های بزرگ و افق‌های روشن وجود ندارد. شاید او می‌خواهد بگوید «از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» مشکل اینجاست که سلین دیو و دد را نشان می‌دهد اما انسان کامل، قهرمان یا حداقل انسان متعادل را آرزو نمی‌کند. او توانسته احساسات خود را به خواننده انتقال دهد و فضای صمیمی ‌فراهم آورد اما همه اینها برای نشان دادن زشتی‌ها و پلشتی‌هاست. چرا یک آرمان خوب نمی‌تواند خودنمایی کند؟ اگر هم جامعه پر از سیاهی شده و انسانها سرخورده و مایوس، چرا نباید انسان و انسانیت در حد آرزو پایش را به این کتاب باز کند؟ انسان وقتی ناتوان از دست‌یابی می‌شود، می‌تواند رویا بسازد، قهرمان خلق کند. همیشه بعد از سخت‌ترین دوره‌ها و تلخ ترین اتفاقات، روشنی‌ها نمود پیدا می‌کنند. اما در این کتاب نه تنها انسانها، بلکه تمام نهادهای مراقبتی و حمایتی لنگ می‌زنند. گویی هیچ روزنه امیدی وجود ندارد و خواننده مجبور است همانند سلین به افق سیاه و تاریک خیره شود. 
 ارزش‌های اخلاقی شامل کرامت انسان، وجدان کاری، همدلی، ارتباط انسانی، دقت و درستی عمل، امانت و رازداری، صداقت و ... به عنوان ارزش‌های اخلاقی پرستاری شناسایی و تعریف شده اند اما در این کتاب پرستاری که قرار است نقش مراقبتی داشته باشد، خود دچار انحرافات اخلاقی و رفتاری است و نمی‌تواند نقش خود را به درستی ایفا کند. سلین دوربینش را روی لسپیناس  زوم کرده است گویی جز او در این بیمارستان کسی نیست. پزشکی، پرستاری، نیروی خدماتی که رگه‌هایی از شرافت و درستی را در او ببینیم. گویی قرار است فقط بخش تاریک وجود انسانها را ببینیم. فرقی هم نمی‌کند او در چه جایگاهی باشد حتی جایگاه و موقعیتی که شخص قرار دارد نمی‌تواند او را وادار به رفتارهای درست و انسانی کند. 
 وقتی کشیش وارد داستان می‌شود، امیدوار می‌شویم. پیش فرض بر این است که کشیش باید پدری مهربان، ازخودگذشته، پاک، خداشناس، شکیبا باشد؛ که ویژگی‌های نیک دیگری نیز می‌توان به این فهرست افزود. در کتابهای بسیاری مثل برادران کارامازوف، خرمگس و ... کشیش به عنوان فردی فداکار،رهایی‌بخش و از خودگذشته نمایش داده می‌شود؛ ولی در «جنگ» کشیش هم فردی بی مسئولیت و منفعل نشان داده می‌شود. البته هیچ‌کس به کشیش اهمیتی هم نمی‌دهد. گویی از او هم کاری برنمی‌آید. جایی که کاسکاد فریاد می‌زند:« بین آنها بین آن دارو دسته احمق‌ها که به صف شده‌اند تا خفه‌ام کنند یک نفر هست؟» آنجا انتظار داشتیم کشیش کاری کند اما سلین ادامه داستان را این‌گونه روایت می‌کند:«مسلما هیچ‌کس جوابی نداد. کشیش خیلی آرام تا دم در عقب رفته بود. بقیه جرات نداشتند جم بخورند» و اینگونه کشیش هم بدون هیچ کاری از صحنه حذف می‌شود
        

3

غم سوزی
          داستان" “غمسوزی”" بیانگر قشر مرفه جامعه است. شخصیت‌ها، زبان، فرهنگ فرهیخته توری(طبقه بالای اجتماع)، فلسفه به عنوان زیر متن پیکره داستان را تشکیل می‌دهد. فلسفه به قدری با داستان عجین شده است که نمی‌توانیم آن را از طرح و داستان جدا کنیم. و از این جهت با کتاب "روی ماه خدا را ببوس"نوشته "مصطفی مستور" شباهت دارد. هر دو کتاب سوالات فلسفی می‌پرسند. نگاه فلسفی دارند و با رنج، غم، خدا و اثبات وجود آن سروکار دارند. اما "“غمسوزی”" را نمی‌توان داستان فلسفی بنامم. بلکه آن را یک کتاب خوب فلسفه می‌دانم که برای درک بهتر، از داستان و فضاسازی استفاده کرده است. “غمسوزی” نثر خوبی دارد. نثری که با محتوا همخوانی دارد. زبان و نثر کتاب تخصصی و خوب درآمده است . نثری کاملا تخصصی و دانشگاهی. گاهی از خواندن کتاب و فلسفه بافی های نویسنده بسیار لذت می‌بریم و سرخوش می‌گردیم.مثلا ص 188"رها کن زندگی مشترک تنها را" اما نکته اینجاست که این لذت آنی است و ماندگار نمی‌شود." فرحان" فلسفه خوانده و داستان را با نگاه خودش روایت می‌کند اما سوال مهم در مورد این کتاب این است چرا نگاه و طرز فکر همه آدمهای کتاب مثل هم است. همه شخصیت ها به فرحان نزدیک هستند. مثل او فکر می‌کنند، به قرآن تسلط دارند. فلسفه می‌بافند، رنج می‌برند و دنیا را با نگاه خودشان تحلیل می‌کنند.
        

2

برادران کارامازوف
          بازگشت به معنویت و دینداری تنها راه نجات انسان‌هاست. اگر بخواهیم این کتاب را یک داستان دینی و مذهبی بنامیم، معتقدم داستایفسکی در نگارش این کتاب موفق بوده و توانست گام بزرگی  بردارد. خواننده با خواندن این کتاب جواب خیلی از شک‌ها و تردیدهایش را می‌یاید. با خیلی از سوالها و تردیدهایی که تا به حال با آن مواجه نبوده، برخورد می‌کند و مجبور می‌شود به همه آنها فکر کند. سوالهایی اساسی و فلسفی مثل انکار وجود خدا، چرایی خیر وشر. تامل در همه اینها باعث می‌شود او با یقین مواجه شود و راه رستگاری را خدمت به خلق، همراهی با مردم بداند. 
 مقابله با خرافه پرستی، همدلی با مردم و استفاده از نعمت های خدا و لذت های دنیوی یکی ازرسالتهای پیامبران است. زوسیما (ص 467)معتقد بوده «زندگی سرچشمه شادی بزرگ است و ماتمکده نیست» راهبانی مانند پدرفراپونت اینها را بدعت می دانسته و بعد از مرگ زوسیما، بدبوشدن پیکرش را نشانه ای بزرگ از جانب خدا می دانست (470ص).  در این داستان نیز بدبو شدن جسد سالک زوسیما ما را ازاو متنفر نمی‌کند. بلکه ما را به فکر وا می‌دارد. ما نیز مثل قهرمان داستان شک می‌کنیم، طغیان می کنیم. پرسشگرانه به یقین می‌ رسیم. در پایان کتاب مراسم خاکسپاری ایلیوشچکا با« خطبه در کنار سنگـ»  آلیوشا پیام رستگاری را می شنویم. «ص 1076 »
        

1