بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

درگاه این خانه بوسیدنی است

درگاه این خانه بوسیدنی است

درگاه این خانه بوسیدنی است

4.7
74 نفر |
38 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

136

خواهم خواند

26

کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است، نویسنده زینب عرفانیان.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به درگاه این خانه بوسیدنی است

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 208

مادر شوهرم به حاجی می‌گفت: این پسرها پشتت را پر می‌کنند. حالا حاجی مانده بود و عکس پسرهایش. یک عکس در کوهسنگی مشهد با بچه‌ها داشت که دو طرفش ایستاده‌اند. دستانش را دور رسول علیرضا حلقه کرده. هر بار عکس‌ را می‌دید، می‌گفت: «دست‌هام خالی شد.» از خانه ما، حاجی اولین نفر به جبهه اعزام شد، علیرضا هم آخرین نفر. حاجی همیشه آه می‌کشید و سری تکان می‌داد که «قدم اول را من برداشتم؛ ولی علیرضا از من جلو زد.» راست می‌گفت علیرضا خیلی زود به آرزویش رسید. همه ابراز ناراحتیش در همین حد بود. همیشه غمش را در دلش می‌ریخت. نه به من می‌گفت، نه دوست داشت مردم را ناراحت کند. پنج پسری که خدا بهمان داد. فقط امیرحسین دو ساله برایش ماند. شب‌ها می‌دوید دست پسرش را می‌گرفت تا با هم به مسجد بروند. یک شب از مسجد برگشت، گفت: - خانم دیگه امیرحسین رو با من مسجد نفرست. فکر کردم بچه شیطنت می‌کند،نمی‌گذارد نماز بخواند؛ ولی گفت: - من قبلاً با سه تا جوون به مسجد می‌رفتم. الان با این بچه دو ساله،مردم دلشون برام می‌سوزه. ناراحت میشن. خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم.

بریدۀ کتاب

صفحۀ 201

اسمم را پشت بلندگو شنیدم. حاجی صدایم می‌زد،تو کنار قبر بچه‌ها بروم. می‌خواست به پاس لطف و محبتی که رسول برای عقب آوردن علیرضا به ما کرده بود. خودم در قبر بگذارمش. بین جمعیت چشم گرداندم. میان آن همه مرد، یک محرم پیدا نکردم تا برایم راه باز کند. دست روی سر گذاشتم. درمانده و مستاصل. تنها محرمم امیرحسین دو ساله، با گریه می‌خواست همراهم بیاید. حضرت زینب س افتادم: - خانم این نامحرم‌ها همه دوستند و برای یاری ما آمده‌اند. شما بین نامحرم‌های دشمن چه کشیدید؟ از خواهرم خواستم عمو جانم را پیدا کند و بیاورد. پیرمرد آرام افتاده خودش را به من رساند. امیرحسین را به خواهرم سپردم: - عمو جان! حاجی من رو خواسته که جلو برم. دستانش را دو طرفم باز کرد. چند قدم که رفتم، بسیجی‌ها فهمیدند معذبم. به ستون و روبروی هم ایستادند. اسلحه‌هایشان را دیوار کردند. راهروی باریکی درست شد تا جلو بروم. بچه‌ها انتهای این راهرو انتظارم را می‌کشیدند. باید محکم قدم برمی‌داشتم. قبر رسول همان قبری بود آن روز در بهشت زهرا نشانم داد. دو قبر آن طرف‌تر از داوود. با دیدنش جگرم سوخت. چرا آن روز نفهمیدم بچه‌ام چیزی می‌داند که من نمی‌دانم؟

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به درگاه این خانه بوسیدنی است

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به درگاه این خانه بوسیدنی است

            با زینب خانم عرفانیان در کارگاه نویسندگی آشنا شدم. استادم بود. منظم و سروقت. نمی‌شناختمش. شنیده بودم تقریظ رهبری گرفته است. دوست داشتم کتاب‌هایش را بخوانم. از کتاب‌هایش مثل بچه‌هایش حرف می‌زد. عمر و سلامتی‌اش را گذاشته بود پای کتاب‌هایش اما طوری کار کرده بود که همه شخصیت‌های کتاب‌هایش را بیشتر می‌شناسند تا خودش را. با کتاب «درگاه این خانه بوسیدنی است» شروع کردم. نمی‌دانم این کتاب، کتاب چندم بانو عرفانیان است اما قلم زیبای ایشان کاری با من کرد که بارها به گریه افتادم. اما صد البته که شخصیت خاص سرکار خانم منهی هم در کشش و محتوای غنی کتاب بی‌تاثیر نیست.
کتاب «درگاه این خانه بوسیدنی است» برگرفته از خاطرات زندگی سرکار خانم فروغ منهی مادر شهیدان خالقی‌پور است که از روز عروسی فروغ شروع می‌شود و به درگاه خانه ابدی شهیدانش در بهشت زهرا(س) می‌رسد. کتابی که با چاپش در سال ۹۹ خیال فروغ را راحت کرد.
این کتاب را می‌توانم به تمام زنان سرزمینم توصیه کنم. به نوجوان‌ها، چون علیرضا و محمد دو شخصیت نوجوان در این داستان هستند که ممکن است نوجوان‌ها با آن‌ها همذات‌پنداری کنند. همچنین بخشهای ابتدایی کتاب به شدت برای کسانی که به زندگینامه خواندن علاقه دارند، ممکن است جذاب باشد. این کتاب از آن کتاب‌هایی است که می‌توانید و دلتان می‌خواهد در یک روز بخوانید. قصه زنی از دیروز که از جنس امروز است. از جنس خودمان. 
زنی خواندنی. زنی که قبل از انقلاب در کشورهای غربی چادر به سر دارد و با نوزاد بدون اطلاع همسرش به تظاهرات می‌رود. زنی که مثل خودمان برای جدا شدن از وابستگی‌هایش جان می‌دهد. زنی که …
فروغ منهی فقط مادر سه شهید نیست.
و اما در این کتاب با خواندن وصیتنامه زیبای شهیدان خالقی‌پور بیشتر با عظمت روح ایشان آشنا می‌شوید و با دیدن عکسهای زیبای ایشان بیشتر از خواندن کتاب لذت می‌برید.

اگر اشتباه نکنم از این کتاب پنج سری تجدید چاپ شده و شما می‌توانید نسخه صوتی این کتاب را از طاقچه بی‌نهایت بشنوید. این کتاب چهارده فصل به نامهای (جایی در انتظار بهشت، کادوی پدرم، از تو یک قهرمان می‌سازم و …) دارد که همگی به بهترین شکل نامگذاری شده‌اند.
کتاب دویست و چهل صفحه است و جزو کتاب‌های کم حجم به حساب می‌آید. بنابراین به کسانی که وقت کمی دارند توصیه می‌کنم.
بخشی از کتاب که فروغ به دیدن امام می‌رود اولین بخشی بود که من را به شدت احساساتی کرد. از آن به بعد فقط گریه بود و گریه.  قسمتهایی از کتاب را مطالعه بفرمایید:
دیگر مطمئن شدم چه به روزم آمده. خبری که چهل روز منتظر شنیدنش بودم، حالا داشت خفه ام می کرد. تنم از باد سرد پاییز سوزن سوزن می شد. در را بستم و داخل آمدم. خانه مان به نظرم خیلی خلوت آمد؛ سرد و خسته. سکوت مثل یک مار سیاه رویش چنبره زده بود. خودم را از پله ها بالا کشیدم. داغ خبر دلم را می چزاند. آرام نداشتم. دهانم خشک و تلخ شده بود. دوستم، خانم آقایی مهمانم بود. مبهوت نگاهم می کرد تا حرفی بزنم. زهرا و عزیز هم چشم به دهان من دوخته بودند. دلم نیامد چیزی بگویم. نمی توانستم بنشینم. دراز کشیدم. انگار روی فرشی از میخ بودم. همۀ سلول هایم درد می کرد. می لرزیدم. داشتم از درون متلاشی می شدم. خانم آقایی بالای سرم نشست: چرا این طوری می شی؟ بلند شدم نشستم. حالم بدتر شد. سرم روی تنم سنگینی می کرد. دوباره دراز کشیدم. آن لحظه فکر کردم جان دادن هم همین قدر سخت است. خانم آقایی از وضع من به گریه افتاد. دوست نداشتم مهمانم ناراحت باشد:  چرا گریه می کنی؟ اشک هایش پشت هم می ریخت: به حال تو. چرا اینجوری می کنی؟…
          
            اگه بگم دوست نداشتم اشکال نداره؟
البته که همراه فروغ خانم خیلی غصه خوردم و از نظر عاطفی واقعا تحت فشار بودم اما کتاب خیلی ناقص بود.
خیلی چیزا می‌شد مطرح بشه تا کتاب از ورطه کلیشه و تکرار خارج بشه.
مثلا یه دختر سیزده ساله سرخوش و فارغ از غوغای جهان که یهو میره خونه شوهر ۳۳ ساله چی میشه که بعد یکی دو ماه مثل آدم بزرگا میگه حاجی شما پول حلال بیار من بچه‌های خوب بزرگ می‌کنم.
یا خانم استاد اخلاقش چه چیزهایی بهش یاد میده که تو ۳۵ سالگی مثل یه زن سرد و گرم چشیده رفتار می‌کرده؟
چرا از ماموریت‌ها و کارهای شوهرش زمان جنگ و تو جبهه لبنان و سوریه علیه اسراییل هیچی نمیگن؟ هنوز سری بوده؟
چه‌ چیزهایی باعث شده بوده این خانواده انقدر اعتقاد مذهبی و سیاسی داشته باشن؟ پیشینه مرحوم خالقی‌پور چی بوده که انقدر معتقد بوده؟

این ابهامات برای من بزرگ‌شده تو یه محیط مذهبی و انقلابی هم قابل درک نبود چه برسه به کسی که هیچ شناختی از این جو نداره. خوب بود یه طوری زمانه رو بیشتر دخیل می‌کردن تو توضیح وضعیت.
دوربین نوشته از چهاردیواری خونه بیرون نمیره جز یکی دوجا که فروغ خانم‌ منهی  میره بیرون. دیگه خیلی به ایشون چسبیده بوده.

          
            آخرین روز ۱۴۰۱، فروغ خانم مهمانم بود. دستم به جارو و دستمال بود. گوش و ذهنم را سپردم به مهمان عزیزم. روایت زندگی‌اش آنقدر جذاب و شنیدنی بود که دلم میخواست گوشه‌ایی بنشینم، چای بنوشم و با دقت کلمه به کلمه روایتش را به جان بخرم؛ اما کارهایم آنقدر عقب افتاده بود که مجال نشستن نداشتم.
خیلی نرم در میان داستان پلی میزد به گذشته و بعد از برگشت آرام و متین پیش می‌رفت. 
ماجرای فرزند اول و دومش مرا برد به پانزده سال پیشم؛ تجربه‌ی مشترک مثل سیبی در گلویم جاخوش کرد؛ کم کم یا شنیدن ادامه ماجراهای زندگی‌اش، سیب آب شد و صورت و دلم را شست.
 نگرانی ها و دغدغه هایش برایم قابل درک بود؛ اما صبرش عجیب. 
 انگار مادر شهید بودن صبری لازم دارد که هرکسی لایقش نیست؛  دردانه‌ها را یکی یکی برگرداندن به صاحب امانت، محکم سر آرمانها ایستادن و باز حاضر به فداکردن جان و مال بودن، کار هرکسی نیست؛ باید زینبی بود.
روح شهیدان خالقی پور و پدر  مهربان و مجاهدشان  شاد🌺🌺🌺