یادداشت ریحانه ایزدی
1402/12/9
با زینب خانم عرفانیان در کارگاه نویسندگی آشنا شدم. استادم بود. منظم و سروقت. نمیشناختمش. شنیده بودم تقریظ رهبری گرفته است. دوست داشتم کتابهایش را بخوانم. از کتابهایش مثل بچههایش حرف میزد. عمر و سلامتیاش را گذاشته بود پای کتابهایش اما طوری کار کرده بود که همه شخصیتهای کتابهایش را بیشتر میشناسند تا خودش را. با کتاب «درگاه این خانه بوسیدنی است» شروع کردم. نمیدانم این کتاب، کتاب چندم بانو عرفانیان است اما قلم زیبای ایشان کاری با من کرد که بارها به گریه افتادم. اما صد البته که شخصیت خاص سرکار خانم منهی هم در کشش و محتوای غنی کتاب بیتاثیر نیست. کتاب «درگاه این خانه بوسیدنی است» برگرفته از خاطرات زندگی سرکار خانم فروغ منهی مادر شهیدان خالقیپور است که از روز عروسی فروغ شروع میشود و به درگاه خانه ابدی شهیدانش در بهشت زهرا(س) میرسد. کتابی که با چاپش در سال ۹۹ خیال فروغ را راحت کرد. این کتاب را میتوانم به تمام زنان سرزمینم توصیه کنم. به نوجوانها، چون علیرضا و محمد دو شخصیت نوجوان در این داستان هستند که ممکن است نوجوانها با آنها همذاتپنداری کنند. همچنین بخشهای ابتدایی کتاب به شدت برای کسانی که به زندگینامه خواندن علاقه دارند، ممکن است جذاب باشد. این کتاب از آن کتابهایی است که میتوانید و دلتان میخواهد در یک روز بخوانید. قصه زنی از دیروز که از جنس امروز است. از جنس خودمان. زنی خواندنی. زنی که قبل از انقلاب در کشورهای غربی چادر به سر دارد و با نوزاد بدون اطلاع همسرش به تظاهرات میرود. زنی که مثل خودمان برای جدا شدن از وابستگیهایش جان میدهد. زنی که … فروغ منهی فقط مادر سه شهید نیست. و اما در این کتاب با خواندن وصیتنامه زیبای شهیدان خالقیپور بیشتر با عظمت روح ایشان آشنا میشوید و با دیدن عکسهای زیبای ایشان بیشتر از خواندن کتاب لذت میبرید. اگر اشتباه نکنم از این کتاب پنج سری تجدید چاپ شده و شما میتوانید نسخه صوتی این کتاب را از طاقچه بینهایت بشنوید. این کتاب چهارده فصل به نامهای (جایی در انتظار بهشت، کادوی پدرم، از تو یک قهرمان میسازم و …) دارد که همگی به بهترین شکل نامگذاری شدهاند. کتاب دویست و چهل صفحه است و جزو کتابهای کم حجم به حساب میآید. بنابراین به کسانی که وقت کمی دارند توصیه میکنم. بخشی از کتاب که فروغ به دیدن امام میرود اولین بخشی بود که من را به شدت احساساتی کرد. از آن به بعد فقط گریه بود و گریه. قسمتهایی از کتاب را مطالعه بفرمایید: دیگر مطمئن شدم چه به روزم آمده. خبری که چهل روز منتظر شنیدنش بودم، حالا داشت خفه ام می کرد. تنم از باد سرد پاییز سوزن سوزن می شد. در را بستم و داخل آمدم. خانه مان به نظرم خیلی خلوت آمد؛ سرد و خسته. سکوت مثل یک مار سیاه رویش چنبره زده بود. خودم را از پله ها بالا کشیدم. داغ خبر دلم را می چزاند. آرام نداشتم. دهانم خشک و تلخ شده بود. دوستم، خانم آقایی مهمانم بود. مبهوت نگاهم می کرد تا حرفی بزنم. زهرا و عزیز هم چشم به دهان من دوخته بودند. دلم نیامد چیزی بگویم. نمی توانستم بنشینم. دراز کشیدم. انگار روی فرشی از میخ بودم. همۀ سلول هایم درد می کرد. می لرزیدم. داشتم از درون متلاشی می شدم. خانم آقایی بالای سرم نشست: چرا این طوری می شی؟ بلند شدم نشستم. حالم بدتر شد. سرم روی تنم سنگینی می کرد. دوباره دراز کشیدم. آن لحظه فکر کردم جان دادن هم همین قدر سخت است. خانم آقایی از وضع من به گریه افتاد. دوست نداشتم مهمانم ناراحت باشد: چرا گریه می کنی؟ اشک هایش پشت هم می ریخت: به حال تو. چرا اینجوری می کنی؟…
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.