تسخیرشدگان (جن زدگان)

تسخیرشدگان (جن زدگان)

تسخیرشدگان (جن زدگان)

4.5
51 نفر |
23 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

74

خواهم خواند

154

شابک
9643513211
تعداد صفحات
998
تاریخ انتشار
1385/11/1

توضیحات

        
«اسپتال تروفی موویچ ورخوونسکی» در روسیه خود را قهرمان ملی می دانست. او دوست داشت که خود را همچون یک «مرد خطرناک سیاسی» و تبعیدی تصور کند. این دو صفت او را چنان مجذوب خود کرد که مردم اندک اندک مرتبه، مقام و کرامت اش را بالا بردند و به مقامی رفیع و جاذبه انگیز ارتقا دادند. بر حسب اتفاق، در مسکو منظومه ای از «اسپتان تروفی موویچ» دریافت کردند و بدون اطلاع در یک کشور بیگانه و مجلة انقلابی چاپ کردند. این منظومه که خطرناک تشخیص داده شد، استپان را به وحشت انداخت. او تغییر شغل داد و پیشنهادی از «واروارا پتروونا استاوروگین» زوجة یک سرهنگ برای تعلیم و تربیت تنها فرزندش دریافت کرد و این شغل را پذیرفت. از لطف و عنایت علاقة پرشور و دوستی ارزشمند و پرهیبتی که وارواراپتروونا به او ابراز می داشت، همه چیز سروسامان یافت و سرنوشت امور تا بیست سال بعد مشخص شد.موضوع اصلی داستان: یک توطئه سیاسی در یکی از شهرهای ایالات و معرفی قهرمانان با تعصبی زایدالوصف همچون موجوداتی پست و بی خیال که از همه خصایص بشری بی بهره اند. مسایلی که در این کتاب مطرح می شود به فرد بستگی ندارد بلکه منظورش تمام ملت است. قهرمانان کتاب واقعاً جن زده و تسخیر شده اند، زیرا زندانی یک قدرت مرموزند که آن ها را به ارتکاب اعمالی وادار می کند که لیاقت و سزاواری انجام آن را ندارند. شیاطینی نامشخص اند که قهرمان واقعی می باشند و انسان ها به منزله عروسک های خیمه شب بازی اند که به فرمان آن ها به جنب و جوش در می آیند. هیچ یک از کتاب های داستایوفسکی پیچیده تر از این کتاب نیست، زیرا ابهام و آشفتگی، همه قهرمانان را در هم می فشرد و وقایع با تعقید بیان می شود. این داستان با یک رشته حوادث مرموز که در ظاهر با وقایع دیگر ارتباط ندارد پایان می یابد.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به تسخیرشدگان (جن زدگان)

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به تسخیرشدگان (جن زدگان)

پست‌های مرتبط به تسخیرشدگان (جن زدگان)

یادداشت‌ها

زینب

زینب

1400/2/28

          [یادداشتی از جن‌زدگان اثرِ فیودور داستایفسکی]
این نوشته برای کسانی‌ست که این اثر را مطالعه کرده‌اند.
روایتی از زوال و مرگ|تراژدیِ روحیِ ستاوروگین
این داستان بلند برایم تصویری واحد بود. تصویری که مدام در دل خود بازتولید می‌شود.
از زیاده‌گویی می‌پرهیزم. همه چیز به قدرِ کفایت گویاست تنها لازم است چند قسمتِ کوتاه از این داستانِ بلند در امتدادِ یکدیگر آورده شوند. آنچه در اینجا برایم اهمیت دارد سرنوشتِ اشخاص است یا یک شخص. مرگ، سرنوشتِ محتومِ نیکلای وسیه‌والودویچ(ستاوروگین) و تمامِ آنهایی‌ست که به نحوی با وی پیوند خورده‌اند.
[داستانِ مرکزی- رُنه ماگریت]
تنها یک صحنه، دوئلِ ستاوروگین و گاگانف، صحنه‌ای که بسط پیدا می‌کند در تمامِ داستان ریشه می‌دواند و به دوئلِ او با هستی‌اش منتهی می‌شود(هستی، موجودی دوگانه، درون و بیرون).

داستایفسکی در جایی از کتاب نوشته است:
"رؤياها همه بر باد رفت و آشفتگی نه فقط به نظم نیامد بلکه دل‌به‌هم‌زن تر شد."
در جایی دیگر می‌گوید:
"زندگی همه درد است، وحشت است. آدم بیچاره‌ است. امروز همه چیز رنج است و ترس..."
کمی بعد از زبان کیریلف نقل می‌شود:
" هر کس بخواهد به آزادیِ حقیقی برسد باید جسارتِ خودکشی داشته باشد..."

آغازِ جنون: مرگِ ماتریوشا دخترکِ ۱۲ ساله
ستاوروگین نقل می‌کند
[ماتریوشا از دو روزِ پیش سخت بیمار بود و شب‌ها مدام هذیان میگفت. البته من پرسیدم ضمنِ هذیان چه می‌گوید. او در گوشم گفت که طفلک حرف‌های وحشتناکی می‌زند. می‌گوید: " من خدا را کشتم."
...خبر آورد که ماتریوشا خود را حلق آویز کرده است.]

اوفیلیای زیبا، مغروق با دسته‌گلی در دست [هملت]
اشتیکه‌ که با گربه‌‌اش جان داده بر تلی خاک[تانگوی شیطان]

شادیِ بی‌دوامِ شاتوف از بازگشتِ همسرش با فرزندِ ستاوروگین در شکم و مرگِ خودناخواسته‌‌اش :
[سه نفری به چشم بر هم زدنی او را بر زمین افکندند و چنان بر خاک فشردند، که نمی‌توانست تکان بخورد. آن وقت پیوتر استپانویچ تپانچه به دست جست. ... فریادِ کوتاهِ نومیدی از گلوی شاتوف بیرون زد. اما دهانش را بستند و صدایش خفه شد. پیوتر ستپانویچ لوله‌ی تپانچه را به دقت بر پیشانی او گذاشت و فرو فشرد و ماشه را چکاند]
/جنونِ قاتلان/

درست بلافاصله پس از شاتوف مرگِ خودخواسته‌ی کیِریلف واقع می‌شود.
دوئلِ کیِریلف با خدا:
"اگر خود را بکشم اراده‌ام برتری یافته و خدا می‌شوم."

[(پیوتر استپانویچ) دندان‌بر‌هم سایان، هر طور که بود شمع را روشن کرد و آن را دوباره روی شمعدانی ایستاند و به اطراف نگاه کرد. جسدِ کیریلف را دید که پای پنجره‌ای که هواکش آن باز بود افتاده‌است، پاها رو به کنج راست اتاق. تیر به شقیقه راستش شلیک شده بود. گلوله از جمجمه گذشته و از بالای آن سمت چپ بیرون آمده بود. مقداری از مخِ او مخلوط به خون به اطراف پاشیده بود. تپانچه در دستِ خودِ کشته‌ی بر زمین افتاده مانده بود. ظاهرا فوری جان سپرده بود.]

در این میان قتلِ ماریا تیموفی ییونا(همسرِ مجنونِ ستاوروگین) و برادرش سرهنگ لبیادکین (با نقشه‌ی پیوتر استپانویچ) اتفاق می‌افتد.

همسرِ شاتوف بعد از دیدنِ جنازه‌ی همسایه‌ی شاتوف،کیریلف،
[فقط شیون می‌کرد که اگر این یکی کشته شده شوهرش هم جان به در نبرده‌ است. ظهر که شد به حالِ اغما افتاد و دیگر به هوش نیامد و سه روز بعد جان سپرد. نوزادش نیز که سرماخورده بود پیش از خودش تلف شده بود]

سپس مرگِ ستپان ترافیموویچ سرسپرده‌ی واروارا پترونا (مادرِ ستاوروگین) و پدرِ پیوتر:
[سه روز بعد جان سپرد، اما در بی‌خودیِ کامل مُرد. به آرامی خاموش شد، مثلِ شمعی که تا ته سوخته باشد.]

و در آخر مرگِ ستاوروگین، بنده‌ی شیطان، فاؤستِ داستایفسکی و پایانِ این تراژدیِ مُهلک:
[شهروند کانتون اوری همان جا خود را از چهارچوبِ در آویخته بود. روی میزِ کوچکی پاره کاغذی افتاده بود که روی آن نوشته شده بود:" هیچ کس مقصر نیست. خودم کردم!"]

تنها پیوتر استپانویچ شیطان از این مهلکه جان به‌در میبرد.

[مفیستوفلس: از هیچ لذتی سیر ناشده، از هیچ کامیابی خُرسند ناگشته،
او به سوی اشباح دگرگون‌شونده‌ای که با نگاه خود می‌بلعدشان
می‌شتابد، ولی این لحظه‌ی واپسین را که مبتذل و میان تُهی است،
مرد بدبخت می‌خواهد هنوز مداومش بدارد.
او که چندان سخت در برابرم ایستادگی می‌نمود،
زمانش سر‌انجام به سر رسیده، پیرمرد روی زمین افتاده است.
ساعت از حرکت می‌ایستد...

همسرایان: می‌ایستد. خاموش است،
همچنان که نیمشب. عقربه هم می‌افتد.

مفیستوفلس: می‌افتد. بودنی بود، گذشت.

همسرایان: همه چیز پایان یافت.

مفیستوفلس: پایان؟ واژه‌ای به راستی احمقانه!
برای چه پایان؟
پایان، نیستیِ ناب: این‌همانیِ کامل.
پس، آفرینش جاودانه برای چه؟
ناپدید شدنِ آفریده در نیستی!
"همه چیز پایان یافته است." ما چه می‌توانیم در این باره بدانیم؟
این همان‌قدر درست است که مدعی شویم هستی هرگز نبوده‌ است.
ولی هستی گردِ خود مانند یک چیز واقعی در چرخش است.
من خلاء جاودانه را تقریباً همان‌قدر می‌پسندم.

فاؤست- گوته]
من از این تصاویر رهایی نمی‌یابم، ذهنم مدام از یکی بر دیگری می‌پرد.

        

7

          زمانی که دو هفته پیش کتاب "شیاطین‌" را خریدم فکر نمی‌کردم امروز از آن چنین بگویم. درست مانند تمام آثار داستایوفسکی آرام و کسالت بار آغاز می‌شود. یک مشت آدم "دری‌وری" دور هم جمع می‌شوند و یاوه می‌گویند. فقط همین. 
تا داستان بخواهد به نیمه برسد، بارها و بارها به خودت می‌گویی آخر کجای این اثر زیباست؟ چه‌اش به شاهکار می‌خورد. به خدا مردم بیکارند و گول اسم این "پیر قمارباز روس" را می‌خورند.
اما زمانی که اثر از نیمه می‌گذرد ققنوس هنر این "پیرمرد ریشو" آرام آرم از زیر خاکستر سر برمی‌آورد، همه شخصیت‌های بی‌ربط را بهم ربط می‌دهد، فاجعه را به تصویر می‌کشد و درنهایت بال می‌افرازد و با لبخندی ددمنشانه می‌گوید: "آری، من داستایوفسکی هستم. تو جوجه نویسنده پیش خودت چه فکر کردی که مرا نقد کنی؟"
این رکب را من بارها خورده‌ام. در "برادران کارامازوف" در "قمارباز" در "ابله" در "جنایت و مکافات" و ... داستایوفسکی در ابتدای آثارش ادای آدم‌های احمق را درمی‌آورد. از زمین و زمان حرف می‌زند، حرف‌های گنده فلسفی را در دهان آدم‌های کوچک می‌گذارد. آسمان و ریسمان می‌بافد. سگ‌ها را به نواختن وامی‌دارد تا گربه‌ها برقصند و در نهایت همه این آشفتگی‌ها در یک نقطه بهم رسانده و خواننده را میخکوب می‌کند. اینها را گفتم که اگر طالب طاووس داستایوفسکی هستید باید واقعا جور هندوستانش را بکشید. القصه...
"شیاطین" شیطانی ست. از سر و رویش لجن می‌بارد. شاید هیچ یک از آثار داستایوفسکی، یا بهتر بگویم کمتر اثری در عالم ادب نگاشته شده که تا این حد در آن شخصیت‌های پلید، شرور و شیطانی در یک جا جمع شده باشند. انگار خداوند مرده است و شیاطین دست به دست هم دنیا را غرق در آتش کرده‌اند. گناهی نیست که ازقلم افتاده باشد. اثر آنقدر پلید است که اداره سانسور روسیه تا چند سال پس از داستایوفسکی اجازه نشر ۵۰ صفحه از آن را نمی‌داد. که الان هم در برخی چاپ‌ها در پایان قصه آورده شده. 
خط داستانی رمان روایت‌گر گروه انقلابی است که بر علیه نظام حاکم در روسیه تزاری سرعصیان نهاده و قصد براندازی آن را دارد. از آنجایی که حاکمان وقت روسیه از دین به عنوان ابزاری برای کنترل مردم استفاده می‌کردند، این گروه نیز برای سرنگونی حکومت راهی جز رها کردن مردم از دین و در گام بعد از انسانیت نمی‌یابند. پس همه شخصیت‌های داستان شیاطینی هستند که می‌کوشند دوزخ ابلیس را بر روی زمین احیا کنند.
نکته جالب توجه اینجاست که با وجود اینکه داستایوفسکی حدود نیم قرن پیش از انقلاب کمونیستی روسیه می‌زیسته، در این رمان از افرادی سخن می‌گوید که گرچه برای مردمان آن سال‌ها عجیب، غریب و به دور از واقعیت می‌نموده؛ اما برای خواننده امروزی بخشی از تاریخ است. بخشی از تاریخ انقلاب‌های رنگ و وارنگ صد سال اخیر. 
زمانی که او از انقلاب اکتوبر سخن می‌گوید مو به تن انسان راست می‌شود. پیش خود می‌گوئید استالین و لنین را کاری ندارم، زمان انقلاب را چطور پیشگوئی کرده. این پیشگوئی‌ها تا حدی دقیق است که جلال آل احمد پس از خواندن این رمان، تلویحا تاریخ نگاران را محکوم می‌کند که چرا از این اثر به عنوان ریشه انقلاب کمونیستی در روسیه سخن نمی‌گویند، و همه مارکس را پدر این تحول عظیم می‌دانند.
در پایان خواند این کتاب را به همه پیشنهاد می‌کنم. داستان کمی سرد و بی‌روح آغاز می‌شود اما به مرور جان می‌گیرد؛ پس صبور باشید. از میان ترجمه‌های موجود ترجمه دکتر "خبره‌زاده" بسیار ضعیف و گاها عجیب به نظر می‌رسد، پس حتما در زمان خرید از ترجمه "سروش حبیبی" عزیز بهره ببرید. 
        

33

          شیاطین وجود دارند و در این شکی نیست، اما درک ما از آن‌ها بسیار مختلف است.

گفتار اندر نقدِ مترجم و ناشر
در حرفه‌ای بودنِ استاد «سروش حبیبی» در امر ترجمه هیچ شکی وجود ندارد و ایشان از مترجم‌های محبوب من هستند اما دلیل نمی‌شود از نوشتن این نقد خودداری کنم.
آقای سروش حبیبی، شما برای یک کتاب ۱۰۱۹ صفحه‌ای، زحمت نوشتنِ حتی یک صفحه مقدمه را به خود نداده‌اید و آن‌وقت پس از ۹۱۸صفحه در جایی‌که موخره نامیده می‌شود آمده‌اید و نوشته‌اید این فصل که از صفحه‌ی بعد می‌آید در فلان‌جا باید خواند؟!
این‌چه وضعشه؟
داشتیم عادت می‌کردیم و مبارزه می‌کردیم با اینکه برخی مترجمین تازه‌کار موخره‌ها را در مقدمه‌ها می‌ریزند تا اینکه به این نمونه برخوردم!!!
گیرم مترجم اینکار را انجام داده، کار ناشر در ایران فقط و فقط افزایش قیمت در هر تجدید چاپ به نسبت تورم است؟ مدیران نشر نیلوفر اصلا خودشان کتاب را خوانده‌اند؟!

بگذریم، چون هرچه بگویم قطعا همانقدر تاثیرگذار است که چکش روی آهن سرد می‌گذارد!

توجه، توجه، توجه! توصیه‌ نامه‌ی مهم
فصلی که مترجم در انتهای کتاب از صفحه‌ی ۹۱۹ قرار داده، فصلی‌ست که حذف شده بوده و جای آن در کتاب دوم(قسمت دوم کتاب) پس از فصل هشتم(ایوان تسارویچ) می‌باشد یعنی دقیقا در صفحه ۵۷۵، اما مترجم و ناشر از نوشتن چند خط توضیح در قالب مقدمه در ابتدای کتاب امتنا کرده، پول‌های فروش کتاب که روز به روز به موجب تورم بالا می‌رود را شمرده و به ریش مردم می‌خندند!
به همین جهت لازم دانستم از این تریبون به شما دوستان عزیزم هشدار دهم تا این بخش را در زمان درست خود بخوانید نه همانند من، پس از پایان کتاب!


نوشتن از شیاطین آسان نیست، همانطور که خواندنش آسان نبود و سفری بود سخت، پیچیده و طولانی به اعماق روح و روان شخصیت‌هایش، اما بدون ورود به محتوای داستانی کتاب، تلاش می‌کنم در چند بند و صدالبته در سطح خودم از آن بنویسم.

مقایسه نامه
اگر بخواهم آثاری که از داستایفسکی تا به امروز خوانده‌ام را بر طبق سه مولفه‌ی «علاقه، سطح و کشش» رتبه‌بندی کنم، آنگاه نتیجه مطابق است با:
۱-برادران کارامازوف ۲-ابله ۳-شیاطین ۴-جنایت و مکافات ۵-همزاد ۶-همیشه شوهر ۷-شب‌های روشن ۸-بیچارگان

گفتار اندر علاقه‌ی من به آلکسی نیلیچ کریلوف
پیش از هر حرفی باید اعتراف کنم که شاید جز معدود خواننده‌هایی باشم که عاشق شخصیتِ «آلکسی نیلیچ کیریلوف» شدم و هر شب پس از بستن کتاب و چشم‌هایم، تلاش می‌کردم تا صورت او را تجسم کنم و پس از خواندن کتاب وقتی نام او را در گوگل سرچ کرم کاملا تصادفی عکس‌هایی زیادی دیدم که هنوز نمی‌دانم مربوط به یک فیلم است، اجرای تئاتر یا یک مینی سریال اما هر چه بود با چیزی که من در ذهنم تجسم می‌کردم بسیار بسیار نزدیک بود.
تقابل آلکسی نیلیچ کریلوف با پیوتر استپانویچ ورخاونسکی در واپسین لحظات زندگیش و قیام و بلوای روحیش یکی از بخش‌های شاهکار این کتاب بود:
"من وظیفه دارم که بی‌اعتقادی خودم را اعلام کنم.
برای من، هیچ فکر نیست بالاتر از انکار خدا!
تمام تاریخ بشریت گواه است گفته‌ی مرا.
«اختراع انسان، است فکر وجود خدا.»
انسان پیدا کرده است این راه را، تا مجبور نباشد خود را بکشد.
تاریخ جهان تا امروز چیزی نبوده است جز همین!"

سیاهه‌ای در مورد شیاطین از زبان من
داستایفسکی بار دیگر با شیاطین ثابت کرد که یک نابغه است، شیاطین را می‌توان کتابی سیاسی، فلسفی و اجتماعی دانست.
سیاسی وقتی او درس سیاست می‌داد:
"بریدن سر از همه کار آسان‌تر‌ است و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر."

"کدام راه را ترجیح می‌دهید؟
لاک‌پشت‌وار جلو برویم و در باتلاق دست و پا بزنیم یا عقاب‌وار از فراز باتلاق بگذریم؟"

"من خوب می‌فهمم که چرا ثروتمندان مثل سیل به خارج کوچ می‌کنند و این سیل سال به سال شدیدتر می‌شود. غریزه است دیگر! وقتی کشتی‌ای غرق شدنی باشد، موش‌ها پیش از همه آن‌ را حس می‌کنند و از آن می‌گریزند."

فلسفی وقتی درس فلسفه می‌داد:
"حقیقتِ راستین همیشه زنگ نادرستی دارد. اگر بخواهید این زنگ‌ را از آن بزدایید باید اندکی دروغ به آن بیفزایید."

"من به احوال دل آدم‌ها آشنایم... می‌شود اطمینان داشت که او حالا دیگر خبرچینی نخواهد کرد... چون حالا آدم خوشبختی است..."

اجتماعی وقتی درس زندگی می‌داد:
"تنها ماندنِ طولانی دو دوست، گاهی برای دوستیِ راستین سخت زیان‌بخش است."

"هیچ‌ چیز غیرقابل تحمل‌تر از این نیست که وقتی بخت از آدم برمی‌گردد دوستان همه جمع شوند و به او بگویند که کارهایش احمقانه بوده."

"ما همه مقصریم، همه مقصریم. ای کاش همه به تقصیر خود معترف بودیم…"

اعتراف می‌کنم ۱۰ روزی را که صرف مطالعه‌ی شیاطین نمودم دوست داشتم و از مطالعه‌ی سطر به سطر کتاب لذت بردم و باز هم آرزوی قدیمی خود را تکرار می‌کنم که ای کاش روزی انسان به علم کپی کردن انسان دست پیدا کند و آن‌وقت یک داستایفسکی دیگر منطبق با نمونه‌ی اورجینالش بسازد تا باز هم برای بشریت بنویسد.


نقل‌قول نامه
"عادت چه کارها که نمی‌کند!"

"انسان هرقدر نجیب‌تر باشد سر ضمیرش در آینه‌ی چهره‌اش نمایان‌تر می‌شود."

"آزادی کامل وقتی است که زنده ماندن یا مردن برای آدم مساوی باشد و این در حقیقت هدف همه است."

"عوض کردن خدا، آسان نیست."

"کدام راه را ترجیح می‌دهید؟ لاک‌پشت‌وار جلو برویم و در باتلاق دست و پا بزنیم یا عقاب‌وار از فراز باتلاق بگذریم؟"

"نیمه‌ی دوم زندگی آدمیزاد از عادت‌هایی شکل می‌گیرد که در نیمه‌ی اول روی هم جمع شده‌اند."

"هیچ‌ چیز غیرقابل تحمل‌تر از این نیست که وقتی بخت از آدم برمی‌گردد دوستان همه جمع شوند و به او بگویند که کارهایش احمقانه بوده."

"ما باید هوشمندان را با خود همراه کنیم و بر گرده‌ی احمقان سوار شویم. شما نباید از این شرم داشته باشید، نسل حاضر باید از نو تربیت شود تا شایسته‌ی آزادی باشد."

"علت خودکشی نکردنم ترس بود. بعضی از ترس خودکشی می‌کنند و بعضی از ترس زنده می‌مانند."

نهم مهرماه یک‌هزار و چهارصد
        

3

          به نام او

یکی از بهترین آثار فیودور داستایفسکی بود با احتساب شیاطین (جن زدگان) تنها اثر مهمی که از داستایفسکی نخوانده ام برادران کارامازوفه که آن هم امیدوارم ترجمه از زبان اصلیش به زودی زود منتشر بشه.
شیاطین با سایر کارهای داستایفسکی تفاوت عمده ای داره. داستانهای او بیشتر حول محور یک شخصیت می گرده و بیشتر ذکر حالات خصوصی و نفسانی آنهاست.
ولی داستایفسکی در شیاطین به سراغ نفس اماره جمعی میره و هیولای سربرآورده  از آن رو مورد بررسی قرار میده به همین خاطر شیاطین اثر متفاوتی ست و به همین خاطر شاید کمتر از دیگر رمانهای او به مذاق داستایفسکی بازها خوش بیاید. و شاید به همین دلیل است که در شیاطین خط روایی داستانها چندان منظم و منسجم نیست و بازها ارتباط مخاطب با داستان قطع میشود.
به هر رو من شیاطین را دوست داشتم وحسرت خوردم که دراین روزگار هم جامعه ایرانی روشنفکری در قد و قواره داستایفسکی قرن نوزدهم ندارد که جامعه اش را به شکل دقیق بشناسه و نقد و بررسی کنه
        

1

          *اندیشه‌های وارداتی*

کتاب تسخیرشدگان بالاخره به ایستگاه آخر رسید. نویسندگان فکور و حکیم مانند داستایفسکی، با خلق جهانی داستانی، درون مخاطب را به لرزه در می‌آورند و با قدرت قلم خود، ماندگارترین تاثیرات روحی را در آنها رقم می‌زنند. حیف است که چنین آثاری در سبد مطالعه ما نباشند...

کتاب تسخیر شدگان به دلیل بررسی عمیق و دقیق یک جامعه در حوزه مسایل فلسفی، روانشناسی، ادبی، اجتماعی، مذهبی و سیاسی، اثر بسیار ارزشمندی است.
برای نشان دادن پوچی و بدهدفی، راهی جز نمایش عاقبت مسیر و تباهی آن نیست و داستایفسکی با حوصله و ظرافت به این امر خطیر دست آزموده است. او تحت تاثیر نظرات فلسفی آن روزگار و افکار سوسیالیستی و پوچ گرایانه که از اروپا به روسیه وارد شده بود به دیدگاهی تازه رسیده است. اعتقاد او به انجیل، مسیح و خداوند راهی پیش روی داستایفسکی می گذارد که بتواند به تحلیل وقایع و رویدادهای اجتماعی زمانه‌ی خود بپردازد. 
او اعتقاد دارد که اندیشه های وارداتی نمی تواند در روسیه ریشه بدواند و هیچ اجتماعی با برنامه های تحمیلی، خصوصا باورهای غربی، دوام نمی یابد زیرا آنها مسیح را فراموش کرده‌اند و به همین دلیل سقوط خواهند کرد. قهرمانان داستان او از یک طرف فروتن و خاکسارند (حتی این مرحله را رد کرده و به فرومایگی می رسند و از پستی خود لذت می برند) و از طرف دیگر متکبر و مغرورند به حدی که دست به جنایت می‌زنند. داستایفسکی اعتقاد دارد خداوند اراده‌اش بر همه حاکم است و کسی نمی تواند از چنگ او بگریزد  شخصیتهای او که خدا را باور ندارند و معتقد هستند انسان خود اراده مطلق دارد، ورشکسته و حیران می‌شوند. داستایفسکی معتقد است آنها باید نیکی‌های درون خود را کشف کنند و از تباهی‌ها فاصله بگیرند تا روی آرامش ببینند. او به مقام تسلیم و رضا در برابر پروردگار اعتقاد دارد.

شخصیت نیکلا مردی ثروتمند و نجیب زاده است او زندانی روح خویش است و نمی‌تواند به ندای زندگی پاسخ مثبت بدهد و به دامن ریا و زشتی پناه می برد. او به مسیح و انقلاب ایمان ندارد. شخصیت پتر یک شیطان واقعی است او دنبال بتی است که بپرستد. بین مردم را به هم می زند و آنها را نسبت به هم بدگمان می‌کند. داستایفسکی با معرفی این دو شخصیت که یکی خود را به دست هوس سپرده و دیگری با خبث طینت دنبال قدرت و پول و آشفتگی جامعه است، آنها را دو گونه رهبری می داند که سایر پوچ‌گرایان راه آنها را دنبال می‌کنند.
داستایفسکی مسئولیت اعمال و رفتار انسانها را بر عهده‌شان می داند و مرز باریکی برای ایمان و کفر قائل است. او علمی را که بدون توجه به هستی  و کمال انسان به دست آید مفید نمی داند زیرا به پستی و رذالت می گراید. نیهیلیستهای داستان به دنبال ایجاد نارضایتی و بدبینی بین مردم هستند. سعی می کنند قدرت حکومت را کاهش دهند و ریشه هر عقیده‌ی دیگری غیر از خودشان را بخشکانند.تبلیغات منظم و کوبنده و پخش اعلامیه تدریجا مردم را مسخ می کند و دچار آشفتگی خواهند شد. در کنار این افراد، طبقه سرمایه دار و بورژوا که از نجابت بهره ای نبرده اند و همچنان به نظام طبقاتی معتقد هستند، به این وضع دامن می زند.
در انتهای داستان شخصیتهای استپان، نیکلا و کاتوف به بیان دیدگاه مذهبی و دینی نویسنده می پردازنند.  
نکته باریکی که نویسنده روی آن تاکید دارد این است که وجود خدا سبب حیات و امید در ماست و اگر خدا وجود نداشته باشد اساسا بشریتی نخواهد بود که به هستی خدا فکر کند! 
و در نهایت با بیان دیدگاه های خداپرستانه درمورد خلقت طبیعت و بشر و عاقبت غم انگیز پوچ گرایان داستان خود را به پایان می برد.

https://eitaa.com/vazhband
        

11

حرکت بر مر
          حرکت بر مرزهای شرّ

فیلسوف‌ها قائل به دو نوع شرّ در جهان هستند: «شرّ اخلاقی» مثل کشتار که ناشی از عمل اختیاری انسان است و دومی، «شرّ طبیعی» که ناشی از حوادث طبیعی‌ست و تهدیدکننده‌ی زندگی انسان. در این میان شرّ سومی وجود دارد که می‌توان آن را «شرّ الوهی» نامید؛ و مکانیسم شرّ الوهی شبیه به مکانیسم قانون است. همچنان که قانون به‌محضِ استقرار و اعلام موجودیت، پدیدآورنده‌ی سوژه‌های خطاکار است، تکلیف الهی هم به‌محض ابلاغ‌شدنش انسان‌ها را به دو گروهِ هدایت‌یافته و گمراه تقسیم /می‌کند. هدایت و گمراهی مازادِ جریان تکلیف و قانون الهی در حیات بشری‌ست. ژاک لاکان زمانی در پاسخ داستایفسکی که نوشت: «اگر خداوند نبود هر چیزی امکان داشت»، گفت: «اگر خداوند نبود هیچ چیز ممکن نبود.» یا به‌تعبیر اسلاوی ژیژک، «ما همه رستگار بودیم اگر پیامبران نبودند»، زیرا آن کس که قانون و شریعت را بنیان گذاشت، برای اصلِ موجودیت قانون و شریعت پیشاپیش قربانیانی به‌اسم گناهکاران و مجرمان را بازشناسی کرد. اما تکلیف الهی در مقام قانون و شریعت نه‌تنها تخطی و تَعدِّی را ممکن می‌کند، بلکه اساساً بر شَرارت استوار است. اگر آن کلام هگلی را که می‌گفت «شرّ در نگاهی نهفته است که تمام جهان را شرّ می‌انگارد» بپذیریم آنگاه این نگاه شرارت‌بار تماماً بر نگاه الهی و قانون‌گذار استوار می‌شود. و شیاطینِ داستایفسکی ــ آن‌ها که نویسنده‌ی بیمار از ایشان در هراس بود ــ نماینده‌ی انسان‌هایی از نقطه‌نظر اخلاقی شرورند که بدبختانه به شرّ سوم ــ که نویسنده مؤمنانه می‌کوشد ردّش کند ــ قائل‌‌اند. شیاطین رمان بزرگی‌ست که بر مرز باریک مابین این دو شرّ ــ نقاط تلاقی آن‌ها و نقاط افتراق‌شان ــ حرکت می‌کند.
        

0

          شیاطین وجود دارند و در این شکی نیست، اما درک ما از آن‌ها بسیار مختلف است.

گفتار اندر نقدِ مترجم و ناشر
در حرفه‌ای بودنِ استاد «سروش حبیبی» در امر ترجمه هیچ شکی وجود ندارد و ایشان از مترجم‌های محبوب من هستند اما دلیل نمی‌شود از نوشتن این نقد خودداری کنم.
آقای سروش حبیبی، شما برای یک کتاب ۱۰۱۹ صفحه‌ای، زحمت نوشتنِ حتی یک صفحه مقدمه را به خود نداده‌اید و آن‌وقت پس از ۹۱۸صفحه در جایی‌که موخره نامیده می‌شود آمده‌اید و نوشته‌اید این فصل که از صفحه‌ی بعد می‌آید در فلان‌جا باید خواند؟!
این‌چه وضعشه؟
داشتیم عادت می‌کردیم و مبارزه می‌کردیم با اینکه برخی مترجمین تازه‌کار موخره‌ها را در مقدمه‌ها می‌ریزند تا اینکه به این نمونه برخوردم!!!
گیرم مترجم اینکار را انجام داده، کار ناشر در ایران فقط و فقط افزایش قیمت در هر تجدید چاپ به نسبت تورم است؟ مدیران نشر نیلوفر اصلا خودشان کتاب را خوانده‌اند؟!

بگذریم، چون هرچه بگویم قطعا همانقدر تاثیرگذار است که چکش روی آهن سرد می‌گذارد!

توجه، توجه، توجه! توصیه‌ نامه‌ی مهم
فصلی که مترجم در انتهای کتاب از صفحه‌ی ۹۱۹ قرار داده، فصلی‌ست که حذف شده بوده و جای آن در کتاب دوم(قسمت دوم کتاب) پس از فصل هشتم(ایوان تسارویچ) می‌باشد یعنی دقیقا در صفحه ۵۷۵، اما مترجم و ناشر از نوشتن چند خط توضیح در قالب مقدمه در ابتدای کتاب امتنا کرده، پول‌های فروش کتاب که روز به روز به موجب تورم بالا می‌رود را شمرده و به ریش مردم می‌خندند!
به همین جهت لازم دانستم از این تریبون به شما دوستان عزیزم هشدار دهم تا این بخش را در زمان درست خود بخوانید نه همانند من، پس از پایان کتاب!


نوشتن از شیاطین آسان نیست، همانطور که خواندنش آسان نبود و سفری بود سخت، پیچیده و طولانی به اعماق روح و روان شخصیت‌هایش، اما بدون ورود به محتوای داستانی کتاب، تلاش می‌کنم در چند بند و صدالبته در سطح خودم از آن بنویسم.

مقایسه نامه
اگر بخواهم آثاری که از داستایفسکی تا به امروز خوانده‌ام را بر طبق سه مولفه‌ی «علاقه، سطح و کشش» رتبه‌بندی کنم، آنگاه نتیجه مطابق است با:
۱-برادران کارامازوف ۲-ابله ۳-شیاطین ۴-جنایت و مکافات ۵-همزاد ۶-همیشه شوهر ۷-شب‌های روشن ۸-بیچارگان

گفتار اندر علاقه‌ی من به آلکسی نیلیچ کریلوف
پیش از هر حرفی باید اعتراف کنم که شاید جز معدود خواننده‌هایی باشم که عاشق شخصیتِ «آلکسی نیلیچ کیریلوف» شدم و هر شب پس از بستن کتاب و چشم‌هایم، تلاش می‌کردم تا صورت او را تجسم کنم و پس از خواندن کتاب وقتی نام او را در گوگل سرچ کرم کاملا تصادفی عکس‌هایی زیادی دیدم که هنوز نمی‌دانم مربوط به یک فیلم است، اجرای تئاتر یا یک مینی سریال اما هر چه بود با چیزی که من در ذهنم تجسم می‌کردم بسیار بسیار نزدیک بود.
تقابل آلکسی نیلیچ کریلوف با پیوتر استپانویچ ورخاونسکی در واپسین لحظات زندگیش و قیام و بلوای روحیش یکی از بخش‌های شاهکار این کتاب بود:
"من وظیفه دارم که بی‌اعتقادی خودم را اعلام کنم.
برای من، هیچ فکر نیست بالاتر از انکار خدا!
تمام تاریخ بشریت گواه است گفته‌ی مرا.
«اختراع انسان، است فکر وجود خدا.»
انسان پیدا کرده است این راه را، تا مجبور نباشد خود را بکشد.
تاریخ جهان تا امروز چیزی نبوده است جز همین!"

سیاهه‌ای در مورد شیاطین از زبان من
داستایفسکی بار دیگر با شیاطین ثابت کرد که یک نابغه است، شیاطین را می‌توان کتابی سیاسی، فلسفی و اجتماعی دانست.
سیاسی وقتی او درس سیاست می‌داد:
"بریدن سر از همه کار آسان‌تر‌ است و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر."

"کدام راه را ترجیح می‌دهید؟
لاک‌پشت‌وار جلو برویم و در باتلاق دست و پا بزنیم یا عقاب‌وار از فراز باتلاق بگذریم؟"

"من خوب می‌فهمم که چرا ثروتمندان مثل سیل به خارج کوچ می‌کنند و این سیل سال به سال شدیدتر می‌شود. غریزه است دیگر! وقتی کشتی‌ای غرق شدنی باشد، موش‌ها پیش از همه آن‌ را حس می‌کنند و از آن می‌گریزند."

فلسفی وقتی درس فلسفه می‌داد:
"حقیقتِ راستین همیشه زنگ نادرستی دارد. اگر بخواهید این زنگ‌ را از آن بزدایید باید اندکی دروغ به آن بیفزایید."

"من به احوال دل آدم‌ها آشنایم... می‌شود اطمینان داشت که او حالا دیگر خبرچینی نخواهد کرد... چون حالا آدم خوشبختی است..."

اجتماعی وقتی درس زندگی می‌داد:
"تنها ماندنِ طولانی دو دوست، گاهی برای دوستیِ راستین سخت زیان‌بخش است."

"هیچ‌ چیز غیرقابل تحمل‌تر از این نیست که وقتی بخت از آدم برمی‌گردد دوستان همه جمع شوند و به او بگویند که کارهایش احمقانه بوده."

"ما همه مقصریم، همه مقصریم. ای کاش همه به تقصیر خود معترف بودیم…"

اعتراف می‌کنم ۱۰ روزی را که صرف مطالعه‌ی شیاطین نمودم دوست داشتم و از مطالعه‌ی سطر به سطر کتاب لذت بردم و باز هم آرزوی قدیمی خود را تکرار می‌کنم که ای کاش روزی انسان به علم کپی کردن انسان دست پیدا کند و آن‌وقت یک داستایفسکی دیگر منطبق با نمونه‌ی اورجینالش بسازد تا باز هم برای بشریت بنویسد.


نقل‌قول نامه
"عادت چه کارها که نمی‌کند!"

"انسان هرقدر نجیب‌تر باشد سر ضمیرش در آینه‌ی چهره‌اش نمایان‌تر می‌شود."

"آزادی کامل وقتی است که زنده ماندن یا مردن برای آدم مساوی باشد و این در حقیقت هدف همه است."

"عوض کردن خدا، آسان نیست."

"کدام راه را ترجیح می‌دهید؟ لاک‌پشت‌وار جلو برویم و در باتلاق دست و پا بزنیم یا عقاب‌وار از فراز باتلاق بگذریم؟"

"نیمه‌ی دوم زندگی آدمیزاد از عادت‌هایی شکل می‌گیرد که در نیمه‌ی اول روی هم جمع شده‌اند."

"هیچ‌ چیز غیرقابل تحمل‌تر از این نیست که وقتی بخت از آدم برمی‌گردد دوستان همه جمع شوند و به او بگویند که کارهایش احمقانه بوده."

"ما باید هوشمندان را با خود همراه کنیم و بر گرده‌ی احمقان سوار شویم. شما نباید از این شرم داشته باشید، نسل حاضر باید از نو تربیت شود تا شایسته‌ی آزادی باشد."

"علت خودکشی نکردنم ترس بود. بعضی از ترس خودکشی می‌کنند و بعضی از ترس زنده می‌مانند."

نهم مهرماه یک‌هزار و چهارصد
        

14

          .

استاوروگینِ جن‌زدگان احتمالاً عجيب‌ترين و مضطرب‌ترین و شايد ترسناك‌ترين و قطعاً پیش‌بینی‌ناپذیرترین صورتی است كه داستايفسكي از انسان نمایانده است. او به حیات نیهیلیستی عادت کرده است و از انسانيت، فقط ظاهرش را به ارث برده است. استاوروگینِ تسخیرشده، یک گام جلوتر هم رفته؛ او نه فقط عادت کرده، که از آن عبور کرده و روحش با شیاطین گره خورده است. عادت کردن، انسان را به ورطه‌ی روزمرگی و ملالت می‌اندازد و اینجاست که همه چیز برای انسان، شمرده می‌شود؛ انسان، ساعت‌ها و هفته‌ها و روزها و سال‌ها و آدم‌ها و کارها و همه‌چیز دیگر را فقط می‌شمارد، به امید روزی که همه چیز تمام شود. اما این شمارش تمامی ندارد. چنین انسانی اسیر توهم و گرفتار وهمیات نفسانی می‌گردد. سرنوشت محتوم چنین انسانی افتادن در دام نیهیلیسم و خودکشی است. استاورگین، در محضر تیخون مدام می‌گوید: «همه‌ی اینها، پوچ و احمقانه است»  و این، آن چیزی است که داستایفسکی در پس جهان جدید، رؤیت کرده است. او دیده که نیهیلیسم، حریقی است که مغزها را می‌سوزاند و نه خانه‌ها را. 


تقدیر و قضای وضعیت استاوروگین‌زده، حریق نیهیلیسم است و در جهانی که اراده‌ی خدا حاکم نباشد، اراده‌ی منِ انسان حاکم می‌شود و هر چیزی، صورت مباح پیدا می‌کند، گویی خدا مرده است و انسان وامانده و نیست‌انگار، راهی جز خودکشی ندارد.  جهانی که از آن، خدا، حذف شود، همه چیز در آن مجاز و مباح می‌شود.
        

4

          این کتاب برای من خیلی متفاوت بود با کتاب های پیشینی که از داستایوفسکی خونده بودم به این دلیل عمده که ساختار داستان (شاید متناسب با محتواش) ساختار درهم برهمی تری داشت نسبت به برادران کارامازوف یا جنایات و مکافات. نه اینکه مثل داستان های مدرن نوشته شده باشه، نه، اما شخصیت ها پیچیده بودن و تا اخر هم نمی تونستی درست و حسابی از شخصیت و گذشته شون سر دربیاری. که البته من فکر می کنم این اتفاق از عمد بوده، یعنی به خاطر اینکه داستایوفسکی تمرکزش در این کتاب روی بُعد شیطانی آدم ها بوده، اینجوری می خواسته کمی بیشتر حس وهم رو در شخصیت هاش به وجود بیاره. مثلا بزرگ ترین وهم این داستان درباره ی شخصیت نیکولای استاوروگین بود. این شخصیت پر از تضاد بود، و با اینکه می تونستی با اطمینان بگی اعمالش عواقب بدی داشته و نتیجه بگیری از نظر اخلاقی درست نبودن، انقدر جنبه هایی از شخصیتش گنگ باقی مونده بودن که در نهایت نمی تونستی از نتیجه گیری اخلاقیت کاملا هم مطمئنا باشی. این قضیه برای من در نیکولای پر رنگ تر از شخصیت های دیگر بود، اما بقیه ی شخصیت ها هم کمابیش همین طور گنگ بودن، و نمی تونستی از قضاوت هات در موردشون مطمئن باشی.
در این کتاب به نظرم از برادران کاراموزف آشکارتر می تونستیم با فلسفه ی اگزیستانسیالیسم مذهبی داستایوفسکی روبه رو شیم. مخصوصا در شخصیت شاتوف. داستایوفسکی نهایتا بر این باور بوده که خدا باید باشه تا بشه اخلاقیات رو توجیه کرد. و به خوبی نشون می ده که در غیر این صورت شخصیتی شبیه نیکولای یا از اون بدتر شخصیت پستی مثل پیوتر خواهیم شد. شاتوف و استپان از کسانی هستند که در نهایت خدا رو می پذیرند و جز معدود شخصیت های داستان هستند که رستگار می شن هرچند برای مدت خیلی خیلی خیلی کوتاهی پیش از مرگشون.
        

14