شطرنج با ماشین قیامت

شطرنج با ماشین قیامت

شطرنج با ماشین قیامت

3.9
79 نفر |
24 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

159

خواهم خواند

51

شابک
9789645061553
تعداد صفحات
342
تاریخ انتشار
1399/8/24

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        رمان شطرنج با ماشین قیامت یک اثر فلسفی اجتماعی درباره ی سه روز از زندگی یک بسیجی هفده ساله در شهری است که توسط عراقی ها محاصره شده است. او دیده بان توپخانه است اما به رغم میل باطنی اش مسوولیت وانت غذا به او محول می شود و او باید علاوه بر غذارسانی به رزمندگان، به سه نفر از آدم های عجیب و غریبی که شهر را ترک نکرده اند هم غذا بدهد. عراقی ها به سیستم رادار پیشرفته ی عربی مجهز شده اند و او به دنبال آن می گردد. این سیستم رادار همان ماشین قیامتی است که نویسنده برای یافتن آن با استناد به سه قسمت از کتاب مقدس قرآن، انجیل و تورات، فلسفه ی آفرینش انسان و زندگی اش در آخرت را از دیدگاه یک بسیجی نوجوان، روسپی زمان شاه و مهندس بازنشسته ی پالایشگاه آبادان که ترکیبی از گناه و بی گناهی، سادگی و مکاری و تقدس و کفر هستند، بازخوانی می کند. شطرنج با ماشین قیامت نگاه جدید و نوگرایانه به مقوله دفاع مقدس دارد و بیانگر این است که دفاع مقدس زمینه های رشد نسلی را به وجود آورده است. پال اسپراکمن نایب رئیس مرکز مطالعات دانشگاهی خاورمیانه در دانشگاه راتجرز امریکا این رمان را به انگلیسی ترجمه کرده است. هم اکنون این رمان در رشته زبان و ادبیات فارسی برخی از دانشگاه های آمریکا تدریس می شود. گفتنی است این کتاب به زبان های عربی و فرانسه نیز ترجمه شده است.
      

لیست‌های مرتبط به شطرنج با ماشین قیامت

یادداشت‌ها

          این کتاب یه «رمان» دفاع مقدسیه، یعنی زندگی‌نامه و خاطرات نیست بلکه رمانه (اینقدر اصولا هر چی دفاع مقدسی هست خاطراته که باید اینطوری تأکید کنیم 😅)

ماجرای کتاب سه روز از زندگی یه نوجوون هفده ساله رو در شهری محاصره‌شده توسط عراقی‌ها روایت می‌کنه (به نظرم آبادان دیگه ولی یادم نیست دقیق اینو گفت یا نه). یه نوجوون بسیجی که کار اصلیش دیده‌بانیه ولی به دلایلی مجبور میشه وظیفهٔ تحویل غذا رو هم برعهده بگیره، کاری که خیلی ازش بدش میاد و اونو کسر شأن خودش می‌دونه. 

در جریان این تحویل غذا کارش به دو تا شخصیت غیرنظامی گیر می‌کنه که هر کدوم برای خودشون داستانی دارن... گیتی، یه روسپی سابق، و مهندس، کارمند بازنشستهٔ شرکت نفت. 

ماجرای اصلی کتاب، تلاش برای پیدا کردن و یا خنثی کردن یه رادار فوق پیشرفتهٔ عراقی‌هاست که می‌تونه با دقت بسیار زیادی جای قبضهٔ خمپاره‌انداز ایرانی‌ها رو تشخیص بده و با این مختصات توپ‌های اونا به راحتی قبضه رو با هر کی کنارشه پودر کنه بفرسته هوا. یه راداری که ایرانی‌‌ها اصلا نمی‌دونن چه شکلیه که حالا بخوان پیداش کنن! 

به نظر من داستان تا وسط‌هاش خیلی کند پیش می‌رفت و اونقدر نتونست جذبم کنه ولی ۳۰-۴۰ درصد آخر که قضیهٔ عملیات خنثی‌سازی رادار جدی‌تر شد داستان هم برام جذاب‌تر شد. 

یه مقدار هم از اینکه اینقدر این نوجوون رسوندن غذا رو کسر شأنش میدونست یکه خوردم چون تو ذهنم اون حالت والای کار برای خدا تو جبهه‌ها حاکم بود. ولی بعد که واقع‌بینانه‌تر نگاه کردم دیدم خیلی انتظار زیادی نمیشه از یه نوجوون هفده‌ساله داشت و به نظرم منطقی اومد. 

شخصیت گیتی بسیار بسیار بدزبان و به شدت عصبی بود! با اینکه خیلی گذشتهٔ ناراحت‌کننده‌ای داشت و اصولا آدم باید دلش براش می‌سوخت ولی تو کل داستان رو اعصابم بود و نمی‌تونستم این هجم از بی‌ادبی رو هضم کنم :) دیگه به آخرِ آخر کار که رسید تازه یه کم دلم نسبت بهش نرم شد! 😅

مهندس هم از یه حالت دیوونه‌طور خل‌وضع شروع کرد و رسید به یه فلسفه‌باف جبرگرای نیمچه‌آتئیست! :)) بسیار زیاد در مورد خدا و دنیا و بهشت و جهنم چرت و پرت می‌گفت :) با تمام اینها من اصولا دلم برای شخصیت مهندس می‌سوخت، احساسی که اصلا نسبت به گیتی نداشتم!
چرت و پرت‌های مهندس هم تا آخر آخر کتاب جوابی نگرفت تا اینکه بالاخره قاسم، فرماندهٔ بسیجی‌ها، اومد و یه سری حرف‌هایی زد که تقریبا جواب خوبی به فلسفه‌بافی‌های مهندس بود :)

یه دو تا کشیش مسیحی هم البته این وسط بودن که نقش صلح‌طلب‌های دست به هیچی نزدن رو بازی می‌کردن :)

یه چیزی که خیلی دوست داشتم و بدجوری به دلم نشست بیت‌های یه نوحهٔ جنوبی بود که جا به جا تو کتاب استفاده می‌شد. چقدر این بیت‌ها قشنگ بودن... 
مثلا این بیت‌‌ها:
هنگامه‌ای بر پا کنم عالم پر از غوغا کنم/تا نور حق پیدا کنم ببریده از دنیا حسین
اکنون شما ای کوفیان بر بسته قتلم رامیان/هشدار می‌گویم عیان هیهات ذلّت را حسین
رسم شهادت خوی من شد مصطفی الگوی من/ گو مرگ آید سوی من آماده سرتاپا حسین
من زادۀ پیغمبرم فرزند پاکِ حیدرم/صد چاک اگر شد پیکرم چون کوه پا بر جا حسین


نکته اینجاست که گویا این کتاب خیلی نمادین بوده. اینو من وقتی فهمیدم که مقدمهٔ مترجم انگلیسی که آخر کتاب اومده رو خوندم. کلا اینکه این کتاب اینقدر برد برون‌مرزی داشته یکی از نکاتی بود که ترغیبم کرد بخونمش. مثلا تو توضیحات طاقچه اینو براش نوشته بود: «پال اسپراکمن نایب رئیس مرکز مطالعات دانشگاهی خاورمیانه در دانشگاه راتجرز امریکا این رمان را به انگلیسی ترجمه کرده است. هم اکنون این رمان در رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی برخی از دانشگاه‌های آمریکا تدریس می‌شود. گفتنی است این کتاب به زبان‌های عربی و فرانسه نیز ترجمه شده است.»

این آقای اسپراکمن یه تحلیل مفصلی از کتاب تو مقدمه‌ش ارائه داده که البته تا مقدار زیادی داستان رو لو می‌ده (کلا من نمی‌فهمم چرا تو مقدمه‌ها داستان رو لو میدن!‌ البته این مقدمه تو این نمونه آخر کتاب آورده شده ولی تو نمونهٔ انگلیسی اصولا اول کتابه).
نکتهٔ جالب اینجاست که بیشتر این نمادها برگرفته از کتاب مقدسه، یعنی یهودی و مسیحیه، مثل اینکه اسم بی‌سیمی این نوجوون موسی است که اشاره به حضرت موسی است، یا مریم مجدلیه، یا شام آخر و یهودا و ... اول کتاب هم یه تیکه از باب آفرینش تورات (قضیهٔ آدم و حوا) و یه تیکه از انجیل متی (قضیهٔ شام آخر و خیانت یهودا) آورده شده که من اولش که خوندم اینطوری بودم که چی شد؟! الان اینا چه ربطی دارن؟ و تا آخر کتاب اصلا یادم نبود که این تیکه‌ها اول کتاب بودن تا اینکه مقدمهٔ آقای اسپراکمن رو خوندم!

تو خود کتاب البته به این دقت کردم که چرا چرت و پرتایی که مهندس در مورد آغاز آفرینش و خدا می‌زنه کپی نسخهٔ یهودی-مسیحی این ماجراست؟ که خب گویا عمدی بوده. در نهایت هم به نظرم قاسم خیلی جواب درست و درمونی به اینا نمیده.
کلا هم مطمئن نیستم مخاطب مسلمون بتونه خیلی ارتباطی با این نمادها برقرار کنه. بحثم خود داستان نیست بلکه این نمادپردازی‌ها منظورمه. یه جورایی انگار اینا کلا برای مخاطب اونور آبه!

در مجموع ولی کتاب جالبی بود. فکر نمی‌کنم هیچ کتاب دفاع‌مقدسی دیگه‌ای دیده باشم که توش اصل جنگ رو اینطوری زیر سوال برده باشه با این اوصاف که شما همه‌تون یه مشت مهره‌ٔ بدبخت شطرنج هستید که تو این نمایشی که خدا درست کرده گیر کردید و اختیاری از خودتون ندارید و اینکه خشونت خشونت میاره و این حرفا! این چیزا رو تو کتابای دیگه میشه دید و حرفای جدیدی نیست ولی مطرح کردنش در مورد جنگ ما به نظرم جدید و جالب بود (البته جدید برای من وگرنه خود کتاب واسه ۲۰ سال پیشه 😅). 
هر چند که دیگه اینقدر داشت ادامه پیدا می‌کرد و جوابی نمی‌داد جدا داشتم فکر می‌کردم همینا رو به عنوان نتیجهٔ نهایی می‌خواد در نظر بگیره که تهش یه جوابایی داد. این جوابا هم به نظرم شاید اونقدری که باید نبود، مخصوصا اینکه سخنرانی‌وار از زبون فرمانده ادا شد.
        

23

عطیه م

عطیه م

1400/10/28

          کل رمان روایت سه روز از زندگی یک دیده بان بسیجی 17 ساله است  در حصر آبادان. البته داستان به نوعی فارغ از مکان هاست، اسامی مکان ها و کشورها به ندرت در داستان ذکر می شوند و در ابتدا از روی شواهدی مانند پالایشگاه و محاصره ی شهر خواننده متوجه مکان وقوع داستان می شود. جنس داستان جوری ست که حتی قبل از خواندن نقل قولی از نویسنده درباره ی اینکه از ابتدا آن را برای آن طرف مرزها نوشته هم می توان حدس زد که مخاطب این رمان می تواند هر کسی در هر جایی از جهان باشد.

داستان در ابتدا سخت پیش می رود و باید اندکی جلو رفت تا جذابیت های داستان کم کم پیدایشان شود و به تدریج اوج بگیرند. مسئله ی اصلی که شخصیت ها با آن مواجهند جنگ در شرایط نابرابر است. یک رادار -ماشین قیامت ساز- که رد تک تک گلوله هایی که شلیک می شوند را می گیرد و بلافاصله شلیک کننده را نابود می کند. ماشینی که مشخص نیست کجاست و چه شکلی است و یا اصلا وجود خارجی دارد؟! در این حین سرو کار پسر دیده بان به نحوی به یک مهندس بازنشسته ی قهرکرده با خدا،  یک زن سابقا بدکاره و دخترش، دوکشیش طرفدار صلح و یک پدر و مادر شهید پیر می افتد و دقیقا وسط حرکات شطرنج مانند برای مغلوب کردن ماشین قیامت باید با این ها هم سرو کله بزند.

در طول داستان دو تقابل با حرکاتی شطرنج گون در جریانند. یکی تقابل مردم و رزمنده ها با سلاح های پیشرفته ی دشمن و دیگری تقابل فکری و فلسفی پسردیده بان و همرزمانش با تفکرات دیگر شخصیت های حاضر در داستان. و به گونه ای تقابل دفاع مقدس با جنگ.

 

"خب، با این تفاصیل که گفتم، شما، چرا باید در این نبرد نابرابر، که مرگ درش حتمی یه، شرکت کنید؟ حتی بنده، با کمترین اطلاعات نظامی، می تونم ادعا کنم که شما شکست خورده اید، از پیش شکست خورده. درست مثل حضرت آدم و همه آدم های قبل و بعد از ما! و چرا من هم باید در این نبرد احمقانه شرکت کنم؟ اون هم وقتی که هیچ اعتقادی بهش ندارم؟ "

 

"با این که خیلی چیزا تو این دنیا جواب دو دو تا چهارتا نداره؛ ولی من نظر خودم رو می‌گم. فقط این رو بدون که مهم‌ترین مهره‌ی تأثیرگذار، روی صفحه‌ی شطرنج‌، وزیره. ما وزیر رو، حاکم مطلق در بازی شطرنج می‌دونیم. حالا اگر همون هشت مهره‌ی سرباز ِ ـ به قول مهندس- سیاهِ جبرزده‌ی بدبخت، در یک حرکت دسته جمعی سنجیده، به هم کمک کنن و یکی‌شون به انتهای صفحه‌ی مقابل برسه؛ وزیر می‌شه. این‌جاست که کل روند بازی عوض می‌شه."
        

7

          آثاری که قبلاً در ژانر دفاع مقدس خوانده بودم، خاطره گویی و یا خاطره های خودنوشت بودند و فکر می کنم این اولین بار بود که یک رمان می خواندم در ژانر دفاع مقدس؛ آن هم یک رمان تمام عیار. رمان جذابی که همه ی اصول رمان نویسی را رعایت کرده و آن قدر خوب نوشته شده که دکتر پال اسپرکمن نایب رییس مرکز مطالعات دانشگاهی خاور میانه در دانشگاه راتجرز آمریکا آن را به انگلیسی ترجمه کرده است.
رمان خیلی بی مقدمه شروع شد و البته شاید این هنر نویسنده باشد که مستقیم به دل داستان می رود و بدون مقدمه چینی های طولانی خواننده را از وسط یک فیلم سینمایی با خودش همراه می کند.
داستان را از زبان و از زاویه ی دید نوجوان هفده ساله ای می شنویم که حتی نام واقعی اش را نمی دانیم و به دنیا و آدم ها از دریچه ی چشم و مغز او نگاه می کنیم. ما حتی از دل نوجوان هم خبر داریم! شرایط جنگی برای یک نوجوان هفده ساله اصلاً مناسب نیست و نکته ی تناقض آمیز داستان همینجاست که هرچه قدر وضعیت سخت تر و بحرانی تر می شود، اراده ی نوجوان قوی تر می شود و حتی لحظه ای از جنگ و از سختی های آن نمی نالد بلکه از این ناراحت است که چرا مسئولیت های سنگین تری به عهده اش نگذاشته اند و یا چرا نتوانسته وظیفه اش را به خوبی انجام بدهد.
  اما برای من چند صفحه ای طول کشید تا با فضای داستان، شخصیت های مختلفی که از دید نوجوانِ قهرمان داستان معرفی می شوند، گفت و گوهایشان و نوع توصیفات نویسنده و نوع نگارش خاصی که دارد، آشنا بشوم و به آن عادت کنم. ولی از یک جایی به بعد وقتی روابط بین شخصیت ها، نوع تعاملشان با همدیگر و اصطلاحات خاصی را که به کار می بردند وبه طور کلی فضای داستان در ذهنم جای گرفت و شکل پیدا کرد، داستان کاملاً برایم جذاب و هیجان انگیز شد و سرنوشت این نوجوان برایم اهمیت پیدا کرد. 
در خلال گفت و گوهای شخصیت ها، مسائل معما گونه و نمادینی مطرح می شد که وادارم می کرد برای پیدا کردن پرسش هایی که ذهنم را درگیر کرده بود، به خواندن ادامه بدهم. مثل اینکه چرا پرویز مقداری از غذای رزمنده ها را به داخل شهر می برد و به آدم های ناشناس مشکوک می دهد؟!
چرا تابلوی شام آخر داخل کلیسا و تندیس آن زن اینقدر برای شخصیت اول داستان جالب است؟
چرا کشیش هایی که از شهر رفته بودند، در دل تاریکی شب دوباره به شهر برگشتند؟!
نکند ستون پنجم هستند؟
چرا نام رمان" شطرنج با ماشین قیامت" است؟!
بالاخره رزمنده های ایرانی موفق می شوند عراقی ها را فریب بدهند؟!

از اینکه نویسنده علاوه بر محتوای خوب، به فرم اثر و تکنیک های داستان نویسی هم اهمیت داده خیلی خوشحالم و از خواندنم لذت بردم . فقط یک نکته ی کوچک منفی نگارشی در کتاب وجود داشت که مخصوصاً اوایل کتاب برایم آزار دهنده بود و نمی دانم چطور از دید ویراستار پنهان مانده؟!  
نویسنده دربعضی جاها، فعل هایی را که با هم قرینه نبودند، حذف کرده است. مثل: صفحه   ۱۸
" مسح پاهایم را کشیده به طرف بلوک ها رفتم"
در حالی که باید بگوید مسح پاهایم را کشیدم و به طرف بلوک ها رفتم.
چون کشیدم و رفتم فعل های مشابه هم نیستند که بخواهیم اولی را به خاطر دومی حذف کنیم.
یا در پاراگراف بعد گفته:" برگشته و وارد راهروی مقر شدم."
در حالی که باید بگوید برگشتم و وارد راهروی مقر شدم. 
اگر قصد مطالعه ی کتاب را دارید، حتماً تحلیل رمان را که در آخر کتاب چاپ شده، بخوانید.

        

5

یادمه اون
        یادمه اون دوره که میخواستم این کتاب رو تهیه کنم، هیچ جا نداشتش حتی انتشارات خود کتاب، و من با زحمت زیادی تهیه ش کردم و مصادف شد با خدمت سربازی و این کتاب رو در حرارت بالای پنجاه درجه مناطق مرزی جنوب غرب سر پست نگهبانی میخوندم واقعا قیامتی بود برای خودش چون زیاد همزاد پنداری میکردم با داستان رواییش.
یکم از لحاظ کاراکتری شلوغ بود و درهم یه جاهایی هم اصلا نمی‌فهمیدم نویسنده دنبال چیه، در کل  بخوام امتیاز بدم بهش از صد، پنجاه میدم. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

          "مار و پله با گیتی خانم"
مذهبی ها یا هر صاحب ایدئولوژیی، وقتی دست به قلم می برند اولین چیزی که به ذهن می رسید، فریاد زدنِ نگاه، طرز فکر، مرام، مسلک و عقیده شان است.
#حبیب_احمدزاده می نشنید کنار مخاطب و آن نقطه ای را که می خواهد نشانش می دهد، بعد با مخاطب از موضعی که قرار گرفته بودند بلند می شوند با هم می روند سمت آن نقطه. این یعنی فریاد نزدن عقیده و مسلک. این یعنی نشان دادن خوبی نه اینکه بگوید خوبی چیست. این یعنی چشاندن خوبی نه اینکه از مزه اش حرف بزند.
شخصیت اول شطرنج با ماشین قیامت، بسیجی هفده ساله ی از همه جا بی خبر است. بی خبری اش در این است که تجربه زندگی ندارد. هنوز سر و گوشش جنبان نشده است. درست در سنی است که می توان گفت: سنِ گوشت جلو گلوله. و این نقدی است که بر جنگ ما رواست. البته آگاه به حضور رد سنی بالاتر در جبهه ی جنگ ایران و عراق هستم و نمی خواهیم سیاه نمایی کنم. صحبت سر آماده بودن این سن _نوجوانی_ است؛ همان زمین کِشت نشده ای که آماده پذیرش هر بذری است. اگر شخصیت اول داستان همان موسای پشت بی سیم، پخته و چرتش پاره شده بود، جای هولدن کالفیدِ ناتور دشت را در ادبیات ایران می گرفت. ناگفته نماند هوشمندی شخصت اول داستان را نباید نادیده گرفت. در جایی که باید نظامی برخورد کند، دست به اسلحه می شود و تُنِ صدایش بالا می رود و گوش مخاطب را کر می کند. وقتی در شب قبل از عملیات وارد کلیسا شد و دید دو کشیش پیر و جوان در حال اجرای مراسم شام آخر هستند، اسلحه را مسلح و آن دو را خاموش کرد.
با رمان #شطرنج_با_ماشین_قیامت حالم خوب است. زبان ساده و سرراستی دارد. بدور از تکنیک های فرمی و قالبی، روان روایت گری می کند و قصه اش را می پروراند. همه تفنگ هایی که در پرده های اولیه داستان آوایزان می کند، در پرده های بعدی شلینک می شود؛ کوسه ماهی، بستنی مهر، سرد خانه، آتش گرفتگی پالایشگاه، کشیش ها، قدیس ها، تابلوی شام آخر، گیتی، مهندس، خدا، شیطان...
گیتی و مهندس بقایای مانده از حکومت قبل را نشان می دهند. حضورشان در داستان برای یادآوری این نکته است که ببینید کشور را ما از چه آدم هایی گرفتیم. زنش با این وضیعت و مردش با این دیدگاه.

مهندس با حضورش قرار است شخصیت اول را به چالش بکشد. بنا دارد شک و شبه به دل جوان بیندازد. و پاسخ خیلی از سوالات پیش فرض ما را، گفتگو بین این دو می دهد.
هوانس جوان و کشیش پیر، نماد مذهبی های منفعل است، که می گویند همه چیز را به مشئت الهی واگذار کنیم. چرا بجنگیم. وقتی خدا خودش خواسته یک عده کشته شوند، ما وظیفه داریم دامن به کشته ها نزنیم. سر دادن بیجای "الخیر فیما وقع". و فقط تکلیفشان را در دعا کردن می دانند.
بعضی از قسمت های داستان مثل بالا رفتن کابین سورتمه از روی چرخ دنده های اتوماتیک، اوج می گیرد؛ آرام و یکنواخت و پیوسته. و این اوج گیری سقوطِ آزاد مفرحی به دنبال دارد. بالا رفتن روی چرخ دنده ها و دست اندازها همان کش و قوسی است که در افکار شخصیت اول شکل می گیرد و سقوط آزاد پاسخ های شفاف و روشنی است که به دل مخاطب القا می شود.
وقتی موسی به مهندس شک می کند، آدم می گوید موسی چقدر خنگ و کودن است، که به پیرمردِ یک لاقبای خرفتِ از همه جا بی خبر تردید پیدا می کند. غافل از اینکه در آن شرایط حساس این شک ها به جا، حتی در حد قریب به یقین است. کار این شک، بُعد دادن به شخصیت موسی است. شخصیت را از تخت و کاغذی بودن فاصله داده است. همان کاری را کرد که هر آدمی در آن موقعیت قرار می گرفت، حتما انجام می داد.
شطرنج با ماشین قیامت قصه دارد. یک قصه اصلی و چند خرده روایت یا قصه فرعی که شاخ برگی است برای فربه کردن روایت و پیش برنده خط اصلی داستان. کارکرد دیگر خرده روایت های ایجاد تعلیق است. گیتی و مهندس و کیش ها از کنار قصه اصلی _ پیدا شدن سر و کله  یک رادار تشخیص دقیق مکان قبضه ها_  عبور می کنند.
حبیب احمدزاده در این رمان دیده بانی جنگ را به عنوان یک شغل تمام وقت روایت می کند. شغلی که با انفجار هر بمب در شهر فعالیتش به اوج می رسید. این تصور به ذهن می رسد که جنگ اشتغال زا است. قسمت هایی از داستان که با جزئیات به حرفه دیدبانی و حرفه های پیرامونش می پرداخت، این حس به من دست می داد که کاش جنگ می شد و من یکی از این سمت ها را تجربه می کردم.
.
#شناسایی_کتاب
.
96/11/17
        

0