نوید نظری

نوید نظری

بلاگر
@navidnazari
عضویت

آذر 1400

338 دنبال شده

587 دنبال کننده

                زندگی مکثی است بین دو سجده 
استغفراللهی بگو
باز میگردیم
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
نوید نظری

نوید نظری

5 روز پیش

        کره شمالی کشوری رمزآلود و اسرار‌آمیز است. داده‌های چندانی پیرامون وضعیت اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی آن دسترس نیست. ارتباطات و تعاملات آن با عمده جهان قطع و یا بسیار ناچیز است. تا جایی که تنها می‌توان چین را به عنوان شریک راهبردی و مورد اعتماد رهبران آن کشور قلمداد کرد. این کتاب شرحی است از زندگانی یک خانواده کره‌ای که در پی شنیدن آوای بهشتی! سرزمینی بی طبقه و کمونیستی، خاک ژاپن را ترک و با آرزوهای بسیار و باور آبادانی میهن‌شان، بازگشته‌اند. در مقدمه کتاب  از تاریخ معاصر سرزمین کره و داستان جنگ‌های داخلی و فرایند استقلال و گرایش جنوب و شمال آن به امریکا و شوروی شرحی خواندنی دست داده شده است. 
خانواده نویسنده که در ژاپن برخوردار از وضعیت اقتصادی مطلوب هستند با گرایش به آرمان‌های سوسیالیستی تصمیم می‌گیرند به خاک خودشان بازگردند که در آغاز با استقبال گرم دولت‌مردان و افراد کلیدی حزب مواجه می‌شوند. اما در ادامه به ماجراهای اسرار‌آمیز، شگفت‌آنگیز،محنت‌زا و پند آموزی برمی‌خورند که خواندنشان حتی بدون علاقمندی به شناخت ماهیت کشور و حکومت کره شمالی جذاب و گیراست. نویسنده خانواده، سرمایه و هستی جوانی خویش را در قربانی سیاست‌های تند و غیرانسانی و خشن دولت‌مردان شمال می‌بیند و از این نظر حق دارد با تلخی و انتقاد فراوان به شرح وقایع بپردازد. این روزگار چنان بر او تلخ و سخت گذشته است که هرجایی را به کره شمالی و هر زندگی را به زندانی شدن در آن برمی‌گزیند. اما به نظر من، در بیان این تلخی‌ها و روایت خوشی‌های بعد از فرار کمی زیاده‌روی کرده است. شاید اگر او هم‌اکنون تصمیم بگیرد کتابش را بازنویسی کند قدری از تیزی قلم خود در شمال و شیرینی آن در جنوب بکاهد.
کتاب در چهار بخش‌ شرح دوران کودکی، تبعید به اردوگاه کار اجباری، بازگشت به شهر و زندگی خفقان‌آلود و در نهایت ماجراهای فرار و زندگی دوباره گردآوری شده است. در این بین شرح روایت اردوگاه کار اجباری وماجراهای فرار از قوی‌ترین قسمت‌های کتاب هستند. توصیفی که نویسنده از اردوگاه‌های کشور کره شمالی به دست می‌دهد، بیان‌گر تفاوت‌هایی با نمونه‌های مشابه آن در سراسر جهان از جمله شوروی و آلمان است. در اینجا به بهانه مهربانی طبیعت سرزمین کره، خبری از سرماهای استخوان‌سوزو دندان شکن سیبری نیست و خانواده‌ها از این امتیاز بهره‌منداند که دسته‌جمعی و یکجا در اردوگاه زندگی کرده، مرهون مهربانی و بزرگ‌اندیشی رهبر آن  کشور باشند و خود را برای بازگشت به جامعه و خدمت به مردم و میهن‌شان آماده سازند! از سوی دیگر قوانین حاکم در اردوگاه بسیار سخت‌گیرانه، لغزش‌ها بخشش‌ناپذیر، زندگی تنگ‌ و تاریک و بهای تصمیم گریختن جبران‌ناپذیر است. بر اساس این روایت هدف مردان اردوگاه برعکس آن‌چه که ابراز می‌دارند، تنها و تنها خرد کردن و شکستن شخصیت انسانی تبعید‌شدگان  و خالی کردن آن‌ها از هرگونه احساس انسانیت اعم از مهر و عاطفه، پرسش و کنجکاوی، انتخاب و به‌گزینی، رویا و آرزومندی و یا حتی حق اعتراض و امکان تفکر است. بنابراین با گذشت‌ سال‌ها، ساکنان اردوگاه فراخور پارگی و ژندگی البسه و پریشانی صورت، دچار پلیدی سیرت نیز می‌شوند؛ از ارزش‌های انسانی تهی گشته و به پست‌ترین درجه اخلاقی می‌خزند. نویسنده در جایی بخاطر  همراهی با چند کودک هم‌سن و سال بعد از دفن مرده نگون‌بختی در اردوگاه، شاد و سرمست بر روی خاک گورش پریدن و از جهیدن چونان فنر آن خندیدن، به حال پریشان خویش افسوس می‌خورد. آنان برای تنها زنده‌ماندن ناگزیر از خوردنی‌هایی هستند که تصورش برای ما، چندش‌آور و دهشتناک است. وضعیت درمان و سلامت، آموزش و مهارت، و کارورزی و خلاقیت در بدترین شکل آن و دردآور می‌نماید. گویی مردگان‌اند با کفن‌های ژنده‌ که دزدیدنش را هم صرفه نیست، بر روی زمین هم‌چون گوری سرناپوشیده و فراخ‌تر! کسی نه تاریخ اسارتش را می‌داند و نه از زمان آزادی‌اش با خبر است. طبیعت سبز،‌ طراوت بهار، نغمه خوش هزار و آواز مستانه رودها در کوهسار، تنها دلخوشی واماندگان در این ناکجا‌آباد است. آن‌گونه که روایت شده است، پیوند عمیق خانواده، پشتیبانی از یکدیگر در سختی‌ها، کشیدن جور و بار درماندگان و آفرینش شادی‌های کوچک رمز پایداری نویسنده و نزدیکانش در روزگار اسارت و تبعید بوده است.
پایان محکومیت و آزادی  از اردوگاه شاید در کشورهای دیگر مایه آرامش و بازیافتن نشاط زندگانی باشد. اما در این کتاب پای نهادن در زندانی بزرگ‌تر  است. این بخش کتاب در پی پدیداری تصویر زندگانی در یک کشور تماما کمونیستی یا شاید از نظر من فاشیستی است. آن‌گونه که نویسنده روایت می‌کند، سرزمین شمال تنها جنازه‌ای از جامعه سوسیالیستی را بزک کرده و هم‌چون مترسکان بر چوب خفقان افراشته و  با آن پرچم! خویش را منادی جامعه‌ای بی‌طبقه‌ و ضدسرمایه‌داری زالو صفت نمایش می‌دهد. حال که در این‌جا تنها پول است که کار را پیش می‌برد و اگر از مایه تهی باشی، مستمند و درد‌مند و بی‌چاره‌ای. با پول می‌شود همه کار کرد؛ مثلا کره‌ای‌هایی که از ژاپن بازگشته‌اند تنها در صورتی‌که وضع مالی خوبی داشته‌اند آن‌هم بعد از بخشیدن ثروت‌شان به حکومت محبوب‌شان، قادر خواهند بود زندگی بهتری را نسبت به سایر شهروندان تجربه کنند. خرید کالای اضافی، پیش‌بردن کارها در ادارات دولتی و شهری و ... همه و همه با معجزه این ابزار بی‌همتا شدنی است. اقتصاد دولتی و عمومی در کره یک فریب تاریخی و دامنه‌دار است؛ اقتصاد بخش خصوصی هر‌چند در نهان، در رگ و پی این کشور، هم‌چون خون جریان دارد و کمینه‌جانی را دوام می‌بخشد. همین موضوع از ورشکستگی کامل کشور پیش‌گیری می‌کند. جالب است در شمال، صادرات کالا همراه عوارض و واردات بدون هرگونه حقوق گمرکی انجام می‌شود که نشان‌دهنده کمبود شدید کالاهای اساسی است. بعد از یک دوره شکوفایی اولیه و بهبود سنجه‌های اقتصادی و اجتماعی، قحطی و نبود کالاهای اساسی بارها گریبان‌‌گیر این کشور شده است. روایت این کتاب، نه کمبود کالا، بلکه نارسایی رنج‌آور نظام توزیع، فرسودگی و ناکارآمدی افزارهای حمل و نقل، خرابی جاده و زیرساخت‌های بنیادین و فساد فراگیر نهادهای دولتی را مقصر این وضعیت می‌داند.  شنیدن رادیوهای بیگانه خصوصا اگر ایستگاه آن در جنوب باشد جرم و در اندازه اقدام علیه امنیت ملی است. بعد از آزادی، تبعیدشدگان حق بازگشت به پایتخت یا برخی شهرهای بزرگ را ندارند. تحصیلات و انتخاب شغل بسیار محدود و بعد از گذشتن از سدهای دولتی و حزبی است. دست از پا خطا‌کردنی با مستوجب بازگشت به اردوگاه است یا مستحق اعدام؛ طرفه آن‌که این بازرفتن را بازگشتی هرگز نخواهد بود. بنابراین باید که اندیشه رفتن کرد و دل به گریختن سپرد. شرح التهاب و اضطراب ماجراهای فرار بماند در خود کتاب تا زیاده شود میل خوانندگان به خوانش آن.
بخش پایانی کتاب شرح جنگ و گریز‌های نویسنده برای یافتن آزادی و آسودگی چند صباح زندگی باقیست. او بعد از رسیدن به جنوب سرزمین کره، تلاش‌هایش برای استواری یک زندگی معمولی را آغاز می‌کند. در این بخش هرچند اندک، نویسنده اشاراتی به برخی رفتارهای بورژاوزی اهالی جنوب کرده و از آن انتقاد می‌کند. در جنوب هم اگر سر وضع بسامانی نداشته باشی و درس آن‌چنانی نخوانده باشی، بی‌مهری خواهی دیدی و تحقیر. وی اشاره می‌کند که هم‌آهنگ با قطار پر و سر صدای توسعه، اخلاق، سنت‌ها و پیوستگی‌های اجتماعی در جنوب رخت بسته و شهروندان با یکدیگر بی‌گانه‌اند. حرمتی بین کوچک و بزرگ نیست و تفرد و تنهایی با نسخه دیگری در جنوب هم در حال گسترش است. اگر در شمال فشار مرکزیت و خفقان و گستردگی خبر‌چینان، انسان را در خود فرو می‌شکند، در جنوب نیز، رفاه و رنگارنگی آن، امکان خلق فرصت‌های بهتر، آزمندی نوع بشر، فرصت یک‌رنگی و یگانگی را ایشان می‌گیرد.
پ.ن
مراد از  انتخاب این تصویر، گوشزد کردن قدرت روایت در شکل‌گیری روایت‌های یکسویه بود. چه در متن و چه در قاب
      

32

        رمان مادر اثر ماکسیم گورکی داستان تحول زنی به نمایندگی از طبقه مستمند، دردمند و آرزومند است که در مسیری بی‌شکیب، پرفریب، و در نشیب، جویای زندگی بهتر و نقاشی صورتی تازه‌تر، از سرنوشت مردم روسیه است. او همراه همسر و فرزندی کوچک در محیط کارگری زندگی می‌کند. تمام خاطره او از این زندگی محنت‌زا و رنج‌افزا، خشونت همسر، نداری و محرومیت، سکوت و تسلیم است. صدالبته این خود یکی از نشانه‌‌های رئالیسم سوسیالیسمی که گذشته برایش بی‌رنگ، بی‌آهنگ و بی‌درنگ و تهی از هر تجربه‌ زیسته‌ای است. انسان پرولتاریا هر‌آن‌چه دارد در آینده است. رویای آینده نیروی پیش‌برنده و ماجراجویانه او برای مبارزه و مقاومت است. از این رو قالب و روایت این دست آثار فاقد زیبایی‌هایی مرسوم، پیرنگ‌های کشنده و پایدار، صورت‌پردازی‌های رایج، استعاره‌ها و الهامات شاعرانه است. گورکی معتقد است ادبیات پیش از آن‌که آیینه جامعه باشد باید که چکش تغییر بر سندان تصویر باشد. از این رو در بهترین اثر خودش نیز، ضرباهنگ دگرگونی را تند و کوبشی پی‌‌ریخته است. بر اساس نظر بخشی از منتقدان، «مادر» دارای نرخ چرخش شخصیت قهرمان داستان تند و کمی باورناپذیر است. اما نویسنده بنا داشته با تکیه بر انباشت تحقیر و بغض فروخورده در سال‌های طولانی زندگی مادر و انگیزه و سرمایه خیرخواهی قلبی و مادرانه او، این مسیر را تند کند و به مقصود در رسد. این روح مادرانه در جای‌جای داستان برجسته و درخشان و موجب پدیداری حس خوشایندی در نگاه و پندار خواننده، بعد از خوانش کردار و گفتار مادر است.
هنرمندی گورکی در این است که هم‌زمان با عینت بخشیدن به ترس مادر از رویدادهای پی‌در‌پی و هولناک و نمایش سرآسیمگی او، الماس شجاعت‌ش را به چکش «عمل» در بوته «آینده و سرنوشت» سوده و درخشنده کرده است. این زن نخست حتی در بیان احساس و فهم خویش از کردار پسرش دچار ترس و تردید است! اما رفته رفته خودگویی‌های او در نوع نگرشش به مسیر انقلاب، فرود و سخنوری و الهام‌بخشی‌ش فراز آمده است. این فراز و فرود خود گویای دریدن پیله فردیت و تنهایی و بال‌گشودن و پروانگی در پدیداری خیر جمعی ناشی از انقلاب است. در این گام‌بندی تکامل، باید که گفتار قهرمان هر آن، بکاهد و کردار او در فزاید. لنین رهبر برجسته مارکسیستم روسی، این کتاب را نسخه بیداری‌بخش طبقه کارگر و آموزشی روایت‌پردازانه می‌شمارد هرچند معقتد است گورکی با تکیه افزون بر کارگران کشورش، از جامعه دهقانی پرشمار روسیه که مردان اصلی انقلاب سوسیالیستی آن کشورند غافل شده است.
یک نقد ساختاری دیگر به این اثر، استیلای یک روایت مردانه بر زندگی‌ای زنانه است. زن در کتاب ماکسیم‌ گورکی زن نیست، با زیبایی کاری ندارد، جایی دیده نشده است که موهای خود را شانه زند یا لباس خوش‌رنگی برای بهار برگزیند! احساس دل‌بستگی زنانه از خود بروز دهد. شاخه‌ گلی برچیند و بر لب جویباری بیارمد. از خویش و خانه خویش مراقبت کند، با افسار حافظه و آرزومندی، خاطرات گذشته را به رویای آینده گره بزند. بر این اساس روایتی خاکستری و مکانیکی پدید آمده تا اینکه سبز و خلاقانه باشد. این خود نیز شاید یکی از برگ‌های دفتر «تضاد، تز، سنتز و آنتی‌تز» باشد! تصویری مردانه از یک زندگی زنانه! نویسنده شاید راه دیگری برای نمایش این تحول و دگرگونی که در نگاه‌ش بوده نیافته است.
پرسشی که آزمندانه جویای پاسخ آن از همراهان خویشم
آیا ادبیات می‌تواند هم چکشی بر سندان جامعه و هم قلمویی برای رنگ‌آمیزی آن باشد؟ آیا ادبیات تاب برکشیدن این هردو را در عین دوگانگی دارد؟ می‌توان آیا این واگرایی را در کانونی سرنوشت‌ساز همگرا و یگانه کرد؟ هم به جامعه پرداخت و هم درون؟ هم به سرآسمیگی تحول ساختاری و هم آرامش واگویه‌های درونی انسانی؟
      

15

        خواندن کتاب‌هایی پیرامون مرگ، نشاط‌بخش زندگی خواهد بود!  اگر رابطه درست مرگ و زندگی را دریافته باشیم؛ چرا که مرگ آیینه‌ای است که با نگریستن در آن، مجال بازپس گرفتن زندگی را خواهیم توانست داشت!
امتیاز این اثر نسبت به کارهای مشابه این است که تجربه‌گر امکان درک لحظات و صفحاتی از قیامت را یافته است و موضوع صواب و عقاب، عینیت اعمال، ماهیت توبه و بخشش و اثر ارتباط با حضرات معصومین را واگویه می‌کند.
از سوی دیگر قالب روایت کتاب به نظرم شاید مناسب این دست محتواها نباشد؛ این ضرباهنگ بالا و این سرعت زیاده مناسب حسب‌حال نویسی و خاطره‌گویی از زندگان است نه روایت حالات رفتگان!
طرفه آن‌که حقایق و وقایع آن‌جهانی خود، بسیار سهم‌آگین، سریع، مبهم و وهم‌آلود هستند و نیاز است بین وقایع فرصت درک و ارتباط خواننده با پدیده‌ها فراهم آید.
اثربخش‌ترین روایت کتاب برای من موضوع حق‌الناس و التهاب رفتگان از دیدن پرونده اعمال‌شان است. این نقل که اگر از کسی در این دنیا بگذری خداوند چند برابر از خطاهایت در آن دنیا خواهد گذشت، امید‌بخش و زندگی‌پرداز بود.
ببخشیم هم‌را تا ببخشایند همه‌مان را.
      

13

        برادران کارامازوف؛ سنجش خرد در آسمان ایمان
در تاریخ ادبیات جهان کمتر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که همچون فئودور داستایوفسکی همزمان قصه‌گو، فیلسوف، روان‌شناس و الهی‌دان باشد. او در ادبیات روسیه قرن نوزدهم جایگاهی یگانه دارد و از همین رو اغلب او را با غول‌های ادبیات جهان همچون شکسپیر و سروانتس مقایسه می‌کنند. ماتسکه‌ویچ در زندگی‌نامه‌اش درباره او می‌گوید: «فئودور داستایوفسکی نویسنده‌ای بزرگ بود، هم‌تراز سروانتس، شکسپیر یا ولتر. او اندیشمندی مسیحی و مدافع اصول اخلاقی مسیحیت بود.»
داستایوفسکی در زمانی می‌نوشت که سایه رئالیسم کلاسیک بر ادبیات سنگینی می‌کرد، اما او راه دیگری برگزید؛ در حالی‌که نویسندگان رئالیست اروپایی واقعیت را در سطح جامعه و تاریخ می‌جستند، او به درون و روان انسان و اعماق ایمان و شک نقب زد. از همین‌جاست که جایگاه او متمایز می‌شود؛ پایه‌گذار رمان مدرن به معنای عمیق کلمه، جایی که پیرنگ داستان بر اساس «علیت درونی» شخصیت‌ها و جدال عقل و ایمان شکل می‌گیرد.
جلد نخست؛ زمینی حاصل‌خیز چشم‌انتظار باران خیال
جلد نخست برادران کارامازوف کند و ایستا آغاز می‌شود. خود داستایوفسکی در مقدمه هشدار می‌دهد که شاید خواننده در همین ابتدا دلسرد شود. اما همین جلد اول زمین حاصل‌خیزی برای پرسش‌های بنیادین می‌سازد. داستان حول خانواده‌ای عجیب، راز‌آمیز و الهام‌برانگیز پرسه می‌زند؛ فئودور پاولویچ: پدر خانواده، مردی خودخواه و خوش‌گذران که نمادی از فساد و تاریکی وجود انسانی است. نویسنده پدر را چون آش شور و ناخوردنی که صفات و بایسته‌های انسانیت در آن یا ناپخته‌اند و سوخته یا ناچیزند و بیش‌اندوخته. دیمیتری: فرزند بزرگ‌تر، پرشور و بی‌پروا، اسیر احساس و کشمکش درونی، گرفتار عشق و نزاعی سهمگین با پدر. این پسر را شاید بتوان آینه تجسم جسمانیت و یا حیوانیت مفرط یک انسان دانست. در لحظه تصمیم می‌گیرد و برای لحظه زندگی می‌کند؛ نه عقلانیتی دارد دوراندیش و نه ایمانی فرجام‌اندیش. ایوان: برادر میانی، عقل‌گرای شکاک، گرفتار فلسفه رنج و مسئله شر، در جستجوی حقیقت انسان از دریچه کاوش ذهن و اعتلای عقل پرسشگر. آلیوشا: کوچک‌ترین برادر، ساده، مومن و مهربان؛ شاگرد پیر زوسیما و امید روشن در دل تاریکی داستان. آین آخرین میراث پدر! آیینه حیات روحانی است؛ مهربان، عاقبت‌اندیش و انسان دوست. اسمردیاکوف: فرزند نامشروع و مخفی، آینه‌ای سیاه از پدر و نماینده تاریک‌ترین لایه‌های وجودی خانواده. این فرزند بیمار، در عین باهوشی بدذات است؛ او مولودی ناخوشایند از عقل‌گرایی ایوان و حیوانیت ذاتی پدر است؛ فرزندی که بی‌ موهبت ایمان، منفورترین نوع از بشر خواهد بود. «دزد چون با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا...»
این پنج نفر، هر کدام نماد نوعی از بودن انسانی‌اند. در جلد اول، محور اصلی داستان بر دو خط موازی استوار است؛ رهبانیت آلیوشا در مسیر ایمان و شاگردی زوسیما، و نامزدی دیمیتری و کشمکش شدیدش با پدر بر سر زن و ارثیه و سرگردانی ایوان در کشاکش این‌ها همه. همین تضادهاست که زمین داستان را برای درخشش جلد دوم آماده می‌کند.
آذرخشی بر جهان افکار نویسنده در رنگین‌کمان رمان
داستایوفسکی نویسنده‌ای بود که از تجربه‌های شخصی رنج، زندان و تبعید تغذیه می‌کرد. او همواره با این پرسش دست و پنجه نرم می‌کرد: «چگونه در جهانی پر از رنج می‌توان به خدا ایمان داشت؟» او نه همچون فیلسوفان عصر روشنگری که عقل را کافی می‌دانستند، بلکه بر ایمان و آزادی انتخاب تأکید می‌کرد. او در برابر واقع‌گرایی اخلاق‌مدار تولستوی به رواشناسی عمیق انسان‌ها و ریشه‌های الهیاتی آن می‌پردازد. او در برابر سوسیالیسم و نیهیلیسمی که اروپا را در آستانه قرن بیستم فرا گرفته بود، در سایه الهیات ارتدکسی وا ایستاده است. اگر نیچه از «مرگ خدا» سخن می‌گفت، داستایوفسکی ایمان را تنها راه رستگاری می‌دانست. در اینجا شباهت‌هایی میان او و کرکگور دیده می‌شود؛ همان‌طور که کرکگور از «پرش ایمانی» برای عبور از عقلانیت محدود سخن می‌گفت، داستایوفسکی نیز در آلیوشا، نماینده این ایمان را تصویر کرد. او در ادبیات روسیه نقشی منحصر داشت؛ نوآوری الهیاتی در برابر تجدد سکولار.
رامشگری داس قلم در زمین داستان
سبک داستایوفسکی با شکسپیر و هوگو تفاوت بنیادین دارد. شکسپیر شخصیت‌هایش را دراماتیک و شاعرانه می‌پروراند تا گنجینه‌های اخلاقی خود را هم‌چون الماسی تراش خورده در دید بینندگان بیاراید، هوگو استعاره‌های پرشکوه می‌سازد و خواسته‌های درونی خودش را در تارک کاخ رمانتیکی که بنا نهاده است واگویه کرده به نمایش می‌گذارد. از این رو قهرمانان هوگو خود حرف نمی‌زنند بلکه زندگی می‌کنند و هوگو این زندگی را از دریچه عقل و احساس خود ترجمه می‌کند. اما داستایوفسکی به صداقت درونی و دیالوگ‌های عریان تکیه می‌کند. شخصیت‌های او خودشان حرف می‌زنند، درونشان را برون می‌ریزند و جهانشان را می‌سازند. نه اینکه داستایوفسکی استعاره و ایهام و قلم‌رقصانی نداند که می‌داند اما عقلانیت الهیات‌باور چه جای این شانه‌گذاری‌ها بر سر زلف عروسان سخن! همین روش سبب شد روان‌کاوانی چون فروید او را کاشف ناخودآگاه بدانند یا اینکه ویتگنشتاین هم بارها به شاگردانش گفته باشد که مطالعه داستایوفسکی برای فهم انسان ضروری است.
شکوفایی باغستان در طرب هزاردستان
جلد نخست برادران کارامازوف مقدمه‌ای آرام و با حوصله برای معرفی شخصیت‌ها و طرح پرسش‌های بنیادین بود، جلد دوم اما صحنه انفجار و نمایش نهایی است که در آن، هم بُعد داستانی و هم بُعد فلسفی ـ الهیاتی اثر به اوج می‌رسد؛ قتل فئودور پاولویچ، دادگاه دیمیتری، و مرگ ایلیوشای کودک. این سه خط روایی نه تنها مسیر داستان را شکل می‌دهند بلکه باورهای بنیادین داستایوفسکی در برابر جهان مدرن را آشکار می‌سازند.
در جلد دوم، رویدادها شتاب می‌گیرند. دیمیتری به اتهام قتل پدر دستگیر و محاکمه می‌شود. دادگاه صحنه‌ای است که عقل مدرن و نظام حقوقی در برابر وجدان و حقیقت انسانی قرار می‌گیرد. با وجود اینکه خواننده دوست دارد دیمیتری را از اتهام قتل مبرا کرده و او را پاکدامن بداند، قاضی و وکلا با استدلال‌های عقلانی او را محکوم می‌کنند. این لحظه، پیام اصلی داستایوفسکی را برملا می‌سازد؛ عقل به تنهایی برای داوری حقیقت کافی نیست.
از سوی دیگر ایوان در این گاه، بیش از پیش دچار بحران می‌شود. هرچند او از دریچه عقل به جهان هستی می‌‌نگرد اما در نهایت از تنگ‌راهه تفکر و شکاکیت به سیاه‌چاله جنون و بیماری فرو می‌افتد. گفت‌وگوهای او با شبح شیطان از درخشان‌ترین بخش‌های رمان است؛ جایی که شک و عقل به بن‌بست می‌رسند.
آلیوشا اما همچنان امید و نور داستان است. او در کنار کودکان و در پیوند با مرگ ایلیوشا، ایمان ساده اما عمیقش را نشان می‌دهد. فریاد «زنده باد کارامازوف» کودکان، واکنش جهان نویسنده به کشاکش عقل ایمان است که از گلوی معصومیتی ناب و باورمند به نور، در آسمان تنوره می‌کشد. آری! ایمان اگر با معصومیت و پاکدامنی درپیوندد، خواهد توانست که بر ظلم و تباهی پیروز شود.
جلد دوم؛ پاییز زرخیز و درخشش خوشه‌های ایمان
در جلد دوم، روی سخن داستایوفسکی آشکارا با جهان است که عقل مدرن، اگرچه قدرتمند در تحلیل و استدلال، اما در برابر حقیقت وجودی و ساخت‌ویژه انسان و خدا ناتوان است. بند بند این کتاب عرصه تماشایی همآوردی ادیب شهیر ما با فلسفه روشنگری و راسیونالیسم غربی است. اگر نیچه با شعار «مرگ خدا» راه را برای پوچی و ظهور ابرمرد باز می‌کند، داستایوفسکی دقیقاً نقطه مقابل او ایستاده است. او ایمان را تنها پناه بشر در جهانی آکنده از رنج دانسته که پیوند جاودانه او را به قدرتی پایان‌ناپذیر استوار می‌سازد. اینجا نقطه شباهت نویسنده با کرکگور است؛ پرش ایمانی برای گذر از عقلانیت محدود به ایمان بی‌چون و چرا.
جلد دوم هم‌چنین صحنه نمایش و هنرمندی ادبی داستایوفسکی است؛ تعلیق‌های مهیج در داستان، گردآوری هوشمندانه شخصیت‌ها در صحنه‌های پایانی، به اوج رسیدن واگویه‌های درونی انسان با روان خویش، پدیداری موجودات فرافهم بشر در سرنوشت او، توصیفات و صحنه‌آرایی‌های بی‌نظیر و التهاب‌آلود در عین حفظ آرامش روایت، پرورش متنی ادبیانه، روان‌کاوانه، فلسفی و اجتماعی در لحظات آخرین که تناقض رنج‌آور استدلال‌ها در بستر گفتگوهای طولانی را رخ‌ می‌نماید. تلاش او در تصویر کردن حقیقت عمیق ناتوانی عقل مدرن در یافتن حق که بر خلاف نویسندگان رئالیست اروپایی است، در خور تحسینی تاریخی و ماندگار است. چرا که توانسته خواننده را با این پدیده که واقعیت‌ها در نه «عینیت جامعه» که در «درون و وجدان انسانی» همراه سازد.
چشم‌انتظاران زمستان به راه نسیم امیدبخش بهاران
برخلاف هوگو یا شکسپیر که قهرمانان را حامل ایده‌های خود می‌سازند، داستایوفسکی شخصیت‌ها را رها می‌کند تا خودشان با یکدیگر حرف بزنند و جهان‌شان را بسازند. همین است که صحنه دادگاه بیش از یک درام حقوقی، جدالی متافیزیکی میان عقل و ایمان است. این پیام در دیگر آثار او هم دیده می‌شود. جنایت و مکافات به همان مسئله عقل و اخلاق در قتل می‌پردازد. ابله نمایش ایمان ساده و مسیح‌وار در برابر دنیای فاسد و شیاطین هشدار به روسیه در برابر نیهیلیسم و انقلاب کور است. در برادران کارامازوف اما این آموزه‌ها در بالاترین سطح جمع شده‌اند؛ ایمان در برابر عقل، رنج به مثابه راهی برای تطهیر و آزادی انتخاب به عنوان مسئولیت اصلی بشر.
داستایوفسکی معتقد بود ایمان می‌تواند معیار عقلانیت شود. او به وضوح می‌گفت که ایده‌آلیسم او از رئالیسم اروپایی «واقعی‌تر» است، زیرا به جای توقف در سطح جامعه، به اعماق هستی انسان نفوذ می‌کند. او ایمان را هم انسانی و هم الهی می‌دانست؛ چیزی که می‌تواند معیار داوری عقل شود. دادگاه در جلد دوم نماد همین نزاع است: عقل مدرن حکم به محکومیت دیمیتری می‌دهد، در حالی که حقیقت جای دیگری است. داستایوفسکی نشان می‌دهد که عدالت حقیقی تنها با ایمان و وجدان ممکن است.
صحنه دادگاه نقطه اوج داستان است. اینجا نه تنها درباره قتل پدر، بلکه درباره سرنوشت انسان مدرن داوری می‌شود. عقل مدرن با همه توانش نه تنها ناتوان از درک حقیقت بلکه در اثبات حقیقتی که مشاهده کرده و دریافته نیز، لنگان و نارساست. اینجا ایمان، وجدان و معنویت است که امکان روشنگری در نسبت با حقیقت را دارد. مرگ ایلیوشا، کودک معصوم، اما نقطه مقابل دادگاه است. اگر دادگاه نماد عقل مدرن است، مرگ ایلیوشا نماد ایمان و پاکی است. گویی ایمان ساده و کودکانه پاسخی است به جهان پیچیده و پوچ بزرگسالان. در پایان نویسنده شما را با فرصت نجات دیمیتری تنها نگذاشته و مهمان خانه محزون کودکی بی‌نوا در بستر مرگ می‌کند. طرفه آن‌که آن امکان نجات، نادوست‌داشتنی و این اجتماع بر بستر مرگ، نشاط‌ آور است. آن یکی پیامد عقل است و این یکی دستاورد ایمان. که عقل در صورت توفیق هم، ره به نیستی دارد و ایمان در مسیر شکست نیز، روشنای رستگاری است.
      

42

        جلد نخست برادران کارامازوف مقدمه‌ای آرام و با حوصله برای معرفی شخصیت‌ها و طرح پرسش‌های بنیادین بود، جلد دوم اما صحنه انفجار و نمایش نهایی است که در آن، هم بُعد داستانی و هم بُعد فلسفی ـ الهیاتی اثر به اوج می‌رسد؛ قتل فئودور پاولویچ، دادگاه دیمیتری، و مرگ ایلیوشای کودک. این سه خط روایی نه تنها مسیر داستان را شکل می‌دهند بلکه باورهای بنیادین داستایوفسکی در برابر جهان مدرن را آشکار می‌سازند.
در جلد دوم، رویدادها شتاب می‌گیرند. دیمیتری به اتهام قتل پدر دستگیر و محاکمه می‌شود. دادگاه صحنه‌ای است که عقل مدرن و نظام حقوقی در برابر وجدان و حقیقت انسانی قرار می‌گیرد. با وجود اینکه خواننده دوست دارد دیمیتری را از اتهام قتل مبرا کرده و او را پاکدامن بداند، قاضی و وکلا با استدلال‌های عقلانی او را محکوم می‌کنند. این لحظه، پیام اصلی داستایوفسکی را برملا می‌سازد؛ عقل به تنهایی برای داوری حقیقت کافی نیست. از سوی دیگر ایوان در این گاه،  بیش از پیش دچار بحران می‌شود. هرچند او از دریچه عقل به جهان هستی می‌‌نگرد اما در نهایت از تنگ‌راهه تفکر و شکاکیت به سیاه‌چاله جنون و بیماری فرو می‌افتد. گفت‌وگوهای او با شبح شیطان از درخشان‌ترین بخش‌های رمان است؛ جایی که شک و عقل به بن‌بست می‌رسند.
آلیوشا اما همچنان امید و نور داستان است. او در کنار کودکان و در پیوند با مرگ ایلیوشا، ایمان ساده اما عمیقش را نشان می‌دهد. فریاد «زنده باد کارامازوف» کودکان، واکنش جهان نویسنده به کشاکش عقل ایمان است که از گلوی معصومیتی ناب و باورمند به نور، در آسمان تنوره می‌کشد. آری! ایمان اگر با معصومیت و پاکدامنی درپیوندد، خواهد توانست که بر ظلم و تباهی پیروز شود.
در جلد دوم، روی سخن داستایوفسکی آشکارا با جهان است که عقل مدرن، اگرچه قدرتمند در تحلیل و استدلال، اما در برابر حقیقت وجودی و ساخت‌ویژه انسان و خدا ناتوان است. بند بند این کتاب عرصه تماشایی همآوردی ادیب شهیر ما با فلسفه روشنگری و راسیونالیسم غربی است. اگر نیچه با شعار «مرگ خدا» راه را برای پوچی و ظهور ابرمرد باز می‌کند، داستایوفسکی دقیقاً نقطه مقابل او ایستاده است. او ایمان را تنها پناه بشر در جهانی آکنده از رنج دانسته که پیوند جاودانه او را به قدرتی پایان‌ناپذیر استوار می‌سازد. اینجا نقطه شباهت نویسنده با کرکگور است؛ پرش ایمانی برای گذر از عقلانیت محدود به ایمان بی‌چون و چرا.
جلد دوم هم‌چنین صحنه نمایش و هنرمندی ادبی داستایوفسکی است؛ تعلیق‌های مهیج در داستان، گردآوری هوشمندانه شخصیت‌ها در صحنه‌های پایانی، به اوج رسیدن واگویه‌های درونی انسان با روان خویش، پدیداری موجودات فرافهم بشر در سرنوشت او، توصیفات و صحنه‌آرایی‌های بی‌نظیر و التهاب‌آلود در عین حفظ آرامش روایت، پرورش متنی ادبیانه، روان‌کاوانه، فلسفی و اجتماعی در لحظات آخرین که تناقض رنج‌آور استدلال‌ها در بستر گفتگوهای طولانی را رخ‌ می‌نماید. تلاش او در تصویر کردن حقیقت عمیق ناتوانی عقل مدرن در یافتن حق که بر خلاف نویسندگان رئالیست اروپایی است، در خور تحسینی تاریخی و ماندگار است. چرا که توانسته خواننده را با این پدیده که واقعیت‌ها در نه «عینیت جامعه» که در «درون و وجدان انسانی» همراه سازد.
 برخلاف هوگو یا شکسپیر که قهرمانان را حامل ایده‌های خود می‌سازند، داستایوفسکی شخصیت‌ها را رها می‌کند تا خودشان با یکدیگر حرف بزنند و جهان‌شان را بسازند. همین است که صحنه دادگاه بیش از یک درام حقوقی، جدالی متافیزیکی میان عقل و ایمان است. این پیام در دیگر آثار او هم دیده می‌شود. جنایت و مکافات به همان مسئله عقل و اخلاق در قتل می‌پردازد. ابله نمایش ایمان ساده و مسیح‌وار در برابر دنیای فاسد و شیاطین هشدار به روسیه در برابر نیهیلیسم و انقلاب کور است. در برادران کارامازوف اما این آموزه‌ها در بالاترین سطح جمع شده‌اند؛ ایمان در برابر عقل، رنج به مثابه راهی برای تطهیر و آزادی انتخاب به عنوان مسئولیت اصلی بشر.
داستایوفسکی معتقد بود ایمان می‌تواند معیار عقلانیت شود. او به وضوح می‌گفت که ایده‌آلیسم او از رئالیسم اروپایی «واقعی‌تر» است، زیرا به جای توقف در سطح جامعه، به اعماق هستی انسان نفوذ می‌کند. او ایمان را هم انسانی و هم الهی می‌دانست؛ چیزی که می‌تواند معیار داوری عقل شود. دادگاه در جلد دوم نماد همین نزاع است: عقل مدرن حکم به محکومیت دیمیتری می‌دهد، در حالی که حقیقت جای دیگری است. داستایوفسکی نشان می‌دهد که عدالت حقیقی تنها با ایمان و وجدان ممکن است.
صحنه دادگاه نقطه اوج داستان است. اینجا نه تنها درباره قتل پدر، بلکه درباره سرنوشت انسان مدرن داوری می‌شود. عقل مدرن با همه توانش نه تنها ناتوان از درک حقیقت بلکه در اثبات حقیقتی که مشاهده کرده و دریافته نیز، لنگان و نارساست. اینجا ایمان، وجدان و معنویت است که امکان روشنگری در نسبت با حقیقت را دارد. مرگ ایلیوشا، کودک معصوم، اما نقطه مقابل دادگاه است. اگر دادگاه نماد عقل مدرن است، مرگ ایلیوشا نماد ایمان و پاکی است. گویی ایمان ساده و کودکانه پاسخی است به جهان پیچیده و پوچ بزرگسالان. در پایان نویسنده شما را با فرصت نجات دیمیتری تنها نگذاشته و مهمان خانه محزون کودکی بی‌نوا در بستر مرگ می‌کند. طرفه آن‌که آن امکان نجات، نادوست‌داشتنی و این اجتماع بر بستر مرگ، نشاط‌ آور است. آن یکی پیامد عقل است و این یکی دستاورد ایمان. که عقل در صورت توفیق هم، ره به نیستی دارد و ایمان در مسیر شکست نیز، روشنای رستگاری است.
      

6

        پیش‌درآمد
در جلد اول ضمن تلاش برای روایت ضمنی کتاب و ویژگی‌های بی‌همتایش، بنا دارم توصیفی هم از سیمای سترگ و حکیمانه ویکتور هوگو واگویه کنم. هوگو مرد تراز اول ادبیات اروپا و بی‌شک یکی از برجسته‌ترین‌های جهان و هم‌سنگ شکسپیر، دیکنز، ساراماگو، تولستوی، مارکز و سرآمدان عصر خود و حتی پیشامدان و آیندگان است. در آثار هوگو رمانتیسم، مدرنیته، فلسفه و فرهنگ و هنر، الهیات، تاریخ، جامعه‌‌پردازی، روان‌‌شناسی و آینده‌نگاری در شکوه‌مندترین و لطیف‌ترین سطح، خودنمایی می‌کند. این حکیم آن‌چنان هنرمندانه تارهای موضوعات و علایق فکری و نظری خود را در پود داستان‌ها و شخصیت‌هایش می‌تند که کتاب‌هایش چونان فرش نفیس ایرانی است، هزاررنگ و هزارنقش، فرازمند و پرنشیب، پرخاطره و سخن‌گو، تاریخ‌مند و فرازمان، انسانی و الهی، عرفانی و فلسفی، متجدد و سنت‌گرا، کهن و نوآور، آشکار و پرده‌نشین!!! این توصیفات نه پرگویی بلکه چکیده احساس نویسنده در یادآوری بند بند آثار گران‌سنگ این هنرمند تکرارناشدنی است.
یکپارچگی تاریخ و روایت
قوس نزول و صعود او در کتاب‌هایش آیینه‌ای از سیر کمال و زوال تاریخ جامعه و پژواکی از پدیداری آن در ذهن حساس و قلم هوشمند اوست. هوگو خواسته یا شاید توانسته است شکفتگی‌ای در میانه روایت تاریخ ناپلئون و فسردگی‌‌ای در بیان اسف‌باری‌های عصر بازگشت سلطنت را در بنیان داستان‌ش بکارد و در پی‌رنگ آن بپرود. او چنان چیره‌دستانه تاریخ نبرد واترلو و درهم شکستگی‌ ارتش امپراطور را به غارت اندک دارایی یکی از افسران شجاع و جان‌ بر کف جنگ توسط تناردیه دون‌مایه پیوند زده که خیال نازک‌طبع خویش و خواننده را در فهم دنائت این مرد و ماجراجویی‌های آینده‌اش آسوده کند. اوج هنرمندی آن‌جاست که این فرومایگی نه تنها آشکار نشده بلکه مایه انتفاع و بهره‌مندی این دوپای انگل‌صفت و دزدسیرت در آینده گردیده است. شاید هوگو خواسته بگوید در پدیده‌های سهم‌گین و هولناکی چون جنگ، آن‌چنان جامعه زیر و زبر می‌شود که قهرمانان گمنام و خیانت‌پیشگان مفتخر می‌‌گردند.
سیر تکامل انسان و گرایش به معنا
قهرمان جلد اول این کتاب بی‌شک زندانی پیشین و شهردار نیک‌نام و مردم‌دار ژان‌والژان است که خلاف مسیر در نشیب اجتماع، گام به گام در فراز آمده و می‌بالد. یکی از زیباترین صحنه‌های کتاب، توصیف صحنه تعقیب و گریز پرشور او و گروهی از مأموران به فرماندهی ژاور است! گریزی به نور و رحمت الهی و در سایه تعقیب عدالتی انسانی! ژان وال‌ژان مرگ را در پس خود می‌بیند و بیم‌ناک و امیدوار در آرزوی نجات جان دخترکی تنها که فارغ از غوغای جهان بر شانه او آرمیده است، کوچه کوچه شهر را می‌پیماید. نمایش معانی زیبا در این میدان پیکار به اوج خویش می‌رسد،‌ لحظه‌ای که ژان دریچه‌ای به سوی آزادی می‌بیند! او در اوج ابهام و ترس خود را آنسوی دریچه می‌رساند. توصیف آن‌چه که او دیده است بسیار پرشباهت به حالات و احوال کسی‌است که مرگ را تجربه می‌کند و به عالم برزخ قدم می‌گذارد. فراخی و گشودگی، تاریکی و حیرت، سکوت و خلوت همه وجود قهرمان داستان و خواننده او را در بر می‌گیرد. تنها از ذهن آرام، الهی و سراسر ذوق هوگو این چنین صحنه‌آرایی‌هایی بر می‌آید. ژان پس از آن‌که به صومعه وارد شده و در کنارش ناز‌دختری آرمیده است، مجال هم‌سنجی زندان با آن صومعه را می‌یابد. انزوا و بی‌خبری، قوانین تنگ‌دربرگیرنده، فردیت در عین یک‌سانی، ریاضت و محرومیت همه صفاتی است که در این سنجش شاعرانه و حکیمانه درخشیدن گرفته و این باور عمیق را استیلا بخشیده و ذهن مخاطب را به تسلیم وا داشته که دنیا سرایی چاربند است چه در صومعه و چه در زندان و چه در شهر و چه در میدان!
هنر، فرهنگ و معماری در کشاکش نبردی تاریخی
هوگو در اینجا نیز هم‌چون اثر جهانی دیگرش یعنی «گوژپشت نتردام» از جامعه نگری فرانسه به مدد مقایسه فرهنگ، معماری و مدرنیته بهره‌ها جسته است. او در اینجا تاریخ پاریس را در قامت معماری استوار و ریشه‌دارش چون کتابی سنگی می‌داند که در برابر چاپ و توسعه دانش از مسیر آن، با قامتی برافراشته اما رنجور به مبارزه‌ای برای پایایی برخاسته است. او در کتاب‌ش به شرح تاریخ و دگرگونی‌های اجتماع پاریس به عنوان نماینده و پیش‌رویی نمادین در فرهنگ و تاریخ اروپا و جهان پرداخته است. از قلم او می‌توان دریافت که جمهوری اول، بازگرداندن حقوق و آزادی‌های مردم را هدف داشت و امپراطوری، اندیشه‌های برآمده از انقلاب کبیر فرانسه را در سراسر اروپا پراکند. باید توانست که فهمید! در انقلاب، چهره مردم تابناک شده و در امپراطوری چهره فرانسه! و با تمام وجود حسن و لطف این پدیداری‌ها را درک کرد. هوگو حتی در هنگامه یادآوری از هنرمندی‌های روی لباس‌های مردم پاریس و صنایع دستی آن دوره نیز، آنان را بر اساس دوره امپراطوری و بازگشت سلطنت افراز و نمایه می‌کند. او توانسته در بهانه این رمان ارزشمند، یک دوره تاریخ جدی اجتماعی و سیاسی دوران امپراطوری و دوره بازگشت سلطنت را بازگو کند.
      

5

        در تاریخ ادبیات جهان کمتر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که همچون فئودور داستایوفسکی همزمان قصه‌گو، فیلسوف، روان‌شناس و الهی‌دان باشد. او در ادبیات روسیه قرن نوزدهم جایگاهی یگانه دارد و از همین رو اغلب او را با غول‌های ادبیات جهان همچون شکسپیر و سروانتس مقایسه می‌کنند. ماتسکه‌ویچ در زندگی‌نامه‌اش درباره او می‌گوید: «فئودور داستایوفسکی نویسنده‌ای بزرگ بود، هم‌تراز سروانتس، شکسپیر یا ولتر. او اندیشمندی مسیحی و مدافع اصول اخلاقی مسیحیت بود»
داستایوفسکی در زمانی می‌نوشت که سایه رئالیسم کلاسیک بر ادبیات سنگینی می‌کرد، اما او راه دیگری برگزید: در حالی‌که نویسندگان رئالیست اروپایی واقعیت را در سطح جامعه و تاریخ می‌جستند، او به درون و روان انسان و اعماق ایمان و شک نقب زد. از همین‌جاست که جایگاه او متمایز می‌شود: پایه‌گذار رمان مدرن به معنای عمیق کلمه، جایی که پیرنگ داستان بر اساس «علیت درونی» شخصیت‌ها و جدال عقل و ایمان شکل می‌گیرد.
۱-  کلیت داستان و شخصیت‌ها
جلد نخست برادران کارامازوف کند و ایستا آغاز می‌شود. خود داستایوفسکی در مقدمه هشدار می‌دهد که شاید خواننده در همین ابتدا دلسرد شود. اما همین جلد اول زمین حاصل‌خیزی برای پرسش‌های بنیادین می‌سازد. داستان حول خانواده‌ای عجیب، راز‌آمیز و الهام‌برانگیز پرسه می‌زند؛
•	فئودور پاولویچ:  پدر خانواده، مردی خودخواه و خوش‌گذران که نمادی از فساد و تاریکی وجود انسانی است. نویسنده پدر را چون آش شور و ناخوردنی که صفات و بایسته‌های انسانیت در آن یا ناپخته‌اند و سوخته یا ناچیزند و بیش‌اندوخته.
- دیمیتری: فرزند بزرگ‌تر، پرشور و بی‌پروا، اسیر احساس و کشمکش درونی، گرفتار عشق و نزاعی سهمگین با پدر. این پسر را شاید بتوان آینه تجسم جسمانیت و یا حیوانیت مفرط یک انسان دانست. در لحظه تصمیم می‌گیرد و برای لحظه زندگی می‌کند؛ نه عقلانیتی دارد دوراندیش و نه ایمانی فرجام‌اندیش
- ایوان: برادر میانی، عقل‌گرای شکاک، گرفتار فلسفه رنج و مسئله شر، در جستجوی حقیقت انسان از دریچه کاوش ذهن و اعتلای عقل پرسشگر.
- آلیوشا: کوچک‌ترین برادر، ساده، مومن و مهربان؛ شاگرد پیر زوسیما و امید روشن در دل تاریکی داستان. آین اخرین میراث پدر! آیینه حیات روحانی است؛ مهربان، عاقبت‌اندیش و انسان دوست
- اسمردیاکوف: فرزند نامشروع و مخفی، آینه‌ای سیاه از پدر و نماینده تاریک‌ترین لایه‌های وجودی خانواده. این فرزند بیمار، در عین باهوشی بدذات است؛ او مولودی ناخوشایند از عقل‌گرایی ایوان و حیوانیت ذاتی پدر است؛ فرزندی که بی‌ موهبت ایمان، منفورترین نوع از بشر خواهد بود. «دزد چون با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا....»
این پنج نفر، هر کدام نماد نوعی از بودن انسانی‌اند. در جلد اول، محور اصلی داستان بر دو خط موازی استوار است؛ رهبانیت آلیوشا در مسیر ایمان و شاگردی زوسیما، و نامزدی دیمیتری و کشمکش شدیدش با پدر بر سر زن و ارثیه و سرگردانی ایوان در کشاکش این‌ها همه. همین تضادهاست که زمین داستان را برای درخشش جلد دوم آماده می‌کند.
۲-  نگاه نویسنده و باورهای الهیاتی او
داستایوفسکی نویسنده‌ای بود که از تجربه‌های شخصی رنج، زندان و تبعید تغذیه می‌کرد. او همواره با این پرسش دست و پنجه نرم می‌کرد: «چگونه در جهانی پر از رنج می‌توان به خدا ایمان داشت؟» او نه همچون فیلسوفان عصر روشنگری که عقل را کافی می‌دانستند، بلکه بر ایمان و آزادی انتخاب تأکید می‌کرد. او در برابر واقع‌گرایی اخلاق‌مدار تولستوی به رواشناسی عمیق انسان‌ها و ریشه‌های الهیاتی آن می‌پردازد. او در برابر سوسیالیسم و نیهیلیسمی که اروپا را در آستانه قرن بیستم فرا گرفته بود، در سایه الهیات ارتدکسی وا ایستاده است. اگر نیچه از «مرگ خدا» سخن می‌گفت، داستایوفسکی ایمان را تنها راه رستگاری می‌دانست. در اینجا شباهت‌هایی میان او و کرکگور دیده می‌شود؛ همان‌طور که کرکگور از «پرش ایمانی» برای عبور از عقلانیت محدود سخن می‌گفت، داستایوفسکی نیز در آلیوشا، نماینده این ایمان را تصویر کرد. او در ادبیات روسیه نقشی منحصر داشت؛ نوآوری الهیاتی در برابر تجدد سکولار. این صدای برخاسته از وجود انسان متصل به معنا، بعدها الهام‌بخش متفکران بسیاری شد، از فروید تا ویتگنشتاین و حتی هایدگر.
۳-  سبک نگارش و تفاوت با دیگر نویسندگان
سبک داستایوفسکی با شکسپیر و هوگو (دیگر نویسندگان محبوب این قلم) تفاوت بنیادین دارد. شکسپیر شخصیت‌هایش را دراماتیک و شاعرانه می‌پروراند تا گنجینه‌های اخلاقی خود را هم‌چون الماسی تراش خورده در دید بینندگان بیاراید، هوگو استعاره‌های پرشکوه می‌سازد و خواسته‌های درونی خودش را در تارک کاخ رمانتیکی که بنا نهاده است واگویه کرده به نمایش می‌گذارد. از این رو قهرمانان هوگو خود حرف نمی‌زنند بلکه زندگی می‌کنند و هوگو این زندگی را از دریچه عقل و احساس خود ترجمه می‌کند. اما داستایوفسکی به صداقت درونی و دیالوگ‌های عریان تکیه می‌کند. شخصیت‌های او خودشان حرف می‌زنند، درونشان را برون می‌ریزند و جهانشان را می‌سازند. بر این اساس شاهد گفتگو‌های طولانی بین قهرمانان رمان او هستیم. نه اینکه داستایوفسکی استعاره و ایهام و قلم‌رقصانی نداند که می‌داند اما عقلانیت الهیات‌باور چه جای این شانه‌گذاری‌ها بر سر زلف عروسان سخن! همین روش سبب شد روان‌کاوانی چون فروید او را کاشف ناخودآگاه بدانند یا اینکه ویتگنشتاین هم بارها به شاگردانش گفته باشد که مطالعه داستایوفسکی برای فهم انسان ضروری است. در جنایت و مکافات، راسکولنیکوف با پرسش «آیا می‌توان برای عدالت قتل کرد؟» درگیر است. در ابله، پرنس میشکین همچون مسیحی بی‌گناه در دنیایی فاسد ظاهر می‌شود. در شیاطین، گروهی انقلابی، نیهیلیسم روسی را به نمایش می‌گذارند. در همه این‌ها همان آموزه‌ها تکرار می‌شود: ایمان در برابر عقل، رنج به عنوان راهی برای پاکی، و آزادی انتخاب به عنوان مسئولیت سنگین انسان.
داستایوفسکی معتقد بود که ایمان می‌تواند حتی معیار عقل شود. از نگاه او، عقل غربی با خودبنیادی‌اش به بن‌بست می‌رسد، اما ایمان، چون هم انسانی است و هم الهی، می‌تواند بنیان عقلانیت را دوباره بسازد. این نگاه ریشه در سنت معنوی ارتدوکس روسی و تصوف شرقی ایران‌زمین دارد و آن را از مسیحیت غربی متمایز می‌کند. 
او انسان را آزاد می‌دانست تا ایمان بیاورد یا نیاورد، و همین آزادی انتخاب، مسئولیت سنگینی بر دوش بشر می‌گذارد. این آزادی انتخاب، همان‌طور که در جلد اول دیده می‌شود، می‌تواند به رستگاری یا تباهی بینجامد. آلیوشا در مسیر ایمان و آشتی، و دیمیتری در مسیر هوس و نزاع با پدر و ایوان سرگردان و بدون تصمیمی اطمینان‌بخش.
جلد اول با کندی آغاز می‌شود، اما همین کندی زمینه را برای درک پرسش‌های عمیق فراهم می‌سازد. آلیوشا در دیر و در کنار زوسیما، به ایمان نزدیک می‌شود، اما ایمان او در دنیای واقعی محک می‌خورد. به جهان حقیقی وا پس می‌گردد، عاشقی می‌کند، طعمی از زن در دهان و قلب او شیرینی می‌کند، به پهنه تلخ و شیرین زندگی مردمان روستایی و مستمند فرو می‌غلتد و هم‌چون پیامبری خودبرخاسته در میان قوم خویش در فراز آمده، پا در راه مرشدی مصلوب می‌نهد. او باید که خرقه رهبانیت وانهد و دامن قدیسان آلوده کند.
      

57

        بادبادک‌باز؛ حکایتی از رفاقت، قومیت و دوگانگی روایت
بادبادک‌باز داستان زندگی و آرمان برادری اقوام افغانستانی است؛ با تکیه بر جنگ و گریز، زیست و ستیز، قهر و آشتی، بیم‌ و امید و پیدا و پنهان قوم پشتون و هزاره. کتاب، داستان دوستی و هم‌زیستی بین‌نسلی خانواده‌های هزاره و پشتون و تاجیک در کابل و سایر شهرهای افغانستان و امتداد آن تا پاکستان و آمریکا است.
خالد حسینی در این کتاب مناعت طبع مردمان آن‌سوی هامون و مردانگی و غیرت‌شان را به رخ تصویر کشیده است. از آن‌جا که این کتاب در آمریکا و با شخصیت آمریکایی او منتشر گردیده، دوگانگی‌های زیادی در آن به چشم می‌خورد که بعید است آگاهانه نبوده باشد و از این رو کار خالد حسینی را سخت و هنرمندانه کرده است.
دوگانگی در روایت
مثلاً او در یادآوری شخصیت پدرش بیش از همه به غیرت او و تعصبش روی زنان هم‌وطن تمرکز دارد، و وقتی به آمریکا می‌رسد با خیال آسوده‌تری موضوع ولادت‌ نامشروع دوست دیرینش را بازگو می‌کند؛ طوری که نویسنده‌ی غربی و آمریکایی نه تنها پدرش را گناه‌کار نمی‌داند بلکه علاقه و پیوستگی بیشتری با امیر و حسن و سهراب درمی‌یابد.
هزاره‌ها در قلب داستان
بیان هنرمندانه و سرشار از درد و عشق و احساس و افسوس فداکاری‌های رفیق هزاره امیر، یعنی حسن، نشان می‌دهد که این قوم نقش بسزایی در حفظ و اعتلای آن‌چه که امروز افغانستان نامیده می‌شود، داشته است. نویسنده با کشیدن این نقاشی زیبا از شخصیت حسن و پدرش، شاید خواسته باشد بگوید: هرچند اهالی این سرزمین، هزاره‌ها را خارجی و بی‌اصالت می‌دانند، اما در سده‌ی گذشته، آنان از هیچ فداکاری و جان‌فشانی برای حفظ وطن کوتاهی نکرده‌اند.
در این بین، صحنه‌ی تماشایی نجات جان امیر توسط سهراب، کودک خردسال حسن، دیدنی و غرورآمیز و الهام‌برانگیز است. از سوی دیگر، هم زندگی حسن در میان قوم پشتون و هم پذیرش سهراب در یک خانواده‌ی پشتون نشان می‌دهد که اهالی فهمیده و با اصالت افغانستان این چندگانگی نژاد و مذهب و زبان را به عنوان یک واقعه‌ی تاریخی درک کرده و به آن احترام می‌گذارند و این پدیده را برای رشد و توسعه‌ی کشورشان ضروری و انکارناپذیر می‌دانند، و بایستی همگان هزاره‌ها را در کنار ساکنان اصلی این مرز و بوم بپذیرند.
نقد شوروی‌ستیزی، طالبان‌ستیزی و آمریکاپذیری
نقد اصلی کتاب، به شوروی‌ و طالبان‌ستیزی در کنار آمریکاپذیری است. البته بایستی تا حدودی به خالد حسینی حق داد و عنصر زمان نگارش کتاب را هم از نظر دور نداشت! اما توقع می‌رود یک نویسنده‌ی وطن‌پرست همان‌گونه که با آمدن نیروی ارتش سرخ به کشورش نگاه می‌کند و از آن نفرت دارد، در برابر اشغال کشورش با هر بهانه‌ای توسط یک نیروی بیگانه‌ی دیگر هم حساس و مقاوم باشد.
در نگاه نویسنده، رنج و محنت مردم افغانستان با آمدن نیروهای ناتو و آمریکا پایان پذیرفته است؛ بیمارستان و مدرسه و کتاب‌خانه و درمان‌گاه و دانشگاه در کشور گشایش یافته است و فرصت بازگشت وطن‌پرستان دور از وطن فراهم شده است و سهراب‌ها مجال زندگی یافته‌اند. وطن‌پرستانی که هرچند فرسنگ‌ها از خاک‌شان دور شده‌اند، اما خون‌شان همچنان به عشق وطن می‌جوشد؛ همان فرهنگ، همان زبان و هم مناعت طبع و بزرگی قلب.
زبان و سبک
لحن و سبک کتاب شبیه عمده‌ی رمان‌های آمریکایی است؛ ساده، روان و با سرعت. حسینی در این کتاب، در پرداختن به عناصر اصلی فرهنگ خودش مثل شرقی بودن و زبان فارسی، قرابت فرهنگی با ایران و ... کم نگذاشته است. آن‌چنان که او نگاشته است، از دید کودکان آن دیار، ایران آرمان‌شهر آرزوها و نداشته‌های مردمان محنت‌کشیده و هم‌نشین با غم است.
پرسش پایانی
بر این اساس، دوست دارم نظر او را بعد از خروج آمریکایی‌ها از آن کشور و بازسپردنش به همان طالبان قبل از جنگ بدانم! حال که بازهم مردم شریف آن‌سوی هامون از وطن جدا شده‌اند و آواره‌ ینگه‌ی دنیا.
      

5

        زیبا، آینه تمام‌نمای امید و اعتماد و هم‌دلی پرتپش در کشاکش فضای پژمردگی، ترس و تنش!
داستان این کتاب با سرعت بالا و مقدار قابل توجهی غافل‌گیری شروع می‌شود. شاید خواننده صرفا منتظر این است که کل روایت حول تلاش زیبا برای فراری دادن پدرش از آسایشگاه رقم بخورد اما قرار است این دو، پا به یک آسایشگاه بزرگتر که دنیا می‌نامیمش بگذارند و تا دنبال آسایش و آرامش از دست رفته‌شان باشند. عدم تعادل روانی از نظر هر جامعه‌ای یک قرارداد است؛ به بیان دیگر اگر پدر زیبا در آسایشگاه روانی قملداد می‌شود، خود زیبا هم در این دنیا روانی است و کارهای او موافق عرف و قوانین اجتماعی نیست؛ فرار از مدرسه و بهزیستی، همکاری در فرار یک بیمار روانی، آگاهی از سرقت کیف پول و موتور سیکلت شهروندان، بالارفتن از جرثقیل بلند شهر و ... کار‌هایی نیستند که جامعه ما آنان را از انسانی روان‌پریشان بپذیرد. 
زیبا در زادروزش، پدر را وارد دنیای ما می‌کند  تا قول ‌دهد بهترین هدیه تولد را برای دخترش به ارمغان بیاورد! او می‌‌خواهد تغییر، قابل اعتماد بودن،‌ خوشایندی هم‌زیستی و مهربانی را به دخترش نشان بدهد و چه روزی بهتر از تولد جان و قلب انسان برای این تحول دوست‌داشتنی! مع‌الوصف هر قدر که داستان جلو می‌رود دوگانگی‌های پدر و عدم قدرت او در تغییر شرایط و حفظ آرامش خود و دخترش چیرگی بیشتری می‌یابد. این تعلیق، توانسته است عمیقا حس بیم وامید را در رفتار زیبا به تصویر بکشد؛ تصمیم‌ها و برنامه‌های او نو به نو عوض می‌شود تا جایی که زیبا تصمیم می‌گیرد برای بازگشت پدرش به آسایشگاه همکاری کند.
پس‌زمینه داستان، اشاره‌های مه‌آلود به وضعیت اقتصادی و اجتماعی دخترانی مثل زیبا می‌کند که هر آیینه، تنگ زیبای قلب و روحشان را، اعتیاد، بزهکاری اجتماعی و بی‌خانمانی تهدید به شکستن می‌کند. گرفتاری‌های یک مرد که ستون حفظ خانواده و آرامش است،‌ به شکل‌ حیرت‌انگیزی گسترش یافته و هم‌چون ماری بر او تنیده و در مارپیچی تند و تاریک و خزیده، او و زندگی خانوادگی‌ش را به قعر دخمه‌ای تنگ و تاریک و ساکت فروانداخته و می‌بلعد. در این دخمه تاریک ماهیت عناصر تغییر یافته است، زیبا پدرش را دوست دارد اما بی حضور هیچ‌‌نوری بدیهی است که از آن نیز بترسد. مه‌آلودگی این دخمه و مارپیچ منتهی به آن، نشان می‌دهد دنیای ما هرقدر بزرگ و آفتابی، خود دخمه‌های فراوان است برای زیبایان بی‌شمار و ماری که در کمین تک تک ما آرمیده است.
زیبا تلاش دارد در این رابطه، ارزش اعتماد را زنده کند؛ او با تکیه بر پدرش که در نظر جامعه، فردی بیمار، خطرناک و نیازمند مراقبت است در مسیر و شیب اجتماعی و طبقاتی شهر تهران!‌ به بالاترین جایی می‌رسد که شهروندی ممکن است برسد! و از آن بالا این مار خوش‌خط و خال تنینده بر پیکره شهر را می‌نگرد که چطور بعد از بلع طعمه‌اش برای هضم آن، آرمیده است. اینجا اما نقطه طلایی دیگری در زندگی زیبا و روایت این کتاب است؛ زیبا به کسانی که پدر از آنان رمیده و خویش، او را از آنان رهانده اعتماد می‌کند! کار زیبا نشان‌گر این است که نیروهای که به ظاهر متضاد می‌نمایند در یک تصویر کلان‌تر از جامعه، در پی ایجاد تعادلی پایدار هستند و این تزاحم ناشی از فهم و درک ما از قراردادهای اجتماعی است؛ حضور دست‌اندرکاران آسایشگاه همین‌قدر موجب آرامش زیبای شهر ماست که زیستن روزانه‌ای در کنار پدرش. و این صحنه طلایی داستان و اوج بلوغ در رفتار زیباست. براستی او زیبا شده است؛ خواستنی، باورکردنی و تکیه‌کردنی! زیبا بسیار زودتر از همه دختران شهر و چیزی‌که ما فکر می‌کنیم بزرگ شده و مسئولیت پذیرفته است. او پاسخگوی ستردن روح پدری است از زنگار زندان و بند و دیوار و ستاندن حق خویش از یک زندگی ساده زیبا و در نهایت، بازپس دادن آرامش عاریتی روح خویش به کالبد خفته جامعه. زیبا، آینه تمام‌نمای امید و اعتماد و هم‌دلی پرتپش در کشاکش فضای پژمردگی، ترس و تنش.
فرهاد حسن‌زاده با نگاریدن نقاشی زندگی تلخ و زشت زیبا! در پی یادآوری این نکته به همه ماست که با بزرگترین دریچه لنزمان قادر به حفظ یا ایجاد آرامش و به تعادل کشاندن نیروهای متضادی هستیم که در زوم‌های بالاتر، چیزی جز جنگ و گریز، خشونت و ستیز  و یا قهر و پرهیز نیستند! می‌شود ایران‌مان را با درکی چنین روادارانه و تکثر‌خواه طوری دیگری دید و شکل دیگری ساخت.
پ.ن
تصویر یادداشت، قابی است سه گانه از رابطه پدر زیبا با دختر، خویش و جامعه‌اش که از فیلم تحسین‌شده رسول صدر‌عاملی با بن‌مایه همین داستان،‌ برگزیدم.
      

41

        بادبادک‌باز؛ حکایتی از رفاقت، قومیت و دوگانگی روایت
بادبادک‌باز داستان زندگی و آرمان برادری اقوام افغانستانی است؛ با تکیه بر جنگ و گریز، زیست و ستیز، قهر و آشتی، بیم‌ و امید و پیدا و پنهان قوم پشتون و هزاره. کتاب، داستان دوستی و هم‌زیستی بین‌نسلی خانواده‌های هزاره و پشتون و تاجیک در کابل و سایر شهرهای افغانستان و امتداد آن تا پاکستان و آمریکا است.
خالد حسینی در این کتاب مناعت طبع مردمان آن‌سوی هامون و مردانگی و غیرت‌شان را به رخ تصویر کشیده است. از آن‌جا که این کتاب در آمریکا و با شخصیت آمریکایی او منتشر گردیده، دوگانگی‌های زیادی در آن به چشم می‌خورد که بعید است آگاهانه نبوده باشد و از این رو کار خالد حسینی را سخت و هنرمندانه کرده است.
دوگانگی در روایت
مثلاً او در یادآوری شخصیت پدرش بیش از همه به غیرت او و تعصبش روی زنان هم‌وطن تمرکز دارد، و وقتی به آمریکا می‌رسد با خیال آسوده‌تری موضوع ولادت‌ نامشروع دوست دیرینش را بازگو می‌کند؛ طوری که نویسنده‌ی غربی و آمریکایی نه تنها پدرش را گناه‌کار نمی‌داند بلکه علاقه و پیوستگی بیشتری با امیر و حسن و سهراب درمی‌یابد.
هزاره‌ها در قلب داستان
بیان هنرمندانه و سرشار از درد و عشق و احساس و افسوس فداکاری‌های رفیق هزاره امیر، یعنی حسن، نشان می‌دهد که این قوم نقش بسزایی در حفظ و اعتلای آن‌چه که امروز افغانستان نامیده می‌شود، داشته است. نویسنده با کشیدن این نقاشی زیبا از شخصیت حسن و پدرش، شاید خواسته باشد بگوید: هرچند اهالی این سرزمین، هزاره‌ها را خارجی و بی‌اصالت می‌دانند، اما در سده‌ی گذشته، آنان از هیچ فداکاری و جان‌فشانی برای حفظ وطن کوتاهی نکرده‌اند.
در این بین، صحنه‌ی تماشایی نجات جان امیر توسط سهراب، کودک خردسال حسن، دیدنی و غرورآمیز و الهام‌برانگیز است. از سوی دیگر، هم زندگی حسن در میان قوم پشتون و هم پذیرش سهراب در یک خانواده‌ی پشتون نشان می‌دهد که اهالی فهمیده و با اصالت افغانستان این چندگانگی نژاد و مذهب و زبان را به عنوان یک واقعه‌ی تاریخی درک کرده و به آن احترام می‌گذارند و این پدیده را برای رشد و توسعه‌ی کشورشان ضروری و انکارناپذیر می‌دانند، و بایستی همگان هزاره‌ها را در کنار ساکنان اصلی این مرز و بوم بپذیرند.
نقد شوروی‌ستیزی، طالبان‌ستیزی و آمریکاپذیری
نقد اصلی کتاب، به شوروی‌ و طالبان‌ستیزی در کنار آمریکاپذیری است. البته بایستی تا حدودی به خالد حسینی حق داد و عنصر زمان نگارش کتاب را هم از نظر دور نداشت! اما توقع می‌رود یک نویسنده‌ی وطن‌پرست همان‌گونه که با آمدن نیروی ارتش سرخ به کشورش نگاه می‌کند و از آن نفرت دارد، در برابر اشغال کشورش با هر بهانه‌ای توسط یک نیروی بیگانه‌ی دیگر هم حساس و مقاوم باشد.
در نگاه نویسنده، رنج و محنت مردم افغانستان با آمدن نیروهای ناتو و آمریکا پایان پذیرفته است؛ بیمارستان و مدرسه و کتاب‌خانه و درمان‌گاه و دانشگاه در کشور گشایش یافته است و فرصت بازگشت وطن‌پرستان دور از وطن فراهم شده است و سهراب‌ها مجال زندگی یافته‌اند. وطن‌پرستانی که هرچند فرسنگ‌ها از خاک‌شان دور شده‌اند، اما خون‌شان همچنان به عشق وطن می‌جوشد؛ همان فرهنگ، همان زبان و هم مناعت طبع و بزرگی قلب.
زبان و سبک
لحن و سبک کتاب شبیه عمده‌ی رمان‌های آمریکایی است؛ ساده، روان و با سرعت. حسینی در این کتاب، در پرداختن به عناصر اصلی فرهنگ خودش مثل شرقی بودن و زبان فارسی، قرابت فرهنگی با ایران و ... کم نگذاشته است. آن‌چنان که او نگاشته است، از دید کودکان آن دیار، ایران آرمان‌شهر آرزوها و نداشته‌های مردمان محنت‌کشیده و هم‌نشین با غم است.
پرسش پایانی
بر این اساس، دوست دارم نظر او را بعد از خروج آمریکایی‌ها از آن کشور و بازسپردنش به همان طالبان قبل از جنگ بدانم! حال که بازهم مردم شریف آن‌سوی هامون از وطن جدا شده‌اند و آواره‌ ینگه‌ی دنیا.
      

48

        مردی به نام اوه داستان زندگی پیرمردی تنها،‌ قانون‌مدار، سخت، تغییر‌ناپذیر، منظم و درون‌گراست که در پی از دست روح زندگانی‌ش به کالبدی بی‌روح، منجمد و در آستانه شکستن بدل شده است. اوه قلبا انسان خوبی است؛ شهروند و همسایه خوبی است؛ او در پناه چهره اخم‌آلوده و سرد و سنگی خود از قدح ترک برداشته قلب و نازکی طبع‌ش نگاه‌بانی می‌کند. اوه از همان‌هایی است که دولت‌مردان آرزوی داشتن‌شان را دارند؛ همان‌ها که تکالیف شهروندی‌شان سر وقت انجام می‌دهند بدون آن‌که دنبال حقوق‌شان باشند. اوه بارها در شرایط استثنایی به قانون تمکین کرده و همواره طرفدار حاکمیت قانون‌های خشک و  بی‌روح در جامعه بوده است. پیرنگ این کتاب داستان تحول درونی او و زایش دوباره روحی انسانی در وجود او و دگرگونی‌ش به یک انسان در برابر یک ماشین یا ربات است. اوه بخاطر قانون‌مداری جریمه می‌شود و نه تشویق و در لحظه ایستادن در برابر دیوار قانون، زنده می‌شود. مردان قانون در این کتاب همه لباس سفید یک‌دست دارند که گویی کارگزاران مرگ‌اند و نیستی تا سفیران حیات و هستی. این نیستی سفید و بی‌روح نه تنها در لباس و منش کارگزاران دولت و شهرداری و بیمه که در محیط و زمین زندگی او نیز هست؛ همه‌جا برفی، بی‌صدا و بی‌روح تصویر شده. در مقابل عناصر حیات در زندگی اوه همه رنگی‌اند؛ از سونیا تا پروانه و دختران خون‌گرم و خندان و خواستنی او.
نکته مهم اینکه روح زندگی او یک زن بوده؛ کسی که پرهیب آن در همه جا همراه اوست  و اوه را دنبال خود می‌کشد. تنها اراده و هدف جدی و کشنده پیرمرد برنامه‌ریزی برای رسیدن به همسر و آرمیدن کالبد خسته‌ش درکنار اوست. زن اما زندگی می‌ستاند و روان می‌ساید همان‌گونه جان می‌پردازد و حیات می‌افرازد! حضور یک زن ایرانی به نام پروانه که مشابهت‌ها و تضاد‌هایی با سونیای او دارد، بدون آن‌که اراده آگاهانه در پیرمرد باشد، او را به زندگی بازمی‌‌گرداند. من رابطه معناداری بین بن‌مایه نام سونیا و پروانه یافتم که شاید در خیال نویسنده و نگاه او نبوده باشد! سونیا از عشق و خرد و اندیشه می‌آید و پروانه، جستجوگری سوزان و تشنه عشق است در ادبیات کهن ما... خلاصه آن‌که نبودن زنی او را به مرگ می‌کشاند و آمدن زنی در زندگی نگاه می‌دارد. این کشاکش و این هنگامه زیبا، همان دوگانه حیات مستانه پروانه در ادبیات ماست؛ که شوق رسیدن به شمع و نور درخشنده و زندگی‌بخش آن، پروانه را پذیرای مشتاق گرمای سوزنده و کشنده آن می‌کند. سونیا روح و پیامبر درون اوه است و خرد و عشق او را می‌پالاید؛ اوه در همه‌جا تنها خود را در نگاه و نگرش سونیا مسئول می‌داند و معصوم می‌سازد. در برون او و هوای انسانیت و مدنیت اما این جایگاه ستودنی، آنِ پروانه است. کمی شاعرانه است اما منش پروانه،‌ پروانگی روح اوه را در نسبت به شمع و عشق سونیا به کمال می‌رساند.
نقطه اوج داستان صحنه تماشایی خودکشی تمیز و موقر اوه در ایستگاه مترو است که در چشم‌بهم‌زدنی به نجات جان یک انسان می‌انجامد! دقیقا در همان لحظه که تصمیم به نابودی خود انسان‌ت گرفته‌ای خداوند تو را مامور نجات زندگی انسانی دیگر می‌کند. نجاتی که نه تن‌ها جان یک انسان بلکه سرنوشت یک خانواده را شگفت‌انگیزانه تغییر می‌دهد. تلاش و خودداری اوه در پاسخ به خبرنگاران برای روایت داستان قهرمانی‌اش در آن روز، ما را به فکر فرو می‌برد که براستی قهرمانان ما کیان‌اند؟ در روزنامه‌ها و دوردست دنبال‌شان بگردیم یا در همسایگی‌مان؟
نویسنده با ترسیم روابط اوه با پروانه از یک‌سو و آن مردی که جانش را نجات داد نشان می‌دهد نجات انسان‌ها و جوامع عمیقا رهین رنگارنگی فرهنگ و برخورد گوناگونی اجتماع است. براستی آیا کاریکه پروانه ایرانی با او کرد از زنان و مردان هم‌وطن و هم‌جنس او در سراسر اروپا، از سبزی جنوب تا سردی شمال بر می‌آمد؟ چند اوه در کنار ما هستند که در کمال گمنامی ناجی زندگی و بند بند حیات خانواده‌ای هستند؟ و چند اوه دیگر را می‌شناسیم که نیازمند پروانه‌گانی هستند تا حفظ‌شان کند؟
نثر کتاب صریح و ساده و صمیمی است؛ هم‌چون خود اوه! طنز و احساس به کمال در‌هم‌آمیخته‌اند هم چون تار و پود فرش زیبای ایرانی! اوج تضاد‌ها و تفاوت‌ها در رویایی اوه با دخترکان پروانه رخ می‌دهد. در این لحظات و صحنه‌ها، هماهنگی طنز و نشاط با احساس و حیات به اوج می‌رسد و این تن‌ها می‌توانسته در صورت هم‌زیستی پیران و کودکان به نقش فرش زندگانی درآید.
      

32

        دانشکده‌هایی بی‌در و دربان و سرشار از زندگی و ایمان
در دورانی که روشنفکری و خودآگاهی اغلب از دل دانشگاه، سخنرانی، نظریه و فرموله‌سازی بیرون می‌آید، کتابی چون دانشکده‌های من دهن‌کجی است به تمام آن نهادهای رسمی که ادعای پرورش انسان و اندیشه را دارند. دانشگاه گورکی نه دانشگاه دولتی مسکوست، نه سوربن و نه هاروارد. دانشگاه او، کوچه‌پس‌کوچه‌های خیس و متعفن نژنی نووگراد است، بندرهایی که بوی نفت سوخته می‌دهند، مغازه‌هایی که در آنها بیشتر توهین فروخته می‌شود تا نان.
اما همین جاست که گورکی، با دستی خالی و پایی برهنه، نخستین درس‌ها را از کتاب زندگی می‌آموزد؛ درسی که نه در کلاس، که در چشمان ورم‌کرده مردی، دستان پینه‌بسته‌ کارگری، فریاد گرسنگی دختری، و در چهره‌ مست و افتاده‌ پدری ناامید نوشته شده است.
روایتی از درون مردم، نه از بالای منبر روشنفکری
دانشکده‌های من سومین بخش از سه‌گانه‌ زندگی‌نامه خود‌نوشت ماکسیم گورکی‌ است؛ سه‌گانه‌ای که از کودکی آغاز می‌شود، با در میان مردم ادامه می‌یابد و در دانشکده‌های من ظاهرا به پایان می‌رسد، اما در حقیقت، فقط آغاز طرح پرسشی بزرگ است؛
انسان چگونه به فهم و خودآگاهی می‌رسد؟
گورکی پاسخ این پرسش را نه در سیستم آموزشی رسمی، که در میان «دانشکده»‌هایی پنهان در اجتماع می‌یابد. او از همان ابتدا، قهرمان روایت خود نیست، بلکه روایتگر زخم‌خورده‌ای‌ست که خود را در برابر جامعه‌ای بی‌رحم، گرسنه، و در حال فروپاشی می‌بیند. تصویر مردم روسیه در این کتاب، برخلاف آنچه ادبیات رسمی شوروی از آن ساخت، تهی از قهرمان‌سازی و شعار است. کارگر، مست، زن رنجور، کودک ولگرد، و مرد شکست‌خورده، هر یک در جای خود شخصیت‌هایی مستقل دارند، با تضادها، ضعف‌ها و گاه پلیدی‌های پنهان. گورکی با نگاهی بی‌رحم اما انسانی، آنان را نه زیبا و رمانتیک، بلکه راست و تلخ توصیف می‌کند.
ساختن، نه شکایت کردن
شاید وجه تمایز بزرگ گورکی با نویسنده‌ای چون صادق هدایت در همین نکته نهفته باشد. اگر هدایت، به‌ویژه در بوف کور یا زنده‌به‌گور، انسانی را تصویر می‌کند که در مواجهه با پوچی، وا می‌دهد و به درون خود فرو می‌رود؛ گورکی برعکس، انسانی را نشان می‌دهد که در دل تاریکی می‌سازد، شکایت نمی‌کند، بلکه از فتور چرکین و سیاه زخم‌هایش و سرشک تلخ و شور برآمده از چشمانش، الماس سوده است و ریسمان بافته است تا در فراز آید.
اما او نه آن چپ‌گرای شعارزده‌ای‌ست که همه‌چیز را در دعوای بورژوا و پرولتر خلاصه کند. نگاه گورکی به جامعه، در دانشکده‌های من، رگه‌هایی از نقد انسان‌شناختی و حتی الهیاتی نیز دارد. آن‌جا که به جای امید بستن به بهشت برین مارکسیستی، با تردید به معنای رستگاری می‌نگرد؛ جایی که انسان، خود باید خدای خود باشد؛ بی‌دعا، بی‌پیامبر، با نانی در دست و دلی که هنوز نپوسیده است.
در همینجاست که تفاوت او با محمدعلی جمال‌زاده نیز آشکار می‌شود. اگر جمال‌زاده، رنج مردم را با چاشنی طنز و طعنه روایت می‌کند، گورکی از رنج سخن می‌گوید، بی‌آنکه فاصله بگیرد یا لبخند بزند. جمال‌زاده در دارالمجانین آدم‌های نابجا و ناسره را دیوانه می‌بیند، گورکی در دانشکده‌های من، آنان را زنده اما نیمه‌جان، خاک‌آلود اما امیدوار. طنز در گورکی نایاب است، زیرا زمانه‌ای که از آن می‌گوید، مجالی برای طنز باقی نگذاشته.
فلسفه از پنجره‌ نان و خاک
از منظر زیبایی‌شناسی،‌ شاعرانگی‌های  این کتاب برخلاف بیشتر آثار روسی معاصر خودش، نه در جمله‌بندی‌های آهنگین و پیرنگ‌های کشنده و مرموز، که در پرهیز از تظاهر ادبی و واقع‌گرایی اجتماعی نهفته است. گورکی نمی‌خواهد تو را به تحسین وا دارد. او می‌خواهد تو را به درک وا دارد. اگر داستایوفسکی، فقر را به فلسفه‌ی الهیاتی و آنتولوژیک می‌کشاند، گورکی، فقر را به عنوان دانشگاه انسان می‌کشد؛ جایی که فلسفه، نه گفت‌وگوی سقراطی که سکوت کارگری در سرماست.
در صحنه‌ای از کتاب، وقتی راوی برای اولین بار وارد کتابخانه‌ای متروک می‌شود و بوی کاغذهای نم‌خورده را با نفس عمیق می‌بلعد، تجربه‌ی زیبایی به‌جای تعریف آن می‌نشاند. این زیبایی، شبیه تجربه‌ شعرخوانی یا نیوشیدن موسیقی یا بوییدن گلی نیست، بلکه همان لحظه‌ای‌ست که کسی از گرسنگی نمیرد، چون کلمه‌ای او را سیر کرده.
گورکی، آنجا که باید، به اخلاق اجتماعی هم می‌پردازد. اما اخلاق او از نوع موعظه نیست. او به ما نمی‌گوید که خوب باشیم، بلکه می‌پرسد در دنیایی که هیچ‌کس تو را نمی‌بیند، هنوز می‌خواهی مهربان باشی؟ و هنگام شنیدن پاسخی مثبت از ژرفای قلبش، این کتاب را پدید آورده است.
بسیاری از نویسندگان و منتقدان قرن بیستم، دانشکده‌های من را یکی از صادقانه‌ترین نمونه‌های رئالیسم اجتماعی در روسیه پیش از انقلاب دانسته‌اند. ژان پل سارتر در جایی گفته بود که گورکی به ما یاد داد که چگونه «فکر کردن» می‌تواند از شکم گرسنه آغاز شود، نه از کلاس درس. رومن رولان نیز در نامه‌ای به گورکی، این کتاب را "سند بیداری پرولتاریا" نامید. اما در همین حال، برخی منتقدان غربی، نثر کتاب را «فاقد آرایه‌های ادبی متعارف» توصیف کردند، گویی ارزش نوشتار فقط به زیبایی جمله‌هاست، نه واقعیتی که جمله‌ها در دل خود حمل می‌کنند.
دانشکده‌های من کتابی‌ست برای آنان که می‌خواهند از زیستن، فلسفه بسازند. برای آنان که باور دارند می‌توان از بوی نان داغ، فهمی درباره عدالت استنباط کرد. برای معلمان، جامعه‌شناسان، هنرمندان و حتی سیاست‌گذاران، اگر دلشان هنوز برای «انسان» می‌تپد.
برای آنان که به رمان‌های کلاسیکی چون کوری ساراماگو، قلعه حیوانات اورول یا شرق بهشت اشتاین‌بک علاقه دارند، این کتاب نه تنها آشنا خواهد بود، بلکه نقطه‌ای گمشده در حلقه‌ی مطالعه‌‌شان را پُر می‌کند.
گورکی در دانشکده‌های من ثابت می‌کند که دانشگاه لزوماً چهار دیوار ندارد. گاه، دانشگاه همان گام لرزان پسرکی‌ست که می‌خواهد از پل بگذرد، اما نمی‌داند در آن سوی پل، آیا کسی هست یا نه.
این کتاب، روایتی‌ست از آن سوی پل؛ از آنانی که نماندند تا درس بدهند، بلکه زیستند تا خود، درس شوند. هنگام خواندن این کتاب، مسجد و میخانه و خانقاه و دیر و مدرسه در زبان حافظ و عطار و خیام در خاطرم می‌رفتند و می‌آمدند.
      

18

        سفری در مرز حیات و ممات
واگویه‌ای بر جلد نخستِ نفوس مرده نیکلای گوگول
گه‌گاه برای شناختن یک ملت، نیازی به انبوه دفاتر تاریخ و رساله‌های جامعه‌شناسی نیست؛ بسنده‌ست با نگاهی ژرف، سر در کتابی فروبری که در آن، مردی به خرید و فروش مردگان سرگرم است و زنده‌ها را در ردیف اموال دفاتر مالیاتی جاخوش کرده‌اند. نفوس مرده، تنها نام رمانی نیست؛ آیینه‌ای‌ست تیره از روحی که سترده شده و کالبدی بی‌جان که صلیب محنت‌بار سرنوشت را به دوش می‌کشد.
نیکلای گوگول، آن شنل‌دار نغزاندیش، نویسنده‌ای که لبخندش از زهر گدازنده‌تر است و قلمش از شمشیر تیزتر، در این اثر نه روایت می‌نگارد، که مرثیه‌ای می‌سراید بر پیکر اجتماعی که پیش از مرگ تن، جان‌ سپرده شده. تلخ‌تر آن‌که بازار مکاره‌ای بهر خرید و فروش آن برپاست و فریاد پرده‌در برده‌داران به هواست.
 آغاز از هیچ، سقوط به تهی‌مرگی
همه‌چیز با ورود مردی ناشناخته به شهری فراموش‌شده رقم می‌خورد. چیچیکوف، نه قهرمان است، نه پتیاره، نه عاشق، نه حاکم. او مردی‌ست خوش‌سیما اما بی‌ریشه، آراسته به کلام و تهی از معنا، نقشه‌ای غریب در سر پرورانده؛ خرید رعایای مرده؛ آنان که در فاصله‌ی میان دو سرشماری، دیده از جهان فروبسته‌اند اما در دفتر و دیوان، هنوز زنده‌اند.
در این طرح تلخ و تماشایی، قانون، مرگ را نیز به معامله کشیده است؛ مرده‌ای که از کف رفته، اما هنوز در کف ملاکان رهین آز و ثروت و سند شرافت است.
چیچیکوف این مردگان را از ملاکان می‌ستاند، و بدین حیله، در پی دریافت وام و شأن اجتماعی‌ست. در این دگرگونی وهم‌بار، مرگ، نه پایان، که ابزاری‌ست برای صعود به زینه‌های قدرت و زر.
مردی با لب‌ خندان و تهی‌شده از معنا در روان
چیچیکوف، این چهره‌ی بی‌ریشه، نه به سلوک عشق پای‌بند است، نه در راه عدل گام می‌نهد، نه با شور سخن می‌گوید و نه بر مرز رذالت فرو می‌غلتد؛ او تنها صورتکی خندان است بر تهی‌کالبدی بی‌مرام. واژگان را می‌آراید، دستی به سینه می‌نهد، لبخندی می‌زند، اما در درون، اخگری نیفروخت و در برون گوهری نسود.
او همان مردی‌ست که نه برای بودن، که برای وانمودن به بودن می‌زید. گوگول، این پیکر تهی را نه با قهر، که با اندوهی ساکت و سنگین به تصویر می‌کشد؛ گویی ساحری‌است در جامه حکما که بر پیکر جامعه‌ خویش غم‌نامه کولیان خندان لب را می‌خواند.
 مردمانی برای ستردن، نی برای ستودن
زمیندارانی که چیچیکوف به دیدارشان می‌رود، همگی سایه‌هایی‌ فروافتاده از روح ملتی بیمارند؛مانیلوف، مردی که در خیال غنوده و از واقعیت گریزان است؛ نوزدریوف، قماربازی گزافه‌گو که با هر باد می‌رقصد؛ سوباکویچ، که زمخت و زمینی‌ست، اما سود را نیک می‌شناسد؛ و پلیوشکین، که خسیس است و گرفتار مالیخولیای تلنبار کردن.
گوگول با چیره‌دستی حکیمی روایتگر، تک‌تک اینان را با نگاهی دقیق می‌کاود، اما هیچ‌یک از آنان به‌راستی زنده نیستند. همگی نفوسی مرده‌اند؛ پیش از آن‌که جسم‌شان بپژمرد، جان‌شان بفرساید.
مردگان در مغاک، خاک کاویدند و زنده‌گان بر زمین نم‌ناک، سکه کوبیدند.
در جهان گوگول، انسان دیگر انسان نیست؛ شماره‌ای‌ست در دفتر دیوان، مالیاتی‌ست در سامانه، و وثیقه‌ای برای وام و منزلت. چیچیکوف با همین بازی سهمناک، مردگان را می‌خرد؛ نه برای گورستان، که برای دفتر و دارایی.
او از میان استخوان‌های بی‌صدا، سرمایه برمی‌چیند. کارگر تا واپسین دم استثمار می‌شود، و حتی پس از سپردن جان، هنوز سرمایه‌ای سودآور می‌ماند. گوگول این هزل تلخ را در لفافه‌ای از طنز نرم می‌پیچد، اما زهرش در جان خواننده آرام آرام جاری‌ست.
 پلشتی در سیمای جامعه؛ از رخوت مردمان تا پوسیدگی سنگ‌ها
اگر بخواهی «نفوس مرده» را نه داستان، که آینه‌ای بدانی، آن‌گاه چهره‌ای که در آن می‌نگری، نه فقط چهره‌ی چیچیکوف، که تمام جامعه‌ای‌ست که از مردم تا معماری‌اش، در پلشتی فروغلتیده است.
در کوچه‌های مه‌آلود، دیوارهایی هست که زمانی آراسته بوده‌اند و اکنون، گچ‌شان ریخته، پنجره‌هاشان شکسته، و سقف‌هاشان بوی نم و فراموشی می‌دهد. همان‌گونه که در کالبد خانه‌ها شکوهی نمانده، در پیکر مردمان نیز روحی برنخاسته.
از طمع زمینداران تا کرختی مردم، از خنده‌های دروغین تا مهمانی‌های بی‌روح، همه‌چیز یادآور جامعه‌ای‌ست که نه رو به مرگ، که در مرگ پیچیده است.
 کلیسا فسرده، حکومت فسانه، مردمانی در خویش فرسوده
در سراسر این روایت، کلیسا هست، اما صدایی از او برنمی‌خیزد. صدایی که باید آسمانی باشد، در زمین غایب است. حکومت، بستر فساد است، نه حافظ عدالت. و مردمی که باید روشنگر باشند، در ظلمت کرختی و خودفریبی لنگر انداخته‌اند.
این سه‌ضلعی خاموش؛ دین بی‌خروش، دولت بی‌خویش، و ملت بی‌‌خواهش، سازنده‌ی جهانی‌ست که در آن، نفوس مرده تنها واژه حقوقی نیست؛ واقعیتی‌ست زیسته‌شده.
خنده‌ای که در آن گریه نهفته است
طنز گوگول، طنازی نیست؛ گریه‌ای‌ست که جامه‌ خنده پوشیده است. لحظه‌ای که چیچیکوف سند رعایای مرده را امضا می‌کند، لب‌ها به خنده وا می‌شود، اما چشم‌ها تر می‌گردند.
اینجا طنز نه برای خندیدن، که برای بیدار شدن است. خنده‌ای که خواننده را از خواب غفلت برمی‌کشد، همان‌گونه که ناقوس، راهب را از تباهی رهایی می‌بخشد.
 نه فقط نویسنده، بلکه خشت نخست کاخ رمان روسی
گوگول، با این اثر، نه‌فقط داستانی آفرید، که بنیاد رمان‌نویسی نوین روس را استوار ساخت. داستایفسکی، روان پریشان انسان را در راه او کاوید، تولستوی ساختار اشرافیت را با همان نگاه شخم زد، و حتی کافکا، رد دیوان‌سالاری بی‌سروته را در هیاهوی چیچیکوف بازجست.
او نه یک راوی، که نخستین سروشِ ادبیات مدرن روسی بود؛ آن‌که آمد تا نغمه‌ی مرگ را با آوای زندگی در هم آمیزد.
پایان نیمه‌تمام؛ به اندازه‌ یک جهان معنا
گوگول هرگز جلد دوم این کتاب را به پایان نرساند. آن را سترد. شاید چون دیگر امیدی به بازگشت نمانده بود. شاید از بیم آن‌که پایان، دروغین و آراسته شود. اما همین نیمه‌تمامی، به‌کمال بیانگر سرگذشت ملتی‌ست که در برزخ میان بودن و نبودن، تاب می‌خورد.
در جهان گوگول، ما با قهرمانی آشنا نمی‌شویم، بلکه با آینه‌ای. آینه‌ای که چهره‌ی خود را در آن می‌نگریم، و در دل زمزمه می‌کنیم:
من از زمره‌ زنده‌گانم یا دسته مردگان؟
      

28

        کتاب «زینب، قهرمان کربلا» اثر ارزشمند عایشه عبدالرحمن، مشهور به بنت‌الشاطی، نه تنها در جهان عرب و اهل سنت، بلکه در میان علاقه‌مندان به تاریخ اسلام در سراسر جهان، جایگاه ویژه‌ای دارد. بنت‌الشاطی به عنوان یکی از پیشگامان پژوهش‌های قرآنی و اسلامی در دوران معاصر، با سبکی بدیع و رویکردی متفاوت، زندگی حضرت زینب کبری (سلام‌الله علیها) را به تصویر کشیده است. این یادداشت، ضمن ارج نهادن به تلاش‌های سترگ نویسنده، به بررسی این اثر از منظر یک خواننده شیعه ایرانی می‌پردازد.
عایشه بنت‌الشاطی، به عنوان بانویی پژوهشگر و ادیب، در زمان نگارش این اثر در تابستان ۱۳۳۲ شمسی، در حال و هوای خاصی از مصر و جهان عرب قلم می‌زد. این دهه، دوران تحولات عمیق سیاسی، اجتماعی و فکری در مصر بود؛ سال‌هایی که پس از انقلاب ۱۹۵۲، به روی کار آمدن جمال عبدالناصر و آغاز دوران ناصریسم با شعارهای پان‌عربیسم، ملی‌گرایی عربی، سوسیالیسم و استقلال از نفوذ غرب منجر شده بود. این فضای بیداری ملی و تلاش برای بازسازی هویت عربی-اسلامی در برابر استعمار و نفوذ خارجی، تأثیری عمیق بر جریان‌های فکری گذاشته بود. در همین حال و هوا، بازخوانی تاریخ اسلام و شخصیت‌های برجسته آن، با رویکردی نو و تحلیلی، مورد توجه قرار گرفت. رشد جنبش‌های فمینیستی نیز در این دوره، بر نقش زنان در جامعه و تاریخ تأکید داشت و بنت‌الشاطی خود از پیشگامان این عرصه بود. نگارش کتابی درباره حضرت زینب (س) در چنین بستری، نشان‌دهنده اهمیت پرداختن به شخصیت‌های مقاوم و الهام‌بخش در تاریخ اسلام بود که می‌توانستند الگویی برای مبارزه و ایستادگی در برابر چالش‌های معاصر باشند. او همچنین آثاری درباره دیگر زنان برجسته خاندان نبوت از جمله حضرت خدیجه (س)، حضرت آمنه (س) و حضرت سکینه (س) دارد. رویکرد نوآورانه و تحلیلی او در تمامی آثارش مشهود است و این امر او را به یکی از تأثیرگذارترین زنان پژوهشگر در جهان اسلام تبدیل کرده است. 
«زینب، قهرمان کربلا» از زمان انتشار تاکنون مورد تحسین بسیاری از نویسندگان، اندیشمندان و نخبگان جهان اسلام قرار گرفته است. منتقدان، قدرت تحلیل و نگارش بنت‌الشاطی را ستوده‌اند و این کتاب را نقطه عطفی در پژوهش‌های مربوط به شخصیت حضرت زینب (س) دانسته‌اند. سبک ادبی و داستان‌گونه کتاب که در عین پایبندی به منابع تاریخی نگاشته شده، مورد تحسین قرار گرفته و آن را برای طیف وسیعی از خوانندگان، از پژوهشگران تا عموم مردم، جذاب کرده است. برخی نیز به رویکرد خاص نویسنده در بهره‌گیری از منابع اهل سنت اشاره کرده‌اند. به عنوان مثال، مرحوم سید جعفر شهیدی، مترجم یکی از ترجمه‌های مشهور این کتاب به فارسی، با وجود تفاوت‌های دیدگاهی که به دلیل رویکرد مذهبی نویسنده وجود دارد، به امانت‌داری در ترجمه و ارزش کلی اثر اذعان داشته است. او و دیگر مترجمان و پژوهشگران شیعه، این کتاب را سندی مهم برای حقانیت شیعه می‌دانند، چرا که یک پژوهشگر برجسته از جهان اهل سنت، با قلمی شیوا، به عظمت و نقش بی‌بدیل حضرت زینب (س) در کربلا پرداخته است. این بازتاب گسترده، خود گواه اهمیت و تأثیرگذاری این اثر در محافل علمی و فرهنگی است.

کتاب «زینب، قهرمان کربلا» به دلیل نثر شیوا، توصیفات ادبی بی‌نظیر و تحلیل‌های عمیق روان‌شناختی از شخصیت حضرت زینب (س)، به سرعت مورد توجه قرار گرفت. در جهان اهل سنت و عرب، این اثر به عنوان یک منبع مهم برای شناخت ابعاد شخصیتی و نقش حضرت زینب (س) در واقعه کربلا شناخته می‌شود. بنت‌الشاطی با اتکا به منابع تاریخی موجود در جهان اهل سنت، تصویری جامع و تأثیرگذار از بانوی صبر و مقاومت ارائه می‌دهد که کمتر در آثار پیشین بدان پرداخته شده بود. این کتاب توانست جایگاه حضرت زینب (س) را نه تنها به عنوان خواهر امام حسین (ع)، بلکه به عنوان یک رهبر فکری و اجتماعی پس از واقعه کربلا تثبیت کند.
بنت‌الشاطی در این کتاب، با رویکردی کاملاً پژوهشی و تحلیلی، وقایع مربوط به زندگی حضرت زینب (س) را از کودکی تا پس از واقعه کربلا و خطبه‌های کوفه و شام، دنبال می‌کند. او با ظرافت خاصی به جزئیات تاریخی پرداخته و تلاش می‌کند تا انگیزه‌ها، چالش‌ها و تصمیمات حضرت را در بستر زمان خود مورد بررسی قرار دهد. او همچنین به تحلیل وضعیت اجتماعی و سیاسی آن دوران می‌پردازد و شرایطی را که منجر به قیام امام حسین (ع) و نقش حضرت زینب (س) در آن شد، تبیین می‌کند. این رویکرد، به خواننده امکان می‌دهد تا با درک عمیق‌تری از ابعاد حماسه کربلا و نقش بی‌بدیل حضرت زینب (س) مواجه شود.
با وجود ارزش‌های فراوان این کتاب، از منظر یک خواننده شیعه ایرانی، برخی نکات قابل تأمل وجود دارد. بنت‌الشاطی در این کتاب عمدتاً به منابع تاریخی اهل سنت استناد می‌کند. این امر ممکن است در برخی جزئیات، با نقل‌های تاریخی رایج در منابع شیعی، تفاوت‌هایی داشته باشد. برای مثال، برخی از حوادث یا خطبه‌های منسوب به حضرت زینب (س) در منابع شیعی، ممکن است در این کتاب با جزئیات کمتری ذکر شده باشند یا روایتی متفاوت از آن‌ها ارائه شده باشد. این تفاوت در منابع، نه به معنای ایراد اساسی، بلکه نشان‌دهنده تفاوت در اولویت‌ها و رویکردهای نقلی در دو مکتب است. همچنین، با وجود دقت بالای نویسنده، در معدود مواردی ممکن است برخی تحلیل‌ها یا نتیجه‌گیری‌ها، از دیدگاه پژوهشگران شیعه مورد بحث و اختلاف باشد. این موارد جزئی، اغلب ناشی از تفاسیر متفاوت از رویدادها یا عدم دسترسی به تمامی منابع شیعی در زمان نگارش کتاب است. با این حال، این ایرادات جزئی، خدشه‌ای به ارزش کلی اثر وارد نمی‌کند.
از منظر یک خواننده شیعه ایرانی، «زینب، قهرمان کربلا» فراتر از یک کتاب تاریخی صرف است. این اثر، ادای احترامی عمیق به مقام شامخ حضرت زینب (س) و تجلیل از صبر، شجاعت و پایمردی ایشان است. بنت‌الشاطی با قلم توانای خود، روح مبارزه و رسالت‌آگاهی حضرت زینب (س) را به گونه‌ای ملموس به تصویر می‌کشد که می‌تواند الگویی بی‌بدیل برای زنان و مردان عصر حاضر باشد. روح مبارزه با ظلم و ستم، ایستادگی بر اصول حق و عدالت، و توانایی مدیریت بحران در و رهبری اجتماعی سخت‌ترین شرایط، از جمله درس‌هایی است که می‌توان از شخصیت حضرت زینب (س) آموخت و آن را در زندگی معاصر به کار بست. به عنوان یک خواننده ایرانی، آن‌هم در سالروز ایام اسارت کاروان اهل بیت پیامبر(ص) و نقش بی‌بدیل دختر امیرالمومنین علیه السلام در رساندن پیام عاشورایی سید‌الشهداء (س) نه تنها از خود کتاب بهره‌ها برده و نفس‌ها گرفتم، بلکه از بنت‌الشاطی، نویسنده‌ای توانا که با وجود تفاوت‌های مذهبی، با نگاهی احترام‌آمیز و پژوهشی به شخصیت این بانوی بزرگ پرداخته است، قدردانی می‌کنم. او پلی میان روایات مختلف ساخت و امکان درک مشترکی از عظمت این شخصیت تاریخی را فراهم آورد.
 «زینب، قهرمان کربلا» اثری است که در تصویر کلی خود از عظمت و نقش حضرت زینب (س)، به حقیقت نزدیک است و می‌تواند برای هر خواننده‌ای، صرف نظر از مذهب، الهام‌بخش و روشنگر باشد. این کتاب دعوتی است به تأمل در زندگی بانویی که با صبر و مقاومت خود، تاریخ را دگرگون کرد و میراثی ماندگار از شجاعت و ایمان برای آیندگان به یادگار گذاشت.
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

داستان دو شهرچشم هایشجای خالی سلوچ

سیاهه سیاحت و سیر وسلوک یا سیمای سحر و سیاست زنانه

78 کتاب

اول خواستم فقط رمان و حسب‌حال بنویسم اما دیدم کتاب‌هایی در ذهنم هست که دلم پیش‌شان است و دستم به حذف‌شان نمی‌رود. بعدتر اگر مجالی بود شاید این فهرست را تفکیک کردم! آنروز موعود قول میدهم که در فهرست‌های جداگانه مفصل‌تر بنویسم! (وعده سر خرمن) برای خواندن این سیاهه حرف‌هایی به نظر مهم می‌رسد که بدانید. البته اگر یادداشت حقیر در خصوص داستان دوشهر را خوانده باشیددستتان می‌آید تصویر زنان در آینه این پیرمرد نورس را! 1- در کتاب، زن سوژه است و ابژه! قهرمان است و مقهور! محبوب است و منفور! قاعده است و قرار! قدرت است و غیرت! نفرت است و موهبت! زمین است و زمان! آن است و آینده! حقیقت است و فسانه! دلدار است و دل‌داده! عصمت است و پتیاره! پیامبر است و ساحره! گل است و گلاب! صواب است و عقاب! شهد است و شراب! زهر و است و سراب! حزین است و شاداب! شاهد است و شهید! شهر است و شعر! شهرت است و غریبی! ساحل است و صخره!‌ کویر است و دریا! بهشت است و دنیا! 2- در شاعرانگی‌ها بالا اگر خواستید بجای «و»، «یا» بگذارید! بجای کتاب هم اگر خواستید زندگی بگذارید! قضاوتش با شما! بگذریم! 3- سیاهه شامل کتبی است داستانی و ناداستان که در آن یا زن قهرمانی است یا بستر بروز قهرمانی یا چشم سیاهی در جستجوی قهرمانی به نظر من. ۴- اول که فهرست را که نوشتم مورد لطف و نظر تعدادی از اهل ذوق قرار گرفت و کتبی را پیش نهادند تا اضافه کنم که از ۵۰ به بعد شماره شده است. ۵- بخشی از کتاب‌ها نه فارسی و نه زبان اصلیشان در ایران نمایه نشده و متاسفانه قادر به فهرست کردنشان در بهخوان نیستم. بخاطر همین اسامی مهم‌ترین آن‌ها را در همین نوشتار تقدیم می‌کنم. ۱- نوشتن علیه فرهنگ نوشته خانم لیلا ابولغود ۲- زن در الجزایر نوشته خانم آسیه جبار ۳- عشق آوای خیال نوشته خانم آسیه جبار پ.ن. کتاب‌ها بی هیچ علتی و برداشتی ۷۲ تن شدند.

52

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.