نوید نظری

نوید نظری

بلاگر
@navidnazari
عضویت

آذر 1400

343 دنبال شده

613 دنبال کننده

        زندگی مکثی است بین دو سجده 
استغفراللهی بگو
باز میگردیم
      

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بنظر من یادآوری آموزه‌های اخلاقی و پندهایی برای زندگی یک هدف مهم برای رمان‌های کلاسیک است. این سبک دل‌خواه نوشتاری، بسادگی حال و هوای درونی انسان‌ها را واگویه می‌کند و در صداقت متن و آهنگ خوشایندش، خواننده هر لحظه با شخصیت‌های داستان همزادپنداری می‌کند؛ بجای آن‌ها جوش می‌زند، ملتهب می‌شود، افسوس می‌خورد و لبخند می‌زند،‌ اشک می‌ریزد، شکسته و شکفته می‌شود. طرح تعلیق داستان بد نیست، هرچند اگر اهل رمان خواندن باشید و خوانش سوژه‌های بسیاری را از سر گذرانده باشید، تا حدی می‌توانید پایان کار را حدس بزنید. اما مگر نه آن‌که زیبایی زندگی نیز در دانستنِ فرجام و زیستنِ مسیر است؟ بنابراین از خواندن آن دل‌زده نمی‌شوی؛ این رمز رمان‌های کلاسیک است که برخاسته از متنِ زندگی‌اند. و مگر مرور زندگی ملال‌آور است؟
شبیه بسیاری از کلاسیک‌ها، نیازمندی‌های طبقات فرودست و تفاخر‌های فرادستان در جای‌جای متن به چشم می‌خورد. در سینه کتاب، اجتماعیات، روان‌شناسی و جامعه‌پردازی، اشاره به اسرار و راز و رمزی دارد؛ آداب و نزاکت! آداب نجیب‌زادگی و نزاکت اشرافی‌گری! هرچند فضای داستان خانوادگی است و دغدغه‌های خانوادگی را بازگو می‌کند. در این کتاب خبری از تحلیل‌های فلسفی، الهیاتی و سیاسی نیست؛ قلم نویسنده چون پرگار، گوش به حرف، گردِ کانون‌های اجتماعی می‌چرخد. در عوض، کتاب پر است از گفتگو! و خواننده خود باید از دلِ گفتگوها، ارزش‌ها، کاستی‌ها و دلواپسی‌های مردمان زیسته در کتاب را دریابد.
نرم نرمک خواندن «غرور و تعصب» فرصتی است برای واپس‌گردیدن ما انسان‌های عصر فناوری و سرعت، به سادگی‌های دوران نه‌چندان دور. دل را دریغ‌مندِ درنگی جان‌افزا می‌کند؛ درنگِ شب‌های رفته و روزهای مانده. آهنگ کندِ کارهای جین آستین، فراخور روزگاری است که مردمان قدرِ زمان را می‌دانستند و قطره‌قطره‌ش را می‌نوشیدند! نوش بو نیایش عصر! فراخور و فراهم! از این‌رو بایست که آرمید و خواند تا لذت برد و آسود.
یکی دیگر از کارکردهای ادبیات کلاسیک همین است که در آن با همزادپنداری، تو دوستانی در جای دیگری از جهان می‌یابی؛ جهان‌وطنی! دغدغه مشترک می‌‌سازی و زود با تنابندگانِ داستان مانوس می‌شوی، بی‌هیچ سختی و سستی. این یعنی روح فطرت‌مایه‌ آدمی هنوز آزمندِ سکوت و خلوت و آرامی است، هرچند در هیاهو و شلوغی و جنبشی ساختگی برآمده از عصر مدرن باشد.
زمانه کتاب در ایام چیرگی اشرافی‌گری سده‌های پایانی هزاره دوم است. و ارزش‌های درونی انسان‌ها نیز تا به پهنه ترازوی «آداب و نزاکت و کمال نجبا» سنجیده نشود، قدر و قیمت نمی‌یابد. هرکدام از دخترهای خانواده بت، شخصیتی یکتا دارند و نویسنده کوشیده است ایشان را به یک خصلت پسندیده  یا درخور، برجسته سازد؛ نزاکت، شور و جنبش، دانش، مهربانی و آرامش، دلبری و وقار. جان‌مایه کتاب عشق است؛ شوق و محبت! فراق و حسرت! این عشق با غرور آذین شده است؛ غرور نه خودخواهی، بلکه پیراستن خویش است برای سزاواریِ عشقی فزون‌تر. از سوی دیگر نویسنده در نکوهش رفتار مادر و برخی دختران خواسته است بگوید، دودِ آتش رفتار شتاب‌زده و دور از خرد، به چشم نخست، آتش‌افروز می‌رود. زندگی مجالی برای قماری خودخواهانه ندارد، چه بسا که به قول قیصر: «ناگهان چه زود دیر می‌شود».
فراز و نشیب داستان، پیوندی پایدار با تضاد ذاتی هویت و شخصیت اجتماعی مردمان دارد که این خود نیز، پیامد طبقه اجتماعی و میزان بهره‌مندی از مواهب زندگانی مادی است. یک تصویر نغز و خرد‌انگیز از این تقابل الهامی شکوهمند گرفته است، سرنوشت‌های واگرای دختران خانواده بعد از ازدواج است؛ چه اینکه زنان در جامعه‌ی وقت انگلستان خود مسیر زندگی را برنمی‌گزینند و همه چیز تحت تأثیر ازدواج آنان است. این روایت، به‌ظاهر ساده، در ژرفای خود دریغ نابرابری است و آرزومندی آزادی!
      

17

نوید نظری

نوید نظری

7 روز پیش

        کتاب «حرف‌هایی با دخترم درباره اقتصاد» نوشته‌ی یانیس واروفاکیس، یکی از مشهورترین اقتصاددانان جهان، اثری است که اقتصاد را نه به‌عنوان علم خشک عددها، بلکه به‌مثابه‌ی درامی انسانی و اخلاقی روایت می‌کند. واروفاکیس، اقتصاددان و وزیر دارایی سابق یونان، در این کتاب خطاب به دختر نوجوانش می‌نویسد و با زبانی روشن و بی‌پیرایه از رازهای پنهان اقتصادی سخن می‌گوید: از اینکه پول چیست و چرا بدهی وجود دارد تا اینکه ثروت و نابرابری از کجا می‌آیند و چگونه اقتصاد می‌تواند زندگی انسان‌ها را بسازد یا ویران کند.
واروفاکیس این کتاب را پس از پایان دوران وزارتش نوشت؛ زمانی که از تجربه‌ی نزدیک با قدرت نهادهای مالی جهانی، به‌ویژه بانک مرکزی اروپا، زخمی عمیق در ذهن و دل داشت. او در بحران بدهی‌های یونان شاهد بود که چگونه تصمیم چند بانک‌دار در فرانکفورت می‌تواند بر زندگی میلیون‌ها انسان در آتن، لیسبون یا مادرید سایه بیندازد. این تجربه، او را به این باور رساند که اقتصاد صرفاً یک علم فنی نیست، بلکه میدان نبردی از ایده‌ها و منافع است — جنگی میان قدرتمندان برای به‌دست آوردن وفاداری و بیعت مردم.
در این کتاب، واروفاکیس از داستان‌ها و مثال‌های ساده و گاه شاعرانه استفاده می‌کند تا به دخترش توضیح دهد چرا نظام اقتصادی خطرناک است، چرا پول معنا و قدرتی فراتر از کاغذ دارد، و چرا بدهی همیشه در قلب نظام مالی حضور دارد. او نشان می‌دهد که اقتصاد در طول تاریخ، از روزی که مبادله آغاز شد تا امروز که رمزارزها در گردش‌اند، همواره نوعی نمایش تاریخی از اعتماد، قدرت و فریب بوده است.
واروفاکیس در گرایش فکری خود، منتقد سرسخت نولیبرالیسم و سیاست‌های بازار آزاد افراطی است. او در عین حال سوسیالیست کلاسیک هم نیست؛ بلکه به‌نوعی مدافع اقتصاد انسانی، شفاف و مبتنی بر عدالت اجتماعی است. از دید او، سیاست‌های نولیبرالی دهه‌های اخیر با تکیه بر آزادی بازار و کوچک‌سازی دولت، موجب رشد نابرابری، افزایش بدهی و تمرکز ثروت در دست اقلیتی کوچک شده‌اند.
او در جای‌جای کتاب به سیاست‌هایی می‌تازد که ثروت را از پایین به بالا منتقل می‌کنند و می‌نویسد: «نظامی که می‌گوید بازارها خود به خود تعادل می‌آورند، دروغ می‌گوید؛ بازارها همیشه در خدمت قدرتمندانند مگر اینکه مردم بیدار باشند.»
کتاب در بیش از ۳۰ زبان ترجمه و منتشر شده و در کشورهای گوناگون، از اروپا تا آمریکای لاتین، مورد استقبال قرار گرفته است. منتقدان، آن را یکی از روشن‌ترین و انسانی‌ترین روایت‌ها از اقتصاد مدرن دانسته‌اند؛ اثری که هم نوجوانان می‌فهمند و هم دانشگاهیان از آن می‌آموزند.
اما در دل این گفت‌وگوی پدر و دختری، چند محور کلیدی وجود دارد که خواننده را با جوهره‌ی اندیشه‌ی واروفاکیس آشنا می‌کند:
پول و بدهی
واروفاکیس می‌گوید پول نه طلاست و نه عدد؛ بلکه نوعی قرارداد اجتماعی و وعده‌ی اعتماد است. تاریخ اقتصاد، در حقیقت تاریخِ بدهی‌هاست؛ هر تراکنش، بدهی تازه‌ای می‌آفریند. بانک‌ها با وام دادن در واقع پول تازه خلق می‌کنند، اما در عین حال فقیران را بیش از پیش در زنجیر بدهی گرفتار می‌سازند.
بانک‌ها و بازار بدهی
او نظام بانکی مدرن را «ماشین تولید نابرابری» می‌نامد. بانک‌ها با خلق بدهی‌های جدید، ثروت مصنوعی تولید می‌کنند که عمدتاً به نفع ثروتمندان است. تجربه‌ی شخصی واروفاکیس از مذاکراتش با نهادهای اروپایی در دوران وزارت، پشتوانه‌ی این نقد است: جایی که دید چگونه تصمیمات چند مقام مالی، دموکراسی ملت‌ها را بی‌اثر می‌کند.
تورم و نابرابری
واروفاکیس توضیح می‌دهد که تورم نه فقط افزایش قیمت‌ها، بلکه نشانه‌ی توزیع ناعادلانه‌ی قدرت اقتصادی است. در جهانی که پول از بدهی ساخته می‌شود، تورم به ابزاری برای انتقال ثروت از کارگران به صاحبان سرمایه بدل می‌شود.
فناوری و کار انسانی
او با نگاهی هشداردهنده به نقش فناوری و هوش مصنوعی می‌نگرد. فناوری می‌تواند انسان را آزاد کند، اما در نظام ناعادلانه‌ی کنونی، اغلب به ابزاری برای بهره‌کشی مدرن تبدیل می‌شود. به باور او، اقتصاد آینده باید بر پایه‌ی رهایی انسان از کار اجباری و تضمین کرامت او استوار شود.
محیط زیست و رشد بی‌پایان
واروفاکیس از وسواس اقتصاد مدرن نسبت به «رشد» انتقاد می‌کند. او می‌گوید رشد بی‌پایان در جهانی با منابع محدود، منطق خودویرانگر است. به‌جای آن باید به‌دنبال رشد انسانی و زیست‌پذیر باشیم، نه صرفاً رشد عددی تولید و مصرف.
جهانی‌سازی و قدرت‌های مالی
او جهانی‌سازی را واقعیتی اجتناب‌ناپذیر می‌داند، اما می‌گوید این فرآیند به شکلی ناعادلانه طراحی شده است: کشورهای ثروتمند تصمیم می‌گیرند و کشورهای فقیر هزینه می‌پردازند. در این بخش، واروفاکیس بر ضرورت بازتوزیع منافع جهانی‌سازی تأکید می‌کند تا عدالت اقتصادی جهانی ممکن شود.
واروفاکیس در سراسر کتاب، از تاریخ، ادبیات، علم و خاطرات شخصی برای توضیح مفاهیم استفاده می‌کند. او از داستان‌های یونان باستان تا جنگ‌های مدرن، از افسانه‌های کودکی تا بحران مالی ۲۰۰۸، همه را به کار می‌گیرد تا نشان دهد اقتصاد همواره با قدرت، اخلاق و سرنوشت انسان گره خورده است.
در پایان کتاب، خواننده درمی‌یابد که واروفاکیس نمی‌خواهد دخترش را اقتصاددان کند، بلکه می‌خواهد او را در برابر فریب‌های زبانی و نظری اقتصاد مسلط مقاوم سازد؛ همان نظامی که به نام علم، رنج مردم را توجیه می‌کند.
«حرف‌هایی با دخترم درباره اقتصاد» در نهایت نه فقط درباره پول، بلکه درباره زندگی، عدالت و آزادی است. اثری صمیمی و الهام‌بخش که برای هر نسلی چیزی تازه دارد و نشان می‌دهد چگونه می‌توان از میان مفاهیم خشک اقتصادی، پرسشی انسانی و اخلاقی بیرون کشید:
چگونه می‌توان اقتصادی ساخت که به جای افزایش بدهی، به انسان امید بدهد؟
      

13

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/26 - 15:37

        بازسازی تاریخیِ وجدان و ایمان با تکیه بر وجدان تاریخی
۱. نویسنده‌ای در میانه‌ خدا و شیطان
میخائیل بولگاکف از تبار نویسندگانی است که ادبیات روسیه را عرصه‌ گفت‌وگوی میان خدا و انسان ساخته است. اگر داستایوفسکی در تاریکی روان گناه به جست‌وجوی ایمان رفت و تولستوی بر نیکی اخلاقی پای فشرد، بولگاکف سرنوشت انسانِ بی‌خدا را نوشت؛ انسانی که میان سکوت قدرتمند خدا و هیاهوی خالی سایر قدرت‌هاست. او در زمانه خاموشی ایمان و ایدئولوژی پرهیاهوی شوروی زیست و در این میانه، مرشد و مارگریتا را آفرید؛ رمانی که با زبانی طعنه‌آمیز، نیمه‌فانتزی و واقع‌گرایی جادوگرانه و شاعرانه از حقیقت خدا در دل انکار سخن می‌گوید.

۲. روایت قدرت شر، اثبات نشانه‌های خداوند خیر
بولگاکف در جهانی نوشت که وجود خدا انکار شده بود، اما او با ظرافتی وارونه از اثبات نقیض خدا، وجود او را آشکار کرد. اگر شیطان زنده است و او قدرت پیاده‌سازی قواعد خویش را در جهان دارد، پس جهان هنوز بر محور ماوراء می‌چرخد. ولند، شیطانِ جنتلمنِ فلسفه‌دان، گواه حضور غایب الهی است؛ در جهانی که خدا خاموش است، شر با نمایش قدرت‌هایی ماورای اختیار انسانی، ناگزیر به خدمت عدالت درمی‌آید. بولگاکف از دل این پارادوکس، رمانی ساخت که نه در ستایش ایمان، بلکه در جست‌وجوی امکان ایمان در زمانه‌ بی‌خدایی است.

۳. دو جهان، یک حقیقت
مرشد و مارگریتا دو جهان را در هم می‌تند: اورشلیمِ باستان و مسکوی شوروی. در اورشلیم، پیلاطس در برابر عیسی می‌ایستد و از ترس قدرت، حکم به مرگ او می‌دهد. در مسکو، برلیوز، روشنفکر و رئیس انجمن نویسندگان، همان نقش را تکرار می‌کند؛ انسانی که حقیقت را می‌داند اما برای حفظ جایگاهش انکارش می‌کند. بولگاکف نشان می‌دهد تاریخ انسان، تکرار همان لحظه‌ داوری است که در آن حقیقت قربانی منفعت می‌شود. مرشد، نویسنده‌ای منزوی، رمان پیلاطس را می‌نویسد و خودش در برابر نظامی که از حقیقت می‌ترسد، به دیوانگی متهم می‌شود. آن‌چه از سر ترس و سودجویی در درازنای سده‌ها،‌ گردن پیلاطس را می‌فشارد، کمندی شده است که مرشد این رمان (پیلاطس بولگاکف) را به بند دیوانگی و زندان می‌کشاند.
در کنار او، ایوان بزدومنی، شاعر جوان و شاهد مرگ برلیوز، از شور ایدئولوژیک به نوعی بیداری می‌رسد. او در بیمارستان روانی با مرشد دیدار می‌کند و درمی‌یابد جنونی که به او نسبت داده‌اند شاه‌راه رهایی از پرت‌گاه دروغ و انکار است. این پیوند میان مرشد و شاعر، همان پیوند میان ایمان و آگاهی است؛ گفت‌وگویی که در دل تاریخ تکرار می‌شود؛ از اورشلیم تا مسکو، از پیلاطس تا ایوان.

۴. الهیات وارونه و جنگ و گریز نیکی و بدی
رمان به شدت با مسیحیت درگیر است و در برابر بی‌خدایی افراطی شوروی موضع می‌گیرد. ولند، شیطان، در هیئت داوری ظاهر می‌شود که ایمان را می‌سنجد. او با پیش‌گویی‌ها و رخدادهای شگفت، وجود خدا و شیطان را هم‌زمان اثبات می‌کند. روح اصلی اثر، جدایی‌ناپذیری نیک و بد است؛ همان‌گونه که سایه خود را به امداد نور وامی‌شناساند. اما در شکلی عمیق‌تر و تراژیک‌تر. در این جهان، شر در درون انسان‌هاست و راه نجات نه در پرهیز از آن، بلکه در شناخت و پذیرش آن نهفته است. بولگاکف از دل اسطوره‌ی فاوست گوته و الهیات مسیحی، ایمانی تازه می‌سازد؛ ایمانی که از دل شک زاده می‌شود.

۵. گفت‌وگوهای درونی: رنج داوری انسان
درون‌نگری شخصیت‌ها قلب رمان است. پیلاطس از گناه و بزدلی خویش رنج می‌برد و بارها در ذهنش گفت‌وگوی ناتمام با عیسی ناصری را تکرار می‌کند. مرشد در خلوت درمانگاه از طردشدگی و فراموشی سخن می‌گوید و گویی با انکار نام خویش، از قید داوری دیگران رها می‌شود. ایوان نیز از شور و هیجان به سکوت و تفکر می‌رسد؛ در پنهان او نوعی غسل تعمید رخ می‌دهد؛ تطهیر ذهن از خشم و درماندگی آن، و تولد دوباره‌ اندیشه.

۶. عشق، آخرین صورت ایمان
در میانه‌ این جهانِ سرد، تنها عشق است که معنای نجات را بازمی‌یابد. مارگریتا، زنی از میان مردم، برای بازگرداندن مرشد به زندگی، با شیطان پیمان می‌بندد. اما این پیمان نه سقوط، که صعود است؛ گذر از دوزخ برای نجات حقیقت. عشق در نگاه بولگاکف، برگردان و چهره‌ انسانی ایمان است؛ همان نیرویی که حتی شیطان در برابرش تسلیم می‌شود. مارگریتا در ضیافت تاریک ولند، به فرشته‌ای زمینی بدل می‌شود که گناهکاران را می‌بخشد و از رحمت چهره‌ای زنانه می‌سازد.

۷. ایمان خاموش، انسان باقی
هر شخصیت در این اثر با نوعی قمار هستی روبه‌روست: پیلاطس با ترس، مرشد با حقیقت، مارگریتا با عشق، ایوان با عقل، و حتی ولند با عدالت. بولگاکف در این قمارها سرنوشت انسان مدرن را ترسیم می‌کند؛ انسانی که خدا را از دست داده، اما هنوز با ایمان خود چانه می‌زند. در جهانی که ایمان به خدا جرم است، باور به حقیقت، آخرین شکل ایمان می‌شود. در پایان، مرشد و مارگریتا نه به بهشت می‌روند و نه به دوزخ؛ به «آرامش» می‌رسند، جایی میان سکوت و نور، جایی که داوری پایان می‌یابد.
مرشد و مارگریتا بازسازی تاریخی ایمان و حقیقت در عصری است که هر دو را فراموش کرده است. بولگاکف با کنار هم نهادن اورشلیم و مسکو، نشان می‌دهد نیکی در همیشه تاریخ و همه جهان در پدیداری‌ای درخشنده است، فقط نامش تغییر می‌کند. مرشد همان نویسنده است، و رمان پیلاطس همان تلاش ابدی برای نوشتن حقیقت در جهانی بی‌صدا.
در پایان، تنها یک جمله در تاریکی می‌درخشد: «دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند.» نه کاغذها، که اندیشه‌ی انسان نیز در آتش نمی‌سوزد. بولگاکف در زمانی که ایمان جرم بود، با ادبیات خود شهادت داد که حتی اگر خدا خاموش باشد، هنوز در درون انسان چیزی باقی است که به جای او سخن می‌گوید — نوری که نه از آسمان، بلکه از درون انسان برمی‌خیزد. وجدان پیامبر درون است. گواه عقل، فانوس حقیقت، راهنمای الوهیت. رستگاری در این زمانه که شاید شنیدن صدای خداوند، دیوانگی و جرم قلمداد می‌شود، گوش فراسپردن به ندای بی‌نوای وجدانی درونی است.
      

25

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/26 - 10:56

        خشت میانی: عصیان!
زنان کل‌میشی نماد صبر و پایداری‌اند؛ چه بلقیس باشد که در میانه میدان است و چه مارال که چون کوه از پس پشت مردی پیداست. حتی شیرو رانده‌شده از خاندان، که تلاش می‌کند کشتی توفان‌زده زندگانی خویش را به ساحل آرامش برساند، سرشار از غرور و خوی دلاوری است. و چه مارال که سرمایه اندوخته خیش را پیش‌کش مردش می‌کند؛ نان خانواده! مردان خانواده به کمند غیرت چادر زندگانی را افراشته نگاه داشته‌اند. غیرتی انسانی و ایلیاتی؛ ناموس و حیثیت و زمین گنجینه‌های تاریخی آنان است و کار و نان و پایداری آرزوهای رو به فردایشان. از این رو، این غیرت نه از تندخویی بلکه از نام و ننگ و نان است! این غیرت فردی می‌رود تا در کارزار رویداد‌های پیش‌بینی‌ناپذیر تبدیل به امری سیاسی و اجتماعی شود. بیرون چادر‌های کل‌میشی فرودستان در کهنه‌خانه‌های قلعه‌چمن، گود گلخند گرمابه و چال نمین کاروانسراهای سبزوار گرد آمده‌اند.
جلد سوم و چهارم کلیدر، فصل عصیان است، عصیان نفس و انسان! دریدن پرده‌ها! شکفتن نهفته‌ها! فصل آغاز انتقام است! درخت کینه! جام زهر و آهنگ نیرنگ! کوس رسوایی! کشکول دورنگی! داستان فروشکستن درویشی! سوداگری نام با ننگ! بازاری به گستره خانه و بام‌تخت و کارگاه! پرت‌گاه هوس! کمند ترس، بریدن نفس و بدفرجامی به مانند حبس! مردی و آزادگی ماه‌درویش می‌رود تا چون یخی در تیغ سوزان آفتاب نیازمندی آب و ناپدید گردد. تضاد غیرت و نیاز! در این میانه تنها قربان بلوچ هم‌راز و هم‌نفس درویش است. بلوچی سنی مذهب هم‌راه سیدی درویش مسلک! انسانیت و فتوت! قربان، خوش‌سیرت، خوش‌نفس، خوش‌صدا و خوش‌ذات بود. هم‌ این ماه‌درویش بی‌نوا را به سوی او در می‌کشید. در کشمکش غیرت و نگاه‌بانی از ناموس، درویش پناهی جز قربان نداشت. دل‌بستگی نهفته! قدری عرفان، محبت و جوانمردی!
قدیر در قلعه‌چمن از پس کینه و نفرتی که از بندار و پسرانش دارد، که هم مایه‌جسم‌ش را گرفتند و هم آرامش جان‌ش را ربودند، تلاش دارد شیدا به شیرو درآمیزد. چه باک اگر در این میانه،‌ ماه‌درویش قربانی شود، زندگانی‌ش بپاشد و بند مهرش به شیرو بگسلد.  ماه‌درویش بی‌چیزتر از آن است که نگاه‌بان مرز و عِرض خود باشد. شاید اگر شیدا به شیرو درآمیزد، لالا باز خریدار قدیر شود؛ مرهم دل سوخته! قدیر نیز، خود را به نادعلی می‌رساند، نمک‌گیرش می‌کند و یار دردی‌کش‌ش می‌شود تا از نمد او کلاهی بافته، سر لخت بی‌کلاه‌ش را بپوشاند. نادعلی اما تارک دنیا شده، دنیا و آن‌چه دارد در نظر او،‌ بی‌قدر است، خوی عیاری و خصلت جوانمردی یافته! بخشایش مال و فرسایش جان! نادعلی شکار سجاده و نماز گردیده است، اما نه نمازی برای خاکساری در برابر آفریدگار بلکه نیازی به بازسازش کردار و آسایش پندار! نادعلی و ماه‌درویش هر دو نماز می‌گذارند یکی از پریشانی جان و دیگری از پشیمانی دل! در دیگر سو، ارباب‌ها و خرده مالکان دهقانی دندان برای دریدن بند ثروت‌ و مکیدن شهد مکنت‌ نادعلی می‌خایند. صید، گوارا، طعمه، دندان‌گیر، دام‌گه،‌ فراخ، مجال؟ پر درنگ!
بیگ‌محمد،‌ ایلیاتی مرد با غیرت،‌ تن به روزمزدی اربابان داده است، چوب و غیچ از بیایان وا می‌کند و به شهر می‌رساند. تا مگر سربار خاندان نباشد و بار خویش برکشد. شیرو از پس سردی‌ی که از برادران خویش می‌بیند، باز، راه‌ جهنم قلعه‌چمن پیش‌ می‌گیرد. او زخمی تازیانه خشم خانواده خویش است. باید که صلیب مجازات را تنهایی به دوش برکشد؛ می‌رود تا اسیر گندای نفس هوس‌ران شیدا ‌شود؛ دختر بلقیس، گرفتار پسر شمر! نزاع غیرت بر سر ناموس! هرقدر شیدا، دل‌بسته دام‌گه شهوت و گناه است، موسی هم‌چون برادری پای‌بست پرهیز و برادری است، تنها پناه شیرو در قلعه‌چمن! خان‌‌محمد از حبس، واپس گشته. با زن و فرزند؛ ره‌آورد نبودنش، ربودن زبان از کام فرزند بوده است. زخمی تیغ نابرادری از پسرخاله. گل‌محمد، بر سر جماز خویش، پنهانی بیابان‌ها را گز می‌کند تا هیاهوی سربه‌نیستی مأموران امنیه و مالیه فرو افتد. توفان اما در آرام‌ترین درنگ دریا، سر می‌آرد و کشتی‌نشستگان را به خویش درمی‌کشد؛ حبس برای مرد خانواده! پیدا شدن گل‌محمد در زندان، دلاور را بیش از پیش در آن چهاردیواری گم می‌کند؛ باز خوانی گذشته! تنگ‌ گرفتن دیواره‌ها بر غیرت مرد، چاره‌ای می‌باید؛ کارزار نام و ننگ؟ تقاص ناموس‌دزدی؟ مرگ؟ چه باک؟ نام را باید زنده کرد...
جغرافیای خراسان، کارگری ندارد تا جنبش اربابان حزبی، طبق برنامه و اصول ایدئولوژیک پیش برود. از این رو ستار، نه از اینان بلکه با ایشان است. ستار نقدهای جدی به روش و آیین بزرگان حزب در سبزوار و روستاهای آن دارد. ستار امیدش به دهقان‌ها و مردان ایلیاتی است؛ قیامی اگر باید، علیه ظلم طبقه حاکم، چه مردانی آماده‌تر از این‌ها؟ طرفه آن‌‌که ستار در شهر و در بازار هم مانند صحرا و روستا محبوب است؛ پیشه‌وران، آهنگران، دباغ‌ها، پیله‌وران گرد او می‌آیند. ستار آشنای همه و نقطه پرگار نقش‌های فرداست. هم‌او نقشه فرار گل‌محمد و دلاور را از زندان سبزوار می‌کشد. سبزوار؟! نامی آشنا بر تارک تاریخ خراسان! استواری باروهای زخم‌گین، سربداران، آوسنه‌ای غم‌گین! تاراج تیمور و در پی خیانتی از درون! بوی خیانت چه ماندگار است در این پهن‌دشت تاریخی! وقت انتقام است، گل‌محمد‌ها به سروقت یار دیروز و دشمن امروز می‌روند، برادرکشی! آه و ناله مادرانه! غارت اموال دشمن؟ هرگز! پروایی جوانمردانه.
جهن‌خان سرحدی در پی بدعهدی بندار و آلاجاقی، قیامتی در قلعه‌چمن برپا می‌کند. کسانی فدای سوداگری بندار و آزورزی آلاجاقی می‌شوند؛ از نوکر تا پسر! ماه‌درویش شکسته‌ی جان و جسم و شیدا اسیر دست جهن‌خان، در گروی بازپرداخت سود سوداگری! پهلوان گودرز بلخی مردانگی می‌کند و دربرابر تفنگ‌چیان سرحدی می‌ایستد نه در دفاع از بندار بلکه در پاسداشت مرام پهلوانی‌ش؛ پشیتبانی از ستمدیدگان! هم‌، او مرد زخمی افغان را از بندار می‌رهاند و برای پناه‌ دادنش سوگند یاد می‌کند.
      

7

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/19 - 12:00

        خشت زیرین (جلد اول و دوم)
زجر، زن، زمین! دولت، ملت، مملکت!
غیرت و محنت!
ده‌گانه کلیدر را - که در مجلدات اخیر در پنج جلد جمع‌آوری شده است – بزرگترین رمان فارسی نامیده‌اند.  دوست داشتم برای هر جلدی یادداشتی بنویسم اما در نهایت در مناسبت با ویرایش جدید در پنج یادداشت نکات مربوط به کلیدر را خواهم نوشت. کلیدر، برداشتی شاعرانه از داستان نیمه‌افسانه‌ای سرداری در پهنه خراسان است که با قهر و غارت اربابی درآویخت و با غیرت و محنت دهقانی در آمیخت! داستان در سال‌های میانی دهه ۲۰ شمسی پدید آمده است. تاریخ آن،‌ فسرده در تلخی‌های اشغال آذربایجان، تاراج دهقانان و آرزومندی توده‌ در آن عصر است و جغرافیایش فشرده در پهنه خراسان.

دولت‌آبادی بن داستان‌ش را در پهن‌دشت خراسان واکنده است؛ کویر و طاقی، دشت و چشمه،‌ روستا و زمین؛ از سوزن‌ده آغازیده و با کلمیشی‌ها به چارگوشلی درآمده است؛ در برک‌شاهی فرو رفته و زانو‌کشان خود را به قلعه چمن رسانده است. در پناه شتر یا سوار اسب به سبزوار سر زده و پای پیاده به پابوس امام رضا رفته است.  با بارش باران بر پهنای صورت خشکیده کویر هم‌راه ایلیاتی‌ها شکفته و با زایش بره‌ای در بهاری بالیده و با خشک‌سالی و بز‌مرگی و نظاره نابودی خاندان‌های ایلیاتی در هم فروشکسته است.
آغاز داستان محنت و رنج و نیستی است. ناخن‌خشکی دست پرمهر طبیعت از یک طرف و سهم زندان و تبعید برای مردان خانواده توسط دولت مرکزی از آن طرف! مادری رنجور، کشکول بی‌نوایی خاندانی را به دوش می‌‌کشد؛ بزمرگی گله و مرگ گوسفندان، خشک‌سالی و نابودی گندم و جوی دیم‌کاری، حبس برادر و پسر، صورت زن را چون چرم فرسوده و قلب‌ش را از سوداهای زنانه بیگانه کرده است. هرچند خاندان، به کلمیشی استوار است اما حیات و چرخش و پویندگی آن حول سنگ صبور آسیای بلقیس است. این کلاف آشفته، با فرار دختری و فروشکستن سبوی آبرو و عزت خانواده سردرگم می‌شود. مشارکت مردان خانواده در قتل یکی از خرده‌اربابان و به خون غلتیدن کاکل یکی از خودشان، این کلاف را چونان افعی پیر و کهنه کرده است؛ دست‌ش بزنی خواهد گزید و تو را نیز در خود فرو خواهد داد. مردان و زنان قصه ما هر کدام رنگی دارند و آهنگی! که به هرای خویش، کاروان قصه و مارا به سمتی در می‌کشند.
بلقیس؛ شیرزنی است او، ماده‌ببری! به وقت ساکت و به وقت غران! ساحلی‌است او در پس پشت تازیانه‌های مواج دریا! هم تیمار زنان می‌کند و هم پا به پای مردان به کار و کشت طایفه است. خستگی از مرد وا می‌ستاند و به کیمیای صبر و سکوت، محور استواری و چرخش خویشان خویش است. خان محمد؛ عیار است؛ نه ناخن‌خشک و نه ضعیف‌کش! کوس رفاقت و مردی می‌زند و زخم‌دار نامردی است. دستور اربابان تن در نداده و در پی سخت‌سالی، راه‌گیر شده است. زودجوش و سخت‌جوش! زبان به خشم زود وامی‌گشاید و دل به مهر دیر می‌پیوندد. بیگ‌محمد؛ بلندهمت است، در این تنگنا نان خود از چنگال خار بیابان وا‌می‌گیرد و بار خود از دوش خانواده زمین می‌گذارد. حرمت‌دار پدر و منت‌دار مادر است. جوان و بسیار غیور است. خان‌عمو؛ خوش است! چرخش دنیا را به هیچ می‌انگارد. در سخت‌سالی، سختی به خود راه نمی‌دهد. خلق عیاری دارد اما نه به جوانمردی مدیار و خان‌محمد و بیگ‌محمد. میانه سن است و به آتش زندگی، موهای سر و صورت را به خاکستر داده است. ولی سر پرسودا دارد و از نگاه کلمیشی، هم‌ اوست که پسران‌ش را دم درخشنای تیغ و صفیر مهیب تفنگ می‌دهد. گل‌محمد اما سرداری است؛ به سن میانه‌فرزند پدر و مادر و به اراده و سخت‌کوشی تاج‌دار خانواده. رازدار و تیزهوش، راسخ  و سخت‌کوش، شجاع و دلسوز. کلمیشی را نویسنده به مثابه پیران مصحلت‌اندیش، سازش‌گر و میانه‌رو نمایانده است. حق هم چنین است؛ گردآوری خاندانی در این وانفسای رزق و هستی را، ناخدایی باید، نرم‌خو، جانب‌دار و آینده‌نگر. از شصت فزون رفته اما دست از کار و آبادی و زمین و مال نمی‌کشد. کار نکند کرخت است و نیش‌دار.
از پابست حلقه چادرهای کلمیشی اگر پا بیرون بگذاریم و سری به قلعه‌چمن و چارگوشلی و برک‌شاهی بزنیم و حتی دست به باروی زخمین و چرکین و غم‌گین سبزوار بساییم، بایستی گوش و چشم‌مان را به سایر شخصیت‌های داستان نیز واسپاریم. باب‌قلی بندار؛ یکی از اربابان‌ دهقانی که پیش‌کار آقای آلاجاقی ارباب اصلی این دهستان‌ است. خود او هم زمین‌هایی دارد و نوبت چندروزه آبی. طماع،‌ سیاست‌مدار، شریک دزد و رفیق قافله! ارباب‌دوست و رعیت‌فریب! پسرهایش اصلان و شیدا یکی؛ سودجو و فرصت‌طلب و دیگری هوس‌باز و بی‌مروت. موسی؛ خرده‌جوانی که استادکار قالیبافی است. جوانمرد و چشم‌پاک، در آستانه ایستاده، به درگاهیِ رویدادهای بزرگ! قدیر و عباس‌جان پسرهای کربلایی خداداد، کهنه ساربان و پیر‌ خلوت‌گزیده مرگ‌ناآشنا!؛ یکی زخم‌خورده، کینه‌جو، زرنگ و فرصت‌خواهِ انتقام و دیگری در‌هم‌شکسته، اسیر در مارپیچ تنگ و گزنده افعی اعتیاد. ستار! پینه‌دوزی دوره‌گرد! جوانکی نیک‌سیما و خوش‌نوا! سری پرباد در پی آرمان‌های توده. اما در رفتار و کردار به میانه! ماه‌درویش؛ سیدی آواره و درشکسته،‌ کشکول آزادگی برداشته اما تبرزین غیرت و مردانگی‌ش زنگار گرفته! نادعلی؛ افسرده، پریشناک، درمانده و درشکسته. در نهایت علی‌اکبر حاج پسند! پیوند خویشی با ایلیاتی‌ها دارد اما چنگ به ریسمان خرده اربابی می‌زند. سودای پیوست با بزرگان دارد و بار خویش با گشودن بار دیگران، می‌بندد. من در این جلد‌ نخستین نقطه کانونی‌ را، صبر و پایداری زنان، نان، ناموس و غیرت مردان، و هم‌گرایی فرودست‌نشینان می‌دانم.
در میانه جلد اول و دوم هر قدر جلو‌تر می‌رویم، تنگنای محنت و بدبختی بیشتر گلوی گل‌محمد را می‌فشرد. از یک سوی در پی غائله چارگوشلی فراری است و دیرنیست بزنگاهی که پایش به دام فروغلتند! از طرف دیگر مرگ حیوانات به تنگش‌ آورده است. از سبزوار تا نیشابور برای یافتن مرهم و درمان دردش می‌رود و دست از پا درازتر برمی‌گردد. نیش مامور مالیات و نیش‌خند کاردار امور دام و غلات! نان خانواده را با بهره گزنده بایستی تهیه کند. بندار نیز هرچند خواست او را بر‌آورده می‌سازد اما نیشترش را در زخم چرکینه او وا می‌نهد تا دمی دیگر فغانش را به آسمان فرافرستد! همین که می‌رفت تا پای خود را از فتنه چارگوشلی بیرون بکشد، پرهیب قتل مأموران دامنش را گرفت! از سوی دیگر و در فضا روستا هم می‌رفت تا سرخوردگان از مردم‌فریبی‌های دهقان‌‌های اربابی و خان‌گزیده‌های دهستان اطراف، اتحادی ناپیدا علیه بیدادگران دراندازند! ستار و پهلوان گودرز بلخی و موسی از یک‌سو، بندار و آلاجاقی و استوار اشکین از سوی دیگر، خود را برای این رویارویی آماده می‌کردند. در این میان امثال قدیر یکی به نعل می‌زنند و یکی به میخ! هم دم اربابان را می‌بینند و هم به هرم آتش بلخی و ستار را می‌دمند.
در انتهای این دو جلد، اخگر‌هایی از خورشید بخت و اقبال بر تنور سرد و خاکستری سیاه‌چادر کلمیشی‌ها پراکنده می‌شود و گرمای رفته زندگانی را باز می‌گرداند. این بازگشت به زندگی را نویسنده، در وصلت مارال و گل‌محمد، هیزم‌کشی بیگ‌محمد با شترهای اربابی و چاره‌سازی گل‌محمد برای افزایش درآمد خانوار روایت می‌کند. از سوی دیگر شیرو که به کیفر شکستن حرمت خاندان، هم‌چون تبعیدی به قلعه‌چمن است، برای پاکی دامن و نگاه‌بانی از زندگی خویش با اطرافیان در نزاع است. یکی از صحنه‌های زشت کتاب از نظر من، هم‌‌زمانی روضه‌خوانی ماه‌درویش در مهمان‌خانه بندار با کشمکش شیرو و شیدا در پستو‌خانه قالیبافی است. آن‌طور که روایت می‌گوید، ماه‌درویش بی‌خیال و آسوده از ظلمی که به همسر و ناموس خودش می‌رود، داد از بیداد شمر مانده در تاریخ می‌کند. پسر شمر دست در گریبان زن اوست و او دست به گریبان از ظلمی که به خاندان اهل بیت رفته است. بیداد و تنگنا به سرحد خود رسیده است و شراره شعله جنبشی توده‌گرا، دهقانی، ایلیاتی در کشاکش با توفان،‌ در تنوره کشیدن است.
      

15

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/19 - 07:48

        📜 یادداشت میانه
«بینوایان کتابی دربارهٔ خداست که لباس انسان به تن کرده.» ویکتور هوگو
🌱 پرده‌ی پایانی: طهارت در گفتار و پهلوانی در کردار
ویکتور هوگو در پسین‌پرده بینوایان، پندار تعهد و طهارت را به گفتار مهر و دل‌دادگی و در پیامد آن به کردار پهلوانی بررسانده است. در این پرده، بومی را رنگ‌ آمیخته که عشق و محبت پراسرار انسانی به آهنگ پرتلاطم شیدایی پیوند خورده است. نگار‌گری را به رودخروشان بیان کشانده و نجوای رمزآلود دلدادگی را به آسمانی دیدنی!
این حس‌آمیزی رنگین و آهنگین تنها از او بر می‌آید؛ طرفه آن‌که برگردان‌های گونه‌گون انگلیسی و روسی و فارسی را، یارای غبارآلودگی بر آن بوم و ناهم‌آهنگی بر این ساز نبوده است.
دار این فرش زیبای هزار نقش، دست و بازوی آهنین و سینه گشاده و مهربان پیرمردیست که پیوست پود مهر و زندگی و تار فتوت و حماسه است. این گره‌های پرمعنا و پرخاطره، پدری را به دختری پیوند می‌دهد، در وفای پیمان با مادری‌ جوان و رنجور. یا پاکیزه دوشیزه‌ای می‌آفریند آراسته و پیراسته‌ی جوانی نجیب و غیور!
این قالی زیبای بافته، نگارین‌نقش جنبشی اجتماعی در پهنه داد‌خواهی جغرافیای پاریس و میدان تاریخی آزادی‌خواهی و کرامت انسان است. این هنر الهی و انسانی فرازمان، پیوستاریِ ریشه‌های درونی و انسانی خاندان‌های منفرد تا لجنه‌های به‌هم‌پیوسته ملی و میهنی است؛ همان‌گونه که گل و گیاه فرش به امید پای‌مردی ریشه‌‌ها می‌روید و ریشه‌ها در رویای زیبای نقش و نگار آن می‌بالند و می‌مانند.
هوگو درون انسان‌ها را میدان دگرگونی‌های بنیادین ساخته و در بسامد آن، جهان بیرون را به مثابه پهنه درخشش و پدیداری گوهر والای انسانی، در عرصه جامعه جان بخشیده است. جلد دوم بینوایان پیوند پایاپای روان‌شناسی، مردم‌‌دانی و جامعه‌پردازی این ادیب بی‌مانند است.
در پس این نگاره‌ی انسان‌دوستانه، باوری ژرف به مشیت الهی نهفته است؛ باوری که در آن عشق، طهارت و بخشایش نه فقط فضیلت‌های اخلاقی بلکه جلوه‌های اراده‌ی خداوند در تاریخ بشرند. هوگو انسان را آیینه‌یرحمت و غفران می‌بیند و نشان می‌دهد که چگونه بخشش الهی می‌تواند در دل گناه‌کاران ریشه بدواند و جهان بیرون را دگرگون کند.
🌀 آینده‌های دور در مکان‌های نزدیک
یکی از فنون یکتای هوگو در خلق رمان‌هایش پرتاب قهرمانان داستان‌ش به آینده‌های دور و در مسیر زمان، یافتن‌ها آن‌ها در مکان‌های نزدیک است. چه کسی فکر می‌کرد تناردیه را هوگو از کارزار فراخ واترلو در عصر امپراطوری به قهوه‌خانه‌ای تنگ و سرد در عهد پادشاهی بکشاند و از پس پشت آن به دخمه‌ بی‌انتهای تاریک فاضلاب پاریس در دوران جمهوری‌خواهی بغلتاند؟ آینده‌های دور در مکان‌های نزدیک!
من سیر دگرگونی متناظر ژان‌والژان را در این سه‌گانه جامعه‌شناسی تاریخی فرانسه، در زندان و بیگاری، کلیسا و شهرداری، صومعه و کوچه‌های پاریس به شما وا می‌نهم! چقدر بی‌اندازه، پیش‌بینی‌ناپذیر است این آدمی!
و اما ژاور! که از ژرفای تلخ و ناچسب دادخواهی قانون‌مدار به بلندای آسمان چشم‌نواز و دل‌انگیز راستی‌جویی انسانی برفرازیده است. در میان چنگال قانون‌گرای او، روح فانتین؛ مادری ستم‌دیده در التهاب سرنوشت دختری رنج‌دیده درغنود و به پاسداشت هم‌یاری جوانمردانه‌اش مهر پدری وفادار، قلب نگران همان دختر را در آغوشید.
جسم ژاور به نمایندگی از آن نظم جفاپیشه در اعماق دریا فرو غلتید و روحش به نماد خروشی بنیادین، در برابر دورنگی و نیرنگِ پیدا و پنهانِ مردم و دولت‌، به آسمان تنوره کشید. این دگرگونی شگرف درونی، پیامد پوسیدگی اقشار وفادار به سلطنت، در برابر قیام مردمان طرافدار جمهوریت است؛ سر تعظیم واماندگان دیکتاتوری در برابر خواستاران جمهوری!
🌸 نهال امید و ملکوت عشق
اگر جلد اول، داستان عشق پاک و پدرانه و پیرانه مردی به دخترکی خردینه و کاشت نهال امید و زندگی در قلب او باشد، این جلد نگه‌داشت آن نهال شکوفا و سپردن آن به باغبان دیگری است. هم‌یاری در دل‌داری!!!
کوزت در دامن رویش و پرورش پدرش، جلوه ناب رویای آرزومندانه فانتین است! که او هم اگر پدری داشت به مرتبت کوزت....!. ژان‌وال‌ژان دخترک را، اوج قدرت قلب و پاکی‌دامن آموخت و حقیقت ملکوت را در آن بازنمود؛ صحنه‌های توصیف عشق کوزت به ماریوس، از زیبا‌ترین و پاک‌ترین‌ها در آثار این‌‌چنین است که خوانش چندباره‌شان روح را جلا و جان را اعتلا می‌بخشد.
این نگار‌گری که به نقاشی‌های رمز‌آلود و شرم‌آگین شرقی هم‌چون لیلی و مجنون، ماننده‌تر است تا تابلوهای برهنه و فاش‌گوی رمانتسیم غربی، ناشی از صفای باطن و باور فراکالبدی نویسنده به موهبت عشق است. آن‌جا که او اوج دلپذیری را به ژرفای فهمیدگی درمی‌آمیزد و تسلیم و باخت زنانه را، از بلندنظری و پاک‌بازی در نرد عشق می‌پندارد. هوگو حقیقت و ملکوت انسانی را در چنین زنانی جان بخشیده است.
این نگاه، برخاسته از ایمان به روح الهی انسان است؛ روحی که از نفَس قدسی الهی دمیده شده و در پرتو عشق می‌تواند از قید تاریخ، فقر و قانون برهد و به گوهر اصلی خود بازگردد. عشق در جهان هوگو نه صرفاً عاطفه‌ای زمینی، بلکه نشانه‌ای از فیض آسمانی است که در پیوند انسان با خداوند جلوه می‌کند.
⚔️ دل‌داری و دادخواهی: دو راهی ماریوس
جنگ و گریز بی‌امان ماریوس از مهر معشوق تا قهر سلطنت، یکی از دیگر از برگ‌های زرین این خوشه‌زار دل‌نواز است! پود پهلوانی در تار دلداگی! مروارید شجاعت در دریای طهارت! دو راهی سیراب کردن عطش‌نای جان یا آب‌یاری درخت عدالت به خون انسان! آرمیدن در آغوش دل‌بری در خنکای نسیم باغستانی یا خیزیدن در سینه‌کش سنگری در تندباد و گرمای تن‌آزار پیکاری!
این‌جاست که تنها، شعر پارسی به یاری این کمینه قلم می‌شتابد؛
شور آزادگی را گر بهای جان بود
عشق و دلدادگی را هم‌ بهای آن بود.
نه تنها دل‌داده کوزت بلکه همه مردان هم‌راه او به اوج والای انسانیت و قهرمانی رسیده‌اند؛ پرچمی که ایشان بر سنگر خویش افراشتند، خط جدایی سرسپردگان ظلم و بیداد از مردان آزادی و داد است؛ آن‌جا که دژخیمان سلطنت در خاموش‌ساختن آخرین اخگر‌های آتش انقلاب، گفتند؛ «در کشتن این رادمردان، انگار که گلی را نشانه رفته بودیم».
هوگو در روایت این صحنه‌های تلخ و زهر‌آگین، بازهم قهرمان جوان‌مردش را راهی میدان کرده است؛ همان‌گونه که در نجات کوزت از میهمان‌خانه دهشت‌آلود تناردیه، آقای مادلین قید آبرو و آزادی‌ش را زد، اینجا هم فوشلوان، برای نجات عشق کوزت! از جان‌ش گذشت و ققنوس‌وار، جوانک نیمه‌جان را به پشت پهن و مردانه‌اش کشید؛ چونان که غرقه در دریا را به عرشه کشتی!
🕳️ وجدان نهفته شهر: فاضلاب پاریس
من در همه آثار هوگو و بیش از همه در این هنر جاوادانه‌اش، مکان‌پردازی راز‌آلود و الهام‌بخش او را می‌پسندم! صومعه و زندان! کلیسا و باغستان! جنگ و قبرستان! و اینک فاضلاب هزارتوی شهر پاریس!
پناه‌گاه مار گرسنه و تنومند ظلم و استبداد و نیرنگ و ریا!
 ته‌نشین اقتصاد سیاسی شهر پاریس! 
وجدان نهفته شهر، هنگامه به خون تپیدن جوانان انقلابی! 
تاریکی فسرده و فشرده، اما بی‌رمز و راز، بی‌اسرار!
فاضلاب، بغض نهفته فریادهای آشکار شهر است! 
بوی بد آن بازگشت متعفن زهرآب شهر است از هر‌آن‌چه که فروداده است!!!
هوگو به هنرمندی صحنه‌‌های درهم‌شکستن انقلاب جوانان و مرور خطرات آن را در خاطرات ژان، در حین دویدن‌های نومیدانه در همین هزارتوی ساکت و وهم‌آلود باز نشانده است!!! درست است که ماریوس بی‌هوش یا نیمه‌هوشیار است اما روح سرکشش در آن لحظات در پی پاسخ چرایی شکست انقلاب است! چه می‌داند که پاسخ، او و ناجی او را در میان گرفته است! کلاف سردرگم چرایی ناکامی پیکار روز در پهنه شهر پاریس، در وجدان ناپیدایی، شبانه زیر پوست شهر، باز می‌شود!
🌟 رستگاری: بازگشت به درون
پیرمرد، بار امانت بر زمین نهاده است! اگر نتوانست دستان کوچک کوزت را به آغوش پرمهر مادرش بکشاند، هم‌اینک، کوزت را به بالین ماریوس رسانده است. چه رسالت سنگینی!
 سربلندی مرد! 
سرافرازی در آزمونی نفس‌گیر!
 عمری به دویدن، پاییدن، نگاه‌داری، پرستاری، رویش و پرورش!
اکنون اما، آرامش قلب، درخشش وجدان!
 نه! هنوز یک کار مانده است! پیرمرد در روزگار جوانی از دام دادگاهی رهیده است! محکی دوباره باید! اگر ارباب قضا و دادگاه را عادل نمی‌پندارد، پاکی و دادخواهی این جوان نجات‌ یافته را نیز وا می‌نهد!؟ مرد داستان ما، اندازه پاکی خود را به سنجه جوانکی نورس وا می‌سپارد!
دادخواست؟ اقراری دوباره به پلیدی‌های ناپیدای کشف‌ناپذیر درون! 
کیفر؟ حرمان از دیدار دردانه! خلیدن نیشتر قهر در رگ‌های مهر! کاهیدن تن و پالودن جان! پیرایش روح و پالایش وجدان! تنهایی! هجرت! خلوتی الهی! بازگشت به درون!
فرجام؟ باریدن ستارگان رستگاری! درخشش آسمان پیوستگی او و کوزت در شهاب‌باران بی‌گناهی! 
حکم نهایی؟ آزادی!
✨ جمع‌بندی
«بینوایان» سرگذشت انسان در مسیر فیض است؛ روایتی از توان عشق که جان را از گل‌ولای گناه برمی‌کشد، از قدرت بخشش و آمرزش که رنج را معنا می‌کند، و از مشیت الهی که از دل تاریکی، نوری جاوید می‌رویاند. این اثر بیانیه‌ای الهیاتی است در ستایش کرامت انسانی که از طهارت دل آغاز می‌شود و در رستگاری الهی به کمال می‌رسد.
      

24

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/19 - 07:45

        یادداشت نهایی
پیش‌درآمد: حکیم قصه‌گو و فرش هزارنقش
«بینوایان کتابی درباره خداست که لباس انسان به تن کرده.» این جمله درون‌مایه‌ی اصلی جهان ویکتور هوگو را آشکار می‌کند؛ جهانی که در آن عشق و گناه، عدالت و بخشش، زمین و آسمان در هم تنیده‌اند. هوگو، مرد تراز اول ادبیات اروپا و یکی از بلندپایه‌ترین نویسندگان تاریخ، هم‌سنگ شکسپیر و دیکنز و تولستوی، نه‌فقط داستان‌نویس که فیلسوفی شاعرپیشه و جامعه‌پرداز است. آثار او تار اندیشه و پود روایت را در هم می‌تند و فرشی هزارنقش می‌سازد: انسانی و الهی، تاریخی و فرازمان، عرفانی و فلسفی، کهن و نوآور، آشکار و پرده‌نشین.
در این جهان، عشق، طهارت و بخشایش نه‌تنها فضیلت‌های اخلاقی، که تجلی مشیت الهی‌اند. انسان در نگاه او آینه‌ی رحمت و غفران است و رستگاری مقصد نهایی این سفر.
یکپارچگی تاریخ و روایت: واترلو تا بازگشت سلطنت
در آثار هوگو قوس نزول و صعود انسان بازتابی از سیر کمال و زوال تاریخ است. او با چیره‌دستی شکفتگی عصر ناپلئون و فسردگی دوران بازگشت سلطنت را در تار و پود داستان می‌تند. صحنه‌ی نبرد واترلو و غارت دارایی افسر شجاع توسط تناردیه دون‌مایه نمونه‌ای‌ست از این هنر؛ در توفان‌های سهمگین تاریخ، قهرمانان گمنام می‌شوند و فرومایگان سر برمی‌دارند.اینجا تاریخ نه فقط پس‌زمینه که روح روایت است. در کنار قهرمان و ضدقهرمان، خود «پاریس» نیز چونان شخصیت حضور دارد: شهری که می‌بیند، می‌سنجد و داوری می‌کند.
پاریس: شهرِ شاهد و شخصیت زنده
پاریس در بینوایان نفس می‌کشد. کوچه‌های باریکش، میدان‌های خونینش، صومعه‌های خاموش و زندان‌های سردش هر یک نه ظرف حادثه بلکه خود حادثه‌اند. هوگو در اینجا نیز چون «گوژپشت نوتردام»، پاریس را «کتابی سنگی» می‌خواند که تاریخ را در معماری و سنگ و ستون خود ثبت کرده است. جمهوری اول چهره‌ی مردم را تابناک کرد و امپراتوری چهره‌ی فرانسه را. حتی در صنایع دستی و لباس‌ها نیز، هوگو ردپای دوره‌های سیاسی را می‌بیند. معماری پاریس کتیبه‌ای‌ست که حساب‌های نانوشته‌ی بخشش و عدالت در آن ثبت است.
سیر تکامل انسان: از زندان تا صومعه
در دل این شهر، ژان‌وال‌ژان می‌بالد؛ زندانی پیشین و شهردار نیک‌نامی که از قعر سقوط تا قله‌ی رستگاری سفر می‌کند. تعقیب و گریز پرشور او با ژاور، گریزی‌ست به سوی نور و رحمت الهی. در اوج ترس و ابهام، دریچه‌ای به آزادی می‌یابد؛ گویی از مرگ می‌گذرد و به عالم برزخ پا می‌گذارد. تاریکی و حیرت، سکوت و خلوت، همه‌ی وجود او را در برمی‌گیرد.

او پس از ورود به صومعه، زندان را با صومعه می‌سنجد: انزوا و بی‌خبری، قوانین سخت‌گیرانه، فردیت در عین یک‌سانی. این هم‌سنجی ذهن خواننده را به این باور می‌رساند که دنیا چه زندان باشد چه صومعه، سرایی چهار‌دیوار است که روح باید در آن معنا بیابد. اینجا «دریچه» نشانه‌ی گذر روح از خوف به رجا است؛ فیض الهی در دل قانون راه رحمت می‌گشاید.
آینده‌های دور در مکان‌های نزدیک
یکی از فنون یکتای هوگو، پرتاب قهرمانان به آینده‌های دور و یافتن‌شان در مکان‌های نزدیک است. چه کسی می‌پنداشت تناردیه از کارزار واترلو به قهوه‌خانه‌ای تنگ و از آنجا به فاضلاب تاریک پاریس بلغزد؟ آینده‌های دور در مکان‌های نزدیک! سیر دگرگونی ژان‌وال‌ژان از زندان و بیگاری تا کلیسا و شهرداری و صومعه و کوچه‌های پاریس گواهی‌ست بر پیش‌بینی‌ناپذیری انسان. هوگو زمان را تا می‌زند و آینده را در آدرسی نزدیک می‌نمایاند.
ژاور: انقلاب درونی قانون
ژاور نیز از ژرفای دادخواهی قانون‌مدار به بلندای راستی‌جویی انسانی برمی‌خیزد. در چنگال قانون‌گرای او، روح فانتین – مادری ستم‌دیده – در التهاب سرنوشت دخترش درغنود و قلب نگران همان دختر را در آغوشید. جسم ژاور، نماد نظم جفاپیشه، به اعماق دریا فروغلتید و روحش به‌عنوان خروشی بنیادین در برابر دورنگی مردم و دولت به آسمان تنوره کشید. قانون در ژاور می‌میرد تا عدالت در او زاده شود. سقوط بدن، عروج وجدان است؛ توبه‌ی قانون در مدرسه‌ی رحمت معنا می‌یابد.
نهال امید و ملکوت عشق
اگر جلد نخست روایت کاشت نهال امید و زندگی در دل دختری خردینه باشد، این جلد نگه‌داشت آن نهال شکوفا و سپردنش به باغبان دیگری‌ست. کوزت در دامن رویش و پرورش پدرش، تجسم رویای آرزومندانه‌ی فانتین است. ژان‌وال‌ژان او را با قدرت قلب و پاکی‌دامن پرورید و حقیقت ملکوت را در او بازنمایی کرد.
صحنه‌های عشق کوزت و ماریوس از زیباترین لحظات در آثار چنین‌اند. این نگارگری، که به نگاره‌های شرقی چون لیلی و مجنون ماننده‌تر است تا تابلوهای برهنه‌ی غربی، از صفای باطن و باور فراکالبدی هوگو به موهبت عشق برمی‌خیزد.
اینجا عشق نه صرفاً عاطفه‌ای زمینی بلکه نشانه‌ای از فیض آسمانی است که در پیوند انسان با خداوند جلوه می‌کند.
دل‌داری و دادخواهی: دو راهی ماریوس
جنگ و گریز ماریوس از مهر معشوق تا قهر سلطنت یکی دیگر از لحظات درخشان این رمان است. پود پهلوانی در تار دل‌دادگی! مروارید شجاعت در دریای طهارت! دو راهی سیراب کردن عطش‌نای جان یا آب‌یاری درخت عدالت به خون انسان!
شور آزادگی را گر بهای جان بود
عشق و دلدادگی را هم بهای آن بود.
نه تنها ماریوس، بلکه همه‌ی مردان همراه او به اوج انسانیت و قهرمانی می‌رسند. پرچمی که آنان بر سنگر خویش افراشتند، خط جدایی سرسپردگان ظلم از مردان آزادی بود.
وجدان نهفته‌ی شهر: فاضلاب پاریس
در همه‌ی آثار هوگو و بیش از همه در این شاهکار، مکان‌پردازی رازآلود او می‌درخشد: صومعه و زندان، کلیسا و باغستان، جنگ و قبرستان، و اکنون فاضلاب هزارتوی پاریس.
فاضلاب پاریس پناه‌گاه ظلم و نیرنگ، ته‌نشین اقتصاد سیاسی شهر و وجدان نهفته‌ی آن در هنگامه‌ی خون‌تپیدن جوانان انقلابی است. تاریکی فشرده و بی‌رمز و راز، کالبد غایی هرچیز را پدیدار می‌کند. فاضلاب بغض نهفته‌ی فریادهای آشکار شهر است؛ بوی تعفن آن بازگشت زهرآب شهر است از هرآن‌چه فروبلعیده است.
اینجا تاریخ نه تنها در میدان‌های نبرد بلکه در ژرفای وجدان‌ها رقم می‌خورد، آنگاه که با نور الهی بیدار شوند. 
رستگاری: بازگشت به درون
پیرمرد، بار امانت را بر زمین نهاده است. اگر نتوانست دستان کوچک کوزت را به آغوش مادرش بازگرداند، اکنون کوزت را به بالین ماریوس رسانده است. چه رسالتی سنگین! عمری دویدن، پاییدن، پرستاری، رویش و پرورش!
اکنون اما آرامش قلب و درخشش وجدان! نه، هنوز یک کار مانده است. پیرمرد در جوانی از دام دادگاهی گریخته است. اکنون محک دوباره‌ای باید! اگر ارباب قضا را عادل نمی‌پندارد، پاکی این جوان نجات‌یافته را وا می‌نهد؟ مرد داستان ما اندازه‌ی پاکی خود را به سنجه‌ی جوانکی نورس می‌سپارد.
دادخواست؟ اقرار به پلیدی‌های درون.
کیفر؟ حرمان از دیدار دردانه. پیرایش روح و پالایش وجدان. تنهایی، هجرت، خلوتی الهی.
فرجام؟ باریدن ستارگان رستگاری.
حکم نهایی؟ آزادی!
فرجام تأملی: رسالت انسان در تاریخ
«بینوایان» روایت انسان در مسیر فیض الهی‌ست؛ جایی که عشق، جان را از گل‌ولای گناه برمی‌کشد، بخشش و آمرزش رنج را معنا می‌کنند و مشیت الهی از دل تاریکی نوری جاوید می‌رویاند و من به روح قدسی آن اسقف آسمانی و گرمای نفسش، در قلب آهنین یک زندانی فکر می‌کنم. بخشش زندگانی! چه گشاده‌دستی‌ای! خداگونه! خدا می‌تواند آیا انسان باشد؟ یا اینکه انسان می‌تواند خدا گردد؟
ژان‌وال‌ژان نه فرشته‌ای بی‌گناه که انسانی در جست‌وجوی بی‌گناهی است؛ نه قدیسی بی‌لغزش که انسانی در مسیر تقدیس. او از زندان قانون تا صومعه‌ی ایمان، از فاضلاب شهر تا باغستان عشق، سفری می‌کند که در آن هر سقوط، مقدمه‌ی پروازی‌ست. و شاید راز جاودانگی بینوایان همین باشد: خدا نه در فراسوی انسان که در ژرفای اوست. بخشش در دستان ژان جاری می‌شود، رستگاری در نگاه کوزت جوانه می‌زند و عدالت در جان ژاور معنا می‌یابد. تاریخ نه دفتر جنگ‌ها که دفتر تحولات روح انسان است؛ انسانی که در راه خدا، در کشاکش عشق و عدالت، از خاک برمی‌خیزد و به آسمان می‌پیوندد.
      

9

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/17 - 17:28

        این کتاب مرور کوتاهی از بخش‌های مهم زندگی خود جلال است! برداشتی تند از بنیادی‌ترین لایه‌های زندگی! شرح فراز و فرود، بیم و امید، شوق و حسرت، نفرت و آرزو، مهربانی و خشم؛ همه و همه پیرامون فرزند! پدری! خانواده!
جلال به بهانه روایت پرده‌ای از اندرونی زندگی خود و سیمین، سیر درمان و نومیدی از آن، نگاه اطرافیان و موضوعات پیرامونی‌ش را واگویه کرده است و در پیرنگ آن به شرح هنجارهای اجتماعی، نقد رفتار طبقات مختلف اجتماعات ایرانی و فرنگی و نظام اعتباری در جوامع مختلف پرداخته است. او در میانه نقل خاطرات و رویدادهای دور و نزدیک زندگی خود و با تکیه بر موضوع مهم فرزندآوری، آرزومندی پدرانه و مهرورزی مادرانه، خویش‌شناسی اقشار مختلف جامعه را به میان کشیده است؛ از خود‌برتربینی شازده‌های ترخت تا ازهم‌پاشیدگی روابط خانوادگی کرخت! از نذر و نیاز خالصانه مادران تا هوس‌رانی و چشم‌چرانی پزشکان! در اینجا هم جلال از خجالت غرب و فرنگ و اروپا در‌آمده‌آست؛ او نه درمانی در نسخه‌های گران‌قیمت پزشکان غربی می‌بیند و نه سلامتی در نگاه و رفتار‌شان!
سبک جلال در این کتاب شباهتی وراثت‌گونه از سایر آثارش دارد؛ تند، کوبنده، قدری خشم‌گین. در این کتاب، این سبک نوشتاری پیش از آن‌که امضای جلال در نویسندگی باشد، تناسبی خواستنی با سبک روایت و موضوع آن دارد. از یک سو این زندگی‌نامه یک‌دستی! سرعتی تند و مروری سریع دارد و از سوی دیگر یک نوع بی‌حوصلگی و امتناع از بازگویی وقایع در آن مشهود است. گو اینکه جلال در برابر پرسشی چندباره در برابر محرومیتی آشکار، ناچار به دریدن پرده‌هایی از درونی‌ترین گوشه‌های زندگی خویش است. از این جهت سبک روایت و متن داستان جلال در کشمکشی آشفته، آونگ است؛ او در پیدایی گفتار از دریدن پرده اسرار با قلم، سر باز می‌زند و هم او! در نهانی پندار، با گرایشی عمیق در کشاکش است که احوال خود را با خواننده در میان بگذارد. همه ما در بیان وضعیتی بغرنج، هم‌چو این، بعد از فروشکستن دیوار رازداری و مناعت طبع، همان‌قدر که درد دل می‌‌کنیم و اصل موضوع را شرح می‌دهیم، پلشتی‌های اطراف آن؛ نگاه آدمیان باشد یا نیزنگ پزشکان، دون‌مایگی طبقات زیرین باشد یا خودخواستگی اشراف و بزرگان، حال‌مان را بد می‌کند و زبان را به دشنام یا اعتراض باز! یا نمی‌گوییم یا همه را می‌گوییم.
جلال از پس روایت این درد ناگفته و اسرارآمیز از زندگی شخصی‌اش، خسته و خلیده به کناره‌ای در رسیده و در تنهایی و بریدگی از دوست و دشمن، آرمیده است. «سنگی بر گوری»، گزینش یک استعاره مبهم برای این آرامش میرا و جهنده است. چه سود است در داشتن کودکی و نشانی بعد از خویش؟ چه زیان است در پس حرمان و حسرت ندیدن گل‌خند بر لب یک فرزند؟
      

20

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/12 - 11:47

        نگارش کتاب طنز خیلی سخت‌تر از تولید فیلم کمدی است؛ کمااینکه تولید فیلم کمدی هم بسیار سخت‌تر از شکار لحظات خنده‌دار و تولید ویدئو‌های کوتاه است. روده‌بر کردن آدم‌ها در چندثانیه و از یک اتفاق ناگهانی ساده‌تر از درآوردن یک سینمایی یک‌ساعته با تکیه بر خلق داستان و صحنه‌آرایی و امداد موسیقایی و در نهایت گرفتن چندباره خنده‌های کوتاه و بلند است. چرا که داستانی در بین باید و به کمک زیر و زبر آن و درهم‌ساختگی‌ش، خط سیری کشنده و گیرا برساخت؛ و نشاندن کمینه لبخندی بر لب یا غلیان حس نشاطی در دل، از پس خواندن کتابی، بدون تکیه بر ابزار و ادوات سحر‌آمیز سینمایی، چند پرده سخت‌تر! که اینجا نه موسیقی، نه طراحی صحنه، نه هنر بازیگری نیست که به فریاد نویسنده رسد و دست به دست، مردمان را شاد کنند و نه مثل آن ریل‌های اینستاگرامی، بهانه‌اش رخدادهای اتفاقی است که هیچ‌انسانی در خلق‌ش دستی آگاهانه نداشته است.
همه این‌ها، علاوه بر اینکه داستانی بپردازی و پروای ورود به شوخی‌های مبتذل جنسی هم در دست و سرت باشد، نشان‌ می‌دهد اگر توانسته‌باشی مردم را بخندانی و کتابت را به چاپ چندم! برسانی هنرمندی! مهرداد صدقی در آبنبات‌‌ هل‌دار همه این‌ها را به تمامی پرورانده و پخته است. داستان طنز او از زاویه دید خاطره‌بازی نه از نوع تکراری آن، با تکیه بر حال و هوای دهه شصت و عناصر سازنده‌اش می‌تواند بسادگی خواننده حتی اگر سر کیف و کوک نباشد، بر سر ذوق آورده و یک‌سره تا پایان داستان، پای کتاب بنشاند. شور و حال مردم در نسبت با جنگ، بگیر و ببند‌های کمیته‌ای اوایل انقلاب، کوپن و کم‌یابی کالا‌ها، داد و قال مردم در گرانی اجناس، رویا و آرزوی مردمان برای داشتن وسائل جدیدی مثل تلویزیون رنگی، ماشین لباس‌شویی و جاروبرقی، ریا‌کاری و مخفی‌بازی عده‌‌ای دیگر، خواستگاری و ازدواج، فرار از سربازی، دلبرانه‌‌های دهه شصتی با نامه بجای پیام‌های خصوصی دسترس، بردن آش پشت‌پا و دعوت برای عروسی بجای قرارهای اول امروزی، مدرسه و بازی‌های راه آن  در آن، مشق و تکلیف و تنبیه، برزخ کارنامه‌های قرمز، کار تابستانه چه در شهر و صنعت و چه در روستا و زراعت، صف‌های جلوی باجه مطبوعاتی در پایان شهریور برای گرفتن نتایج کنکور، راهی شدن جوانان در پس آن پل صراط! به سربازی و دختران به خانه بخت، اگر از نگاه یک نوجوان جهان‌نادیده بازگو شود، خواندنی‌تر می‌شود. حضور مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها در خانه و احترام و جایگاه‌شان در خانواده‌ها، مسجد و پایگاه بسیج، باغ‌های گله به گله و جویبار‌های به استخر بدل شده! سوغات شدن صابون‌های هتل و موزهای بعد ناهار کاروان حج! همه به هنرمندی هم‌چون همان صددانه یاقوت!‌ در کتاب گنجانده شده است.
من خصوصا در اواسط کتاب و در حین شرح بدبختی‌های راوی برای پوشاندن دسته‌گل‌های کاشته در مدرسه، بسیار خندیدم. حسن کتاب طنز این است که می‌شود هر لحظه به کناری‌ش وانهاد و رها و آسوده خنده سرداد از تصور آن‌چه نویسنده بیان داشته. تعجب اطرافیان را دید و طعنه و کنایه‌شان در خواب‌نما شدن را به جان خرید. نه نیاز است دکمه تکرار ریل‌های اینستاگرامی را بزنی و نه بازگشت فیلم‌ها را. چون نویسنده هنرمند صحنه‌های خنده‌آور و نشاط‌افزا را با کمک تو آفریده! پیشنهاد می‌کنم از پس و از پیش چند کتاب فلسفی یا درام بهت‌آور، این کتاب را هم در برنامه مطالعه‌تان قرار دهید. تصفیه می‌شوید و تازه!
آب نبات است این کتاب، شیرین اما نه اینقدر که دل بزند و ماندگار تا در کام بماند! در سق دهان جایش دهی و هربار که خواستی تا باز شیرین کنی کام را، با زبان بچرخانیش و شهدش واگیری و فرو بری! فرقش با آن ریل‌های تازه به دوران رسیده که شبیه برنامه لحظه‌های دوران کودکی ماست در این است که ماندگار است و تکرار پذیر!
      

28

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/12 - 10:40

        قبل از هر چیز باید خداقوت گفت به جوانان اهل ذوق گروه «شهید ابراهیم هادی» و دست‌مریزاد! چه سوژه‌یابی نابی! قهرمانان دوران ما، کلاه‌خودی سترگ از دیویی دهشت‌ناک به سر ندارند!یا گرزی پولادین که ده‌مرد جنگی‌را یارای رقصاندن‌ش نباشد! یا در همین معاصرت ما، کلاه لبه‌دار، سیگار برگ کوبایی اعلا به لب، و اسب سفیدی راه‌وار و چمدانی پر از دلار ندارند! ساده‌اند مثل خود مردم! ادبیات مردمی! قهرمانان ما، ساختنی نیستند بلکه پرداختنی‌اند. داستان زندگی‌شان باورپذیر، دسترس، الهام‌بخش و آرزوپذیر است. مردانی در همین نزدیکی ما! در همین‌ کوچه‌های شهری هزاررنگ مثل تهران! از بازار آهن‌فروش‌ها، از مدرسه‌های علمی در گوشه گوشه‌ همین شهر!
امتیاز دوم، درک نزدیک و بی‌واسطه نویسندگان و راویان از خود سوژه است؛ او را دیده‌اند، هم‌سخن شده‌اند، دست‌ دادند و گرم در آغوش کشیده‌اند! در یک کلام تجربه‌ای زیسته با یکدیگر داشته‌اند. چه ناب می‌شود اثری که از این درگاه ساخته و پرداخته شود. من اشک‌های حسرت نویسندگان را در جای‌جای کتاب و در میان روایت‌های دور و نزدیک آن از تهران تا قم، از قم تا نجف و از نجف تا سامرا دیدم و شنیدم!
امتیاز نهایی اما تلاش و کوشش برای نشان‌ دادن ناپیدای زندگی این بزرگ‌مرد در پس روایات ساده و تکراری است! اخلاص! جوانمردی! تواضع! نشاط! امید! تهجد! ایمان! همه در این زندگی‌نامه کوتاه جمع‌اند. در خوانش سطور سیاه و سوداگر این کتاب فراز و نشیبی درنخواهید یافت! باید کوشش کرد که به ژرفای دریای قلب و روح شهید ذوالفقاری فرورفت؛ شاید مرواریدی از برکت رحمت و مهربانی شهید، در پیشاروی دیدگانتان قرار گیرد و تجارتی پر سود کنید. چه خوش گفت آن سالار سرسپید که «شرط شهید شدن، شهید بودن است» و اینان چه خوش این پیمان را وفا نموده‌اند. الگوهایی که رسیدن بدیشان سهل و ممتنع است؛ یک پای بر خود نه و درون‌‌ آی! و چه سخت بر خویش‌تن پای نهادن!
      

24

نوید نظری

نوید نظری

1404/7/10 - 20:39

        📜 یادداشت میانه
«بینوایان کتابی دربارهٔ خداست که لباس انسان به تن کرده.» ویکتور هوگو
🌱 پرده‌ی پایانی: طهارت در گفتار و پهلوانی در کردار
ویکتور هوگو در پسین‌پرده بینوایان، پندار تعهد و طهارت را به گفتار مهر و دل‌دادگی و در پیامد آن به کردار پهلوانی بررسانده است. در این پرده، بومی را رنگ‌ آمیخته که عشق و محبت پراسرار انسانی به آهنگ پرتلاطم شیدایی پیوند خورده است. نگار‌گری را به رودخروشان بیان کشانده و نجوای رمزآلود دلدادگی را به آسمانی دیدنی!
این حس‌آمیزی رنگین و آهنگین تنها از او بر می‌آید؛ طرفه آن‌که برگردان‌های گونه‌گون انگلیسی و روسی و فارسی را، یارای غبارآلودگی بر آن بوم و ناهم‌آهنگی بر این ساز نبوده است.
دار این فرش زیبای هزار نقش، دست و بازوی آهنین و سینه گشاده و مهربان پیرمردیست که پیوست پود مهر و زندگی و تار فتوت و حماسه است. این گره‌های پرمعنا و پرخاطره، پدری را به دختری پیوند می‌دهد، در وفای پیمان با مادری‌ جوان و رنجور. یا پاکیزه دوشیزه‌ای می‌آفریند آراسته و پیراسته‌ی جوانی نجیب و غیور!
این قالی زیبای بافته، نگارین‌نقش جنبشی اجتماعی در پهنه داد‌خواهی جغرافیای پاریس و میدان تاریخی آزادی‌خواهی و کرامت انسان است. این هنر الهی و انسانی فرازمان، پیوستاریِ ریشه‌های درونی و انسانی خاندان‌های منفرد تا لجنه‌های به‌هم‌پیوسته ملی و میهنی است؛ همان‌گونه که گل و گیاه فرش به امید پای‌مردی ریشه‌‌ها می‌روید و ریشه‌ها در رویای زیبای نقش و نگار آن می‌بالند و می‌مانند.
هوگو درون انسان‌ها را میدان دگرگونی‌های بنیادین ساخته و در بسامد آن، جهان بیرون را به مثابه پهنه درخشش و پدیداری گوهر والای انسانی، در عرصه جامعه جان بخشیده است. جلد دوم بینوایان پیوند پایاپای روان‌شناسی، مردم‌‌دانی و جامعه‌پردازی این ادیب بی‌مانند است.
در پس این نگاره‌ی انسان‌دوستانه، باوری ژرف به مشیت الهی نهفته است؛ باوری که در آن عشق، طهارت و بخشایش نه فقط فضیلت‌های اخلاقی بلکه جلوه‌های اراده‌ی خداوند در تاریخ بشرند. هوگو انسان را آیینه‌یرحمت و غفران می‌بیند و نشان می‌دهد که چگونه بخشش الهی می‌تواند در دل گناه‌کاران ریشه بدواند و جهان بیرون را دگرگون کند.
🌀 آینده‌های دور در مکان‌های نزدیک
یکی از فنون یکتای هوگو در خلق رمان‌هایش پرتاب قهرمانان داستان‌ش به آینده‌های دور و در مسیر زمان، یافتن‌ها آن‌ها در مکان‌های نزدیک است. چه کسی فکر می‌کرد تناردیه را هوگو از کارزار فراخ واترلو در عصر امپراطوری به قهوه‌خانه‌ای تنگ و سرد در عهد پادشاهی بکشاند و از پس پشت آن به دخمه‌ بی‌انتهای تاریک فاضلاب پاریس در دوران جمهوری‌خواهی بغلتاند؟ آینده‌های دور در مکان‌های نزدیک!
من سیر دگرگونی متناظر ژان‌والژان را در این سه‌گانه جامعه‌شناسی تاریخی فرانسه، در زندان و بیگاری، کلیسا و شهرداری، صومعه و کوچه‌های پاریس به شما وا می‌نهم! چقدر بی‌اندازه، پیش‌بینی‌ناپذیر است این آدمی!
و اما ژاور! که از ژرفای تلخ و ناچسب دادخواهی قانون‌مدار به بلندای آسمان چشم‌نواز و دل‌انگیز راستی‌جویی انسانی برفرازیده است. در میان چنگال قانون‌گرای او، روح فانتین؛ مادری ستم‌دیده در التهاب سرنوشت دختری رنج‌دیده درغنود و به پاسداشت هم‌یاری جوانمردانه‌اش مهر پدری وفادار، قلب نگران همان دختر را در آغوشید.
جسم ژاور به نمایندگی از آن نظم جفاپیشه در اعماق دریا فرو غلتید و روحش به نماد خروشی بنیادین، در برابر دورنگی و نیرنگِ پیدا و پنهانِ مردم و دولت‌، به آسمان تنوره کشید. این دگرگونی شگرف درونی، پیامد پوسیدگی اقشار وفادار به سلطنت، در برابر قیام مردمان طرافدار جمهوریت است؛ سر تعظیم واماندگان دیکتاتوری در برابر خواستاران جمهوری!
🌸 نهال امید و ملکوت عشق
اگر جلد اول، داستان عشق پاک و پدرانه و پیرانه مردی به دخترکی خردینه و کاشت نهال امید و زندگی در قلب او باشد، این جلد نگه‌داشت آن نهال شکوفا و سپردن آن به باغبان دیگری است. هم‌یاری در دل‌داری!!!
کوزت در دامن رویش و پرورش پدرش، جلوه ناب رویای آرزومندانه فانتین است! که او هم اگر پدری داشت به مرتبت کوزت....!. ژان‌وال‌ژان دخترک را، اوج قدرت قلب و پاکی‌دامن آموخت و حقیقت ملکوت را در آن بازنمود؛ صحنه‌های توصیف عشق کوزت به ماریوس، از زیبا‌ترین و پاک‌ترین‌ها در آثار این‌‌چنین است که خوانش چندباره‌شان روح را جلا و جان را اعتلا می‌بخشد.
این نگار‌گری که به نقاشی‌های رمز‌آلود و شرم‌آگین شرقی هم‌چون لیلی و مجنون، ماننده‌تر است تا تابلوهای برهنه و فاش‌گوی رمانتسیم غربی، ناشی از صفای باطن و باور فراکالبدی نویسنده به موهبت عشق است. آن‌جا که او اوج دلپذیری را به ژرفای فهمیدگی درمی‌آمیزد و تسلیم و باخت زنانه را، از بلندنظری و پاک‌بازی در نرد عشق می‌پندارد. هوگو حقیقت و ملکوت انسانی را در چنین زنانی جان بخشیده است.
این نگاه، برخاسته از ایمان به روح الهی انسان است؛ روحی که از نفَس قدسی الهی دمیده شده و در پرتو عشق می‌تواند از قید تاریخ، فقر و قانون برهد و به گوهر اصلی خود بازگردد. عشق در جهان هوگو نه صرفاً عاطفه‌ای زمینی، بلکه نشانه‌ای از فیض آسمانی است که در پیوند انسان با خداوند جلوه می‌کند.
⚔️ دل‌داری و دادخواهی: دو راهی ماریوس
جنگ و گریز بی‌امان ماریوس از مهر معشوق تا قهر سلطنت، یکی از دیگر از برگ‌های زرین این خوشه‌زار دل‌نواز است! پود پهلوانی در تار دلداگی! مروارید شجاعت در دریای طهارت! دو راهی سیراب کردن عطش‌نای جان یا آب‌یاری درخت عدالت به خون انسان! آرمیدن در آغوش دل‌بری در خنکای نسیم باغستانی یا خیزیدن در سینه‌کش سنگری در تندباد و گرمای تن‌آزار پیکاری!
این‌جاست که تنها، شعر پارسی به یاری این کمینه قلم می‌شتابد؛
شور آزادگی را گر بهای جان بود
عشق و دلدادگی را هم‌ بهای آن بود.
نه تنها دل‌داده کوزت بلکه همه مردان هم‌راه او به اوج والای انسانیت و قهرمانی رسیده‌اند؛ پرچمی که ایشان بر سنگر خویش افراشتند، خط جدایی سرسپردگان ظلم و بیداد از مردان آزادی و داد است؛ آن‌جا که دژخیمان سلطنت در خاموش‌ساختن آخرین اخگر‌های آتش انقلاب، گفتند؛ «در کشتن این رادمردان، انگار که گلی را نشانه رفته بودیم».
هوگو در روایت این صحنه‌های تلخ و زهر‌آگین، بازهم قهرمان جوان‌مردش را راهی میدان کرده است؛ همان‌گونه که در نجات کوزت از میهمان‌خانه دهشت‌آلود تناردیه، آقای مادلین قید آبرو و آزادی‌ش را زد، اینجا هم فوشلوان، برای نجات عشق کوزت! از جان‌ش گذشت و ققنوس‌وار، جوانک نیمه‌جان را به پشت پهن و مردانه‌اش کشید؛ چونان که غرقه در دریا را به عرشه کشتی!
🕳️ وجدان نهفته شهر: فاضلاب پاریس
من در همه آثار هوگو و بیش از همه در این هنر جاوادانه‌اش، مکان‌پردازی راز‌آلود و الهام‌بخش او را می‌پسندم! صومعه و زندان! کلیسا و باغستان! جنگ و قبرستان! و اینک فاضلاب هزارتوی شهر پاریس!
پناه‌گاه مار گرسنه و تنومند ظلم و استبداد و نیرنگ و ریا!
 ته‌نشین اقتصاد سیاسی شهر پاریس! 
وجدان نهفته شهر، هنگامه به خون تپیدن جوانان انقلابی! 
تاریکی فسرده و فشرده، اما بی‌رمز و راز، بی‌اسرار!
فاضلاب، بغض نهفته فریادهای آشکار شهر است! 
بوی بد آن بازگشت متعفن زهرآب شهر است از هر‌آن‌چه که فروداده است!!!
هوگو به هنرمندی صحنه‌‌های درهم‌شکستن انقلاب جوانان و مرور خطرات آن را در خاطرات ژان، در حین دویدن‌های نومیدانه در همین هزارتوی ساکت و وهم‌آلود باز نشانده است!!! درست است که ماریوس بی‌هوش یا نیمه‌هوشیار است اما روح سرکشش در آن لحظات در پی پاسخ چرایی شکست انقلاب است! چه می‌داند که پاسخ، او و ناجی او را در میان گرفته است! کلاف سردرگم چرایی ناکامی پیکار روز در پهنه شهر پاریس، در وجدان ناپیدایی، شبانه زیر پوست شهر، باز می‌شود!
🌟 رستگاری: بازگشت به درون
پیرمرد، بار امانت بر زمین نهاده است! اگر نتوانست دستان کوچک کوزت را به آغوش پرمهر مادرش بکشاند، هم‌اینک، کوزت را به بالین ماریوس رسانده است. چه رسالت سنگینی!
 سربلندی مرد! 
سرافرازی در آزمونی نفس‌گیر!
 عمری به دویدن، پاییدن، نگاه‌داری، پرستاری، رویش و پرورش!
اکنون اما، آرامش قلب، درخشش وجدان!
 نه! هنوز یک کار مانده است! پیرمرد در روزگار جوانی از دام دادگاهی رهیده است! محکی دوباره باید! اگر ارباب قضا و دادگاه را عادل نمی‌پندارد، پاکی و دادخواهی این جوان نجات‌ یافته را نیز وا می‌نهد!؟ مرد داستان ما، اندازه پاکی خود را به سنجه جوانکی نورس وا می‌سپارد!
دادخواست؟ اقراری دوباره به پلیدی‌های ناپیدای کشف‌ناپذیر درون! 
کیفر؟ حرمان از دیدار دردانه! خلیدن نیشتر قهر در رگ‌های مهر! کاهیدن تن و پالودن جان! پیرایش روح و پالایش وجدان! تنهایی! هجرت! خلوتی الهی! بازگشت به درون!
فرجام؟ باریدن ستارگان رستگاری! درخشش آسمان پیوستگی او و کوزت در شهاب‌باران بی‌گناهی! 
حکم نهایی؟ آزادی!
✨ جمع‌بندی
«بینوایان» سرگذشت انسان در مسیر فیض است؛ روایتی از توان عشق که جان را از گل‌ولای گناه برمی‌کشد، از قدرت بخشش و آمرزش که رنج را معنا می‌کند، و از مشیت الهی که از دل تاریکی، نوری جاوید می‌رویاند. این اثر بیانیه‌ای الهیاتی است در ستایش کرامت انسانی که از طهارت دل آغاز می‌شود و در رستگاری الهی به کمال می‌رسد.
      

34

نوید نظری

نوید نظری

1404/6/30 - 19:34

        چرچیل از همان کودکی میان دوگانگی «تعلق» و «تنهایی» رفت‌وآمد می‌کرد. احترام و دلبستگی‌اش به خانواده از پدر و مادر تا دایه رشته‌ای بود که تا آخر عمر رهایش نکرد؛ بعدها که به کارزار سیاست و میدان جنگ رسید، باز به همان پناهگاه عاطفی برمی‌گشت؛ همسرش کلمنتاین و فرزندانش. این ریشه عاطفی، هرقدر هم که از بیرون شخصیتی سخت و آهنین پدیدار می‌ساخت، در درون، او را پای‌بند به خانه و زندگی نگاه می‌داشت؛ نقطه اتکایی که در اوج توفان‌های عمومی و جهانی، در خلوت او می‌درخشید. هر چند یک نجیب‌زاده دوک نشین بود! اما از روزهای نخستین جوانی به اداره زمین‌‌های اجدادی و تنها، پروریدن خوی فئودالی و زمین‌داری بسنده نکرد. هم‌زمان با غروب و کاهیدن قدرت فئودالیسم و زمین‌داری که بزرگترین پشتیبان مذهب در جامعه بریتانیا بود، به مهاجرت قدرت به جرگه‌های ناشناس و نوپدید آگاه شد و سمت و سوی سیلان قدرت را دریافت.
در جوانی افسر جزءِ ارتش سلطنتی بود و همان‌جا «خلق امپریالیستی»اش شکل گرفت. آفریقا، ایران، چین و هند برای او فقط نشانه‌های جغرافیا نبودند؛ میدان‌هایی بودند که باید زیر سیطره بریتانیا نظم و سامان یابند. او از همان آغاز به «نظم امپراتوری» باور داشت و بعدها هم در مقام سیاست‌مدار از آن دفاع کرد. این امپراطوری‌گرایی وقتی فرمانده نیروی دریایی شد در او نهالی نو کشت؛ ناوگان را از زغال به نفت برد، دستور ساخت کشتی‌های جدیدی را داد که پا بر شانه‌های فناوری‌های پیش‌رفته آن‌روزهای امپراطوری نهاده بود.  در این بین شخصیت او کارزار جنگ و گریز ویژگی‌های متناقضی بود؛ جنگ را دوست‌ می‌داشت و از پیامدهای تلخ انسانی آن اندوه‌ناک می‌شد. از یک‌سو در شکل‌دادن به سرنوشت ملت‌ها و تنازع جوامع بشری و به‌گزینی، به سودمندی ابزار سنگ‌دلی چون جنگ باور داشت و از سوی دیگر از تلخی‌های آن می‌نوشت و با لحنی انسانی می‌گفت که جنگ، استخوان همگان را می‌سابد. این دوگانه‌گی در سراسر زندگی‌اش پناه‌گاه و پرهیب پریشانی‌ش بود. آزادی بیان،‌ مطبوعات، پویایی و نوآوری‌های اندیشه را می‌ستود و در برابر، استعمار را چه زشت و پلشت و برهنه توجیه می‌کرد. این خوی امپریالیستی تا بدان‌جا جهاند که معتقد بود اهالی حزب کنگره نماینده حقیقی ملت هند نیستند و برای این مردم چه بهتر که زیر سایه پادشاهی سایه‌گستر! بریتانیا بمانند تا طعم توسعه و ثبات را به شیرینی بچشند. رگه‌های نژاد‌پرستی و خودبرتر بینی در جان او درتنیده و ریشه دوانده بود. در عین حال، از منظر عمل سیاسی، تمایلی به گسترش مرزها با زورِ برهنه و تنبیه کورِ مردم بی‌دفاع نشان نمی‌داد؛ پارادوکس آشنای چرچیل که در بسیاری بزنگاه‌ها خود را نشان می‌دهد.
پیش از آن‌که خویش را بر ستیغ کوه سیاست و تدبیر برکشد، به زورق قلم، دریای نوشتار و به توسن بیان اقلیم سخن‌وری را گشوده بود. خبرنگاری و گزارش‌نویسی جنگی، پایداری در نوشتن کتاب‌های پی‌درپی از او سیاست‌مداری ساخت که می‌دانست کِی و چگونه حرف بزند. قدرتِ قلم و بیان، برای چرچیل صرفاً هنر نبود؛ ابزار اثرگذاری بود. بعدها هرگاه در پارلمان یا پشت رادیو سخن گفت، پشت آن کلمات، سال‌ها تمرینِ نوشتن و ساختن جمله‌های دقیق ایستاده بود. مردمان جزیره‌ای که خود را نگاه‌بان آتلانتیک می‌داند و شاید مردمان هم‌عصر او، هرگز تیغ و تلخی و یا شهد و شیرینی سخنان او را فراموش نمی‌کنند.
در سیاست، از محافظه‌کاری تا لیبرالیسم و حتی همکاری با کارگری‌ها رفت‌وآمد کرد؛ رفت‌وآمدی که اگرچه «بی‌اصولی» تعبیر می‌شود، اما در روایت این کتاب بیشتر «فراحزبی‌بودن» و «ملی‌اندیشی» جلوه می‌کند. وقتی بوی نئولیبرالیسم با قرائت اندیشمندانی چون هابهاوس و هابسن به مشامش خورد، آن را فرصتی دید برای آشتی دادن «آزادی» با «دولتِ کارآمد» و پیش از همه برای درانداختن هندسه‌ای نو در اداره جامعه به این آموزه‌ها چنگ زد. هیجان او برای درپیوستن با این مکتب چنان خیره‌کننده بود که گویی وی پایه‌گذار این تفکر در کشور بریتانیاست. به این معنا، چرچیل زودتر از دیگران فهمید که سیاست مدرن با الگوهای خشک حزبی اداره نمی‌شود و باید در میدان اصول، شاه‌راه‌های عمل را گشود.
وقتی به ساختار اجتماعی بریتانیا نگاه می‌کنیم، او را در عرض زمین و طول زمان در سیالیتی هم‌گرا خواهیم دید. از گرایش‌های تند لیبرالی تا علاقمندی به باورهای سوسیالیسمی. از پابستگی به اصول مذهب و خانواده تا رهیدگی در نظم نوین جهانی، از هم‌پیمانی با بلشویک‌ها با سخن گفتن از پرده آهنین! چرچیل در ایام نخست‌وزیری، یاد دوران اسارت در افریقا می‌کند و در دوران بازنشستگی خاطرات جنگ را قلمی می‌نماید.
با مذاکره سایه جنگ را از کشور دور کردیم! (چه جمله آشنایی!!!). برآمدنِ او بر سکوی نخست‌وزیری، داستانِ «سایه جنگ» است. سیاستِ مماشات شکست خورد؛ پس از حمله به چکسلواکی، موجِ بی‌اعتمادی به دولت بالا گرفت و چرچیل، با سخنرانی‌های پرشور و هویت فراحزبی، امید و اراده ملی را برای یک رویارویی فراگیر از غرب تا شرق جهان، فرا خواند. همان دوگانه‌گی درونی‌اش، در داوری جنگ و یا پذیرش حقوق سایر ملت‌ها، در روزگار نخست‌وزیری به کارش آمد؛ می‌توانست از هراس جنگ و نابودی کشور، سخن بگوید و در عین حال مردم را به ایستادگی بخواند. حتی آن‌سوتر، میان دو سوی اقیانوس اطلس، همین «دو رگه‌گی» به کار آمد؛ از آمریکا کمک خواست و گرفت، و در لحظاتی سرنوشت‌ساز، نقشِ رابطِ جهانِ کهن و نو را بازی کرد.
چرچیل تجربه اسارت هم داشت؛ نقطه عطفی که برای هر سیاست‌مدار ممکن است به زخمی ماندگار بدل شود. او اما این تجربه را نیز به «روایت» تبدیل کرد؛ مثل همیشه که از هر فرصت، داستانی می‌ساخت و با همان داستان، افکار عمومی را شکل می‌داد. با این همه، تصویر اخلاقی‌اش یکدست نیست؛ در ستایش استعمار و روح امپریالیسم استدلال‌هایی می‌کرد که امروز حتی شنیدن‌شان دشوار است. فرمان ساخت و تولید بمب‌ شیمیایی را صادر کرد و افزود اگر سخن از بود و نبود بریتانیا باشد، شلیک آن بمب‌ها چه ایرادی دارد!!! در جنگ اول،  آلمان را به سختی سیاست کرد و شاید بی‌هیچ دلیل دادپسندی دستور قتل عام شهروندان آلمانی را در جنگ اول، صادر کرد!  و در پایان جنگ دوم، با حمله اتمی امریکا به ژاپن مخالفتی نکرد طرفه آن‌که همراهی نمود.
هم‌پیمانی‌های او نیز «غیرخطی» و سیال بود؛  برای درهم‌کوبیدن نازیسم، با بلشویک‌های شوروی دست داد و با دولتی در فرانسه که با کمک چپ‌ها بر سر کار آمده بود نیز کار کرد. این عمل‌گرایی، همان‌قدر که در لحظه نجات‌بخش بود، بعدها دستاویزی شد برای منتقدانی که او را «فاقد خط مشخص» می‌خواندند. هم‌زمان، در میدان عمل پارلمانی، کار را به جایی رساند که هر چند به عنوان رئیس حزب محافظه‌کار به نخست‌وزیری رسید اما پرشورترین و تندترین نمایندگان حزب کارگر را به پشتیبانی خویش وادار نمود. بعد از فروکش کردن غبار جنگ و فروپاشی نازیسم در اروپا، با طنین سخنان پساجنگ‌ش در امریکا، پدیداری جنگ و جدال در جهان را این‌بار در پرده «آهنین» و مایه «سرد» کوک کرد. او تخم مار‌بچه‌ای را بارور کرد که بعدها آژدهای چندسر و خون‌آشام ناتو شد. دوک‌نشین زمین‌داری که در ضرورت جنگ، با اتحاد جماهیر شوروی هم‌پیمان شده بود، اکنون اما نقشه مهار بلوک شرق را روی میز ساکنان اقیانوس اطلس نهاد. باز همان الگوی آشنا؛ ایستایی هدف در پویایی ابزار! پس از جنگ نیز، هنگامی که بحران‌های اقتصادی اوج گرفت و زخم‌های سال‌های جنگ سرباز کرد و از آن چرکاب فقر، نابرابری و بحران بیکاری بیرون زد، منتقد سیاست‌های سوسیالیستی شد و ابراز داشت گرفتن ثروتِ ثروتمندان و بخشیدنِ آن به فقرا اگر به خاموشیِ آتشِ کار و انگیزه بینجامد، در نهایت به زیان جامعه است. 
در سال‌های بعد از جنگ، هنگامی‌که در اوج محبوبیت بود و مردم و دولت‌مردان او را نماد روزهای رویایی امپراطوری می‌دانستند، مورد لطف‌های بی‌شمار خاندان پادشاهی قرار گرفت، زمین‌های بسیاری به او بخشیده شد، قراردادهای هیجان‌انگیز نگارش کتاب، معافیت‌های مالیاتی خاندانی نمونه‌ای از هزاران بود. روزگاری که دشنه آخته مرگ در بستر بیماری به جنگ او آمد، در اوج محبوبیت بود و شهروندان و رعایای ملکه ویکتوریا برای سلامتی‌ش دست به نیایش و آرزومندی برده بودند. این بار اما این مرد جنگ‌طلب، در تنازع و به‌گزینی خادم‌ بی‌همتایش -جنگ- باخت و از صحنه روزگار رخت بربست و به زیر خاک خزید.
چرچیل سیاست‌مداری با ذهنِ تاریخ‌خوان، قلمِ آماده، زبانِ آتشین، و روحی پر از تناقض‌های کارآمد بود. او در باره جنگ هم می‌ترسید و هم دل می‌داد؛ از آزادیِ بیان دفاع می‌کرد و هم‌زمان امپراتوری را توجیه؛ از حزب به حزب می‌رفت اما ادعای ملی‌بودن داشت؛ با دشمنِ دشمنش متحد می‌شد و فردا برای مهارش نظریه می‌ساخت. «قهرمان پیش‌بینی‌ناپذیر» لقبِ بی‌راهی نیست: چرچیل در بزنگاه‌ها همانی شد که تاریخِ وقت طلب می‌کرد؛ گاهی ستودنی، گاهی سخت‌گیر و گاه به‌راستی مسئله‌دار. اما هرچه بود، اثر گذاشت ــ با شمشیرِ گفتار و سپرِ کردار.
برای من ایرانی اما تصویر دیگری از او هم در میان است؛ همه روزهای چرچیل از افسری در ارتش سلطنتی تا لرد اول دریاداری تا وزارت مستعمرات و در نهایت نخست‌وزیری، ردپای پوتین‌های زمختش و یا تیزی مار عصای چمان‌ش، بر گرده سرزمین‌م برجای مانده است. از اعمال سهم کنترلی بریتانیا در شرکت نفت ایران و انگلیس، تا قرارداد ۱۹۱۹، اشغال ایران و «پل تدارکات» خواندنش، حتی بعدها، مجازات مردمی وطن‌پرست به بهای سرنگونی دولت‌ ملی‌شان همه مایه کینه‌مندی ما ایرانیان وطن‌خواه از روباه پیر و باهوش پهنه نیرنگستان انگلیس است. نه این‌ها فقط، بلکه پیش و پس آن نیز برای یک ایرانی، صورتی یک‌پارچه دارد. چه فرق می‌کند تأسیس بانک شاهی باشد یا فسردگی و مرگ ایرانیان در چنگال قحطی مصنوعی روزهای نخستین سده چهاردهم. روزی که مرگ و ایستایی ایران را ثبات خود می‌دیدند و نفت ما، معادل امنیت آنان شد.
      

14

نوید نظری

نوید نظری

1404/6/29 - 09:19

        شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود
این داستان کوتاه امروز‌ها، خواندن دارد! 
می‌خواهم بگویم آقای جمال‌زاده عزیز و دوست‌داشتنی‌ام!
نیستی که ببینی!
فارسی شکرت‌ را ...
که چه تلخ‌دانه‌ها به این شهد شکربارت تلاونگ کرده‌اند. از فارسی‌ت تنها «است و نیست و ها و ناش» مانده است.
آن گردش‌گر فرهنگ رفته، آن شبه‌روشنفکر سیبک بریده، آن ملای ترخت‌سخن، به کنار!
امروز همان جوانک شاگرد دکان هر کوچه و پستویی نیز زخم می‌زند بر نازک‌آرای تن ساق‌گل فارسی!
اگر آن‌روز ناخالص کردن شکر پارسی با لغات فقه و حقوق و مکاتب فلسفی، راه ناگزیر دراییدن این قماس با مردمان کوی و برزن بود،‌ امروز بلغور کردن فرنگی‌جات، ادای دانش‌فهمی و این‌جهانی بودن است.
پیش‌تر شاید این دست سخن‌گفتن‌ها خرده سکه‌ای بود که صدا می‌کرد در انبان فارسی‌زبانان که یعنی من هم فضلی دارم و دانشی که گر در‌آمیزد با شهد فارسی، خورنده‌تر باشد و دل‌نوش تر!
اکنون اما این تنها صدای مشک خشکیده و پوسیده و توخالی دوره‌گردانی است که یعنی بیایید ببینید من هم هستم!
فارسی سخن نمی‌کنم!‌ پس هستم!
آقای جمال‌زاده!‌جای شما خالی!
جای محمود دولت‌آبادی خالی
جای صادق هدایت خالی
امروز‌ها باید برای خواندن آثار سترگ‌شان یک واژه‌نامه مرحوم ده‌خدا کنار دستمان باشد که هم حظ بریم و هم حسرت
هم آه کشیم و هم با ناله سودا....
      

19

نوید نظری

نوید نظری

1404/6/22 - 11:11

        کره شمالی کشوری رمزآلود و اسرار‌آمیز است. داده‌های چندانی پیرامون وضعیت اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی آن دسترس نیست. ارتباطات و تعاملات آن با عمده جهان قطع و یا بسیار ناچیز است. تا جایی که تنها می‌توان چین را به عنوان شریک راهبردی و مورد اعتماد رهبران آن کشور قلمداد کرد. این کتاب شرحی است از زندگانی یک خانواده کره‌ای که در پی شنیدن آوای بهشتی! سرزمینی بی طبقه و کمونیستی، خاک ژاپن را ترک و با آرزوهای بسیار و باور آبادانی میهن‌شان، بازگشته‌اند. در مقدمه کتاب  از تاریخ معاصر سرزمین کره و داستان جنگ‌های داخلی و فرایند استقلال و گرایش جنوب و شمال آن به امریکا و شوروی شرحی خواندنی دست داده شده است. 
خانواده نویسنده که در ژاپن برخوردار از وضعیت اقتصادی مطلوب هستند با گرایش به آرمان‌های سوسیالیستی تصمیم می‌گیرند به خاک خودشان بازگردند که در آغاز با استقبال گرم دولت‌مردان و افراد کلیدی حزب مواجه می‌شوند. اما در ادامه به ماجراهای اسرار‌آمیز، شگفت‌آنگیز،محنت‌زا و پند آموزی برمی‌خورند که خواندنشان حتی بدون علاقمندی به شناخت ماهیت کشور و حکومت کره شمالی جذاب و گیراست. نویسنده خانواده، سرمایه و هستی جوانی خویش را در قربانی سیاست‌های تند و غیرانسانی و خشن دولت‌مردان شمال می‌بیند و از این نظر حق دارد با تلخی و انتقاد فراوان به شرح وقایع بپردازد. این روزگار چنان بر او تلخ و سخت گذشته است که هرجایی را به کره شمالی و هر زندگی را به زندانی شدن در آن برمی‌گزیند. اما به نظر من، در بیان این تلخی‌ها و روایت خوشی‌های بعد از فرار کمی زیاده‌روی کرده است. شاید اگر او هم‌اکنون تصمیم بگیرد کتابش را بازنویسی کند قدری از تیزی قلم خود در شمال و شیرینی آن در جنوب بکاهد.
کتاب در چهار بخش‌ شرح دوران کودکی، تبعید به اردوگاه کار اجباری، بازگشت به شهر و زندگی خفقان‌آلود و در نهایت ماجراهای فرار و زندگی دوباره گردآوری شده است. در این بین شرح روایت اردوگاه کار اجباری وماجراهای فرار از قوی‌ترین قسمت‌های کتاب هستند. توصیفی که نویسنده از اردوگاه‌های کشور کره شمالی به دست می‌دهد، بیان‌گر تفاوت‌هایی با نمونه‌های مشابه آن در سراسر جهان از جمله شوروی و آلمان است. در اینجا به بهانه مهربانی طبیعت سرزمین کره، خبری از سرماهای استخوان‌سوزو دندان شکن سیبری نیست و خانواده‌ها از این امتیاز بهره‌منداند که دسته‌جمعی و یکجا در اردوگاه زندگی کرده، مرهون مهربانی و بزرگ‌اندیشی رهبر آن  کشور باشند و خود را برای بازگشت به جامعه و خدمت به مردم و میهن‌شان آماده سازند! از سوی دیگر قوانین حاکم در اردوگاه بسیار سخت‌گیرانه، لغزش‌ها بخشش‌ناپذیر، زندگی تنگ‌ و تاریک و بهای تصمیم گریختن جبران‌ناپذیر است. بر اساس این روایت هدف مردان اردوگاه برعکس آن‌چه که ابراز می‌دارند، تنها و تنها خرد کردن و شکستن شخصیت انسانی تبعید‌شدگان  و خالی کردن آن‌ها از هرگونه احساس انسانیت اعم از مهر و عاطفه، پرسش و کنجکاوی، انتخاب و به‌گزینی، رویا و آرزومندی و یا حتی حق اعتراض و امکان تفکر است. بنابراین با گذشت‌ سال‌ها، ساکنان اردوگاه فراخور پارگی و ژندگی البسه و پریشانی صورت، دچار پلیدی سیرت نیز می‌شوند؛ از ارزش‌های انسانی تهی گشته و به پست‌ترین درجه اخلاقی می‌خزند. نویسنده در جایی بخاطر  همراهی با چند کودک هم‌سن و سال بعد از دفن مرده نگون‌بختی در اردوگاه، شاد و سرمست بر روی خاک گورش پریدن و از جهیدن چونان فنر آن خندیدن، به حال پریشان خویش افسوس می‌خورد. آنان برای تنها زنده‌ماندن ناگزیر از خوردنی‌هایی هستند که تصورش برای ما، چندش‌آور و دهشتناک است. وضعیت درمان و سلامت، آموزش و مهارت، و کارورزی و خلاقیت در بدترین شکل آن و دردآور می‌نماید. گویی مردگان‌اند با کفن‌های ژنده‌ که دزدیدنش را هم صرفه نیست، بر روی زمین هم‌چون گوری سرناپوشیده و فراخ‌تر! کسی نه تاریخ اسارتش را می‌داند و نه از زمان آزادی‌اش با خبر است. طبیعت سبز،‌ طراوت بهار، نغمه خوش هزار و آواز مستانه رودها در کوهسار، تنها دلخوشی واماندگان در این ناکجا‌آباد است. آن‌گونه که روایت شده است، پیوند عمیق خانواده، پشتیبانی از یکدیگر در سختی‌ها، کشیدن جور و بار درماندگان و آفرینش شادی‌های کوچک رمز پایداری نویسنده و نزدیکانش در روزگار اسارت و تبعید بوده است.
پایان محکومیت و آزادی  از اردوگاه شاید در کشورهای دیگر مایه آرامش و بازیافتن نشاط زندگانی باشد. اما در این کتاب پای نهادن در زندانی بزرگ‌تر  است. این بخش کتاب در پی پدیداری تصویر زندگانی در یک کشور تماما کمونیستی یا شاید از نظر من فاشیستی است. آن‌گونه که نویسنده روایت می‌کند، سرزمین شمال تنها جنازه‌ای از جامعه سوسیالیستی را بزک کرده و هم‌چون مترسکان بر چوب خفقان افراشته و  با آن پرچم! خویش را منادی جامعه‌ای بی‌طبقه‌ و ضدسرمایه‌داری زالو صفت نمایش می‌دهد. حال که در این‌جا تنها پول است که کار را پیش می‌برد و اگر از مایه تهی باشی، مستمند و درد‌مند و بی‌چاره‌ای. با پول می‌شود همه کار کرد؛ مثلا کره‌ای‌هایی که از ژاپن بازگشته‌اند تنها در صورتی‌که وضع مالی خوبی داشته‌اند آن‌هم بعد از بخشیدن ثروت‌شان به حکومت محبوب‌شان، قادر خواهند بود زندگی بهتری را نسبت به سایر شهروندان تجربه کنند. خرید کالای اضافی، پیش‌بردن کارها در ادارات دولتی و شهری و ... همه و همه با معجزه این ابزار بی‌همتا شدنی است. اقتصاد دولتی و عمومی در کره یک فریب تاریخی و دامنه‌دار است؛ اقتصاد بخش خصوصی هر‌چند در نهان، در رگ و پی این کشور، هم‌چون خون جریان دارد و کمینه‌جانی را دوام می‌بخشد. همین موضوع از ورشکستگی کامل کشور پیش‌گیری می‌کند. جالب است در شمال، صادرات کالا همراه عوارض و واردات بدون هرگونه حقوق گمرکی انجام می‌شود که نشان‌دهنده کمبود شدید کالاهای اساسی است. بعد از یک دوره شکوفایی اولیه و بهبود سنجه‌های اقتصادی و اجتماعی، قحطی و نبود کالاهای اساسی بارها گریبان‌‌گیر این کشور شده است. روایت این کتاب، نه کمبود کالا، بلکه نارسایی رنج‌آور نظام توزیع، فرسودگی و ناکارآمدی افزارهای حمل و نقل، خرابی جاده و زیرساخت‌های بنیادین و فساد فراگیر نهادهای دولتی را مقصر این وضعیت می‌داند.  شنیدن رادیوهای بیگانه خصوصا اگر ایستگاه آن در جنوب باشد جرم و در اندازه اقدام علیه امنیت ملی است. بعد از آزادی، تبعیدشدگان حق بازگشت به پایتخت یا برخی شهرهای بزرگ را ندارند. تحصیلات و انتخاب شغل بسیار محدود و بعد از گذشتن از سدهای دولتی و حزبی است. دست از پا خطا‌کردنی با مستوجب بازگشت به اردوگاه است یا مستحق اعدام؛ طرفه آن‌که این بازرفتن را بازگشتی هرگز نخواهد بود. بنابراین باید که اندیشه رفتن کرد و دل به گریختن سپرد. شرح التهاب و اضطراب ماجراهای فرار بماند در خود کتاب تا زیاده شود میل خوانندگان به خوانش آن.
بخش پایانی کتاب شرح جنگ و گریز‌های نویسنده برای یافتن آزادی و آسودگی چند صباح زندگی باقیست. او بعد از رسیدن به جنوب سرزمین کره، تلاش‌هایش برای استواری یک زندگی معمولی را آغاز می‌کند. در این بخش هرچند اندک، نویسنده اشاراتی به برخی رفتارهای بورژاوزی اهالی جنوب کرده و از آن انتقاد می‌کند. در جنوب هم اگر سر وضع بسامانی نداشته باشی و درس آن‌چنانی نخوانده باشی، بی‌مهری خواهی دیدی و تحقیر. وی اشاره می‌کند که هم‌آهنگ با قطار پر و سر صدای توسعه، اخلاق، سنت‌ها و پیوستگی‌های اجتماعی در جنوب رخت بسته و شهروندان با یکدیگر بی‌گانه‌اند. حرمتی بین کوچک و بزرگ نیست و تفرد و تنهایی با نسخه دیگری در جنوب هم در حال گسترش است. اگر در شمال فشار مرکزیت و خفقان و گستردگی خبر‌چینان، انسان را در خود فرو می‌شکند، در جنوب نیز، رفاه و رنگارنگی آن، امکان خلق فرصت‌های بهتر، آزمندی نوع بشر، فرصت یک‌رنگی و یگانگی را ایشان می‌گیرد.
پ.ن
مراد از  انتخاب این تصویر، گوشزد کردن قدرت روایت در شکل‌گیری روایت‌های یکسویه بود. چه در متن و چه در قاب
      

37

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

لیست‌ها

نمایش همه
نوید نظری

نوید نظری

1403/6/27 - 14:32

داستان دو شهرچشم هایشجای خالی سلوچ

سیاهه سیاحت و سیر وسلوک یا سیمای سحر و سیاست زنانه

78 کتاب

اول خواستم فقط رمان و حسب‌حال بنویسم اما دیدم کتاب‌هایی در ذهنم هست که دلم پیش‌شان است و دستم به حذف‌شان نمی‌رود. بعدتر اگر مجالی بود شاید این فهرست را تفکیک کردم! آنروز موعود قول میدهم که در فهرست‌های جداگانه مفصل‌تر بنویسم! (وعده سر خرمن) برای خواندن این سیاهه حرف‌هایی به نظر مهم می‌رسد که بدانید. البته اگر یادداشت حقیر در خصوص داستان دوشهر را خوانده باشیددستتان می‌آید تصویر زنان در آینه این پیرمرد نورس را! 1- در کتاب، زن سوژه است و ابژه! قهرمان است و مقهور! محبوب است و منفور! قاعده است و قرار! قدرت است و غیرت! نفرت است و موهبت! زمین است و زمان! آن است و آینده! حقیقت است و فسانه! دلدار است و دل‌داده! عصمت است و پتیاره! پیامبر است و ساحره! گل است و گلاب! صواب است و عقاب! شهد است و شراب! زهر و است و سراب! حزین است و شاداب! شاهد است و شهید! شهر است و شعر! شهرت است و غریبی! ساحل است و صخره!‌ کویر است و دریا! بهشت است و دنیا! 2- در شاعرانگی‌ها بالا اگر خواستید بجای «و»، «یا» بگذارید! بجای کتاب هم اگر خواستید زندگی بگذارید! قضاوتش با شما! بگذریم! 3- سیاهه شامل کتبی است داستانی و ناداستان که در آن یا زن قهرمانی است یا بستر بروز قهرمانی یا چشم سیاهی در جستجوی قهرمانی به نظر من. ۴- اول که فهرست را که نوشتم مورد لطف و نظر تعدادی از اهل ذوق قرار گرفت و کتبی را پیش نهادند تا اضافه کنم که از ۵۰ به بعد شماره شده است. ۵- بخشی از کتاب‌ها نه فارسی و نه زبان اصلیشان در ایران نمایه نشده و متاسفانه قادر به فهرست کردنشان در بهخوان نیستم. بخاطر همین اسامی مهم‌ترین آن‌ها را در همین نوشتار تقدیم می‌کنم. ۱- نوشتن علیه فرهنگ نوشته خانم لیلا ابولغود ۲- زن در الجزایر نوشته خانم آسیه جبار ۳- عشق آوای خیال نوشته خانم آسیه جبار پ.ن. کتاب‌ها بی هیچ علتی و برداشتی ۷۲ تن شدند.

54

بریده‌های کتاب

نمایش همه

پست‌ها

این کاربر هنوز پستی منتشر نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.