یادداشت محسن قاضیزاده
1403/1/12
"مار و پله با گیتی خانم" مذهبی ها یا هر صاحب ایدئولوژیی، وقتی دست به قلم می برند اولین چیزی که به ذهن می رسید، فریاد زدنِ نگاه، طرز فکر، مرام، مسلک و عقیده شان است. #حبیب_احمدزاده می نشنید کنار مخاطب و آن نقطه ای را که می خواهد نشانش می دهد، بعد با مخاطب از موضعی که قرار گرفته بودند بلند می شوند با هم می روند سمت آن نقطه. این یعنی فریاد نزدن عقیده و مسلک. این یعنی نشان دادن خوبی نه اینکه بگوید خوبی چیست. این یعنی چشاندن خوبی نه اینکه از مزه اش حرف بزند. شخصیت اول شطرنج با ماشین قیامت، بسیجی هفده ساله ی از همه جا بی خبر است. بی خبری اش در این است که تجربه زندگی ندارد. هنوز سر و گوشش جنبان نشده است. درست در سنی است که می توان گفت: سنِ گوشت جلو گلوله. و این نقدی است که بر جنگ ما رواست. البته آگاه به حضور رد سنی بالاتر در جبهه ی جنگ ایران و عراق هستم و نمی خواهیم سیاه نمایی کنم. صحبت سر آماده بودن این سن _نوجوانی_ است؛ همان زمین کِشت نشده ای که آماده پذیرش هر بذری است. اگر شخصیت اول داستان همان موسای پشت بی سیم، پخته و چرتش پاره شده بود، جای هولدن کالفیدِ ناتور دشت را در ادبیات ایران می گرفت. ناگفته نماند هوشمندی شخصت اول داستان را نباید نادیده گرفت. در جایی که باید نظامی برخورد کند، دست به اسلحه می شود و تُنِ صدایش بالا می رود و گوش مخاطب را کر می کند. وقتی در شب قبل از عملیات وارد کلیسا شد و دید دو کشیش پیر و جوان در حال اجرای مراسم شام آخر هستند، اسلحه را مسلح و آن دو را خاموش کرد. با رمان #شطرنج_با_ماشین_قیامت حالم خوب است. زبان ساده و سرراستی دارد. بدور از تکنیک های فرمی و قالبی، روان روایت گری می کند و قصه اش را می پروراند. همه تفنگ هایی که در پرده های اولیه داستان آوایزان می کند، در پرده های بعدی شلینک می شود؛ کوسه ماهی، بستنی مهر، سرد خانه، آتش گرفتگی پالایشگاه، کشیش ها، قدیس ها، تابلوی شام آخر، گیتی، مهندس، خدا، شیطان... گیتی و مهندس بقایای مانده از حکومت قبل را نشان می دهند. حضورشان در داستان برای یادآوری این نکته است که ببینید کشور را ما از چه آدم هایی گرفتیم. زنش با این وضیعت و مردش با این دیدگاه. مهندس با حضورش قرار است شخصیت اول را به چالش بکشد. بنا دارد شک و شبه به دل جوان بیندازد. و پاسخ خیلی از سوالات پیش فرض ما را، گفتگو بین این دو می دهد. هوانس جوان و کشیش پیر، نماد مذهبی های منفعل است، که می گویند همه چیز را به مشئت الهی واگذار کنیم. چرا بجنگیم. وقتی خدا خودش خواسته یک عده کشته شوند، ما وظیفه داریم دامن به کشته ها نزنیم. سر دادن بیجای "الخیر فیما وقع". و فقط تکلیفشان را در دعا کردن می دانند. بعضی از قسمت های داستان مثل بالا رفتن کابین سورتمه از روی چرخ دنده های اتوماتیک، اوج می گیرد؛ آرام و یکنواخت و پیوسته. و این اوج گیری سقوطِ آزاد مفرحی به دنبال دارد. بالا رفتن روی چرخ دنده ها و دست اندازها همان کش و قوسی است که در افکار شخصیت اول شکل می گیرد و سقوط آزاد پاسخ های شفاف و روشنی است که به دل مخاطب القا می شود. وقتی موسی به مهندس شک می کند، آدم می گوید موسی چقدر خنگ و کودن است، که به پیرمردِ یک لاقبای خرفتِ از همه جا بی خبر تردید پیدا می کند. غافل از اینکه در آن شرایط حساس این شک ها به جا، حتی در حد قریب به یقین است. کار این شک، بُعد دادن به شخصیت موسی است. شخصیت را از تخت و کاغذی بودن فاصله داده است. همان کاری را کرد که هر آدمی در آن موقعیت قرار می گرفت، حتما انجام می داد. شطرنج با ماشین قیامت قصه دارد. یک قصه اصلی و چند خرده روایت یا قصه فرعی که شاخ برگی است برای فربه کردن روایت و پیش برنده خط اصلی داستان. کارکرد دیگر خرده روایت های ایجاد تعلیق است. گیتی و مهندس و کیش ها از کنار قصه اصلی _ پیدا شدن سر و کله یک رادار تشخیص دقیق مکان قبضه ها_ عبور می کنند. حبیب احمدزاده در این رمان دیده بانی جنگ را به عنوان یک شغل تمام وقت روایت می کند. شغلی که با انفجار هر بمب در شهر فعالیتش به اوج می رسید. این تصور به ذهن می رسد که جنگ اشتغال زا است. قسمت هایی از داستان که با جزئیات به حرفه دیدبانی و حرفه های پیرامونش می پرداخت، این حس به من دست می داد که کاش جنگ می شد و من یکی از این سمت ها را تجربه می کردم. . #شناسایی_کتاب . 96/11/17
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.