بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آخرین انار دنیا

آخرین انار دنیا

آخرین انار دنیا

بختیار علی و 1 نفر دیگر
3.4
28 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

61

خواهم خواند

25

هرچه خواندنی توی دستتان است، بگذارید زمین و آخرین انار دنیا را بردارید. شاهکاری غیرمنتظره، ظریف، معصومانه، عمیق با تخیلی شگفت انگیز و باور نکردنی که بختیارعلی نویسنده کرد عراقی نوشته و تاکنون به زبان های آلمانی، روسی، عربی، انگلیسی و چندیدن زبان دیگر ترجمه شده است. چطور ممکن است در همسایگی ما نویسنده ای چنین رمان عجیبی بنویسد و ما چطور باید درسمان را می آموختیم که در سیلان ذهنی آرام (که به نظر می رسد انگار هر تصویر رمان به راه جدایی می رود) همه چیز گرد چند محور اساسی جمع شود، به گونه ای که هم اهل ادب دوست اش بدارند و هم خواننده ی متعارف. آخرین انار دنیا درباره جنگ است، درباره رهبران سیاسی، فقر، عشق، مرگ، معصومیت های پایمال شده! اما این موضوعات بهانه نمی شود که نویسنده به زاری مرسوم (از موضع برتر) به دفاع از مردم بپردازد. بختیارعلی در این اثر همراه و هم قدم مردم و در دفاع از حقوق اساسی شان می نویسد اما نه علیه کسی شعار می دهد و نه از قداست توده ها می گوید. همه چیز در دستش جمع می شود تا به اثری انسانی، جاودانه و خلاقانه بدل شود. آخرین انار دنیا رمانی عجیب است که در وضعیت عادی می توانست تیراژی یک میلیونی در جمعیتی 75 میلیونی داشته باشد. امکان خواندن این کتاب را ترجمه خوب آرش سنجابی و نشر افراز فراهم کرده اند. شمس لنگرودی، روزنامه شرق، 6 آذر 1390 خدای را سپاس می گزارم که پیش از مرگم آخرین انار دنیا را خواندم شیرکو بی کس

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به آخرین انار دنیا

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به آخرین انار دنیا

            مظفر صبحدم هنگامی که در میانه‌ی جنگ، با فرمانده‌اش گیر می‌افته و تنها یک نفر می‌تونه نجات پیدا کنه، خودش رو فدای فرمانده، یعقوب صنوبر، می‌کنه، پسر تازه متولد شده‌ش سریاس صبحدم رو به خدا میسپاره و اسیر میشه. ۲۱ سال در کویر و میان شن‌ها در اسارت میمونه و تنها کسی که در تمام این سالها به یادش هست و براش نامه می‌نویسه کسی نیست جز یعقوب صنوبر. بعد از آزادی یعقوب، مظفر رو به قصر خودش می‌بره و بهش میگه بیرون پر از بیماری و کثیفیه و تو از انسانها دور بودی و معصومی، همینجا بمون و جایی نرو. اما مظفر میخواد به دنبال پسرش سریاس بره و در این جستجو رازهایی بر ملا میشه و داستان آدمهای دیگه‌ای رو می‌خونیم. داستان یک حالت نمادین داره که به نظرم هر کس خودش باید توجه کنه و اینکه مثلا من بیام بگم از نظر من فلان کس نماد فلان چیزه خیلی قشنگ نیست. اما در مجموع میشه گفت با یک کتاب ضد جنگ روبرو هستیم. ه

از متن کتاب:ه
ه«جنگ دردهای جهان را بزرگتر می‌‌کند‌. جنگ هرچند هم بر ضد خرابی ها باشد، در آخر جور دیگری زمین را آکنده از درد می‌‌کند. اگر جنگ نهایت عدالت هم باشد همیشه زمین را لبریز غم می‌کند.»ه
          
hatsumi

1402/03/09

            واقعا نمی دونم چطوری باید از این کتاب بگم،باید از دردی که روی قلبم به جا گذاشته عبور کنم،چشم هام رو ببندم و به داستان فکر کنم و دوباره درد بکشم جایی با مظفر صبحدم بیست و یک سال در کویر زندانی هستم و هر لحظه مثل شن ها فرو می ریزم،سر از جنگلی در میارم ،قصر مجللی که میخوام ازش فرار اما به هر سمتی میرم راه به جایی
 نمی برم ،جایی دیگه محمد شیشه دل هستم که با سیل راهی می شم،عاشق میشم و خون از قلبم جاری میشه،ندیم کوری هستم که زیر درخت انار میخوابه و آرزو میکنه صبح چشم هایی بینا داشته باشه،سریاس صبحدمی هستم که با سینه کژال توی بازار حرکت میکنه ،فریاد میزنه ،میجنگه ،استدلال میکنه ،پیمان برادری میبنده ،سریاس صبحدمی که متنفر از زندگی میجنگه،سریاس صبحدمی که جزغاله شده و روی تخت بیمارستان هست ...
مظفر صبحدمی که گمشده ای داره و همه کتاب با پریشانی در حال جستجو هست.
یعقوب صنوبری بودم که میخواستم فرار کنم و با درد گناهانم روبه رو نشم، اکرام کوهی هستم که میدونم آدم ها زیادی هستند که برای دردهاشون در دنیا همدمی ندارند و من باید در کنارشون باشم.
خواهران سپیدم که بر 
 سر پیمان هاشون هستند،آواز میخونند،پناه و همراه ،دو معصومیت فرشته وار با لباس سفید و موهایی بلند ،دو زیبایی نا تمام در پلیدی جنگ.
.

من با همه شخصیت های کتاب زندگی کردم،من خود اون ها بودم،وقتی انتظار میکشیدم،عاشق می شدم و میجنگیدم ،تا ابد شخصیت ها قراره جایی در قلب من زندگی کنن و درد رو زنده نگه دارند.

داستان از جایی شروع میشه که شخصیت اصلی و راوی کتاب مظفر صبحدم در دوران انقلاب وقتی دشمن حمله میکنه سپر بلای فرمانده خودش یعنی یعقوب صنوبر میشه .
مظفر صبحدم اسیر میشه ،بیست و یک سال اسیر کویر،و یعقوب صنوبر جایگاه سیاسی مهمی پیدا میکنه و یکی از افراد حکومت میشه.
بعد از بیست و یک سال اسیری یعقوب صنوبر ،مظفر رو آزاد میکنه و به جنگلی انتقالش میده،از زندانی به زندان دیگه،و ازش میخواد به فکر پا گذاشتن به دنیای بیرون نباشه ،چون همه چیز به فنا رفته،دنیا مثل قبل نیست،آدم ها به پاکی و زلالی قبل نیستند ،مظفر باید خیال کنه بیرون بیماری خطرناکی شایع شده و بیرون نیاد اما مظفر گمشده ای داره،مظفر پسرش سریاس رو گم کرده و باید دنبالش بگرده و بقیه داستان جستجوی مظفر برای سریاس و رازهای اون ها هست و آدم هایی که توی این مسیر باهاشون آشنا میشه،که همه اون آدم ها به نوعی ظریف و شکننده اند تا اینکه از رازی که از ابتدای داستان دنبالش هستیم پرده برداشته میشه،راز انار شیشه ای و سریاس.

داستان ،داستان جنگ هست ،داستان برادری و پیوند ها ،داستان گسستن ها ،داستان آدم هایی که هر یک به نوعی قربانی جنگ شدند ،هر یک اسیر چیزی،
جنگ جایی که هر کسی شکست میخوره،احزاب و فرمانده هان جنگی فقط به دنبال قربانی بیشتری هستند،عشق شکست میخوره و هرکسی به یک شکل قربانی جنگ میشه و حکومت مثل تشنه ای که سیر نمیشه هر دفعه قربانی بیشتری میخواد.

از طرفی داستان به سبک رئالیسم جادویی هست ،توصیفات خیلی زیبا و لحن شاعرانه ای داره ،ترجمه مریوان حلبچه ای خیلی روان و خوش خوان بود،کتاب کند پیش نمیره و کشش خودش رو داره ،اما من از عمد کند میخوندمش که لحن شاعرانه و کلمات زیباش در من جاری بشه و حتی بعضی از پارگراف ها رو دوبار میخوندم ،من رو یاد وقتی انداخت که توی کتاب آتش بدون دود دردهای ترکمن صحرا رو میخوندم و اینجا دردهای کردها رو میخوندم،دردهای جنگ،اسیری،آوارگی،دردهای کودکان و فسادی که حکومت دچارش میشه.
شخصیت محمد شیشه دل رو خیلی دوست داشتم با اینکه همه شخصیت ها توی قلبم جا گرفتند .
بختیار علی رو از کتاب غروب پروانه میشناختم و میدونستم که این کتابش هم قراره جز کتاب های محبوبم بشه.⁦ʕ⁠·⁠ᴥ⁠·⁠ʔ⁩

قسمت های مورد علاقم از کتاب:
.

بعضی رازها نوشته نمی شوند بعضی رازها آدم را می کشند و تمام.من از آن جور اسرار میترسم
.
جهان سنگدل تر از آن بود که کمکم کند،خدا هم ساکت تر از آن بود که انتظارش را می کشیدم
.

این خیال که مرده ای و دیگران بی تو زندگی میکنند و زندگی آنها روال طبیعی خود را در پیش گرفته آسودگی بزرگی به انسان می‌بخشد وقتی کسی در انتظارت نیست بهشتی است بیکران برای تو.
.
 مرگ هم مانند زندان نوعی خو کردن است انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره ای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز یا صدای رادیو از پنجره ای باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد صدایی یا ،رنگی دیگر نبودنش را حس نمی کنی آن وقتها من حس میکردم زندگی ام در آن بیابان بی نیاز کس دیگری به آخرین مرحلۀ خودش رسیده... من و آن چیزهای دور و برم من و آن هیچ بیکران و بیاندازۀ جهان همراهم در مرحله ای از کمال زندگی میکردیم؛ حس میکردم دنیای پیرامون من هم در کمال خودش غرق میشود جای مهمی از دنیا را نگرفته بودم بدون من نیز جهان به زیباترین شکلش ادامه داشت.

.
 هر یافتنی گم کردن دیگری است
.
همیشه تأثیری عمیق و بی اندازه سخت در همه چیز باقی می گذاشت چیزی که آرام از وجودش بر میخاست و در وجودت جا می گرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه می،کرد مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری... مثل جداشدن برگی از شاخه های بلند. اما مدتی که می گذشت درد خنجری به جا می گذاشت دردی نامرئی درد عدم ادراک انسانها از همدیگر درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید... حس می کردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرنده ها و درختها
و گلها خوابشان نمی برد.
.
 گفت میخواهم در باره مرگ با تو صحبت کنم با اندکی بیزاری :گفتم من از مرگ برنگشته ام به خاطر تسلی من آرام سیگاری گیراند و بی آنکه به آن پک بزند روی جاسیگاری نقره ای گذاشت و گفت هر دو یک جور از مرگ برگشته ایم. بیابان و سیاست هر دو مثل همند دو زمین که چیزی از آن نمی روید.
.
 
          
Mahsa bgbn

1402/02/02

            ترجمه‌ی کتاب که نامأنوس و آزاردهنده بود واقعا (ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای) مترجم که از اسمش هم معلومه، کورده. و به‌نظر میرسه تسلط کاملی به زبان فارسی نداره!! البته همین هم شک‌برانگیزه. چون انصافا تعابیر زیبا و شاعرانه‌ای به‌کار می‌بُرد اما یهو یه جمله از دستش در می‌رفت و من زور می‌زدم بفهمم چی میگه اما موفق نمی‌شدم و پرت می‌شدم از داستان بیرون و رشته ارتباطم قطع می‌شد. حیف واقعا!
‌
‌ویراستاری هم بعید می‌دونم شده باشه! چقد غلط دستوری! فعل و فاعل و مفعول بهم ریخته بود! خدای من! می‌دونی قشنگ حس می‌کردم صدسال پیش ترجمه شده اما زهی خیال باطل! مال همین ده پونزده سال اخیره!
‌
در کل کتاب کندخوانیه، فضای خیالی و عجیب و غریبی داره. بعضی شخصیت‌ها خوب از آب درنیومدن. مثلا اون خواهران سپید که اصلا نمی‌شد دوستشون داشت! یا سید جلال شمس که نمی‌تونستم فازشو درک کنم!
‌
اما تلاش نویسنده قابل تحسینه! کتاب ماندگاریه. عمرا بتونم فراموشش کنم. یه جاهایی واقعا می‌خواستم بیام بهش ۵ستاره بدم فارغ از همه ایراداتش مثل فضای بیمارستان! وای داشتم به پهنای صورت اشک می‌ریختم. چقدر زیبا و تکان‌دهنده بود! 
یا داستان محمد دل‌شیشه نازنینم که بیشتر از سریاس‌ها دوسش داشتم.
از بین سریاس‌ها، با سریاس دوم بیشتر ارتباط گرفتم. ایده‌ی آخرین درخت انار محشر بود. دوست دارم بهش بگم اتوپیای درماندگان! چقدر حرف داشت توش!
‌
می‌خوام با ترجمه آرش سنجابی هم امتحانش کنم. اونم که از هر دوجمله یکی‌ش رو حذف کرده! الله اکبرر:') 
قبلا کتابی اشکم رو درمی‌آورد سریع بهش پنج می‌دادم الان اما بیشتر می‌تونم به احساساتم غلبه کنم انگار:))
ببخشید که ریویوم قاطی پاتیه! ذهن خودمم الان همینه!
          
            «مدام به طرف مجری رو می‌کردم و می‌گفتم: فقط ما این‌طور عمل نمی‌کردیم، شما هم از ما شریف‌تر نیستید، در این جنگ کسی از کس دیگر شریف‌تر نیست.» این بخشی از حرف‌های سریاس صبحدم است، یکی از سریاس‌های «آخرین انار دنیا».
جنگ بین دو حزب کردستان‌ عراق جنگی بود از نوع برادرکُشی. مردی از یک حزب که بیست‌ویک سال زندانی بوده است پس از آزادی به جست‌و‌جوی پسرش می‌رود؛ مظفر نمی‌داند پسرش در کودکی با حمله‌ حزب مقابل تحت سرپرستی آنها قرار گرفته و بزرگ که شده سرباز و فرمانده‌ای در حزب مقابل شده است؛ پدر و پسری ندانسته رویاروی هم در جنگ بوده‌اند، جنگ قدیم پدران و پسران.
اما «آخرین انار دنیا» داستان عشقی شرقی و اساطیری نیز هست؛ قلبی که جنسش از شیشه‌ است. فضای رمان یا آن‌قدر رمانتیک است که تنه به سانتی‌مانتالیسم می‌زند تا لبه‌ ابتذال می‌رود و فرو ‌نمی‌افتد، یا آن‌قدر خشن و جنگ‌زده است که انگار خاطرات یک سرباز از دوران جنگ است، تا لبه‌ پرتگاه خاطره‌نویسی می‌رود اما فرو نمی‌افتد.
این رمان مثل اکثر متون استوار معاصر دارای فضا و زبان فردی است، به این معنا که وقتی شروع به خواندن یک رمان می‌کنیم مدتی به اندازه‌ خواندن چند صفحه یا حتی چند فصل طول می‌کشد تا با فضای آن آشنا بشویم.
بختیار علی به‌خوبی از پس فضای رئالیسم‌ جادویی با عناصر بومی که می‌شود آنها را کُردی، شرقی و حتی خاورمیانه‌ای نامید برآمده است؛ به تصویر‌کشیدن فضای بازار و دست‌فروش‌ها و جنگ و آوارگی در کوه‌های کردستان در مرز ایران و عراق و همین‌طور توصیف اساطیریِ عشق شرقی و ظاهر و آواز زنان کُرد.  اما این رمان دارای چند ضعف متوسط است که می‌توانست فارغ از آنها باشد: نویسنده زبانی توضیحی و شاعرانه به سبک شعرهای بلند شاعران کردستان عراق دارد و این زبان جاهایی کارایی‌اش منفی است. دوم، در جاهایی از مدرنیسم خارج می‌شود، اگرچه عشق قلبی شیشه‌ای پر از اسرار، افسانه و اسطوره است اما توصیف آن مدرن و نو است و برای آن باید نویسنده را تحسین کرد؛ اما پیرمردی که به‌شیوه‌ مینیاتورهای شعرهای مصور خیام و حافظ از دست معشوقه‌‌ نوشيدني می‌نوشد، یا کوری که حکمت‌های کهن را به ما درس می‌دهد، کلیشه‌هایی نامناسب برای فضای رمان محسوب می‌شوند. سوم، اکثر شخصیت‌ها و دیالوگ‌هایشان یکسان هستند، حتی در برابر پسر نابینا همه‌ به او ناسزا می‌گویند و چنین به‌نظر می‌رسد که موضعی مستقل از نویسنده ندارند. شاید تنها دیالوگ‌های سریاس صبحدم دست‌فروش است که با بقیه متفاوت می‌نماید وقتی از «ترین»ها حرف می‌زند و این‌گونه یک «شخصیت» شکل می‌گیرد. چهارم، کاش بختیار علی در این رمان در جایگاه نویسنده روشنگر به مخاطبان نگاه نمی‌کرد، تأکید بر روی حس‌هایی مثل خوشی، بیزاری، زیبایی و زشتی، گاهی از کادر بیرون می‌زند. توضیحات زیادی کار را به جایی می‌رساند که نویسنده بیان و رفتارهای متناقض از کاراکترها ارائه می‌دهد. با این حال بختیار علی در چند جا رمانش را از دفن در این ضعف‌ها نجات می‌دهد. در بخش دست‌فروش‌ها و گاریچی‌ها، توصیفات زیبا و رسا و بکر هستند. در کوچ و فرار مردم کُرد از عراق به سمت مرزهای ایران و همین‌طور در توصیف جنگ‌های داخلی موفق و کم‌نظیر عمل می‌کند، همین‌طور در تکنیک تکثیر آدم‌های رمان و غافلگیری مخاطب و لذت قصه‌گویی خوب عمل کرده است.
«آخرین انار دنیا» رمانی است نیمی اسرار و عشق، نیمی جنگ و برادرکشی. عشقی قدیم و به‌نوعی مازوخیسم و جنگی که زندان، سوختن و آوارگی به‌همراه دارد. خاورمیانه جایی است با سابقه‌ مذهبی، عرفانی، با شعرها و قصه‌های قدیمی؛ با مردمانی سرگردان در کهن‌ترین عشق‌ها و کهنه‌ترین جنگ‌ها؛ بختیار علی نویسنده‌ چنین مردمی ا‌ست.

نوشته از علی کاکاوند
          
            با رمانی روبرو هستیم که تصاویر بسیار پر قدرتی دارد و اساسا نویسنده در تصویرسازی خیلی قوی عمل میکند:
"باران شروع میشود. "محمد دل شیشه" بازی اش را ادامه میدهد. مردم با عجله و چتر به دست میدوند. اما او نه به آسمان نگاه میکند و نه به باران اهمیت میدهد. کم کم باران تندتر میشود. سیلاب بزرگی به راه می افتد و آهسته آهسته اشیا روی آب شناور میشوند.
هیچ کس در خیابان و پیاده روها نمی ماند
مردم همه به ساختمان های بلند رو می آورند و از طبقات فوقانی ساختمان های بلند نگاه میکنند
 
انگار داره درباره سیل اخیر ایران حرف میزنه!"
شخصیت اصلی و راوی رمان مظفر صبحدم است که 21 سال حبس در یک زندان مناطق صحرایی او را به یک حکیم تبدیل کرده. مثلا این مرواریدهای حکمت را از خود صادر میکند:
 "بیابان و سیاست هر دو مثل یکدیگرند: دو زمین که چیزی از آن ها نمیروید!"
"هیچ خلوتی انسان را از جهان نمی رهاند" 

 "شما بگویید زندگی چیست جز چرخشی عظیم حول چیزهایی عادی؟! چرخشی عظیم حول آن چیزهایی که می‌توانیم در مکان دیگری و طور دیگری به آنها برسیم و از منظر دیگری نگاهشان کنیم!"

 "آدمی رازهای خود را به گور می‌برد. اگر رازی نباشد دنیا به قصاب‌خانه ای بزرگ بدل خواهدشد. خانواده‌ها از هم می‌پاشند، لشکر ها شکست می‌خورند، آدم ها رسوا می‌شوند. من همیشه ستایشگر راز بوده ام، همیشه همیشه."

 "کسی که بخواهد اعتنایی به مرگ نکند باید تا به آخر دنبال زنده هایی بگردد که آنها را از دست داده. راه آنهایی که اعتنایی به مرگ ندارند فرق میکند. راه درازتر و پیچیده‌تری است. آنهایی که به مرگ اعتنایی ندارند محکوم اند با زندگی بازی سنگینی را شروع کنند. محکوم اند دنبال تمام دوستان و هم مسلکان شان بگردند و مطمئن باشند یک بار دیگر آنها را در جای دیگر پیدا می‌کنند."

.وقتی رمان «عمویم جمشید خان» را می‌خواندم این حس را نداشتم اما الآن فکر می‌کنم دارم رمانی از یک کافکای عراقی را می‌خوانم! همان گونه که "قصر" کافکا مثل ماز تودرتویی جلوه میکند که انسان به راحتی نمیتواند به آن نفوذ کند در اینجا نیز طبیعت و صحرا همین نقش را دارند.
در توضیح این رویکرد اکسپرسیونیستی چه میتوانم بگویم؟ تابلوی جیغ ادوارد مونک را دیده اید؟ خواندن این رمان مثل قدم زدن در فضای همان تابلو است. 
راوی غرق در تردیدهای یک عمر از دست رفته است. 21 سال اسارت در صحرا
و هر شخصیتی که می بیند برایش عجیب و ناشناخته است و مثل همان دو شخصیت قد بلند تیره رنگی است که از انتهای پل به سمت مرد جیغ کشان تابلوی مونک می آیند
پرداخت رمان به شدت اکسپرسیونیستی است و همه عناصر اعم از صحرا و قصر و سیل رنگ آمیزی تندی دارند"
 <img src="http://www.naqderooz.com/wp-content/uploads/2016/09/meaning-of-the-scream-painting-by-edvard-munch-art-420x500.jpg" width="222" height="333" alt="description"/>


 "ببینید آن جنبه پرداخت اکسپرسیونیستی که میگویم در این رمان چطور معنا پیدا میکند. فکر کنم در تمام اثر سیصد چهارصد بار تکرار میشود که راوی بیست و یک سال در زندان بوده. در حالی که میدانیم برای بستن این قرارداد با مخاطب یک بار ذکر کردن این مطلب کافی است. در مقابل این تجربه دردناک راوی مثلا خواهران سپید هستند که در فضایی خیلی روشن و قدیس گونه سیر میکنند تا مثل یک تابلوی اکسپرسیونیستی کنتراست رنگ ها در بیشترین حد خودش باشد"
اما به نظرم
اکسپرسیونیسم شرقی با اکسپرسیونیسم غربی خیلی تفاوت دارد. انسان شرقی وقتی احساسات مهارنشده ش را بیرون میریزد سیلاب پر قدرتی به راه می افتد که نیروی محرکه آن عشق است بر خلاف انسان غربی که ظاهرا محرک احساسات مهارنشده ش وحشت است"

 "دمدمه های صبح به قله بسیار بلندی رسیدند. قله ای که بالاتر از ابرها قرار داشت. مثل جزیره ای بود در دریایی که امواج نقره ای ابر آن را پوشیده باشد. اولین شعاع آفتاب بر آنها و دریای بی کرانه سفید می تابید. زیباترین تصاویری بود که تا آن زمان آن دو بچه دیده بودند. دنیا آن قدر زلال وخنک و سپید بود که گویی به سیاره دیگری پرواز کرده بودند. دنیای اندوهناک زیر ابر هیچ شبیه آن نبود.

دارند میروند به طرف آخرین انار دنیا"
اگرچه نویسنده واقعا قلم گیرایی دارد اما کثرت توصیفات بالاخره باعث میشود که شما احساس دلزدگی کنید و گمان ببرید که نویسنده مشغول روده درازی است. کوچک ترین احساس درونی شخصیت ها لااقل با شش هفت جمله توصیف میشود.

 ""سریاس صبحدم" آرزو دارد زیر آخرین انار دنیا بمیرد:

سریاس میخواست در مرگی زیبا بمیرد. سریاس تلاش میکرد برخیزد. ما خیلی اصرار داشتیم استراحت کند اما بی فایده بود.
با صدایی گنگ و ضعیف مانند آن که نتواند از درد چشمانش را باز کند گفت: اگر با من نیایید میروم، تک و تنها
این آخرین آرزویش بود. آخرین امیدش
لحظه به لحظه مرگش را تاخیر می انداخت تا به "آخرین انار دنیا" برسد"
گمان میکنم این رمان هم نهایتا از نوعی نیهیلیسم حرف میزند همان طور که رمان "عمویم جمشیدخان" به نظرم با نیهیلیسم تمام شد: 
 "بنگرید: پدری با دست خالی و پسری که به مرگی پوچ مرده در دشتی از خار و خس به هم میرسند.
نگاه کنید: تا چشم کار میکند قبایی از پوچی روی سر ما قرار گرفته. قبه ای بزرگ از پوچی. گنبدی عظیم از هیچی. چتری بزرگ از بی معنایی. 
آن لحظه این گونه فکر میکردم که من و سریاس نه گذشته ای داریم و نه حال و آینده ای
آن شب در آن روشنی کمرنگ و بی فروغ به هم رسیدیدم اما حرفی برای گفتن نداشتیم
پوچی بزرگی من و او را احاطه کرده بود"
و بالاخره این که این رمان قدرت فراوانی در نمایش تصاویر خشن دارد:
"غروب دیر وقت بود که کریم از غفلت ما استفاده کرد و آن بچه را سر سفره شام کشت. منظره عجیبی بود. قبلا سفره ای چنین خونین ندیده بودم. پلو پر از خون شد. خرده های نان در خون شناور بود. سر کوچک آن بچه روی زانوهای من افتاد. خون و خرده استخوان های جمجمه ش توی بغلم ریخت. مثل این که مرا بغل کرده باشد یا چیزی شبیه آن.
بلند شدم و پلو را ریختم. به کریم گفتم: نمیگذاری غذایمان را بخوریم؟
میدانستم حرف چرتی میزنم
اعترافات سومین سریاس"