یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/03/09

                واقعا نمی دونم چطوری باید از این کتاب بگم،باید از دردی که روی قلبم به جا گذاشته عبور کنم،چشم هام رو ببندم و به داستان فکر کنم و دوباره درد بکشم جایی با مظفر صبحدم بیست و یک سال در کویر زندانی هستم و هر لحظه مثل شن ها فرو می ریزم،سر از جنگلی در میارم ،قصر مجللی که میخوام ازش فرار اما به هر سمتی میرم راه به جایی
 نمی برم ،جایی دیگه محمد شیشه دل هستم که با سیل راهی می شم،عاشق میشم و خون از قلبم جاری میشه،ندیم کوری هستم که زیر درخت انار میخوابه و آرزو میکنه صبح چشم هایی بینا داشته باشه،سریاس صبحدمی هستم که با سینه کژال توی بازار حرکت میکنه ،فریاد میزنه ،میجنگه ،استدلال میکنه ،پیمان برادری میبنده ،سریاس صبحدمی که متنفر از زندگی میجنگه،سریاس صبحدمی که جزغاله شده و روی تخت بیمارستان هست ...
مظفر صبحدمی که گمشده ای داره و همه کتاب با پریشانی در حال جستجو هست.
یعقوب صنوبری بودم که میخواستم فرار کنم و با درد گناهانم روبه رو نشم، اکرام کوهی هستم که میدونم آدم ها زیادی هستند که برای دردهاشون در دنیا همدمی ندارند و من باید در کنارشون باشم.
خواهران سپیدم که بر 
 سر پیمان هاشون هستند،آواز میخونند،پناه و همراه ،دو معصومیت فرشته وار با لباس سفید و موهایی بلند ،دو زیبایی نا تمام در پلیدی جنگ.
.

من با همه شخصیت های کتاب زندگی کردم،من خود اون ها بودم،وقتی انتظار میکشیدم،عاشق می شدم و میجنگیدم ،تا ابد شخصیت ها قراره جایی در قلب من زندگی کنن و درد رو زنده نگه دارند.

داستان از جایی شروع میشه که شخصیت اصلی و راوی کتاب مظفر صبحدم در دوران انقلاب وقتی دشمن حمله میکنه سپر بلای فرمانده خودش یعنی یعقوب صنوبر میشه .
مظفر صبحدم اسیر میشه ،بیست و یک سال اسیر کویر،و یعقوب صنوبر جایگاه سیاسی مهمی پیدا میکنه و یکی از افراد حکومت میشه.
بعد از بیست و یک سال اسیری یعقوب صنوبر ،مظفر رو آزاد میکنه و به جنگلی انتقالش میده،از زندانی به زندان دیگه،و ازش میخواد به فکر پا گذاشتن به دنیای بیرون نباشه ،چون همه چیز به فنا رفته،دنیا مثل قبل نیست،آدم ها به پاکی و زلالی قبل نیستند ،مظفر باید خیال کنه بیرون بیماری خطرناکی شایع شده و بیرون نیاد اما مظفر گمشده ای داره،مظفر پسرش سریاس رو گم کرده و باید دنبالش بگرده و بقیه داستان جستجوی مظفر برای سریاس و رازهای اون ها هست و آدم هایی که توی این مسیر باهاشون آشنا میشه،که همه اون آدم ها به نوعی ظریف و شکننده اند تا اینکه از رازی که از ابتدای داستان دنبالش هستیم پرده برداشته میشه،راز انار شیشه ای و سریاس.

داستان ،داستان جنگ هست ،داستان برادری و پیوند ها ،داستان گسستن ها ،داستان آدم هایی که هر یک به نوعی قربانی جنگ شدند ،هر یک اسیر چیزی،
جنگ جایی که هر کسی شکست میخوره،احزاب و فرمانده هان جنگی فقط به دنبال قربانی بیشتری هستند،عشق شکست میخوره و هرکسی به یک شکل قربانی جنگ میشه و حکومت مثل تشنه ای که سیر نمیشه هر دفعه قربانی بیشتری میخواد.

از طرفی داستان به سبک رئالیسم جادویی هست ،توصیفات خیلی زیبا و لحن شاعرانه ای داره ،ترجمه مریوان حلبچه ای خیلی روان و خوش خوان بود،کتاب کند پیش نمیره و کشش خودش رو داره ،اما من از عمد کند میخوندمش که لحن شاعرانه و کلمات زیباش در من جاری بشه و حتی بعضی از پارگراف ها رو دوبار میخوندم ،من رو یاد وقتی انداخت که توی کتاب آتش بدون دود دردهای ترکمن صحرا رو میخوندم و اینجا دردهای کردها رو میخوندم،دردهای جنگ،اسیری،آوارگی،دردهای کودکان و فسادی که حکومت دچارش میشه.
شخصیت محمد شیشه دل رو خیلی دوست داشتم با اینکه همه شخصیت ها توی قلبم جا گرفتند .
بختیار علی رو از کتاب غروب پروانه میشناختم و میدونستم که این کتابش هم قراره جز کتاب های محبوبم بشه.⁦ʕ⁠·⁠ᴥ⁠·⁠ʔ⁩

قسمت های مورد علاقم از کتاب:
.

بعضی رازها نوشته نمی شوند بعضی رازها آدم را می کشند و تمام.من از آن جور اسرار میترسم
.
جهان سنگدل تر از آن بود که کمکم کند،خدا هم ساکت تر از آن بود که انتظارش را می کشیدم
.

این خیال که مرده ای و دیگران بی تو زندگی میکنند و زندگی آنها روال طبیعی خود را در پیش گرفته آسودگی بزرگی به انسان می‌بخشد وقتی کسی در انتظارت نیست بهشتی است بیکران برای تو.
.
 مرگ هم مانند زندان نوعی خو کردن است انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره ای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز یا صدای رادیو از پنجره ای باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد صدایی یا ،رنگی دیگر نبودنش را حس نمی کنی آن وقتها من حس میکردم زندگی ام در آن بیابان بی نیاز کس دیگری به آخرین مرحلۀ خودش رسیده... من و آن چیزهای دور و برم من و آن هیچ بیکران و بیاندازۀ جهان همراهم در مرحله ای از کمال زندگی میکردیم؛ حس میکردم دنیای پیرامون من هم در کمال خودش غرق میشود جای مهمی از دنیا را نگرفته بودم بدون من نیز جهان به زیباترین شکلش ادامه داشت.

.
 هر یافتنی گم کردن دیگری است
.
همیشه تأثیری عمیق و بی اندازه سخت در همه چیز باقی می گذاشت چیزی که آرام از وجودش بر میخاست و در وجودت جا می گرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه می،کرد مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری... مثل جداشدن برگی از شاخه های بلند. اما مدتی که می گذشت درد خنجری به جا می گذاشت دردی نامرئی درد عدم ادراک انسانها از همدیگر درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید... حس می کردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرنده ها و درختها
و گلها خوابشان نمی برد.
.
 گفت میخواهم در باره مرگ با تو صحبت کنم با اندکی بیزاری :گفتم من از مرگ برنگشته ام به خاطر تسلی من آرام سیگاری گیراند و بی آنکه به آن پک بزند روی جاسیگاری نقره ای گذاشت و گفت هر دو یک جور از مرگ برگشته ایم. بیابان و سیاست هر دو مثل همند دو زمین که چیزی از آن نمی روید.
.
 
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.