بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

بی کتابی

بی کتابی

بی کتابی

4.0
91 نفر |
50 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

17

خوانده‌ام

151

خواهم خواند

160

رمان حاضر، نگاهی به یک واقعه تاریخی دارد و نویسنده در آن سعی کرده ارزش گذاری به کتاب توسط ایرانیان را زیر ذره بین قرار دهد. مظفرالدین شاه کتابداری به نام لسان الدوله را به ریاست کتابخانه منصوب می کند. هر نسخه و اوراقی از نسخ معروف در موزه های جهان است مربوط به این دوره است که این فرد از کتابخانه ها خارج کرده است. در این دوره 5 هزار جلد از نسخ نفیس کتابخانه گلستان به سرقت می رود. این موارد با به توپ بسته شدن مجلس تنیده شده، شخصیت اصلی دلال کتاب است که در این اثر به کتابسازی، کتابداری و صحافی و برخی هنرهای مرتبط با کتاب می پردازد و مخاطب را از زوایای دیگر از تاریخ کتاب پردازی مطلع می کند.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به بی کتابی

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به بی کتابی

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به بی کتابی

            «بی‌کتابی»
محمدرضا شرفی خبوشان را اصلا نمی‌شناختم و این کتابش به راستی شگفت‌زده‌ام کرد. نویسنده به بهانه نقل ماجرای یک دلال کتاب و عوالمش در نسخ خطی، صحنه‌هایی از تاریخ مشروطه، از ترور ناصرالدین‌شاه تا به توپ بستن مجلس، را به تصویر می‌کشد و در این میانه، تکه‌هایی از متن‌های کهن متخلف که همگی به 
یک اسطوره خاص و البته جذاب پرداخته‌اند  هم خوانده می‌شود و حتی «بی‌کتابی» را به اثری نیمه پژوهشی هم بدل کرده است.

زبان داستان بسیار روان و در عین حال منتقل کننده لحن و حس نثر قاجاری (و نه عین آن نثر) است اگرچه در برخی صحنه‌ها گاه عینا جملات منابع قدیمی‌تر (همچون تاریخ مشروطه کسروی) را در متن آورده است.
شخصیت‌پردازی‌ها قدرتمند و داستان کتاب پرکشش است اما چون خط داستانی بهانه‌ای بوده برای روایت وقایع آن دوره و برساختن جهان مد نظر نویسنده و غوطه خوردن در آن، گاه نثر بی‌اندازه کند می‌شود که اگر خواننده دل‌بسته آن عوالم نباشد حتما سطرهایی را رد خواهد کرد و صفحاتی را ورق خواهد زد. اما برای خواننده‌ی کتاب‌باز و دل‌داده به عوالم نسخ خطی،  اسطوره‌ها و متون کهن،  جزییات هنر قاجاری، و درگیر وقایع مشروطه و به توپ بستن مجلس، همین‌ها نقطه قوت کتاب است و می‌توان حتی بعدتر بار دیگر بازگشت و در این صفحات دقایقی را آرامید و به تماشا نشست.
قطعا کتاب‌های بعدی چنین نویسنده توانمندی را باید به انتظار نشست و امید هم داشت که این قلم به اصول کارگاهی داستان‌نویسی مسلط‌تر شود و کتاب‌های بعدی به همین جذابی و بیشتر اما خوش‌خوان‌تر شود.
          
            تکه‌داستان‌های عجیبی در تاریخ و اساطیر این کشور وجود دارد که چند وقتی‌ست حواسم را به خودشان مشغول کرده‌اند. داستان‌هایی که جان می‌دهند برای این‌که بعد از خواندن‌شان از این که ایرانی هستیم شرممان بشود و بعد از این‌که فهمیدیم اشتراکاتی با قهرمان(؟)‌هایشان داریم از خودمان منزجر بشویم. تکه‌داستان‌هایی که انگار هستند تا یادمان بیاورند که خدا با هیچ قومی خویشاوندی ندارد و هیچ تباری از ازل مقدس و پاک و... خلق نشده‌اند و خلاصه ما ایرانی‌ها گاهی وقت‌ها چندان تحفه‌ای هم نیستیم.
بی‌کتابی یکی از همین تکه‌های ناب و عبرت‌آموز و پر درس تاریخ ماست. احسنت به این نویسندهٔ جوان که توانست چنین تکهٔ نابی را پیدا کند و از دل آن چنین داستان خوبی در بیاورد.
این از مقدمه!

قبل از این که این کتاب را دست بگیرم یادم رفته بود که نویسنده چه قلم خوبی دارد -خصوصا در توصیف‌ها- و چه علاقه‌ای به جلو عقب کردن در زمان دارد و چقدر -اگر دلش بخواهد- می‌تواند بددهن باشد و جایی که اصلا انتظارش را نداری حرف‌های زشت زشت بزند! با خواندن همان دو-سه قسمت اول همهٔ این‌ها دوباره یادم آمد :-)
این هم از نویسنده!

داستان شروع خوبی دارد (هرچند بعضی‌ها می‌گفتند که گیج‌کننده‌است و حق داشتند) و اگر اوجش را ماجرای خانهٔ فروغ‌الدوله بگیریم باز هم اوج خوبی داشت و اگر داستان فرعی‌ش را ماجرای میرزا رضای کرمانی بدانیم، آن هم فوق‌العاده‌ست. فقط پایان‌بندیش کمی در نسبت با بقیهٔ اجزای داستان آبکی و تخیلی در آمده بود.

می‌ماند چند تا نکته:
بعضی از شخصیت‌ها و توصیف‌ها واقعا به فضای داستان می‌نشست. پدراندر شخصیت مورد علاقه‌م بود!
من همیشه با غافل‌گیری‌هایی از جنس دیدن شخصیت‌های تاریخی در داستان‌ها و... ذوق می‌کنم. دیدن  میرزا رضای کرمانی حقیقتا مشعوفم کرد.
رده بندی سنی: بدون شک بالای ۱۸ سال!
          
            .


ی‌کتابی اثری است نمایشی و هرچند که زبان‌آوری‌های شگفت‌انگیزی دارد، راوی از مخاطب فاصله می‌گیرد و هیچ گاه نمی‌گذارد تصاویر متراکمش زیر آوار روایت نابود شود. بر عکس، زبان در کتاب شرفی خبوشان رسانه ای شده است برای انتقال هرچه کامل تر تصاویر خاص و بکر صد سال قبل. کتاب سراسر توصیف است و جای خالی تجویز، کاملا مشهود است. میرزایعقوب می‌رود و می‌آید و از زمین و زمان می‌گوید، یعنی به نمایش در می‌آورد، و کم به این درد و مرض می‌پردازد که چرا چنین داستانی را برای ما باز می‌گوید.

توصیفاتی از صحنه رفتن میرزایعقوب به خانه زکیه از طریق بام ها تا به توپ بستن مجلس و درگیری های مسجد سپهسالار، تا صحنه استعاری نگاه دزدکی به شست و شوی کودکش در حوض و صحنه های بی شمار دیگر، مخاطب را مستقیم به زمانه محمدعلی شاه پرتاب می‌کند تا کشمکشهای بعد از مشروطه را با چشمانش ببیند و از صدای توپ ها بر خود بلرزد و بوی خون‌دلمه‌ها حالش را به هم بزند. او سعی نمیکند مشروطه را با کلمات زرورق پیچ و مطلا وارونه جلوه دهد، یا گوشه ای از ماجرا را در چشم بینندگان به تمام اتفاقات تسری دهد؛ آن طور که عادت مشروطه پژوهی در کشور ماست.

نویسنده اصل را امور امنیت و نظامی‌ می‌داند و محوریت روایت خود را بر همین درگیری‌ها می‌نهد. به معانی فرهنگی و سیاسی نمی‌پردازد و سعی می‌کند آن ها را در پشت صحنه‌ برای اهل استعاره و معنا پنهان کند. نثر عالی مرتبط با دوره آخر قاجاری، به کمک فضاسازی های رمان آمده و در کنار سمبولیسم درخشان کتاب، معجونی از نگاه استعاری شاعرانه و سینمایی پرحادثه را ایجاد کرده است. البته اگر انصاف داشته باشیم، باید بگوییم که روایت تا صفحه ۲۰۰ این طوری است و در ۵۰ صفحه آخر، ناگهان منطق داستانی خود را از دست می‌دهد و به نمایشِ تا حدی فضل‌فروشانه متون تاریخی و اساطیری مبدل می‌شود. صفحاتی که نه به کار فضاسازی رمان می‌آید، نه داستان را جلو می‌برد، نه تمهیدی برای پایان روایت فراهم می‌کند، نه نقبی به درون شخصیت می‌زند؛ فقط و فقط نشان میدهد که نویسنده برای نوشتن کتاب، منابع متعددی را دیده و از جنبه‌های مختلف به موضوع نگاه کرده است.

بعد از این ۵۰ صفحه پراکنده گویی، داستان با حادثه‌ای بسیار دم دستی (رفتن برای پیدا کردن گنج) پایان می‌یابد و متن، اعتلای اولیه خود را از دست می‌دهد. با این همه هنوز هم سایه بخش میانی کتاب بر صفحات انتهایی می‌افتد و نثر شیرین آن، به کمک خواننده می‌آید تا کتاب به پایان برسد.

و اما اهمیت «بی‌کتابی» که می‌توان ادعا کرد هشدار طبیب حاذقی به جامعه‌ای پر از گسل است، در توجه خاص او به زیربنای مشکلات می‌باشد. قبل از استدلال پیرامون بنیاد فرهنگی کتاب، به جملات منتخب کتاب که از معدود موارد تجویزی نویسنده است، توجه کنید:

«نکند ملک قرطاس از همان زمان که عفریت دمبل گرفته، مقراض به جان کتاب زد و نسخه‌ها و نگاره‌های بدیع را به دامن اجنبی انداخت و کتاب‌ها را در حوض نابود کرد، نفرینش را به سرمان انداخته؟

الان به سر من، قبل‌تر به سر آن زکیه و آدمم و بلکه به سر همه مردم طهران، بلکه ایران خراب شده. این به توپ بستن مجلس و خفه کردن و شکم پاره کردن‌ها مگر تقاص نیست؟ تقاص این بی‌حرمتی به کاغذ؟

همه ما لایق نفرین قرطاسیم، همه ما بد کردیم به کاغذ؛ از آن مظفرالدین میرزای بی‌شعور بی‌درک خفیف‌العقول مریض که نمی‌دانست کتاب چیست و پسر کله پر گوشتش بگیر تا بیا برس به کتابدارباشی دزد و رئیس مجلس و نماینده دزد و عتیقه فروش دزد و عمله دزد و کنیز دزد و نوکر دزد و حتی من دزد!

این تقاص تک تک ماست. قرطاس آمد و نفریشن را از دهان توپ، به صورت ما تف کرد. با خودم گفتم: «بکش میرزا یعقوب! تقاص تو تازه شروع شده.»

درست است که نویسنده مشروطه و ماجراهای بعد از او را در حاق خود، حوادثی امنیتی و قدرت مدارانه نشان می‌دهد (که یقینا باعث خشم بسیاری از متفکرین داخلی خواهد بود)، و درست است که نویسنده همه روایت های فرهنگی و سیاسی مشارکت جویانه را از روایت کتاب حذف می‌کند و چشمان مخاطب را به درگیری های خونین تهران می‌دوزد، ولی تحلیل او از چرایی ماجرا و روابط علی پیش آورنده چنین وضعی، عمیقا فرهنگی است، نه قدرت و ثروت مدارانه.

شرفی مشکل اصلی ما را در گرفتار شدن به بلایای پس از مشروطه، بی اهمیتی کتاب و معرفت در کشور ما می‌داند. ما، یعنی حاکمان و مدیران و تاجران و حتی متفکرین ما، ارزشی برای دانایی و کتاب قائل نیستیم و اهمیتی به گنجینه دانش حاضر پیش روی مان نمیدهیم. چه جای گلایه که به دست لیاخف نابود شویم؟ از نظر نویسنده، سزای هرملتی که به فرهنگ و معرفت بی تفاوتی کند، همین بی عزتی و لگدمال قدرت ها بودن است. او شرنپل های روسی را جلوی چشم ما به مجلس و مسجد می‌کوبد و بعد آن را نتیجه بی احترامی‌ما به کتاب می‌داند. از نظر او تا در وجود ما ضحاک ها بیدارند و مغز جوانان می‌خورند، و تا کاغذ و کتاب ذره ای حرمت ندارند، و تا اعتماد ما به اجنبی بیش از خودی و نیروهای نظامی‌بیش از اهالی فرهنگ است، زیردستی و ذلت حق طبیعی اعمال ماست و جز خودمان، مقصر چنین وضعی نیست.

«بی‌کتابی» نام یک بیماری شایع در ملت ماست؛ از مدیر و مسئول تا استاد دانشگاه و کارمند و کارگر و کارخانه دار و خانه دار و غیره، که اگر به زودی علاج نشود، زمین مان خواهد زد و به نابودی و فروپاشی مان خواهد کشاند. چرا کسی خطر مرگ پیش روی ما را نمی‌بیند؟
          
            به نام او

یک
بی کتابی محمدرضا شرفی خبوشان فراتر از انتظارم بود، نه انتظاری که باید از کارهای ایشان داشته باشم، این اولین کتابی بود که از ایشان خواندم، بلکه انتظاری که باید از یک نویسنده جوان که اقدام به نگاشتن رمانی تاریخی با زبانی خاص میکند، داشت.

دو
بی کتابی چهارمین رمان محمدرضا شرفی خبوشان رمانی تاریخی ست که داستان آن، در عهد استبداد صغیر و به توپ بستن مجلس توسط لیاخوف روس میگذرد، مهمترین ویژگی این رمان زبانی ست که شرفی خبوشان برای روایت اثر خود اتخاذ کرده است، زبانی همگام و هماهنگ با زبان محاوره تهران آن زمان. و کسانی که اندکی مطالعه در این زمینه دارند متوجه میشوند که چقدر سخت میتوان در طول یک رمان 270 صفحه ای این زبان را با این غلظت حفظ کرد و کلامی از آن عدول نکرد. شرفی خبوشان به نحو احسن از پس این مهم برآمده.

سه
ویژگی برجسته دیگر این رمان داستان جذاب و گیرای آن است که برای جلوگیری از لو رفتن آن از تعریف کردن آن درمی گذرم.

چهار
این رمان به مانند هر اثر هنری دیگری بی ایراد نیست و باز هم به دلیل اینکه کمتر از یک ماه از انتشار آن گذشته، به آنها اشاره نمیکنم ولی به شما این اطمینان خاطر را میدهم که ویژگیهای مثبت بی کتابی بسیار تا بسیار پرو پیمان تر از معایب احتمالیش است.

پنج
:بخشی از بی کتابی
《در عجب میشود آدم؛ از این شاه فرنگ رفته و تیاتردوست و عکاس و نقاش و نویسنده و کتابخوان و روزنامه خوان، چطور این مملکت را به خاک سیاه نشاند؟ چه طور خون رعیت را به شیشه کرد که عاقبت گرفتار ششلول یک کارد به استخوان رسیده ای مثل میرزا رضا شد؟ آدم توقع دارد یک چنین شاهی مملکت را برساند به درجه دول اروپ و همپای جاپن ترقی دهد. نه! قضیه چیز دیگری است. کتاب را جمع کردن و در حبس نگه داشتن مگر کتاب دوستی است؟ اینکه کلیدش را با خودت حمل کنی و اجازه رویت کتابها را به احدی ندهی، چه معنی دارد؟
این شاه اگر نقاشی می کشید، تفنن بود. اگر عکس می گرفت از زنان اندرون، تفریح بود. اگر شعر می گفت، هوس بود. میخواست خودش را عالم همه چیز نشان دهد و کسی در هیچ رسته ای جرئت اظهار وجود نداشته باشد.
اصلا شاه شاعر به چه درد این مملکت میخورد؟...》