کشتن مرغ مقلد

کشتن مرغ مقلد

کشتن مرغ مقلد

هارپر لی و 2 نفر دیگر
4.3
96 نفر |
40 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

168

خواهم خواند

199

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

رمان کشتن مرغ مینا از زبان دختری به نام اسکات فینچ روایت می شود که دختر وکیل سفیدپوستی به نام اتیکاس فینچ است که دفاع از جوان سیاه پوستی به نام تام رابینسون را که به اتهام ناروای تجاوز به یک دختر سفیدپوست در شهر کوچک میکوم ، در آلاباما محاکمه می شود، به عهده می گیرد. مردم این شهر در رمان، مردمی خودپسند و نژادپرست معرفی شده اند. اتیکاس فینچ، وکیلی انسان دوست، جسور و شجاع و پدری مهربان و دوست داشتنی است. او با قدرت و بی باکی از عدالت و انسانیت دفاع کرده و در مقابل تعصب، نفرت و خشونت نژادی و ریاکاری مردم می ایستد. تم اصلی رمان، معصومیت و قربانی شدن آن در برابر بی عدالتی و تعصب نژادی است و عنوان آن برگرفته از صحنه ای است که در آن اتیکاس تفنگ بادی ای به عنوان هدیة کریسمس برای فرزندانش می خرد و از آنها می خواهد که به خاطر داشته باشند که هیچ گاه به مرغ مینا شلیک نکنند، چون کشتن مرغ مینا «گناه» است

لیست‌های مرتبط به کشتن مرغ مقلد

پست‌های مرتبط به کشتن مرغ مقلد

یادداشت‌های مرتبط به کشتن مرغ مقلد

            چگونه می توانیم بر سر نوعی از سبک زندگی بایستیم و در آن تردیدی وارد نسازیم؟ چه چیزی موجب آن می شود که گاه آحاد بشر دست به اعمال شنیعی بزنند که از آنها در حالت معمول توقع نمی رود؟ وجدان در کجای زندگی ما نهفته است و استاندارهای هر جامعه ای برای زندگی چگونه همچون یک چاقوی دو لبه عمل می کند؟ چه زمانی عرف و اعتقاد ناصحیح جای انصاف و حقیقت را می گیرد و به صدایی بلندتر از حق بدل می گردد؟ به گمانم نوشته هارپر لی شاهکاری است که نظیر ندارد. داستان کتاب در فضای تنش آلود تبعیض نژادی در آمریکا رخ می دهد و یک سیاه پوست به دروغ متهم به تجاوز به یک زن سفید پوست می گردد و یک وکیل سفیدپوست  باید از او دفاع کند. داستان را دختر وکیل از خردسالی تا کودکی اش تعریف می کند و ما عمق انسانیت، شرافت، وجدان و تصمیم های صحیح در هنگام دشواری ها را در این پدرِ وکیل مشاهده میکنیم. جایی در داستان دخترک از پدرش می پرسد که چگونه در مدرسه اش عمل یهودی کشی هیتلر توسط معلمش محکوم می شود اما همان معلم معتقد است که سیاه پوستان با دیگر انسان ها برابر نیستند و این اوج داستان است‌: اینکه ما انسان ها استاندارهای خودمان را می سازیم و حاضر به محکوم ساختن دیگرانیم بی آنکه لحظه ای فکر کنیم خودمان نیز تا چه اندازه در موردی دیگر همان رفتار و رویه را در پیش گرفته ایم. نثر درخشان هارپر لی باید به ما این تلنگر را بزند که فکر کنیم چطور آحاد بشر که برابر آفریده شده اند می پذیرند صرف به تفاوت رنگ میان خودشان و دیگران اساسا تبعیضی سیستماتیک را رواج دارند؟ چه بر سر ما می آید وقتی در درون ایدئولوژی ها و تعصبات غرق می شویم؟ مدارا و تساهل را فراموش می کنیم و کین توزی به عنصر اساسی تشکیل دهنده وجودمان بدل می گردد؟ به گمانم شخصیت پدر در این داستان الگویی برای همه ما خواهد بود. او شخصیتی مدارا گر، با حوصله، آینده نگر و با مطالعه است که از خرافات و عرف رایج دوری می کند و نه با تشر و سرکوب که با منطق تقریبا همه چیز را به بچه هایش توضیح می دهد و پناه آنهاست و برایشان یک رفیق است. لی با ورود همسایگان متعدد و شخصیت های فرعی به داستان تلاش دارد تا ویژگی های یک شهر کوچک را به مثابه اجتماعی از انسان ها به ما نشان دهد که چگونه در محافظه کاری، تعصب و خرافات فرو رفته است و عملا همین نیز باعث عدم تصمیم گیری های به موقع و اخلاقی مردمش می شود. شخصیت هایی که عملا رفتاری کاملا معکوس از وکیل یا همان پدر داستان دارند‌. خواندن کتاب هم ذهن ما را باز می کند و هم عمیقا لذت بخش است.
          
            کشتن مرغ مینا- هارپرلی
کتاب به نظر بیشتر روایت آتیش ریختن بچه هایی است که در یک شهر کوچک زندگی می کنند اما روایت پدری است که دفاع از یک سیاه پوست را با تربیت فرزندانش گره خورده می داند. ترجمه خوب فخرالدین میررمضانی شما را با خرده فرهنگ های آمریکایی دوران تبعیض نژادی را نشان می دهد آدم هایی عادی هستند اما می توانند در باطنشان خونخوار سیاهان باشند. با خواندن این کتاب شاهد داستانی خواهید بود شاید فکر کنید هم اکنون نیز ممکن است شاهد آن باشید و یا حتی خودتان جزیی از آن باشید.
... آدم هایی پیدا می شند که... که اون قدر غصه اون دنیا رو دارند که هیچ وقت یاد نمی گیرند تو این دنیا چجور باید زندگی کرد. نتیجه اش اینه که، اون پایین تو این خیابون می بینی...
...لازم نیست آدم هرچه بلده نشون بده. نه خوبه که آدم به خودش بباله، نه مردم از کسی که بیشتر از آن ها چیز بلده خوششون میاد. این کار عصبانیشون میکنه. با صحیح حرف زدن نمیشه اون ها را عوض کرد. اگه بخواهند، خودشون صحیح حرف زدن را یاد می گیرند. اگه نه، آدم یا باید دهنش را ببنده یا با زبون خودشون باهاشون حرف بزنه... 
... در پاسخ سوال من و جیم که چرا اینقدر مسن است، جواب داد دیرتر از معمول شروع به زندگی کرده است. چیزی که ما را درباره لیاقت و مردانگی او به تامل وا داشت.
...جیم، چطور ممکنه آدم این قدر از هیتلر بدش بیاد، اون وقت تو مملکت خودش به یک عده از مردم این قدر ظلم بکنه؟...
... دست هایش زیر چانه ام، لحاف را بالا می کشید و دوروبرم را می پوشاند.
-اسکات، خوب که نگاه کنی اکثر مردم خوبند.
چراغ را خاموش کرد و به اتاق جیم رفت. می دانستم که تمام شب آنجا خواهد ماند و فردا صبح وقتی جیم بیدار شد، او را آنجا خواهد دید....
          
رها

1400/12/02

            کتاب "کشتن مرغ مینا" روایتی است تلخ از دنیای تاریک و بی رحم بزرگ ترها که با زبان شیرین کودکانه و از نگاه معصوم دختربچه ای هشت ساله نقل می شود.
حکایت کتاب حکایت غم انگیز جهل و تعصب و تبعیضی ست که زخمش هیچ وقت کهنه نمی شود. قربانیان داستان نه اسیر فقر و تنگدستی که بیشتر از آن اسیر جهل و نادانی هستند که به پشتوانه آن انجام هر عمل ناپسندی را حق خود می دانند ولو این عمل قربانی کردن انسانی بی گناه باشد.
بچه های داستان ما می دانند که مرغ بی آزار مینا را نباید کشت ولی سر در نمی آورند که چرا مردم کشتن انسانی بی گناه را ، که آزارش به هیچکس نرسیده و تنها گناهش پوست سیاهش است، جشن می گیرند.
کتاب علی رقم عمق و محتوایی که داشت بسیار ساده و قابل درک نوشته شده بود. شخصیت های اصلی کتاب یکی از یکی دوست داشتنی تر بودن خصوصا "اتیکاس" که به نظرم بهترین بابایی بود که در دوران کتاب خوانیم باهاش آشنا شدم. خلاصه که بی نهایت از خوندنش لذت بردم.

بخش هایی از کتاب:

گاهی آدم هایی پیدا می شوند که آنقدر غصه ی "آن" دنیا را دارند که هیچ وقت یاد نمی گیرند در "این" دنیا چطور باید زندگی کرد!
***
اگه کسی به تو لقب بدی داد ، لازم نیست بهت بربخوره . این لقب به تو صدمه نمی زنه ، برعکس نشون می ده که خود گوینده اخلاقا" چه قدر فقیره.
***
هرکس حق داره هر طور می خواد فکر کنه و توقع داشته باشه که دیگران هم به عقایدش احترام بگذارند . اما من قبل از اینکه با دیگران زندگی کنم ، باید بتونم با خودم زندگی کنم . وجدان آدم تنها چیزیه که نمی تونه تابع نظر اکثریت باشه.
***
لازم نیست آدم هر چی بلده نشون بده.نه خوبه که آدم به خودش بباله نه مردم از کسی که بیشتر از آنها چیز بلد است خوششون میاد.

تاریخ خوانش : APRIL 2019
          
            خب من الان نمیدونم باید به این کتاب دقیقا چند بدم.
طنز گاه به گاهش رو دوست داشتم. شخصیت پردازیاش رو دوست داشتم. شخصیت پردازیاش تا حدی منو یاد مونتگومری می انداخت. یعنی حین خوندن داستان هی میگفتم چقد منو یاد "امیلی در نیومون" و مجموعه آن شرلی می اندازه. البته قطعا فرق های بسیاری داره ولی حال و هواش و اینکه در خلال 
روزمرگی های یه سری بچه  و ماجراجویی هاشون یه اتفاق بزرگتر می افته و بچه ها رشد می کنن. تداعی کننده ی این کتاب هاست.
اونقدری که مردم از کتاب تعریف می کردن شاهکار نیافتمش ولی اگه کسی تعریف نمی کرد ازش و میخوندمش قطعا به اندازه ی یه شاهکار دوستش داشتم
 ایمانی که نویسنده به بچه ها و قضاوت اونها داره به نظرم ستودنی بود

اونجایی از داستان که به وجه تسمیه ی کتاب پی می بری مو به تن سیخ کنه 
وقتی کالپورنیا اسکات و جیم رو می بره با خودش کلیسا، صحنه ی دادگاه، صبح بعد از دادگاه وقتی میز خونه آتیکوس پر از خوراکی های اهداییه، مهمونه عمه الکساندرا و مواجه با آدم های به ظاهر خیرخواهی که در برابر سفید ها مهربانند ولی برای سیاها پشیزی ارزش قائل نیستند همشون  احساساتت رو برانگیخته می کنن. به نظرم نویسنده تلاش نکرده خیلی عمیق معضل نژادپرستی رو تحلیل کنه یا ساعت ها برای مبارزه باهاش سخن سرایی کنه تنها یک تناقض ساده رو به تصویر کشیده و همون تناقض کار رو بر نژاد پرستا تموم می کنه. برای من نقطه ی اوج داستان ، دادگاه  و اعلام نتایجش نبود. برای من کل کتاب تو همون مهمونی عمه الکساندارا بعد از دادگاه و نشون دادن تناقض رفتار آدم های اون جمع بود.
برای من کل کتاب سر کلاس مدرسه ی اسکات خلاصه شد وقتی معلمشون راجع به دموکراسی حرف زد برای بچه ها و از آلمان و دیکتاتوری و هیتلرش بد گفت ولی خودش ترجیح میداد تام رابینسون رو به جرم سیاه بودن گناهکار بدونه

حالا می فهمم چقد دوست داشتم کتابشو.
          
S.HOPE

1402/11/23

            

داستان از زبون یه دختر بچه است توی شهر می کمب ایالت آلاباما ، آمریکا 
تقریباً همزمان با جنگ جهانی دوم و داستان حمایت پدرش به عنوان یه سفید پوست از یه سیاه پوست توی دادگاه ، زمانی که سیاه پوست‌ها را جزو انسان‌ها و افراد عادی نمی‌دونستند و اون‌ها رو توی رده خیلی پایینی می‌دیدند جزو برده‌ها یا کسایی که کلفت بودن نام برده می‌شدند

کتاب پر از جملات قشنگ و زیبا جمله‌هایی که واقعاً خاص هستند و می‌تونم بگم که مشابه این جملات رو تو هیچ کتاب دیگه‌ای ندیده بودم و از اونجایی که کتاب از زبون دختر یک وکیل هستش با اصطلاحات حقوقی و روش افراد حقوقی میشه آشنا شد طوری که استدلال کرد تجزیه کرد و صحبت کرد و حتی پذیرفت مثلاً در جایی از کتاب دختر قاضی که ناراحته از اینکه برادر بزرگترش داره بهش دستور میده  به پدرش شکایت میکنه و پدرش ازش می‌خواد در صورتی صحبت برادرش رو بپذیره که برادرش بتونه اون رو قانع بکنه
نکته جالب دیگرش این بود که در این کتاب پدرش به دخترش نگاه اینکه چون جنسیتش زن هست نداره وقتی که عمه دختر وارد داستان می‌شه از اینکه مثلاً اون شلوار می‌پوشه یا بخواد بعضی چیزها رو دنبال بکنه ناراحته چون در شأن خانم ها نیست 
اما پدرش این نگاه رو نداره چون دختره پس نمی‌تونه خیلی کارها رو بکنه بلکه اون رو آزاد میزاره 
جایی از کتاب دختر میگه که اما من دنیای مردها رو مثل دنیای برادرم و پدرم بیشتر دوست دارم نسبت به دنیای خانم‌ها 
که من فکر می‌کنم این منظور از این بابت بوده که یا محدودیت‌هایی که دنیای خانم‌ها داره و یا سطحی بودن دنیای خانم‌ها در اون زمان البته این معنی رو نمیده که مردهایی که توی کتاب هستند همه جز حالا افراد رده بالا هستند بلکه از نگاه مردها به زندگی به نظر درست صحبت می‌کنه در تفاوت با نگاه خانم‌ها به زندگی
اون چیزی که من متوجه شدم فکر می‌کنم منظورش این بود که مردها ریاکاری ندارند و صادقانه‌تر رفتار می‌کنند نسبت به خانم‌ها چون که خانم‌ها یک دروغگویی نسبی دارند نسبت به همدیگه یه همچین چیزی .
داستان کتاب یک بخشیش حقوقی داره پیش میره کاملاً ، و توی دادگاه هستش که در دفاعی از یک سیاه پوست در رابطه با جرمی که انجام نداده اما بهش اتهام زدن و در آخر کتاب می‌فهمیم که واقعاً اون اتهام بوده و به اشتباه اون سیاه پوست کشته شده و به زندان افتاده بوده و اون مجرم اصلی به دست خودش کشته می‌شه و سیر داستان  بالا پایین خیلی زیادی نداره اینطور که بگم داستان خیلی هیجانی نیستش به غیر از بخشی که داره توی دادگاه می‌گذره اون بخش. واقعاً جالبه خوندنش
کتاب اصلاً خالی از لطف نیست و با اصطلاحات خیلی جالبی آشنا میشیم  وقتی کتاب تموم میشه و می‌بندین همچنان بهش فکر می‌کنی تا حدی اما فکر می‌کنم نسبت به نظراتی که در موردش خونده بودم متفاوت تر بود و یه پیشینه فکری دیگه درموردش داشتم  .
          
            داستان کتاب کشتن مرغ مینا از زبان یک دختر بچه هشت ساله به نام اسکات فینچ روایت می‌شود. 
در بخش اول ،از دریچه نگاه اسکات(دختربچه هست ساله) و با کمک توصیف‌های کودکانه‌اش،تصویری کامل از شخصیت‌های رمان ، موقعیت شهر ، محل زندگی ، تاریخ ، دیدگاه و فرهنگ مردم به‌دست می‌آوریم .
در بخش اول به نظر می‌رسد که موضوع داستان روشن نیست و ممکن است برای خواننده کمی کسل‌کننده باشد ، اما با کمی صبر داستان به اوج خود می‌رسد.
بخش دوم بخش جذاب‌تری است و داستان آبستن بحرانی است که وجدان اهالی شهر را تکان می‌دهد.
نقطه اوج داستان جلسات دادگاه تام رابینسون است که به اتهام ناروای تجاوز به یک دختر سفیدپوست محاکمه می‌شود.اتیکوس پدر اسکات که یک وکیل متمدن و انسان‌دوست است تلاش می کند تا در زمانه‌ای که سیاه‌پوست بودن جرمی نانوشته است در برابر این بی عدالتی ها قد علم کند و از انسانیت دفاع کند؛ دفاعی که باعث می‌شود برای خود و خانواده‌اش تبعاتی داشته باشد.
🖇️پ.ن ۱: در قسمتی از کتاب پدر اسکات برای فرزندانش تفنگ بادی می‌خرد و از آن‌ها می‌خواهد که مواظب باشند تا به مرغ مینا شلیک نکنند، چون کشتن مرغ مینا گناه است. من فکر می‌کنم «کشتن مرغ مینا» استعاره‌ای است از کشتن یک سیاه‌پوست بی‌گناه...
🖇️پ.ن ۲ : هدف نویسنده تحلیل عمیق و موشکافانه معضل نژادپرستی نبوده و تنها تناقض‌ها را به تصویر کشیده که این موضوع به خوبی بین مردم مشاهده می‌شود ؛ مردمی که درباره دموکراسی صحبت می‌کنند و یا معلمی که از هیتلر و دیکتاتوری‌اش برای بچه‌ها حرف می‌زند ولی در عمل ترجیح می‌دهند که علی‌رغم وجود شواهد دقیق «اتیکوس» برای تبرئه تام، او را صرفاً به جرم سیاه‌پوست بودن گناهکار بدانند.
🖇️پ.ن۳: این کتاب اگر جزو آثار شاهکار حساب نشود ولی جزو آثار خیلی خوب و آموزنده‌ است. ترجمه کتاب متوسط بود ولی در عین حال خیلی روان و خوشخوان بود ،البته ناگفته نماند که کتاب نیاز به ویراستاری جدید داره. 
🖇️پ.ن ۴: پیشنهاد می‌کنم بعد از خوندن کتاب ، فیلمی که از کتاب اقتباس شده رو ببینید و همینطور فیلم the help رو😍
خلاصه که، من واقعاً از خوندنش کیف کردم و دوستش داشتم.👌
(۱۳ الی ۲۸ اردی 🌸 بهشت ۰۲)
          
            همیشه توی معرفی  این کتاب میشنیدم که یک وکیل مدافع با تمام توانش از یک سیاه دفاع میکنه. یک دفاع جانانه.
 گمان میکردم بخش اعظم کتاب مربوط به این دادگاه باشه و حداقل از صفحه پنجاه به بعد وارد فضای محاکمه بشیم و این گمان کار رو کسل کننده به نظر میرسوند.
 اما اصلا همچین چیزی نیست. ما داستان رو از زبان اسکاوت دختر اتیکوس وکیل میشنویم. دختری که بعد از سالها داره ماجرا رو روایت میکنه و معلوم نیست دقیقا چند سال از اون ماجرا گذشته. ده سال یا پنجاه سال.
ماجرا از جایی شروع میشه که به نظر میرسه بحران ها به پایان رسیده و قهرمانها در نقطه امنی ایستادن. اما حوادث داستان این دلهره رو به وجود میاره که ممکنه اینطور نباشه.
داستان در اصل ماجرای کودکی های اسکاوت و برادر بزرگترش جیمه که با هم دنیا رو کشف میکنن.
 اسکاوت با یه روایت شیرین در طول داستان کل شهر و آدمهای شهر رو معرفی می کنه که هر کدوم داستان خاص خودشون رو دارن و برخی و شاید همه در سرنوشت داستان موثر باشن. مثل خانواده ای که توی زباله دانی زندگی میکنه یا همسایه ای که هیچ وقت از خونه بیرون نمیاد و این بیرون نیومدن باعث کنجکاوی ها و شیطنت های خواهر و برادره. و در نهایت نتیجه این کنجکاوی یک جایی به کمک بچه ها میاد. جایی که مخاطب هم همراه اسکاوت شوکه میشه.
داستان داستان همه این آدم‌ها هست و داستان این‌ آدم‌ها نیست.اسکات و جیم قهرمان‌های اصلی داستان نیستند. قهرمان اصلی قصه پدره. پدری که در میان‌سالی ازدواج‌کرده و خیلی زود همسرش و ازدست‌داده و حالا دوتا بچه داره. یک پدر صبور، قدرتمند، آداب‌دان، مهربان، زیرک و قانون‌مند. اما هیچ‌کدوم از این‌ها توی چشم مخاطب فرو نشده. مخاطب خیلی آرام و نرم متوجه شخصیت پدر می‌شه، درصورتی‌که پدر توی داستان خیلی حضور فعالی نداره. حتی پدری نیست که بشه بهش افتخار کرد. حتی یک چشمش هم نابیناست.
روایت اسکات کامل و پر از جزئیاته. هم صراحت و سادگی یک دختربچه رو داره هم تحلیل یک خانم بالغ رو و این نشانه هوشمندی نویسنده است که داستان رو چند سال بعد از اون واقعه روایت می‌کنه.
 شاید فکر کنید مرغ مینا همون سیاه‌پوستی که قراره محاکمه بشه اما این‌طور نیست.
 پیشنهاد می‌کنم هرچه زودتر این کتاب رو بخونید و ازش لذت ببرید.
          
مهشید

1402/04/26

            بالاخره بعد یک و ماه نیم تموم شد:)
نژاد پرستی،موضوع اصلی کتاب بود،جوون سیاه پوستی که فقط بخاطر سیاه پوست بودنش محکوم به کاری میشه که نکرده و صرفا سیاه پوست بودنش از نظر همه دلیل کافی ای برای گناهکار بودنش هست، زمانی که تحت هر شرایطی حق رو با سفید پوست ها میدونستند و همه مشکلات تقصیر سیاه پوست ها بوده.شاید نژاد پرستی کمتر شده باشه اما تموم هم شده؟نه !همچنان هستند آدم هایی که بخاطر رنگ پوستشون،جایی که بدنیا اومدن یا فرم چشم هاشون خودشون رو برتر از بقیه میدونند و کسی که هم رنگشون نباشه، چشم هاش شکل دیگه ای باشه و از نژاد دیگه ای باشه رو خوار میشمرند ،و صادقانه این موضوع حتی توی کشور خودمون هم کم دیده نمیشه.
آتیکوس برای من نماد عدالت و صداقت بود،آدمی که تحت هر شرایطی برای تحقق عدالت میجنگه،کسی که خودش رو برتر از هم نوعش نمیدونه.
اما روند داستان برام خسته کننده بود تا حدودی،خیلی جاها، توصیفات و اتفاقات زیادی بودند و ذکرشون واقعا از نظرم ضرورتی نداشت ،توی صد و خورده ای صفحه هم میشد داستان رو خلاصه کرد بدون اینکه چیزی از دست بره و به نظرم نویسنده زیادی موضوع رو کش داده بود.