یادداشت motahare ghaderi

                خب من الان نمیدونم باید به این کتاب دقیقا چند بدم.
طنز گاه به گاهش رو دوست داشتم. شخصیت پردازیاش رو دوست داشتم. شخصیت پردازیاش تا حدی منو یاد مونتگومری می انداخت. یعنی حین خوندن داستان هی میگفتم چقد منو یاد "امیلی در نیومون" و مجموعه آن شرلی می اندازه. البته قطعا فرق های بسیاری داره ولی حال و هواش و اینکه در خلال 
روزمرگی های یه سری بچه  و ماجراجویی هاشون یه اتفاق بزرگتر می افته و بچه ها رشد می کنن. تداعی کننده ی این کتاب هاست.
اونقدری که مردم از کتاب تعریف می کردن شاهکار نیافتمش ولی اگه کسی تعریف نمی کرد ازش و میخوندمش قطعا به اندازه ی یه شاهکار دوستش داشتم
 ایمانی که نویسنده به بچه ها و قضاوت اونها داره به نظرم ستودنی بود

اونجایی از داستان که به وجه تسمیه ی کتاب پی می بری مو به تن سیخ کنه 
وقتی کالپورنیا اسکات و جیم رو می بره با خودش کلیسا، صحنه ی دادگاه، صبح بعد از دادگاه وقتی میز خونه آتیکوس پر از خوراکی های اهداییه، مهمونه عمه الکساندرا و مواجه با آدم های به ظاهر خیرخواهی که در برابر سفید ها مهربانند ولی برای سیاها پشیزی ارزش قائل نیستند همشون  احساساتت رو برانگیخته می کنن. به نظرم نویسنده تلاش نکرده خیلی عمیق معضل نژادپرستی رو تحلیل کنه یا ساعت ها برای مبارزه باهاش سخن سرایی کنه تنها یک تناقض ساده رو به تصویر کشیده و همون تناقض کار رو بر نژاد پرستا تموم می کنه. برای من نقطه ی اوج داستان ، دادگاه  و اعلام نتایجش نبود. برای من کل کتاب تو همون مهمونی عمه الکساندارا بعد از دادگاه و نشون دادن تناقض رفتار آدم های اون جمع بود.
برای من کل کتاب سر کلاس مدرسه ی اسکات خلاصه شد وقتی معلمشون راجع به دموکراسی حرف زد برای بچه ها و از آلمان و دیکتاتوری و هیتلرش بد گفت ولی خودش ترجیح میداد تام رابینسون رو به جرم سیاه بودن گناهکار بدونه

حالا می فهمم چقد دوست داشتم کتابشو.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.