بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

4.1
62 نفر |
33 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

108

خواهم خواند

98

برای پی افکندن تنها یک دوستی مانند این ، چندان چیز باید کنار هم جور شوند که شاید دو یا سه قرن یک بار هم کسی را بخت آن پیش نیاید.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

پست‌های مرتبط به کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

یادداشت‌های مرتبط به کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

            شاید کتاب های بسیاری در رابطه با کمونیسم وجود داشته باشد. درباره ی ایدئولوژی ها و چیزهای بزرگ آن. اما فکر می کنم کمتر کسی به جزئیات آن توجه کرده باشد. به تاثیرات کوچک و بزرگی که بر زندگی مردم می گذارد. از نحوه ی زندگی و فکر کردنشان تا غذا، لوازم بهداشتی، پوشاک، یا...
و این کتاب دقیقا همان جزئیات کوچک و ریزی بود که گفته نشده بودند. که من دلم می خواست بدانمشان. و فکر می کنم که همه مان می توانیم با پوست و گوشتمان درکش کنیم. لمسش کنیم.
غم و غصه خیلی درش موج می زد و من رو چندین بار به گریه انداخت. شاید نه خود نثر کتاب بلکه چیزی فراتر از اون. چیزی که شاید خود ما هم تجربه اش کرده ایم. آن ارتباطی که با زندگی ما می تواند به خوبی بر قرار کند.
و لازم می دونم به ترجمه خیلی خوب و روانش هم اشاره کنم که به نحوی بود که فکر نمی کردی کتاب ترجمه شده است!

پ.ن: مرا به خواندن بقیه ی مجموعه "تجربه و هنر زندگی" ترغیب کرد.
پ.ن دو: توی دانشگاه برای دوستانم فصل هایی را بلند خوانده ام که این اتفاق و آن احساسی که از شنیدن جمعی اش، از کنار هم نشستن و بلند کتاب خواندن، در من ایجاد شد، این کتاب را در ذهنم ماندگار تر کرد. :)
          
            «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» نوشته اسلاونکا دراکولیچ، مجموعه‌ای از چند جستار روایی پیوسته است درباره زندگی (به ویژه زندگی زنان) درون یک نظام توتالیتر و کمونیست/سوسیالیست. موضوع جستارها، چه روزنامه‌نگاری باشد که مقاله‌اش باب میل حزب نبوده، چه کمبود شیر خشک و مواد غذایی و ذخیره و انبار کردن دائمی، چه راه‌های خلاقانه زنان برای جبران کمبود لوازم آرایشی، چه شستن رخت در تشت و خشک کردنش روی بند، چه عروسک‌های دست‌ساز و چه کوچک‌شدن و تقسیم شدن روز به روز آپارتمان‌ها، چه دیوارهایی که مرز میان «ما» و «جهان» باشند و چه ژست محیط زیستی و جنگ، برای هر که در نظام‌هایی از این دست زیسته باشد خواندنی است و گاه حتی نوستالژیک و شیرین اما افشاگرِ این‌که پشت این دلتنگی‌ها و «نوستالژی»ها چه واقعیت‌های مهیبی نهفته است. گویا جهان کودکی و دلتنگی‌های امروزی برای آن جهان را برایت ترسیم می‌کند و سپس پرده از روی آن کنار می‌زند و می‌گویی: «وای... نه...»
هر مادری در بلغارستان، می‌تواند بگوید کمونیسم کی و کجا شکست خورد... «یه‌دفعه شیر خشک وارداتی تاریخ گذشته‌ی فروشگاه‌های دلاری رو ریختن توی بازار. ناچار شدم همون شیر رو بدم به بچه، اما بدجور مریض شد. دولت خودمون با اجازه فروش این شیرها بچه‌های شیرخوره‌مون رو مسموم کرد. حتی توی تلویزیون هم خبرش رو پخش کردن؛ ناچار شدن...»
«اداره مخابرات کاری می‌کند که تلفن داشتن نه به معنای داشتن یک وسیه ضروری و معمولی ارتباطی بلکه معادل برخورداری از یک مزیت باشد، و قدرت این اداره در همین نهفته است...»
«چه چیزی باعث می‌شود احساس کنیم این قدر با مردم جهان تفاوت داریم... واقعا چند بار کسانی را دیده‌ایم که از خارج آمده‌اند و به وضوح احساس کرده‌اند به جهانی دیگری پرتاب شده‌اند؟»
«کلا در کشورهای کمونیستی مردم کمتر چیزی را دور می‌اندازند. حتی می‌توان گفت خانوار کمونیستی تقریبا نمونه کامل واحد اکولوژیک [محیط‌زیستی است. فقط اکولوژی آن ریشه‌ای به کلی متفاوت دارد: از سر اهمیت دادن به طبیعت نیست، بلکه ناشی از نگرانی و ترس خاصی از آینده است... همه فقیر بودند، فقر و محرومیت وضعیتی بود که بعید بود هرگز تغییر کند چون با حرف، اعلامیه، وعده و وعید سیاستمداران نمی‌شد آن را تغییر داد. نگه داشتن و دور نریختن یک ضرورت بود چون هیچ کس واقعا به ان سیستم اعتماد و اعتقادی نداشت، به سیستمی که چهل سال تمام بلکه هم بیشتر توانایی تامین نیازهای اولیه شهروندانش را پیدا نکرد. مردم مشغول ذخیره کردن بودند و اگر سیاستمداران به گنجه‌های ما سرک می‌کشیدند -البته نه در پی یافتن کتاب‌های چیز ضد دولتی- می‌دیدند که چه آینده‌ای در انتظار طرح‌های بی‌نظیری است که برای کمونیسم ریخته‌اند؛ اما نگاه نکردند.»

کتاب را نشر گمان، با ترجمه رؤیا رضوانی منتشر کرده است.
          
            همیشه احساس می‌کردم تاریخ خوندن آنقدر جالب نیست چون جوری نوشته شده که انگار توسط یک انسان نوشته نشده. انگار یکی از بالا اتفاقاتی که برای آدم‌ها افتاده رو مشاهده کرده و نوشته و خب این به نظر من باعث می‌شد خیلی غیرانسانی و حتا غیر واقعی به نظر برسه. تاریخ‌ها و مکان‌ها و اسم افراد چه اهمیتی داشتند وقتی مهم‌ترین نکته‌ها همیشه از قلم میوفتاد؟ جادوی این کتاب این بود که دقیقا همون کاریو کرده بود که من از یه کتاب تاریخی انتظار دارم. از دل آدم‌ها بود، اونم به خصوص از دل زن‌ها و مشکلاتی که اون‌قدر کوچیک به نظر میان که هیچ‌کس زحمت توجه و فکر کردن به اونا را به خودش نمیده. اینکه چی میشه اگه دستمال توالت نداشته باشیم، مجبور باشیم همه‌ش با ترس تموم شدن ارد و روغن زندگی کنیم، جوراب شلواری نباشه و مجبور بشیم جوراب‌های خیلی قدیمی‌مون رو اون‌قدر رفو کنیم که نابود شن. از ساده‌ترین و بی اهمیت‌ترین اموری که فقط در نبودنشون متوجه اهمیتشون می‌شیم. اسلاونکا از زن‌هایی می‌گه که دستشون از شدت شستن لباس‌ها با دست پوسته پوسته شده و باید به فکر خوراک بچه‌هاشون باشن درحالی که هیچ مواد غذایی‌ای باقی نمونده. از زنانی می‌گه که از لوازم آرایش طبیعی استفاده می‌کنند چون حق انتخابی نداشتند و مجبور بودند و با این حال زیباترین زنان جهان بودند. تلخی ماجرا اینه که بااینکه در جامعه‌ای کمونیستی زندگی نمی‌کنیم، من به شدت با شرایطی که توصیف کرده بود هم‌ذات‌پنداری می‌کردم.
          
            کمونیسم یا هر ایدیولوژی دیگری فقط در میان حکومت‌ها و اخبار و رجال سیاسی نمی‌چرخد، ایدئولوژی‌ها در ذهن ما ادامه پیدا می‌کند و سرسفره‌ی غذای ما، در حمام و دستشویی، در خیابان و ماشین‌ها، در خرید کردن، خوردن، پوشیدن، رخت شستن و تمام زندگی ما نمود پیدا می‌کند. شاید این، مهم‌ترین پیام کتاب باشد. اسلاونکا از کمونیسم متنفر است، این کتاب توضیح تنفر او و چیزهایی است که به نظرش قربانی کمونیسم شده‌اند. شاید اگر از زبان کسی که دل در گروی این ایدئولوژی دارد چیزی بخوانیم نظرمان عوض شود.
پی‌نوشت؛ شباهت ما و کشورهای کمونیستی باعث میشه کتاب طعم دیگه‌ای داشته باشه و ذهن رو نسبت به آینده‌ی احتمالی‌مون باز می‌کنه. مثلا نویسنده وقتی از نحوه‌ی نگاه حکومت به زن حرف می‌زنه، یا از عادات شستشو یا نحوه‌ی مصرف کشورهای اروپای شرقی می‌گه با این که نمی‌دونه و فکرش رو هم نمی‌کنه، انگار از زبون ما داره کشور خودمون رو روایت می‌کنه. فقط سوال این جاست که ما شبیه کمونیست‌هاییم یا هر چیزی در مقابل غرب بایسته این خصلت‌ها رو پیدا می‌کنه؟!