بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

Maryam rostami

@Maryam.r96

50 دنبال شده

61 دنبال کننده

                      
                    
Maryam.r96

یادداشت‌ها

                در ابتدای امر این کتاب از این جهت برام جذابیت داشت که در واقع اعترافات یه نویسنده بزرگ و مشهور بود و خب اصولا وقتی انسان ها به درجاتی از معروفیت و شهرت دست پیدا میکنن شاید گاهی اوقات خیلی سخت باشه که تفکرات و مسائلی که باهاش درگیر هستند رو به همه نشون بدن مخصوصا اینکه نویسنده باشن و فکر کنن که در واقع آموزه های اونهاست که مردم عادی رو به سمت خوشبختی و سعادت هدایت میکنه... تولستوی در لایه ای از شهرت و ثروت زندگی می‌کرد که این فکر به ذهنش رسید که اصلا معنا و مفهوم زندگی من چیه و اصلا من اینجا چیکار میکنم و اصلا همه این کارهایی که دارم انجام میدم برای چیه و در نهایت حاصل همه این کارها چی هست و آیا در این زندگی معنا و مفهومی وجود داره که با مرگ من پایان نپذیره؟ 
جذابیت دوم داستان برای من از همین جا شروع شد که اصولا آدمی وقتی سرگرم همین لذت هایی از قبیل ثروت و شهرت و ... میشه کلا این چیزها رو از یاد میبره اما تولستوی دقیقا از همین نقطه، آگاه شد! به مانند بسیاری از مردمی که وارد مباحث فلسفی شده و در نهایت دچار پوچ گرایی میشن، در نهایت تولستوی هم به همین نقطه گرایش پیدا میکنه اما این طناب به مویی باریک میرسه اما پاره نمیشه! چرا؟ به این دلیل که تولستوی میفهمه تمام این مدت که به دنبال معنای زندگی بوده و در این راه تمام راه های عقلانی رو دنبال میکرده در اشتباه بوده، در واقع متوجه میشه که خیلی از مسائل با عشق و ایمان پاسخ داده میشن و نه عقل! اون معنا و مفهوم زندگیش رو با زندگی و حرف زدن با مردم ساده و روستایی بدست میاره، کسانی که شاید سواد کافی نداشته باشن اما بصیرت لازم رو دارن و شاید تنها نیاز انسان برای درک جهان هستی و حتی بشریت داشتن بصیرت و آگاهی و عشقه😊
به طور کلی با یه سری جملات کتاب اتفاق نظر نداشتم و خب یه سری نقدهایی هم به کتاب وارده که در نهایت تولستوی راه حل گریز از این برهه و یافتن معنا رو به درستی ذکر نکرده ولی از نظر من وقتی پرده های عقل رو کنار بزنی و مثل عارفانی چون مولانا با عشق به مسائل این چنینی نگاه کنی، نه تنها به درک معنای زندگی پی میبری بلکه حتی به مفاهیم والاتری هم میرسی! در کل از نظر من کتاب باید تو رو به فکر فرو ببره تا بیندیشی و از همه چیز ساده عبور نکنی و از این جهت برای من کتاب جذابی بود...🍃
        
                از آنجایی که کلا طرفدار نوشته های ویکتور هوگو و نحوه داستان پردازی اش هستم، از این کتاب در کنار دردناک بودنش، لذت بردم. بارها در خیالاتم تصویر شخصی که روزهایی رو سپری میکنه در حالی که محکوم به اعدام هست رو مجسم کردم اما هیچ چیز نمیتونست خیالات من رو انقد دقیق تو یک کتاب توصیف کنه، دقیقا همون حالات، همون نجواها با ذهنت، همون ترس ها، همون التماس ها، همون واکنش ها و ... به همین خاطر با کتاب خیلی خوب ارتباط برقرار کردم و حس کردم داره افکار خودم رو بازگو میکنه. داستان کلود بینوا هم یه شاهکار از شجاعتی بی مانند بود. شاید کمتر کسی در این کره خاکی شجاعت ایستادگی در برابر چنین ظلم هایی رو داشته باشه و در نهایت درسی که در این قصه بود منو به فکر فرو برد، اینکه شاید و یا حتی قطعا همه ما در تمام این جرایم و ظلم ها نقشی داریم، ما به صورت دومینو وار به هم ظلم میکنیم و چه بسا لطمه میزنیم و این حلقه هر بار تکرار میشه! 
قسمتی از کتاب:
به مردمی که کار می کنند و رنج می کشند، به ملت، به کسانی که جهان برایشان جایی زشت و منفور است، اعتقاد و امید به جهانی بهتر را بدهید؛ جهان زیبایی که فقط مال آنهاست. تنها در این صورت است که مردم آرام و صبور خواهند بود. صبر و ارامش نیز، در دل آنها امید خواهد کاشت.
مساله، ذهن و سر مردم است. سری که پر است از بذرهای مفید. کاری کنید که این مغزها به بلوغ برسند، این بذرها جوانه بزنند؛ جوانه های فضیلت و اعتدال، بگذارید شکوفه کنند و به بار بنشینند. ما باور داریم که یک راهزن قاتل را می‌توان با تعلیم و هدایت صحیح به یکی از ارزشمندترین خدمت‌گزاران این سرزمین مبدل کرد. مساله همین سرها هستند. سرهای مردم این سرزمین را مانند زمین زراعت شخم بزنید، آنها را اماده بذرافشانی کنید، آبیاری شان کنید، بر آنها نور بتابانید، محصول این زراعت اخلاق خواهد بود، اخلاق را به کار گیرید. آن وقت خواهید دید که دیگر نیازی نیست این سرها را از بدن جدا کنید.
        
                کتاب بسیار روان و زیبایی بود. از خوندنش خیلی لذت بردم و پیشنهاد میکنم بخونیدش. در مورد سیستم های کمونیستی بعضا تعاریف زیادی شنیدیم ولی این کتاب کاری میکنه که با گوشت و پوست و استخونتون درکش کنید، واقعا انگار دارین تو همچین کشوری زندگی میکنید. خیلی از توصیفاتش حتی بسیار نزدیک به سیستم حکومتی ما هم هست و خیلی راحت تر باهاش همزادپنداری میکنید. قسمتی از کتاب:
در این گوشه دنیا آدم را همین جور بار می‌آورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت می‌آورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم می‌آید، اولین واکنش خود من به خبرهای تازه همکارم، البته بعد از خوشحالی، ترس بود، انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم می‌خواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما به همان شدت هم زمین زیر پایم داشت می‌لرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال می‌کردم ابدی، استوار و مستحکم است ناگهان داشت فرو می‌ریخت.
        
                این کتاب در مورد یه دختر ژاپنیه که بخاطر سوالاتی که براش پیش میاد به سمت دین اسلام کشیده میشه. یه سری جملات زیبایی داره که در ادامه مینویسم ولی خب هم یه سری تفکرات درست داخلش هست هم غلط از نظر من. این درسته که کشورهای غربی تمایل دارن از مسلمان ها یک تصویر تروریستی بسازند اما از نظر من در حال حاضر بیشتر ویژگی ها و خصلت های بد رو مسلمونها دارن، شاید خیلی از ماها فکر میکنیم چون مسلمونیم میتونیم هر کاری بکنیم! شاید اگر ۱۰ سال پیش این کتابو میخوندم برام جذابیت بیشتری داشت ولی با نگرشی که الان دارم و با چیزایی که دارم میبینم، تنها این جمله از کتاب رو در مورد چیزهایی که مطرح کرده قبول دارم:
تنها چیزی که ذهنم راحت قبولش میکرد،یکتایی خدا بود.اصلا در موردش چون و چرا نمیکردم. ژاپنی ها همیشه به بچه هایشان میگفتند: مواظب باش کار بد نکنی که آسمان تو را میبیند. با اینکه به بودا اعتقاد داشتند اما میگفتند آسمان تو را میبیند. این آسمان با بودا فرق داشت. انگار فطرتا میدانستند خدایی هست که نظاره گر اعمال آنهاست. برای همین زمانی که از طریق مسیحیت با خدای یکتا آشنا شدم، ذهنم این دو را به هم ربط داد و متوجه شدم آن آسمانی که ژاپنی ها میگفتند همان خدای یکتاست.
        
                این کتاب دو تا داستان رو بصورت موازی پیش میبره. یه داستان کاملا تخیلیه در مورد اینکه اگر هیتلر در آکادمی هنر پذیرفته میشد و هدف و انگیزه ای توی زندگیش داشت به کجا میرسید و داستان دوم روایتی واقعی از زندگی هیتلر پس از مردود شدن در آکادمی هنره. هر دو داستان خیلی جالب و تامل برانگیز هستند، وقتی انسان به این فکر میکنه که یه تصمیم اونم از جانب یک موسسه چقدر توی سرنوشت یه آدم و آدمهای دیگه تاثیرگذار میتونه باشه. در واقع یکی از نکاتی که توی این داستان وجود داشت این بود که همه ما میتونیم روی همدیگه تاثیرات خوب و بد زیادی داشته باشیم و حتی این تاثیرات میتونه به قدری باشه که یه آدم با یه روحیه لطیف و هنری به ادمی با روحیه زمخت و جنایتکار تبدیل بشه و جان هزاران انسان این وسط از بین بره!
یکی دیگه از زیبایی های این کتاب این بود که به ادم یادآوری میکنه که کمتر قضاوت کنه، راستش ما از زندگی آدمای دیگه و گذشتشون هیچ چیزی نمیدونیم، نمیدونیم چقدر رنج کشیدن، نمیدونیم با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کردن و نمیدونیم چجوری به این راه کشیده شدن‌. در کل میشه گفت یه ادم حتی یه دیکتاتور مطلقا بد یا خوب نیست و همه ما ویژگی های شخصیتی پنهانی داریم که فقط در شرایطی خاص ممکنه بروز داده بشه و اگر ادمایی دورت باشن که از این ویژگی ها چه خوب و چه بد حمایت کنن، تو در اون غرق میشی، چیزی که دقیقا هیتلر در اون قرار گرفت. 
علاوه بر این چیزی که در انتهای کتاب نظرم رو جلب کرد، توصیف یک سری وقایع در زمان حکومت های دیکتاتوری بود و وقتی داشتم میخوندم دیدم چقدر به وضع الان جامعه شباهت بسیار زیادی داره و باز هم به این نتیجه مهم رسیدم که تاریخ تکرار میشه با حجم زیادی از جزئیات!
قسمتی از کتاب:
موسولینی، فرانکو یا استالین سرشار از احساس رسالت اند. از نظر خودشان آنها به چیزی به جز مصالح مردم فکر نمی‌کنند. آنها یقین دارند کار خوبی می‌کنند. وقتی آزادی‌ها را سلب می‌کنند، وقتی مخالفانشان را به زندان می‌اندازند یا حتی وقتی آنها را اعدام می‌کنند. آنها سهم دیگران را نادیده می‌گیرند. آنها سر در آرمان‌هایشان دارند و پا در خون. به آینده خیره شده‌اند، عاجز از اینکه آدم ها را به چشم آدمی ببینند. آنها به رعایایشان آینده ای بهتر را بشارت می‌دهند و در عوض زندگی را بر آنها ناگوارتر می‌کنند. و هیچ چیز، هیچ چیز، جلودارشان نخواهد بود. چون از پیش حق را به خود داده‌اند. آنها می‌دانند. ایده های آنها نیست که مردم را به کشتن می‌دهد، بلکه رابطه‌ای است که میان آنها و ایده‌هایشان برقرار است: یعنی یقین!
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

Maryam rostami پسندید.
Maryam rostami پسندید.
Maryam rostami پسندید.
Maryam rostami پسندید.
Maryam rostami پسندید.
            نمی‌دونم این ماجرا واقعا برای تولستوی رخ داده، یا رندانه و البته هنرمندانه، داستانی رو نقل کرده که نقش آفرین اول و آخر خودشه. به هر حال، هرچند که با همه‌ی استدلال‌های نویسنده موافق نبودم، اما کتاب جذابی بود.
شروع داستان کشش خوبی داشت. ماجرا از لحظه‌ی دلنشین شک آغاز میشه. میگم دلنشین چون به نظرم مهم‌ترین لحظه‌ی زندگی هر انسانی همون لحظه‌ایه که به باورهاش شک می‌کنه و بعد هر کاری می‌کنه تا پاسخ بگیره. 
تولستوی هم همین کار رو کرد. ایمانش رو کنار گذاشت و تلاش کرد با عقل به خدا برسه و پاسخ‌هاش رو پیدا کنه. فهمید که با این روش راهی از پیش نمی‌بره پس دوباره به راه ایمان برگشت اما این‌بار خیلی متفاوت‌تر از پیش.
ایمانی که از پس شک بر میاد، دیگه ایمان کور نیست.
حالا، با این ایمان تازه، میشه فهمید که روحانیون در طول تاریخ به نام دین چه ستمی به مردم روا داشتند.
هرچند که تولستوی فقط جامعه‌ی مسیحی خودش رو مثال می‌زنه اما میشه به سادگی این موضوع رو به تمام ادیان تعمیم داد.
جایی از کتاب میگه، هرکس به چیزی ایمان داره و اگر ایمان نباشه دلیلی برای زندگی نیست. با این جمله خیلی موافقم. همه‌ی ما به چیزی ایمان داریم؛ به خدا، به پول، به تکنولوژی، به نظریه‌ی تکامل و...
و دنیای ما مومنان زمانی زیبا و پر از آرامش میشه که بپذیریم و درک کنیم که ایمان هیچ کس بهتر یا بدتر از دیگری نیست. نیازی نیست کسی رو وادار کنیم مثل ما ایمان داشته باشه و نیازی نیست فقط یک راه، راه درست باشه.
          
Maryam rostami پسندید.
Maryam rostami پسندید.
            کتاب شرح جستجوهای تولستوی برای یافتن معنای زندگیه؛ فارغ از اینکه چقدر با واقعیت زندگی تولستوی منطبق باشه یا اینکه حاصل خلاقیت ادبی او باشه، متن شامل فرازهاییه که نه تنها زیبا که بسیار عمیق و تأمل برانگیزه. از فضای جوانی که انسان رو بی‌اختیار به سمت سخره گرفتن اعتقادات و مناسک دینی می‌کشونه تا بحران‌های دوران میان‌سالاری که می‌تونه برای بازگشت زمینه‌ساز باشه. هرچند که بسیار جالبه چرا در اینجا کسی برای کندوکاو در معنای زندگی سراغ علم نمیره و از اساس علم در میان ما چیزی جز راه‌حل‌هایی برای مسائل دنیایی به حساب می‌آد، نقدهای تولستوی به فلسفه به صورت بخصوصی جون‌دار از آب درآمده است. در دورانی که تولستوی برای بازگشت به ایمان مشتاق میشه، ضرورت وساطت کلیسای مسیحی برای ارتباط با خدا برای تولستوی عمیقاً پس زننده است و از خلال این مواجه، نقدهای او به فرقه‌های مسیحی من جمله پروتستان‌ها هم خواندیه. 
ولی اون چیزی که شاید بیش از همه برای من در ایمان تولستویی حائز اهمیته، ارزشیه که برای جامعه دین‌داران قائله و اون رو خصوصاً در میان روستاییان می‌یابه؛ چیزی که شاید هیچ وقت توسط یه شهری و الگوی زیست مدرنی که خود تولستوی باهاش مأنوسه تجربه نشه و باز رنگی از مقبولیت و معنای صدق گزاره‌های دینی رو میشه در اونجا دید. هرچند که از اساس به نظرم تلقی شهری‌ها از هر آنچیزی که در حاشیه می‌گذره  فانتزیه ولی، اینکه ایمان به تعبیر تیلیش «شجاعت از دیگران بودن»ه در روایت تولستویی بسیار دل‌نشین به ثمر نشسته.

پ.ن: سنت اعتراف‌نویسی در میان ما معمول نیست، بلکه بنا بر تعبیری مذموم هم هست. ولی مسیحیت فارغ از ارزش دینی اون تونسته براش ارزش ادبی خلق کنه و این وجه از اعتراف رو شاید بشه در میان خودمان بازسازی کنیم.
          
Maryam rostami پسندید.
            بسم الله الرحمن الرحیم
کمتر پیش می آید که برای کسی از بین ما مسلمان زادگان سوالی در مورد آیینی که در آن به سر می بریم پیش نیامده باشد.کسانی هستند که این سوالات را وسوسه ابلیس بپندارند.عده ای هم برای آن پاسخی پیدا می کنند و بعضی هم که پاسخی برای سوالات شان نیافته اند مذهب را شده برای مدتی رها می کنند تا ببینند چه خواهد شد.
اگر به نقطه ای رسیده اید که فکر می کنید بهتر است راه سومین دسته را آغاز کنید و یا تازه در ابتدای راه ایستاده اید،آزموده را آزمودن خطاست!اگر هم تازه سوالاتی از این دست به سراغ تان آمده است،خواندن اش اگر خدا بخواهد برایتان مفید خواهد بود.
تالستوی از کسانی است که راه سومین دسته را در پیش گرفتند و در این کتاب از مسیری می گوید که پشت سر گذاشته است.بهتر است قبل از آغاز راه سری هم به این کتاب بزنید.
نثر کتاب ساده و روان است و اصلا هدف نشر گمان هم از چاپ این دست کتاب ها شاید آموزش فلسفه و یا به نقل از خودشان هنر زندگی به عموم جامعه باشد.
          
Maryam rostami پسندید.
            قبل از پرداختن به خود کتاب بهتر است به مجموعه «تجربه و هنر زندگی» (از نشر گمان) اشاره کنیم؛ مجموعه‌ای که در آن کتاب‌های محبوبی از جمله «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، «فلسفۀ ترس»، «کافه اروپا» و «اعتراف»، به چاپ رسیده‌اند. سرپرست مجموعه، جناب خشایار دیهیمی، در پیشگفتار این کتاب می‌گوید: "از نظر من فلسفه رشتۀ دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عدۀ خاصی باشد که در این رشته تحصیل می‌کنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح می‌کنیم که جنبۀ فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که سوال های فشرده در این بیت گاه‌به‌گاه به ذهنش خطور نکرده‌باشد: از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم… پس درست است که ما همه فیلسوف حرفه‌ای نیستیم، اما همه‌مان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر می‌کنیم و این فکر کردن‌مان بر شیوۀ زندگی و عملمان تاثیر می‌گذارد." در این مجموعه سعی شده تا برای مخاطبی که چندان تخصص فلسفی ندارد، فلسفه‌ای متناسب با خود او تبیین شود. این کتاب‌ها سراغ هر فیلسوف یا فلسفه‌‎ای هم نمی‎روند؛ از بخش‌هایی از فلسفه که جنبه‌های انتزاعی و زبانی پررنگی دارند پرهیز شده‌است و تمرکز روی متفکرانی است که به تعبیر آقای دیهیمی، «فلیسوفان هنر زندگی» نامیده می‌شوند. اینطور ذهن خواننده درگیر مسائلی می‌شود که دیگر با آنها بیگانه نخواهد بود و می‌تواند آنها را در بطن زندگی‌اش لمس کند.

اما کتاب اعتراف، کتاب همانطور که از اسمش بر می‌آید، اعتراف نامه‌ای است از زندگی شخصی تولستوی. نویسنده در این کتاب اقرار کرده‌است که در برهه‌های مختلف زندگی‌اش به چه‌چیز اعتقاد داشته‌است، مبنای تفکرات و اعمالش چه‌چیز بوده‌است و بالتبع چطور زندگی کرده‌است. سوالی که در تمام بخش‌های کتاب مطرح می‌شود، سوال از معنای زندگی است و تولستوی جواب این سوال را در قالب فرایند زندگی‌اش پاسخ می‌دهد.
لئو تولستوی (یا لیِو نیکالایویچ تولستوی، به روسی؛ که البته نیازی به معرفی اش نیست!) در همان ایام نوجوانی و جوانی دین (مسیحیت ارتدوکس) را کنار می‌گذارد. دلیل کنار گذاشتن خود را اینطور بیان می‌کند که مانند همۀ افراد، دین در زندگی‌اش رفته‌رفته کمرنگ شد تا اینکه دیگر هیچ نیازی به آن در زندگی احساس نمی‌شد:  "آموزه‌های دینی هیچ نقشی در زندگی ندارند، در روابط با سایر انسان ها هرگز این آموزه ها را در نظر نمی‌گیریم و در زندگی شخصی‌مان نیز هیچگاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمی‌شود. آموزه‌های دینی مربوط است به جایی آنطرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری است و پدیده‌ای است که ارتباطی با زندگی ندارد." او از زندگی‌اش تعریف می‌کند تا به جایی می‌رسد که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمی‌کند. دست به دامن تمام علوم می‌شود تا چراییِ زندگی‌اش را در علم بیابد. اما در آخر سرخورده از همۀ آنها اینطور نتیجه می‌گیرد: علوم طبیعی، دقت خود را از آنجا می‌آورند که هدف غایی را از مطالعات خود خارج می‌کنند و به آن نمی‌پردازند. علوم عقلی نیز کارشان فقط پیچیده کردن سوالات اولیه است و در آخر هم به همان پیش‌فرض‌های اولیه‌شان می‌رسند، چیزی جز بدیهیات را نتیجه نمی‌گیرند. در آن روزها تنها راهی که جلوی خود می‌دید چیزی نبود جز خودکشی. طبق دسته بندی‌اش، انسان ها در مواجهه با سوال معنای زندگی، چهار دسته می‌شوند (البته با این پیش‌فرض که هیچ پاسخ معقولی وجود ندارد). دسته اول بی‌خبر از همه چیز به زندگی ادامه می‌دهند. دسته دوم متوجه قضیه می‌شوند، اما سر خود را با لذات و خوشی‌ها گرم می‌کنند. دسته سوم، افرادی نیرومند هستند که پس از پذیرفتن پوچی زندگی‌شان، به آن خاتمه می‌دهند. در آخر هم دسته چهارمی هستند که در نهایت ضعف و انفعال، به زندگی پوچ خود ادامه می‌دهند. در تمام مدتی که او خودکشی را تنها راه منطقی و ممکن می‌دانسته، دست به اینکار نمی‌زند و نمی‌تواند علتش را هم توضیح دهد. اما در نهایت پس از سال ها جست‌وجو، معنادهندۀ زندگی‌اش را پیدا می‌کند: دین! همان چیزی که ابتدای راه به حسابش نمی‌آورد. او می‌پذیرد که نباید علوم عقلی را تنها دانش موثق بشری دانست، بلکه باید به دانشی غیرعقلانی و فراگیر در طول تاریخ بشری، یعنی مذهب هم توجه کرد. در چندین جا تاکید می‌کند که دین جنبه‌هایی غیرعقلانی دارد، حقیقت در آن نهفته ‌است ولی با کذب ترکیب شده‌است، ولی با همۀ این اوصاف نسبت به دین سرسپردگی پیدا می‌کند: "تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش مانده‌بود، ولی نمی‌توانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخ‌هایی به پرسش‌های زندگی در اختیار بشر می‌گذارد و در نتیجه امکان زندگی‌کردن را فراهم می‌سازد." بعد از اینکه آغوش خود را به روی نهاد دین باز میکند، متوجه اختلافات میان دینداران می‌شود و حق‌به‌جانبی هر فرقه را مورد نقد قرار می‌دهد. تولستوی خواستار یگانگی و وحدتی می‌شود که ادیان می‌توانند در سایۀ عشقی ازلی به آن برسند. ادعا می‌کند که همواره آموزه‌های دینی را می‌توان در سطحی بالاتر درک کرد، به گونه ای که از فراز آن تفاوت‌ها محو شوند؛ درست همانطور که تفاوت‌ها برای مومنان واقعی محو می‌شوند. در لایۀ آخر او متوجه تناقضاتی در خود دین می‌شود که از جمله بیرونی‌ترین نمودهای آن جنگ و اعدام است: "قتل شری است در تضاد با نخستین بنیاد های هر مذهبی، ولی به جای آن در کلیساها برای پیروزی جنگجویان ما دعا می‌کردند و آموزگارانِ ایمان این قتل را عملی برآمده از ایمان می‌دانستند." در این مرحله او باز هم راه خود را از راه دین جدا نمی‌کند ولی دیگر آن را موثق‌ترین بنیاد نمی‌خواند: دین تنها میراثی از حقیقت است که برایمان مانده (اگرچه آغشته به کذب باشد) و باید قدردانش بود؛ همچنین باید پذیرفت که هیچ‌گاه نمی‌توان به حقیقتی راستین دست یافت. این فراز پایانی کتاب، به نظر جمع بندی پایانی تولستوی را به خوبی نشان میدهد :" من به دنبال توضیح همه‌چیز نخواهم بود. می‌دانم که توضیح همه‌چیز باید همانند سرآغاز همه‌چیز در بیکرانگی پنهان باشد. ولی میخواهم طوری درک کنم که به سرحد غیرقابل‌توضیح‌ها برسم؛ میخواهم غیرقابل‌توضیح بودن چیزها، ناشی از مقتضیات نادرست عقل من نباشد، بلکه از آن ناشی شود که من مرزهای عقلم را می‌بینم."

کتاب حاوی ادبیاتی نیرومند است، خالق آثار «جنگ و صلح» و «آناکارِنینا»، در این کتاب روایتی می‌نویسد که آن را زندگی کرده‌است. فرآیند بسیار زیبا بیان شده و در بسیاری از موارد می‌توان با نویسنده همدلی کرد. نقل‌قول‌ها، حکایت‌ها و تفسیر‌های شخصی خود تولستوی، قالب متن را از یکنواختی خارج می‌کند. هر کسی که حتی برای یک لحظه به معنای زندگی اندیشیده، می‌تواند از خواندن کتاب لذت ببرد؛ از این بابت که نویسنده بسیار هنرمندانه افکار خواننده را به جریان می‌اندازد. اما با همۀ اینها، نتیجه‌گیری خیلی هم‌سنخ فرآیند نیست؛ شاید مقداری عجولانه باشد و از سر استیصال، از سر کلافگی از سال های زیادِ ناامیدی. تولستوی فهمید برای یافتن پاسخ پرسشش، باید به کسانی رجوع کند که معنایی برای زندگی‌شان دارند، نه کسانی که زندگی را نفی می‌کنند. او فهمید همیشه کسانی هستند که خیلی بی‌سروصدا به زندگی‌شان می‌پردازند و هیچ‌وقت هیچ‌کس سمت آنان نمی‌رود: مردم معمولی. و اینطور بود که عقاید این مردم معمولی، یعنی دین را پاسخ‌دهنده به همه پرسش‌هایش یافت (به رغم غیرعقلانی بودن آن!). او توصیف می‌کند که طبقه های بالاتر اجتماع _مانند خودش_ از فرط رفاه و لذت، معنای زندگی شان را گم می‌کنند. اما مردم معمولی، دهقانان و کارگران، مشغول ‌اند به زندگی با همان عقایدی که از نظر طبقۀ بالاتر بی‌معنا هستند. انگار تولستوی فراموش می‌کند که در بخش های ابتدایی از افرادی صحبت کرده بود که بی‌توجه به معنا و غایت زندگی هستند و به معنای واقعی کلمه مشغول اند به زندگی. اگر بی‌خبری و بی توجهی را بد می‌دانست چطور در آخر، زندگی آنان را ستود و عقایدشان را رهایی بخش یافت؟ همچنین اینکه کسی سال‌های سال با تمسک به عقل به‌دنبال پاسخ سوالاتش بوده و در آخر عقایدی را قبول می‌کند که به اذعان خودش عقلانی نیستند، جای صحبت بسیار دارد… این دومین نتیجه‌گیری‌ای بود که به نظر عجولانه می‌رسید. به نظر در همان اول هم در دسته‌بندی آدم‌ها خیلی انصاف به خرج نداد. جایی که دسته چهارم را انسان‌هایی ضعیف شمرد. کسانی که می‌دانند زندگی پوچ است ولی به آن ادامه می‌دهند. دقت نداشت که زندگی کردن برای این دسته از همه دشوارتر است و اینگونه انسان‌ها به هیچ‌وجه نمی‌توانند ضعیف باشند. کسانی که از بیرون خود معنایی برای زندگی نمی‌پذیرند و خودشان برای ادامه زندگی معنا ایجاد می‌کنند. شاید بتوانیم بگوییم که خودش هم در آخر به این دسته ملحق شد (به شیوۀ اسمش را نبر!).

          
در ابتدای امر این کتاب از این جهت برام جذابیت داشت که در واقع اعترافات یه نویسنده بزرگ و مشهور بود و خب اصولا وقتی انسان ها به درجاتی از معروفیت و شهرت دست پیدا میکنن شاید گاهی اوقات خیلی سخت باشه که تفکرات و مسائلی که باهاش درگیر هستند رو به همه نشون بدن مخصوصا اینکه نویسنده باشن و فکر کنن که در واقع آموزه های اونهاست که مردم عادی رو به سمت خوشبختی و سعادت هدایت میکنه... تولستوی در لایه ای از شهرت و ثروت زندگی می‌کرد که این فکر به ذهنش رسید که اصلا معنا و مفهوم زندگی من چیه و اصلا من اینجا چیکار میکنم و اصلا همه این کارهایی که دارم انجام میدم برای چیه و در نهایت حاصل همه این کارها چی هست و آیا در این زندگی معنا و مفهومی وجود داره که با مرگ من پایان نپذیره؟ 
جذابیت دوم داستان برای من از همین جا شروع شد که اصولا آدمی وقتی سرگرم همین لذت هایی از قبیل ثروت و شهرت و ... میشه کلا این چیزها رو از یاد میبره اما تولستوی دقیقا از همین نقطه، آگاه شد! به مانند بسیاری از مردمی که وارد مباحث فلسفی شده و در نهایت دچار پوچ گرایی میشن، در نهایت تولستوی هم به همین نقطه گرایش پیدا میکنه اما این طناب به مویی باریک میرسه اما پاره نمیشه! چرا؟ به این دلیل که تولستوی میفهمه تمام این مدت که به دنبال معنای زندگی بوده و در این راه تمام راه های عقلانی رو دنبال میکرده در اشتباه بوده، در واقع متوجه میشه که خیلی از مسائل با عشق و ایمان پاسخ داده میشن و نه عقل! اون معنا و مفهوم زندگیش رو با زندگی و حرف زدن با مردم ساده و روستایی بدست میاره، کسانی که شاید سواد کافی نداشته باشن اما بصیرت لازم رو دارن و شاید تنها نیاز انسان برای درک جهان هستی و حتی بشریت داشتن بصیرت و آگاهی و عشقه😊
به طور کلی با یه سری جملات کتاب اتفاق نظر نداشتم و خب یه سری نقدهایی هم به کتاب وارده که در نهایت تولستوی راه حل گریز از این برهه و یافتن معنا رو به درستی ذکر نکرده ولی از نظر من وقتی پرده های عقل رو کنار بزنی و مثل عارفانی چون مولانا با عشق به مسائل این چنینی نگاه کنی، نه تنها به درک معنای زندگی پی میبری بلکه حتی به مفاهیم والاتری هم میرسی! در کل از نظر من کتاب باید تو رو به فکر فرو ببره تا بیندیشی و از همه چیز ساده عبور نکنی و از این جهت برای من کتاب جذابی بود...🍃
            در ابتدای امر این کتاب از این جهت برام جذابیت داشت که در واقع اعترافات یه نویسنده بزرگ و مشهور بود و خب اصولا وقتی انسان ها به درجاتی از معروفیت و شهرت دست پیدا میکنن شاید گاهی اوقات خیلی سخت باشه که تفکرات و مسائلی که باهاش درگیر هستند رو به همه نشون بدن مخصوصا اینکه نویسنده باشن و فکر کنن که در واقع آموزه های اونهاست که مردم عادی رو به سمت خوشبختی و سعادت هدایت میکنه... تولستوی در لایه ای از شهرت و ثروت زندگی می‌کرد که این فکر به ذهنش رسید که اصلا معنا و مفهوم زندگی من چیه و اصلا من اینجا چیکار میکنم و اصلا همه این کارهایی که دارم انجام میدم برای چیه و در نهایت حاصل همه این کارها چی هست و آیا در این زندگی معنا و مفهومی وجود داره که با مرگ من پایان نپذیره؟ 
جذابیت دوم داستان برای من از همین جا شروع شد که اصولا آدمی وقتی سرگرم همین لذت هایی از قبیل ثروت و شهرت و ... میشه کلا این چیزها رو از یاد میبره اما تولستوی دقیقا از همین نقطه، آگاه شد! به مانند بسیاری از مردمی که وارد مباحث فلسفی شده و در نهایت دچار پوچ گرایی میشن، در نهایت تولستوی هم به همین نقطه گرایش پیدا میکنه اما این طناب به مویی باریک میرسه اما پاره نمیشه! چرا؟ به این دلیل که تولستوی میفهمه تمام این مدت که به دنبال معنای زندگی بوده و در این راه تمام راه های عقلانی رو دنبال میکرده در اشتباه بوده، در واقع متوجه میشه که خیلی از مسائل با عشق و ایمان پاسخ داده میشن و نه عقل! اون معنا و مفهوم زندگیش رو با زندگی و حرف زدن با مردم ساده و روستایی بدست میاره، کسانی که شاید سواد کافی نداشته باشن اما بصیرت لازم رو دارن و شاید تنها نیاز انسان برای درک جهان هستی و حتی بشریت داشتن بصیرت و آگاهی و عشقه😊
به طور کلی با یه سری جملات کتاب اتفاق نظر نداشتم و خب یه سری نقدهایی هم به کتاب وارده که در نهایت تولستوی راه حل گریز از این برهه و یافتن معنا رو به درستی ذکر نکرده ولی از نظر من وقتی پرده های عقل رو کنار بزنی و مثل عارفانی چون مولانا با عشق به مسائل این چنینی نگاه کنی، نه تنها به درک معنای زندگی پی میبری بلکه حتی به مفاهیم والاتری هم میرسی! در کل از نظر من کتاب باید تو رو به فکر فرو ببره تا بیندیشی و از همه چیز ساده عبور نکنی و از این جهت برای من کتاب جذابی بود...🍃