یادداشت‌های محدثه سلمانی (177)

          در کتابخانه پیدایش می کنی، داستان کتابخانه یک انجمن فرهنگی محلی در  توکیو، کتابدار عجیبش و مراجعینشه.
هر فصل کتاب از زبون یکی از مراجعینه  که به دلیلی گذرش به کتابخونه می افته. هرکدوم از این افراد شرایط خودشونو دارن؛ مادر یک بچه نوپا، پسر بیکار، حسابدار پر مشغله و...کتابدار به هرکدوم از این افراد یک کتاب پیشنهاد می ده. مای خواننده حوادث و افکار هرکدوم از مراجعین رو می خونیم.
خیلی کتاب جذابی بود. قبل از این، فهرست کتاب رو هم خونده بودم و برخلاف اون، کتاب هایی که توی این کتاب اسمشون رو آورده بود رو اصلا نمی شناختم که احتمالا به خاطر فضای ژاپنی کتاب باشه. فضای کتاب هم کاملا برای من ناآشنا بود، احتمالا به خاطر همین آشنایی کمترم با فضای اجتماعی ژاپن باشه. با وجود این بی اندازه لذت بردم و با آدم های کتاب احساس نزدیکی کردم. یک نکته ای که توی کتاب توجهم رو جلب کرد بُلد بودن مسئله شغل برای تک تک شخصيت های کتاب بود. فکر می کنم  این هم مربوط به فرهنگ ژاپن باشه.
چرا؟ چرا یک کتاب باعث تغییر توی زندگی مراجعین کتابخانه می شد؟ نظر من اینه که به خاطر فضایی که کتاب به ما می ده تا فکر کنیم و مسائل مون رو جور دیگه ای ببینیم. 
برای من داستان خانم تاکیسانی از همه جالب تر بود. 

        

29

          هم پای مسافر اردیبهشت، روزنوشت های آقای قزلی از سفر رهبری به کردستان در اردیبهشت سال 1388 و قبل از اون انتخابات کذایی هست.
سفر نسبتا سفر کوتاهی بوده  و آقای قزلی هم احتمالا نسبت به بقیه کارهاشون تازه قلم تر بودند. سبک نوشته شبیه داستان سیستان هست اما منهای اون باریک بینی ها و با مردم دمخور شدن های امیرخانی. چیزهای محدودی از کردستان دستگیرم شد، اون هم کردستان اون زمان! خیلی از نکات رو نویسنده می تونست توضیح بده، مثلا چرا شورای غرب کشور و شرق کشور یکی شده بودند، قضیه بیکاری توی کردستان چه عللی داره، پیشمرگان مسلمان کرد چه تاریخچه ای دارن و چیزهایی از این دست. به نظرم اضافه کردن اطلاعات و مطالعات نویسنده در این باره می تونست هم کتاب رو خوندنی تر کنه هم برای مطالعه بیشتر سرنخی دست خواننده بده. بیشتر حرف های خود رهبری و مردم رو نوشته بود، نوشته هایی که شبیه نوشته های سایت خامنه ای دات آی آر بود.
اگر انتظار پنجره های تشنه و زندگی اینجاست رو از قلم نویسنده نداشته باشید، کتاب قشنگیه. شاید بی پیرایه بودن قلم نویسنده این حسن رو داشته که رهبری و مردم بهتر و راحت تر دیده بشن. دیدار رهبری با حوزوی های سنی و شیعه، دیدار با عشایر که خیلی دلچسب بود و حتی دیدارهای عمومی با توصیفات محدودی که ازشون شده بود روحیه مردم کرد رو نشون می داد. غیرتمندی، مهمان نوازی و مناعت طبع مردم اون بخش از کشور رو از لابه لای همین مطالب کم هم معلوم بود.
بیشترین فیض رو از دیدارهای رهبری با خانواده شهدا بردم. مخصوصا دیدار در مسجد پادگان با خانواده های سردارهای بزرگ کردستان، مادر شهید بروجردی، خانواده شهید کاظمی و شهید صیاد و بقیه بزرگانی که توی اون خطه دلاوری ها کرده بودند.
بطور کلی کتاب خواندنی و خوبی بود. 
        

10

          معبد زیر زمینی، داستان یک نوجوان یزدی یتیمه که زیر دست داییش مقنی گری می کنه. الیاس دوست داره که داییش و مادرش و صدیقه دختر داییش مثل یک مرد روش حساب کنن. برای همین وقتی که با خبر می شه که حاج غلامحسین برای جبهه دنبال مقنی می گرده، همراهش می شه.
نثر کتاب ساده و نوجوانانه بود. داستان کتاب هم در عین اینکه پیچ و تابی نداشت، گیرا بود.
دوستی بسیجی ها و ارتشی ها، شخصیت حاج غلامحسین و بزرگ شدن الیاس(که انگار اسم واقعیش یوسف بوده و نمی دونم نویسنده چه اصراری داشته به عوض کردن اسم شخصیت اصلی درحالیکه هم اول کتاب و هم آخر کتاب اسمش رو آورده) شیرین بود. به نظرم جا داشت درباره ماهیت کاری که حاج غلامحسین می کردن و اهمیتش چیزهای بیشتری گفته بشه؛ اگرچه که شرح عملیات و پیروزی نیروهای اسلام در انتهای کتاب مطلبی آورده شده بود.
خداوند شهید صیاد شیرازی رو رحمت کنه. گویا ابتکار ایشون بوده که از مقنی های یزدی برای این طرح استفاده بشه. به این میگن استفاده از توان بومی! 
        

7

          بعد از خوندن کتاب " پپ گواردیولا، پیروزی به روایت دیگر" بین عناوین ورزشی چشمم به این کتاب افتاد و مشتاق شدم ببینم سبک مربی گری گواردیولا بعد از گذشت چندسال و توی یک کشور دیگه چه تغییراتی کرده.
سیتی پپ درباره سیتی سال های ۲۰۱۶تا ۲۰۱۹عه.فصل های کتاب یک در میون هستن و یک فصل درباره افراد باشگاه و یک فصل درباره یک بازی یا یک رقیب یا هر اتفاقی که نمود بیرونی داشته.
نویسنده کتاب یک ژورنالیست ورزشیه که گواردیولا رو از دوران بازی در بارسلونا می شناخته، در دوره مربی گریش در بارسلونا و بایرن در بارسلون و مونیخ حضور داشته و نهایتا با پیوستن گواردیولا به سیتی به منچستر اومده. نویسنده دوم کتاب هم یک انگلیسی جوانه که نویسنده اصلی برای متعادل کردن و منصفانه کردن کتابش باهاش همکاری کرده.
از سبک کتاب خوشم اومد. کتاب درباره افرادی نوشته که کمتر توی فوتبال به چشم می آن اما کارهای روزمره و مهمی رو انجام میدن که بخش مهمی از موفقیت تیمه. شستن هر روزه لباس ها، پوشیدن کفش بازیکن ها قبل از تمرین تا نرم بشن و پاشون رو نزنن، گردوندن رستوران و بوفه ای که باید برای بازیکن هایی از چندین ملیت غذای سالم و اشتهاآور آماده کنه، آنالیز عملکرد نفر به نفر بازیکن ها و تدارک دیدن برنامه بدنسازی و ماساژ و ریکاوری برای هرکس، ایجاد تعادل بین حضور باشگاه در رسانه ها و حفظ آرامش افراد و هزارتا کار دیگه که خروجیش عملکرد خوب تیم در زمین بازیه. درباره بازیکن ها، نویسنده به بازیکن هایی که توی یک پست بازی می کردن مشترکا یک فصل اختصاص داده بود و درباره اهمیت اون پست، ویژگی هایی که باعث جذب بازیکن شده بود و روند رشد بازیکن در پستش و احیانا علت کنار گذاشته شدنش صحبت کرده بود.
خیلی خیلی از خوندن درباره یک تیم لذت بردم. انگار توی باشگاه بودم و رفت و آمد هر روزه آدم ها و کارهای جاری باشگاه رو می دیدم که بی وقفه انجام می شدن و هرکسی اون چنان وظیفه خودش رو جدی می گرفت انگار پیروزی تیم به جدی تر کار کردن اون وابسته است. فضای مثبت و روحیه جمعی قوی باشگاه، که مشخصه طبیعی یک تیم موفقه، برام الهام بخش بود. خب،طبیعتا هوادار یک مربی و هوادار یک تیم نمیان کتابی بنویسن و توش درباره اشکالات تیم و دعواهای درون رختکن و هرچیز منفی دیگه ای صحبت کنن اما بازهم می تونستم از نحوه نگارش بفهمم که با چجور تیم و آدم هایی طرفم. اغلب افراد تیم به خاطر مسئولیت پذیری، پرتلاش بودن،رفتار حرفه ای و روحیه کار جمعی شون تحسین شده بودن نه ستاره بودن و یا هر نوع عملکرد یا موفقیت انفرادی و این خودش نشان دهنده ارزش های حاکم بر تیمه.
از بازی هایی که توی کتاب درباره شون صحبت شده بود مطلقا چیزی یادم نمی اومد. اون سال ها من اواخر دبیرستان و اوایل دوره دانشجویی بودم و درگیر تر از اونی بودم که لیگ جزیره رو دنبال کنم.
چندتا برداشتی که از خوندن کتاب داشتم این ها بودن:
درباره تفاوت روحیات اسپانیایی ها و انگلیسی ها و میزان تعصب فوتبالی انگلیسی ها می دونستم اما نمی دونستم فوتبال انگلیس اینقدر فشرده ست. مسابقات داخلی انگلیس به علاوه لیگ قهرمانان و تداخلش با بازی های ملی واقعا نفسگیره. تعجبی نداره که بازیکن ها دائما مصدوم می شن.
فلسفه فوتبالی گواردیولا همون فلسفه فوتبالی بارسلوناش بود و این خیلی عجیبه. فوتبال انگلستان فشرده تر و خشن تر و پر برخوردتر از فوتبال اسپانیاست و بازیکنان سیتی برخلاف بارسای گواردیولا، که اغلب از لاماسیا اومده بودن و کاتالان بودن، ملیت های  مختلف و خصوصیات فیزیکی متنوعی داشتن اما دقیقا همون سبک بازی رو اجرا می کردن.
شخصیت گواردیولا طی این سال ها تغییری نکرده بود.کمالگرا، مقید به اصول خودش و قدردان نسبت به تک تک افرادی که توی باشگاه تلاش می کنن.فقط اینکه گواردیولا توی سیتی کمتر تحت فشاره. مربی گری تیمی که تو رو فقط مربی می بینن خیلی آسون تر از مربی گری تیمیه که بچه خودشون، خروجی مدرسه فوتبالشون، اسطوره شون، بازیکن سابق شون و الگوی اجتماعی شون هستی.به وضوح رابطه گواردیولا با بازیکن هاش در سیتی کمتر از بازیکن های بارسا احساسی بود.
شباهت دیگه ای که بین بارسا و سیتی پپ چشمم رو گرفت منش مشابه بازیکن های هردو تیم بود. هردو تیم عمدتا از بازیکن های ساده، جدی و فروتنی تشکیل شده بودن که آرزو نداشتن بصورت انفرادی خیلی مورد توجه باشن.
بین بازیکن ها کوین دی بروین و رحیم استرلینگ رو دوست داشتم و از دست مندی خیلی حرص خوردم:) از مسئولین تدارکات تیم هم خیلی خوشم اومد.
پ.ن: خفه شدم از بس گواردیولا گواردیولا کردم:)
پ.ن: این یادداشت رو در بدترین روزهای سیتی نوشتم:))
        

14

          جنگی که بالاخره نجاتم داد، جلد دوم جنگی که نجاتم داد و دنباله اونه. داستان از زمانی شروع می شه که آدا برای جراحی پاش توی بیمارستان بستریه و جنگ جهانی دوم بیش از پیش همه رو درگیر خودش کرده.
این کتاب شخصیت های بیشتری داره و بیشتر به درونیات آدم ها و موقعیت هایی که تجربه کردن و اثری که روشون گذاشته پرداخته.
موقعیت جنگی موقعیت خیلی خاص و خوبی برای داستان پردازیه. نویسنده با ایده غار و زندگی کردن اون همه آدم متفاوت توی خونه سوزان  موقعیت های خیلی خاصی رو برای شخصیت های کتاب پیش آورده. موقعیت هایی که ساکنین غار رو مجبور می کرد بیشتر باشن، بیشتر بفهمن، بیشتر درک کنن و بیشتر تلاش کنن. عاشق زندگی جاری توی این کتابم. از دست دادن، عزا، ترس، صبر، تنهایی، امید، اراده، شادی و محافظت از عزیزان. 
شخصیت محوری کتاب آداست اما من توی این دوتا کتاب عاشق سوزانم. سوزان دلگیرِ بااراده ی عاقل مهربون  که فهمیده بود با خشم و رنجش باید چی کار بکنه. هروقت این کتاب رو می خونم از سوزان انرژی می گیرم و حالم خوب می شه. 


        

9

          جنگی که نجاتم داد رو اولین بار سال 98خوندم و بعدها دوباره و دوباره و دوباره خوندمش. هیچ وقت از خوندنش سیر نشدم و هیچ وقت زیباییش به نظرم کم نشد.
آدا دختر ده یازده ساله ایه که با برادرش جیمی و مادر بی رحمش که بهش میگه مام توی محله های فقیر نشین شهر لندن زندگی می کنن. آدا پاچنبریه و مادرش بهش اجازه نمی ده از آپارتمان بیرون بره. تنها چیزی که آدا توی عمرش دیده منظره خیابون از پنجره ست. اوایل جنگ جهانی دوم، وقتی هشدار می دن که  لندن به خاطر احتمال بمباران هوایی باید تخلیه بشه آدا و جیمی فرار می کنن.
واقعا نمی دونم درباره ش باید چی بگم. کتاب های جنگی زیادی خوندم که از همدلی و صبر و قوی تر شدن زمان جنگ صحبت می کنن و از اراده مردم عادی در برابر سختی ها میگن اما این کتاب رو جور دیگه ای دوست دارم.
شخصیت ها خیلی خوب ساخته و پرداخته شدن؛ آدای بااراده و قوی اما رنج کشیده و به شدت بی اعتماد به محبت و عشق، سوزان باهوش و بااراده و صبور اما عزادار و ویران شده و تنها، فرد، استیون وایت و حتی مام، مام کله شق و آسیب دیده و مغرور که نفرتش همه چیز رو می سوزوند. نویسنده ناباوری و خشم آدا نسبت به دوست داشته شدن رو خیلی عالی تصویر کرده و همچنین غم و اندوه سوزان و خشم و درماندگی مام رو.
چه داستان قشنگی! داستان آدم هایی که هم رو نجات میدن، داستان سوزان که با صبوری آدا رو درمان کرد و آدا و جیمی که سوزان رو به زندگی برگردوندن.
از خوندنش سیر نمی شم. 
        

9

          عمه بکی در بستر بیماریه و می خواد برای آخرین بار همه فامیل هاش رو که دو خاندان پنه لو و دارک هستن دور خودش جمع کنه و تکلیف ماترکش روشن بشه. جدا از همه وسایل عمه بکی که فامیل هاش بهش چشم دارن، کوزه ی عمه بکی به عنوان یک میراث اجدادی اهمیت زیادی داره و علی رغم زبون تند عمه بکی و اخلاق عجیبش همه فامیل میان تا ببینن کوزه به کی می رسه. آخرین مهمونی عمه بکی موجب تغییر توی زندگی اعضای هردو فامیل می شه.
داستان شخصیت محوری به اون شکل نداشت، اگرچه که به گی پنه لو بیشتر از بقیه پرداخته بود. نسبت به بقیه داستان های مونتگمری توصیفات کمتری داشت و بیشتر حادثه و شخصیت ها توش محوریت داشتن. کلی حوادث خنده دار و چندتا ماجرای نه چندان باورکردنی و نچسب و چندین داستان قشنگ به یاد موندنی داشت. داستان پیتر و دانا خیلی افراطی بود و داستان هیو و جاسلین هم هیچ جوره نتونستم هضمش کنم. عوضش داستان مارگارت و گی، مخصوصا داستان گی یکی از بهترین و پخته ترین داستان های مونتگمری ان. 
راجر، هیو، مارگارت، مادر گی و ماه دوست شخصیت هایی ان که از این کتاب خیلی دوست داشتم.

        

2

          دوباره مونتگمری و دوباره جزیره پرنس ادوارد عزیزم!
جین دختر کم سن و سالیه که با مادربزرگ مستبد و مادرش توی تورنتو زندگی می کنه و اون جا رو دوست نداره. تا اینکه روزی نامه ای میاد که زندگی جین و مادرش رو عوض می کنه.
بین کتاب های مونتگمری دو تا کتاب به نظرم متفاوتند؛ یکی قصر آبی و یکی همین جین در فانوس تپه. هردو کتاب زندگی شهری دلگیر رو توصیف می کنن و تقابلش رو با زندگی روستایی و آزادیِ نزدیک بودن به طبیعت. آدم هایی که در اطراف ولنسی و جین هستن آدم هایی واضحا منفی ان و شخصیت های پیچیده تری از شخصیت های کتاب های آن شرلی و امیلی در نیومون دارن.
مثل تک تک کتاب های مونتگمری از خوندنش لذت بردم. توی جزیره چرخیدم و زندگی کردم و دویدم و با همه آشنا شدم. با جین مربا درست کردم و آشپزخونه رو تمیز کردم و خیالبافی کردم. اگرچه که سن جین به نظرم برای بعضی از این کارها خیلی کم بود.
در مورد پایان داستان.... خب! عجیب بود به نظرم. کاش واقعا به همین راحتی بود. کاش بعضی اشتباهات می تونستن به همین راحتی درست بشن و همه چیز برگرده به جای اولش.
بهرحال داستان قشنگی بود. 
        

4

          آیت الله سید صدر الدین صدر، پدر امام موسی صدر بودند. زعیم حوزه علمیه قم به همراه آیات عظام حجت و خوانساری بعد از آیت الله شیخ عبدالکریم حائری و قبل از آیت الله بروجردی رحمت الله علیه. این کتاب شامل گاه‌شمار زندگی ایشون، متنی درباره سیر و سلوک ایشون از زبان نویسنده و مصاحبه هایی با نزدیکان آیت الله صدر و در نهایت نامه های ایشون هست. در حقیقت با یک کتاب یک دست طرف نیستیم. بلکه با یک کتاب گردآوری شده طرفیم.
از شخصیت آیت الله صدر الدین صدر قبلا مختصری خونده بودم. جامعیت ایشون در علوم، در حدی که برخی نزدیکان ایشون بقیه مراجع رو در علمی خاص به ایشون برتری داده بودن اما همه ایشون رو در همه علوم وارد می دونستن، موضع گیری ها و ورودهای ایشون در مسائل سیاسی و پدری کردن برای همه، مهربانی شون با طلاب و خانواده و تواضع و بزرگواری شون در مشارکتی اداره کردن حوزه با دو مرجع بزرگ دیگر برای حفظ اون از فروپاشی در دوره تاریک رضاخانی و نهایتا کنار کشیدن بزرگوارانه سه عالم و دعوت از آیت الله بروجردی برای اداره حوزه علمیه قم نکات تازه ای بودن که از این کتاب فهمیدم. خداوند رحمت شون کنه.
اما درباره کتاب باید بگم اگر ارادت مند امام موسی صدر و خاندان شون نبودم قطعا با خوندن این کتاب از آیت الله صدر بدم می اومد! مخصوصا بخش هایی که نویسنده شخصا نوشته بود. ارادت نویسنده به آیت الله صدر کاملا معلوم بود،گو اینکه پدربزرگ و عموی پدرشون مقلد آیت الله صدر بودن و خدمت ایشوت ارادت داشتن،اما این ارادت توام بود با طعن نسبت به بقیه. از طعن به انقلاب اسلامی و فدائیان اسلام تا اصرار نویسنده بر اعلم دونستن  آیت الله نسبت به دو مرجع دیگر که با هم به آیات ثلاث معروف بودن. کاری که دقیقا برخلاف سیره ایه که از آیت الله صدر برمیاد. حتی لحن مصاحبه ها هم نوعی شیفتگی همراه با کوچک شمردن بقیه رو داشت در حالی که اطرافیان خود آیت الله صدر به این شکل صحبت نکرده بودن و در جواب هاشون محترمانه تر از بقیه یاد کرده بودند.
گفت و گو ها تفاوت های اندکی با هم داشتن که احتمالا به دلیل گذر سال‌های طولانی و تفاوت های فردی در به خاطر آوردن یا مواضع مختلف افراد هست. می تونم بگم  توی این کتاب بیشتر از آیت الله صدر، تفکر های مختلف حاکم بر حوزه در اون دوره رو تا حدی شناختم. کاش دامنه گفت و گو های وسیع تر بود و اینقدر محدود به دوست داران و وابستگان خاندان صدر نمی شد. اگرچه که خیلی از بزرگان که ایشون رو درک کردن  از دنیا رفتن.
خوندن نامه های خود آیت الله صدر شیرین ترین بخش کتاب بود. محبت و ادب و زیبایی کلام شون برام خیلی شیرین بود. نامه ایشون به مرحوم نواب و نامه تشکر ایشون به مجلس درباره قانون ممنوعیت مشروبات الکلی و نکاتی که ایشون فرموده بودند خیلی جالب بود.

        

5

          گویا وقت بودن فیلم نامه بوده و فیلمش ساخته شده اما اکران نشده و جلیل سامان تصمیم گرفته ایده ش رو به صورت یک رمان دربیاره.
داستان کتاب درباره سرهنگی به نام آقای کاظمیه که برای دو سال آخر خدمتش به روستایی توی سیستان و بلوچستان اومده. آقای کاظمی سرهنگ قانون مداریه که در تمام دوران خدمتش موفق بوده و حالا می خواد این دو سال رو هم با موفقیت خدمت کنه و بازنشسته بشه. از طرفی مردی به نام جان محمد توی روستا زندگی می کنه که خیلی زود عصبانی می شه و قبلا به جرم قتل ده سال زندان بوده و در نهایت تبرئه شده. زندگی آقای کاظمی و جان محمد به هم گره عجیب و کوری می خوره.
از داستان خوشم اومد. از نگاه انسانی و محترمانه جلیل سامان به مردم خطه ای که بخشی از خاک و تاریخ مملکت مونه و مردمش  اونقدری که ضدشون سیاه نمایی می شه جاهل و خطرناک نیستن. آدم های قصه جلیل سامان انسان ان. حتی همون قاچاقچی مواد مخدر هم  که بدی و مقدس مابیش رو نویسنده نشون داده و مای مخاطب سرزنشش می کنیم عاطفه برادری داره. در کنار اون قصه پر از آدم های خوب بومیه، مائده، رحمان، دشتی، جان محمد و مولوی اهل سنت که محترم و منطقی و مقید تصویر شده.
نویسنده گره و تعلیق رو خوب درآورده بود. استیصال شخصیت ها و عزم جدی شون واقعی و باورپذیر بود و کمک کرده بود که موقعیت واقعا حساس دربیاد.
خیلی به نظرم رمان نبود و یک جاهاییش کاملا سینمایی بود. یعنی توی قاب تصویر معنای بیشتری داشت تا به عنوان متن. اما خیلی هم از فضای نثر دور نبود.
پایان بندی رو دوست داشتم. قشنگ بود
        

5

          خیلی خیلی خوب!
کتاب سیاه تیغ اولین کتاب از مجموعه کلید سیاه تیغه. کریستوفر، پسری انگلیسی که توی یتیم خونه بزرگ شده، شاگرد یک داروساز به نام بندیکت سیاه تیغ(بلک تورن) هست. شش قتل مرموز در شهر رخ داده که چهارنفر از قربانیان داروساز بودن و کریستوفر سایه قاتلان رو نزدیک خودش و استادش حس می کنه.
فضاسازی کتاب فوق العاده و کاملا مناسب کتاب اول یک مجموعه بود. انگلیس قدیم و پوشش و سبک زندگی مردم خیلی عالی توصیف شده بودن. همینطور دیالوگ ها و حتی اسم فصل ها که از روی تاریخ وقایع مهم انجیل برداشته شده بود، خیلی خوب جامعه ای رو نشون می داد که پیروی کلیسای انگلستانه و پادشاهی توش اهمیت زیادی داره.
شخصیت پردازی ها هم خوب بود. حتی اون هایی که حضور کوتاهی داشتن خوب معرفی شده بودن.
داستان عالی دراومده بود. پرماجرا بود و کشش داشت. از اصطلاحات شیمیایی که استفاده شده بود تا حل معماها همه خوندن داستان رو لذت بخش می کردن.
از ترجمه بقیه جلدهاش به فارسی چیزی پیدا نکردم اما علاقه مند به خوندن بقیه ش هستم.
پ. ن:گویا نویسنده گرامی فیزیک خونده س:)
پ. ن:دلم یک معکب آنتیموانی خواست

        

10

          پشمام!
این واکنش من بود به قسمت پایانی کتاب ابله!
نمی دونم درباره ش چی بنویسم. مدتی که می خوندمش چیزهای زیادی از ذهنم می گذشت و نمی دونم می تونم خوب منتقلشون کنم یا نه.
به طرز خنده داری کتاب به این سنگینی رو از روز فوت مادربزرگم شروع کردم و طی مراسمات و رفت و آمدها و با حال روحی افتضاحی خوندمش و به طرز خنده داری احساس می کنم بدون این حال روحی داغون اینقدر نمی تونستم با ابله ارتباط برقرار کنم و احتمالا خوندنش رنج آور می شد. 
بگذریم، ابله داستان جوون بیست و اندی ساله ی روسی ای هست که  در سن کم به خاطر بیماری صرع و حالت های ناشی از اون که روی مشاعرش اثر گذاشتن برای درمان به سوییس فرستاده شده و حالا به روسیه برگشته. دور بودن از روسیه و حالت های ناشی از بیماری باعث شده این مرد جوون که از تبار اشرافی هم هست و ازش با اسم پرنس یاد می شه رفتار غیر متعارفی داشته باشه و همه اون رو ابله بدونن. 
داستایوفسکی خیلی توی این کتاب حرف زده بود و فلسفه بافی کرده بود. با وجود اینکه همین امروز کتاب رو تموم کردم چیز چندانی از حرف هاش یادم نمیاد. حین خوندن برام جالب بودن و بعضی هاشون رو هایلایت کردم. 
چیزی که برام خیلی جالبه اینه که سیر حوادث شدیدا غیر معمول و عجیبه اما شخصیت ها آشنا و قابل پذیرش ان! و فکر می کنم داستایوفسکی به عمد روند داستان رو اینقدر افراطی پیش برده و موقعیت های طنز آمیزِ گزنده خلق کرده تا شخصیت ها قابل تحمل بشن. وگرنه خوندن این همه پستی تحمل ناپذیر می شد.  داستایوفسکی تک تک شخصیت ها رو توی موقعیت های مضحک یا ناجور قرار داده و بهشون فرصت داده خودشون رو کاملا نشون بدن. کتاب پر از تک گویی های طولانی یا حرف هایی خطاب به پرنسه که توش یکی از شخصیت ها داره درونیات خودش رو می ریزه روی دایره. 
چه شخصیت هایی اسماعیل! چه شخصیت هایی! پرنس باهوش و فهمیده اما ساده و کودک صفت و مریض، گابریل، باربارا، کولیا، لبدف، هیپولیت، روگوژین و اون دو زن بسیار تاثیر گذار-آگلائه و ناستازیا. اینجاست که داستایوفسکی هنرش رو به رخ می کشه. روح انسانی هرکدوم از شخصیت ها که لگدمال اعمال خودشون یا نزدیکان شون شده صریح و بی پرده تصویر شده. خواننده به کارهاشون پوزخند می زنه اما همزمان براشون متاسفه، ازشون حیرت می کنه اما دلیل کارهاشون رو می فهمه،سرزنش شون می کنه اما دلش براشون می سوزه. به نظرم  طنز گزنده داستایوفسکی ریشه در همین دل رحمی و در عین حال واقع گراییش داشته. پستی ها و حقارت ها رو می فهمیده و با حس شوخ طبعیش وجه انسانی اون رو پررنگ و همزمان اثر نامطلوبش رو بازنمایی می کرده. 
همه کتاب یک طرف، اون مکالمه آگلائه و ناستازیا یک طرف.  حس و حالی که حین خوندن این مکالمه داشتم قابل توصیف نیست. این دو زن، مخصوصا آگلائه به نظرم حتی از آناکارنینا درخشان تر و جالب ترن. 
ازش خوشم اومد. 
پ. ن:نمی دونم چرا توی این چندتا کتابی که از داستایوفسکی خوندم شخصیت ها همگی مریض احوال و تب دار ان. 
پ. ن:دلم برای اون محدثه نوجوونی که اگر این کتاب رو خونده بود با خودش می گفت اینا که همه شون دیوونه ان بابا! و کلی از دست شخصیت ها حرص می خورد تنگ شده. 

        

26