یادداشتهای صبا (18)
1403/6/24
3.9
201
یونجی واقعا خوش شانس بود. اون مامان، مامانی، دکتر شیم، گن، دورا را داشت که با تمام وجود احساساتشان را به او هدیه میکردند؛ عشق میورزید و دوستش میداشتند. گن نمیتونست مثل سیم بکسل باشه. اون سرشار از احساسات بود، این را وقتی متوجه شدم که قلبش از کشتن پروانه درد گرفت. گن بلد نبود بیرحم بودن را و دوست نداشتن را، چون او مادرش را دوست میداشت و حتی پدرش را... اون ادای قوی بودن را درمیآورد چون ضیف شده بود. گن نیاز به گوش داشت، نیاز به قلبی داشت که درکش کند، او نیاز به یونجی داشت. یونجی اولش عاری از احساسات بود اما بعدش احساسات را یاد گرفت ولی تجربه نکرد. یونجی با گن دوست داشتن و با دورا عشق را تجربه کرد، البته که مامان و مامانی تمام این دو احساس را به یونجی هدیه کردند اما از نوع مادرانه. به نظرم تمام این اتفاق ها و تجربه ها لازم بود تا احساسات در یونجی بروز پیدا کنند و یونجی شایسته داشتن احساسات بود...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
11