صبا

صبا

@masouminia

10 دنبال شده

18 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
صبا

صبا

1404/1/9

        اتاق قرمز شامل شش داستان کوتاه فوق‌العاده؛ 
اولین داستانی که در این کتاب می‌خوانید کرم ابریشم است. ماجرا آن‌قدر تلخ و با جزئیات بیان شده که تلخی داستان‌های بعدی دیگر به چشمم نیامد و نسبت به بقیه این داستان ساده‌تر بود. 
صندلی انسانی را خیلی دوست داشتم. با جزئیات، خلاقانه نوشته شده بود. در انتهای داستان چنان سورپرایز شدم که از جا پریدم.
دو زندگی پنهان، روند داستان تقریبا شیب ملایمی داشت و حد وسط هیجان بود.
اتاق قرمز، دومین داستانی که نظرمو جلب کرد. عالی بود، هر خط را که می‌خواندم مشتاق تر می‌شدم تا در نهایت سورپرایزی که در انتظارم بود من را شگفت‌زده کرد.
پرتگاه، داستانی بود با شیب ملایم و پایانش برایم قابل پیش‌بینی بود.
آخرین داستان دوقلوها بود، اعترافاتی که از ماجرای هابیل و قابیل الهام گرفته شده بود.

در کل قلم نویسنده بسیار خوب بود و ترجمه عالی. نویسنده در نگارش کتاب بسیار خلاق عمل کرده بود. 
روند داستان‌ها طوری نوشته شده‌اند که شما را برای خواندن ذره ذره مشتاق تر می‌کنند، جذابیت قلم نویسنده این‌جاست که تا وقتی به پاراگراف های انتهایی داستان‌ها نرسیده باشید نمی‌توانید حدث بزنید چه پایانی در انتظار شخصیت نشسته.
      

0

صبا

صبا

1403/12/25

        اولین بار بود که کمیک ترجمه شده‌ای در قالب کتاب می‌خواندم، تجربه جدید و جذابی بود.
اوایل کتاب را از سمت چپ به راست می‌خواندم و فهم دیالوگ ها برایم عجیب بود، بعد متوجه شدم باید از راست بخوانمش. 
متاسفانه تا قبل از خواندن کتاب نمی‌دانستم کشوری به نام برمه وجود خارجی دارد.
قسمتی که راجب منطقه هپاکانت می‌گفت خیلی متاثر شدم، وجود همچین جاهایی وحشتناکه.
فوفل از نظرم میوه بی‌فایده ای بود تا اینکه با اطلاعاتی که گوگل داد فهمیدم آن‌چنان هم بی فایده نیست! اما از نظر من یک دلیل برای نخوردنش کافیست، برگشتن رنگ دندان‌ها!
آن قسمت که به معبد بودایی‌ها رفت کار فوق‌العاده جالبی بود!
با توجه به دریافتم از کتاب برمه کشور نظامی با حکومتی سخت گیر به‌نظر می‌رسید اما تا آخر کتاب حس بدی از مردمش دریافت نکردم، مردم خوبی داشت، اما زیادی صبور یا بی‌تفاوت یا بساز! 
از صمیم قلب امیدوارم جوان‌های کاچین و مردمانی که در هپاکانت بودند به خودشون بیان و اون کوفتی رو بزارن کنار. (البته که منم با نویسنده موافقم حکومتشان باید برای اوضاع آنجا فکری کنند)
کنجکاو شدم درمورد برمه و اوضاع الانش، حتما بیشتر راجبش خواهم خواند. 
      

11

صبا

صبا

1403/11/15

        برای یادداشت این کتاب ترجیح می‌دهم مرورنویسی که در نشریه نارنج نوشتم را برای شما به اشتراک بگذارم:) 
"سارق جوانی" 
 «هیچ کدام‌مان سن‌مان بیش‌تر از بیست سال نیست. اما مدت‌هاست که از جوانی‌مان می‌گذرد. اکنون مردان کهن‌سالی هستيم.»
در جبهه‌ی غرب خبری نیست، داستان ماجراجویی‌های جنگ است. داستانی که خواندنش همراه است با چشیدن ذره ذره، سردی و تلخی جنگ. 
راوی رمان پسری آلمانی است، به اسم پاول بویمر. این پسر و دوستانش بوسیلهٔ تشویق‌های معلم خود برای شرکت در جنگ جهانی اول نام‌نویسی می‌کنند. اعزام آن‌ها به جبهه‌ی غرب آغاز روبه‌رو شدن‌شان با حقیقت تلخِ جنگ است. 
مطالعه‌ی این کتاب در آستانه‌ی بیست سالگی‌ام موجب همراه شدنم با شخصیت های داستان شد. جوانانی که به سن بیست نرسیده پیر و فرسوده می‌شوند. آنان که شمع رویاهایشان با طوفان جنگ خاموش شده است.
اریش ماریا رمارک تجربهٔ زیسته‌اش را از جنگ روایت می‌کند. او در این رمان به‌خوبی فضای تلخِ بی‌رحم جنگ را توصیف کرده است. سربازان در این کتاب بی‌هدف مبارزه می‌کنند؛ می‌کشند و کشته می‌شوند. با شنیدن صدای شلیک توپ و خمپاره‌ها بدن‌شان یخ، چهره‌هاشان کبود و خون در جسم‌شان خشک می‌شود.
پیشنهاد می‌کنم این اثر ضد جنگ را با ترجمه‌ی روان آقای جولایی مطالعه کنید.
بخشی از کتاب را به یاد جوانانی می‌خوانیم که جنگ سارق جوانی‌شان است:
 « آلبرت می‌گوید:  " جنگ ما را از بین برد." 
درست می‌گوید. ما دیگر جوان نیستیم. دیگر خیال نداریم در جهان توفان بر پا کنیم. اکنون در حال گریزیم. از خود بیرون آمده و پرواز می‌کنیم.  از زندگی می‌گریزیم. هیجده سال داشتیم و تازه شروع به دوست داشتن زندگی و جهان کرده بودیم که همه چیز تکه تکه شد. نخستین بمب، نخستین انفجار در قلب‌مان ترکید. از جنب و جوش و تلاش و پیشرفت جدا ماندیم. دیگر به چنین مقوله‌هایی اعتقاد نداریم، به جنگ اعتقاد داریم.»

_1403/8/26
      

22

صبا

صبا

1403/6/29

        با خواندن این اثر از شیشه‌های رنگی آبی و سفید و سبز و زرد و قرمز به ماجراها و سرنوشت تلخ پسران کریم سوخته نگاه کردم. یکی از یکی غمگین تر. 
تصور کردن اتفاقات فصل سفید برای من خیلی سخت بود. 
اما در جنگِ تلخِ بی‌رحم هرچیزی ممکنه!
دلم برای کریم سوخته و زنش سوخت.
پسرانش چه سرنوشتی داشتند.
اولش خون بود. 
اره خون! 
خونی که جاری شد و سوخت و خشک شد. 
و اما آخرش آب بود.
آبی پاک، آبی که غسل می‌دهد جان داستان را و صورتم را خیس، خیسِ خیس...
- و بالاخره خون خورده که ذره ذره می‌خواندم اش تا کلماتش در ذهنم ثبت بشود. اواخر شهریور سال 1403، پایان یافت و اضافه شد به لیست کتاب های دوست داشتنی من.
پ.ن: می‌گفتند اثری دفاع مقدسی حساب میشه اما جدا از اشکالاتی که هنگام خواندن اذیتم کرد مثل پرش هایی که بین داستان ناگهانی اتفاق می‌افتاد یا توصیفات و پرداختن به شخصیت های دور از روند داستان؛ به نظرم ادبیاتش خیلی جا افتاده بود و کلیت کتاب را دوست داشتم، در نتیجه میتونم بگم خون خورده یک اثر ارزشمند تاریخی است. 
      

14

صبا

صبا

1403/6/24

        یونجی واقعا خوش شانس بود.
اون مامان، مامانی، دکتر شیم، گن، دورا را داشت که با تمام وجود احساسات‌شان را به او هدیه می‌کردند؛ عشق می‌ورزید و دوستش می‌داشتند.
گن نمی‌تونست مثل سیم بکسل باشه. اون سرشار از احساسات بود، این را وقتی متوجه شدم که قلبش از کشتن پروانه درد گرفت.
گن بلد نبود بی‌رحم بودن را و دوست نداشتن را، چون او مادرش را دوست می‌داشت و حتی پدرش را...
اون ادای قوی بودن را درمی‌آورد چون ضیف شده بود. 
گن نیاز به گوش داشت، نیاز به قلبی داشت که درکش کند، او نیاز به یونجی داشت.
یونجی اولش عاری از احساسات بود اما بعدش احساسات را یاد گرفت ولی تجربه نکرد. یونجی با گن دوست داشتن و با دورا عشق را تجربه کرد، البته که مامان و مامانی تمام این دو احساس را به یونجی هدیه کردند اما از نوع مادرانه. 
به نظرم تمام این اتفاق ها و تجربه ها لازم بود تا احساسات در یونجی بروز پیدا کنند و یونجی شایسته داشتن احساسات بود...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

11

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.