یادداشت‌های فاطمه (15)

فاطمه

فاطمه

1404/3/12

          به نام خدا
عماد مغنیه را همیشه دوست داشتم. از وقتی یادم هست. از دور معلوم بود باید دوستش داشته باشم. رفیق سید، دوست حاجی، کسی که خون به دل خون‌خوارها کرده. از خودش چیز زیادی نمی‌دانستم ولی همین گراها کافی بود که دوستش داشته باشم. بعدتر یادم نیست از کجا فهمیدم آهنگ موردعلاقه‌اش غوغای ستارگان بوده. فهمیدم نه بابا، این شخصیت خیلی بیشتر از این‌ها جزئیات دارد برای دوست‌داشتن. بعد هی بیشتر و بیشتر ازش خواندم. هرجا می‌شد، هرچیز دستم می‌رسید. دیگر یک جوری شد که فکر کردم اگر روزی دوتا پسر می‌داشتم، بعد از اولی که علی می‌بود، اسم دومی را حتماً باید عماد می‌گذاشتم.
همهٔ این‌ها را گفتم که بگویم امسال که فهمیدم این کتاب درآمده و چند نفری ازش تعریف کرده‌اند مصمم بودم برای خریدنش.  بلافاصله هم شروعش کردم. نویسنده قلم گیرایی دارد. لحن کتاب هم روان است. جمله‌ها کوتاه‌اند و راحت سُر می‌خورید روی کلمه‌ها. ازآنجاکه مستند-رمان هم هست، حظ می‌برید از اینکه بعد از هر صفحه عماد مغنیه برایتان بیشتر جان می‌گیرد، زنده‌تر می‌شود. این لطفی است که روایت به آدم می‌کند. شیوهٔ روایت هم جالب است. دلیلی برای نخواندن کتاب وجود ندارد.
چیز جالبی که بعد از چند صفحه عادتتان می‌شود، این است که دیگر «او» را ضمیری نبینید که جانشین اسم شده. ربطش ندهید به اسمی در جملهٔ قبلی. یاد می‌گیرید «او» اینجا اسم خاص است، برای عزیزی که حاج قاسم هم گفته بود نمی‌دانم چه کلمه‌ای برایش انتخاب کنم.
        

2

فاطمه

فاطمه

1403/6/7

          به نام خدا
ما انگاری عادت کرده‌ایم به اینکه گوشه‌ای از این کرهٔ خاکی عده‌ای برای زندگی در خانه‌شان بجنگند و هرازچندگاهی به خاک و خون کشیده شوند، چون روزهای قبل از این وضعیت را به چشم ندیده‌ایم؛ سن‌مان قد نمی‌دهد. برای همین لازم است تاریخ بخوانیم و یادمان باشد در روزهایی که احتمالاً به سن پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان قد بدهد فلسطین سرزمین زیتون بود و مردمانش در صلح و آرامش می‌زیستند.
کارکرد داستان «سایهٔ کلیدها» برای من مثل همان تاریخ‌خواندن بود؛ روزهایی را جلوی چشمم آورد که فلسطینی‌ها از خانه‌هایشان رانده شدند، خانه‌ها خراب شدند و روستاها در آتش سوختند تا هیچ اثری از آن مردم و آن  زندگی‌ها باقی نماند. غاصبان اسراییلی گمان می‌کردند اگر همهٔ این آثار را از بین ببرند، انگار هیچوقت فلسطینی نبوده است، غافل از اینکه تا فلسطین در یاد فلسطینی‌ها زنده است، تا مردم کلید خانه‌هایشان را با خود دارند و تا وقتی برای بچه‌هایشان قصهٔ بازگشت را می‌گویند فلسطین پابرجاست. 
        

5

فاطمه

فاطمه

1402/6/3

        به نام خدا
دنیا ظاهراً همیشه همین است، مگر خلافش ثابت شود. درست‌ترین آدم یا دیر رسیده یا زود رفته.
داستان که تمام می‌شد یادم به این شعر افتاد:
این قلب ترک‌خوردهٔ من بند به مو بود 
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود 
باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم 
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود 
من روی خوش زندگی‌ام را که ندیدم
هر روز دعا کرده‌ام ای کاش دو رو بود
عمر کم و بی‌همدم و غرق غم و بی‌تو 
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود 
من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
او زیر سرش نرم شبیه پر قو بود
سید تقی سیدی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

فاطمه

فاطمه

1402/5/15

          نوشتهٔ زیر یادداشتی است که وقتی ۱۶ساله بودم و کتاب را خواندم در آخرین صفحه‌اش نوشتم.

به نام خدا
هکلبری‌فین تمام شد. این دو سال و اندی که در گوشهٔ کتابخانه‌ام جا خوش کرده بود هرگز فکر نمی‌کردم چنین دنیای دوست‌داشتنی و جذابی آن گوشه آرام گرفته باشد.
دوستی گفته بود «هکلبری یه طور غریبی خوبه». راست گفته بود و دقیق. جوری خوب است که نمی‌شود گفت و نمی‌شود از خوبی‌اش برای کسی تعریف کرد. باید باهاش همراه شد تا آرام‌آرام دنیای جذاب هکلبری خودش را نشان دهد و بشود طعمش را -که نمی‌شود گفت شیرین است یا ترش یا شور و تلخ- روی زبان و زیر دندان حس کرد. به گمانم این بریده‌هایی که نوشته‌ام گواهی بدهند. البته که تمام داستان همینقدر جذاب و دوست‌داشتنی و ویژه بود؛ فقط باید صبر کنی. باید بلد باشی روی کلک با هک همراه شوی و با جریان آب‌، گاه تند و گاه آرام، پیش بروی. بعد از مدتی می‌بینی دنیای کتاب تو را با خودش برده. البته من طبعاً این کناره‌گیری و تنهایی و جمع‌کردن و رفتن را دوست دارم و لذتش برایم مضاعف بوده است.
نجف دریابندری استاد ترجمه است. انصافاً به بهترین صورت این داستان را ترجمه کرده، عالی. حتی به نظرم این اثر مارک تواین با ترجمهٔ نجف دریابندری -برای منِ فارسی‌زبان- شیرین‌تر است و بخشی از جذابیت کتاب مدیون این ترجمه است.
در پایان، بین جلد سبز این کتاب دنیایی عجیب، جذاب و به‌طرز غریبی خوب جریان داشت.

۱۳۹۴.۰۱.۲۹
        

2