یادداشت‌های مهدی بنواری (33)

            این یکی را خیلی دوست داشتم. ابتدا احساس می‌کردم که یکی از داستان‌های زمین در حال مرگ است، اما کتاب وفادار به سنت عصر طلایی داستان‌های علمی‌تخیلی، به سرعت ضرباهنگش را افزایش داد و مرا تا پاسی از شب بیدار نگه داشت. روایت جذاب است، پیچش‌های داستانی جذاب و توسعه شخصیت قانع‌کننده است. این سفری هیجان‌انگیز از میان آینده‌ای است که نویسنده استادانه به تصویر کشیده است و عناصر کلاسیک علمی تخیلی را با ایده‌های نوآورانه (در آن زمان) ترکیب می‌کند. من آن را به همه کسانی که به دنبال کتابی هیجان‌انگیز و تامل‌برانگیز باشند توصیه می کنم.

ترجمه فارسی را دوست نداشتم. 

I liked "The Stars My Destination" a lot. At the start, it felt like one of the dying Earth stories, but true to the tradition of the Golden Age of science fiction, it quickly picked up the pace and kept me up late into the night. The narrative is gripping, the plot twists are engaging, and the character development is compelling. It's a thrilling journey through a vividly imagined future, blending classic sci-fi elements with innovative ideas. I highly recommend it to anyone looking for an exciting and thought-provoking read.
But not the Persian translation. No, sir. No.
          
            راستش را بخواهید برای رسیدن به انتهای کتاب عجله کردم. خوش‌خوان و راحت‌الحلقوم بود. اولین داستان علمی‌تخیلی چینی بود که می‌خواندم. بنابراین در مورد اثر به عنوان رمان شرقی ستایش شده کنجکاو بودم. اما افسوس که ناامیدکننده بود. ترجمه به انگلیسی حس خوبی داشت، اما مطمئنم کتاب به دلیل ماهیت ترجمه از چینی به انگلیسی، به ویژه با توجه به تفاوت های فرهنگی و تفاوت های اساسی بین زبان های مبدأ و مقصد، آسیب دید.
«شور بدون احساس» همان چیزی است که پس از اتمام کتاب به آن فکر کردم. شور و اشتیاق در نثر، در توصیف صحنه ها و در لحن راوی قابل انکار نیست. اما همیشه یک مشکل اساسی در روایت وجود دارد. شما نمی توانید هیچ احساس انسانی را احساس کنید. آنچه از جنبه انسانی عناصر آشکار می شود، مصنوعی و اجباری است. هنگام آزمایش یک فرضیه و یافتن شواهد قابل تکرار شور و شیدایی داشتن طبیعی است. این تب، این شور و هیجان، به اشتیاقی می‌انجامد که محقق با آن شواهد را ارائه می کند. این اشتیاق دانش بشر را افزایش می دهد، البته به غیر از پول کمک هزینه! اما اشتباه گرفتن آن به عنوان موتور پیش‌برندهٔ روایت، کاری ترسناک است. 
من فقط به اختصار خودستایی راوی اشاره می‌کنم که به طرز دردناکی در کتاب مشهود است. دلیلی که ذکر نشده، غرور نویسنده در درک مفاهیم مکانیکی «پیچیده» و ستایشی است که از خواننده انتظار دارد. این یک قطعه ادبی نیست، بلکه بیشتر شبیه یک قصیده در رثای قدرت تفکر علمی نویسنده است.
وقتی صحبت از پیچیده شد، می بینم که نویسنده تلاش زیادی برای نوشتن «علمی‌تخیلی سخت» کرده است، و می فهمم که برخی از مردم «ممکن است» برای درک علم امروز به مشکل بربخورند. ولی آخر این روزها که این حرفها زدن ندارد! از دوران دانشگاه به یاد دارم که استاد جبر خطی یک بار به ما گفت: «به خودتون مغرور نباشید که توانستید دروس ریاضی پیشرفته رو بگذرونید. بدونید که مطالبی که در دبیرستان یادتون دادن زمانی ریاضیات پیشرفته محسوب و در سطح دکترا تدریس می شد. این مطالبی که اینجا به شما آموزش می‌دم، در آینده در مدارس ابتدایی تدریس می‌شن.» سعی می‌کنم بیخود شلوغش نکنم. ولی درست که نگاه کنیم می‌بینیم مجلات علمی عامه پسند اکنون حاوی دانشی هستند که زمانی برای مردم عادی به سختی درک می شد.
اگر شما یک نویسنده مشتاق هستید، خوب است این کتاب را بخوانید، زیرا پر از فنونی است که نباید از آنها استفاده کنید، زاویه‌های دید نامطبوع و پیجش‌هایی روایی عجیبی است. پیچش‌هایی که تنها زمانی معنا پیدا می کند که به دنبال تبدیل یک نظریه فیزیک به داستان باشید. شخصیت‌ها تک‌بعدی هستند و از اشیا و مشکلات ذکر شده در داستان قابل تشخیص نیستند. 
در کنار همهٔ این حرف‌ها به عنوان یک آدم ژانری، بقیهٔ کتاب‌ها را خواندم!

پی‌نوشت: پس از خواندن ترجمه فارسی

به این مزخرفات نزدیک نشوید (نسخه فارسی)! سعی کنید نسخه انگلیسی آن را بخوانید. مترجم خوب است، اما نه در ژانر علمی تخیلی و نه برای داستانی از چین.



To be honest, I rushed through the end of the book. It is a page-turner, and it was my first ever Chinese sci-fi, so I was curious about the perspective in a praised oriental piece. But alas, it was a disappointment. The translation felt good, but I am sure the book suffered due to the nature of translation from Chinese to English, especially considering cultural differences and the fundamental differences between the source and destination languages.

"Passion without emotion" is what I thought after finishing the book. There is no denying the passion in the prose, in the description of scenes, and in the tone of the narrator. But there is always an underlying problem with the narrative. You cannot feel any human emotion. What little is exposed from the human side of the elements is artificial and forced. There is a natural enough fever when testing a hypothesis and finding the repeatable evidence you were looking for. This fever, this excitement, leads to the passion with which the researcher presents the evidence. This passion furthers human knowledge, aside from grant money, of course! But mistaking it as the engine in a narrative is a disturbing displacement.

I will only briefly mention the narrator’s self-satisfaction and self-praise, as it is painfully evident in the book. The reason, not given, is the pride of the author in understanding “complicated” mechanical concepts and the praise he expects from the reader. It is not a piece of literature, but more like an ode to the scientific thinking prowess of the author.

Speaking of complicated, I see that the author tried hard to write “hard science fiction,” and I understand that some people “may” struggle to comprehend what is now popular science. Well, it is elementary nowadays. I remember from my college years when my linear algebra professor once told us: “Don’t be arrogant because you were able to take advanced math courses. Know that the stuff you learned in high school was once considered advanced mathematics and was taught at the PhD level. And so the stuff I am teaching you here, in the future, will be taught in grade schools.” I am not so dramatic, but it is a fact that popular science magazines now contain knowledge that was once considered hard to understand by common people.

If you are an aspiring writer, this book is a must-read because it is full of techniques you should not use, points of view not desired, and twists that only make sense if you are looking to turn a physics theory into a story. The characters are flat, indistinguishable from the objects and problems mentioned in the story. I dare say that Mr. Liu Cixin is worse than Clarke in objectifying human beings, leaving the characters behind to talk about Lagrange points. I do not condemn Clarke because the master, after all, was first an engineer and secondly a writer. Thanks for the satellites, Mr. Clarke!

All said, I will read the other books in this series.

P.S.: After reading the Persian translation:

Do NOT go near this crap (نسخه فارسی)! Try hard and read the English version. The translator is good, but not in the sci-fi genre and not for a story from China.
          
            ترجمه‌ی فارسی Die letzte Welt را با نام «جهان آخر» به پیشنهاد و لطف «فرزاد فربد» گرامی خواندم که کتاب را به من هدیه کرد. ترجمه‌ی کتاب کاری است از «محمود حدادی»، مترجم خوشنام و زبردست آلمانی، که توسط انتشارات پریان چاپ و منتشر شده است. 
در طی خواندن کتاب، جابه‌جا درگیری دغدغه‌ی دقت مترجم را با متن پیچیده می‌دیدم و پس از مدت‌ها ترجمه‌ای را دیدم که نثر در آن از اهمیتی به اندازه‌ی انتقال برخوردار بود. در حدی که به نظرم فارسی‌نویسان می‌توانند از آن بیاموزند.

مثل بیشتر آن‌هایی که دغدغه‌ی ژانر دارند، خیلی وقت‌ها با ارجاع از متن‌های ژانری، سر و کارم با اسطوره‌ها افتاده است. یکی از جالب‌ترین روایت‌های اسطوره، نسخه‌ی اویدیوس، شاعر رومی بوده است که شعر اساطیری‌اش، دگردیسی‌ها را در زمانی سرود که اگوستوس قیصر خود را خدا خواند و از معبد ژوپیتر، راهرویی مستقیم به معبد خدایی خود کشید.
سرودن منظومه‌ی اساطیری کار تازه‌ای نبود، اما یکی از جذابیت‌های دگردیسی‌ها، بازگشتی است که انگار به نقطه‌ی شروع اسطوره، زمان تلاش انسان اولیه برای ادراک نیروهای طبیعی، داشته است. خدایان اوید گویا چهره ندارند و همگی مثل اعضای یک خانواده‌ی نیروهای طبیعی به تصویر کشیده می‌شوند.
کریستف رانس‌مایر، نویسنده‌ی جهان آخر، داستان تبعید اوید به سواحل سنگی دریای سیاه را، به قرن بیستم میلادی کشیده است و اگوستوس را بر مسند خدایی دیوان‌سالاری هزارتویی امپراطوری رومی نشانده است که متروپولیسی در میانه‌ی قرن بیستم میلادی پایگاه قدرت اوست و پروژه‌های عمرانی‌اش، هدیه به مردم روم.
کوتا که به نقل از نمایه‌ی انتهای کتاب، گویا کوتا ماکسیموس مسالینوس، شاگرد و مرید اویدیوس بود، پس از تبعید اوید که در کتاب ناسو (پوبلیوس اویدیوس ناسو) خوانده می‌شود، به دنبال دیدار او و یافتن سرنخی از کتاب آخرش اوید، راهی شهر آهنگران و معدن‌کاوان، تومی در کرانه‌ی دریای سیاه می‌شود.
اوید کتاب دگردیسی‌ها را در دلتنگی شنیدن خبر تبعیدش، در خانه‌ی رمش سوزانده است و مردم تنها بخش‌هایی منتخب از آن را در جلسه‌های خواندن کتاب است که شنیده‌اند. 
کوتا در تومی اثری از ناسو نمی‌یابد، اما خواننده نخستین ردپای دگردیسی را در داستان حس می‌کند. شهری با ساکنانی که انگار اسم‌های یونانی دارند، اما همین ساکنانی که سرگرمی‌شان فیلم‌های سالانه‌ی سینماچی دوره‌گردی علیل است، از خود اسطوره‌های اولیه آمده‌اند و به روایت ناسوی کتاب در دگردیسی‌های جهان آخر، تن می‌دهند.

«اکو بلند گفت پس از طوفانی که در راه است و همه چیز را نابود خواهد کرد، از مشتی سنگ نسلی نو سر برمی‌دارد- ناسو این آینده را در یک روز زمستانی از شعله‌های آتش برای او پیشگویی کرده است، از هر سنگ‌دانه یک غول.»
          
            نسخه‌ی من ترجمه‌ی احمد شاملو بود با مقدمه‌ای شتابزده در سب میلیتاریزم و در باب این که فاتحان تاریخ را می‌نویسند و در جنگ دوم هر دو سو جنایت کردند و خلاصه همان قصه‌ی «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج». مقدمه به اذعان نص نگارنده‌اش ناقص و شتابزده است، اما نقص دیگری هم دارد و آن «قضاوت» بستن به کتابی است که عمداً فاقد قضاوت نوشته شده است.
کتاب روایت زندگی «رودلف لنگ» نامی است از ۱۳ سالگی تا پایان در تعلیقی که خواننده و نویسنده هر دو می‌دانند. شاملو سخاوتمندانه شخصیت ملهم این اتوبیوگرافی خیالی را در مقدمه‌ای که ذکر ان رفت معرفی می‌کند. سال ۱۹۱۳ میلادی رودلف ۱۳ ساله به مدرسه‌ی کاتولیک می‌رود و اولین آشنایی خواننده با وی زمانی است که دارد محکوم‌وار اموری را به انجام می‌رساند که در خانه به وی واگذار شده و با پدری زانوی دعا بر زمین می‌زند که به سبک پیامبران عصر یحیی تعمیددهنده را برگزیده و به کفاره‌ی گناهی مبهم و موهوم (که وهمی بودنش عظمت فعل گناه در ذهن معصی را نشان می‌دهد) مسیح‌وار گناهان خانواده‌اش را برعهده گرفته است. 
زبان داستان که مترجم آن را به لحنی نزدیک به مبدا (مقایسه با ترجمه‌ی انگلیسی) برگردانده است، بازتابی است از شخصیت و شیوه‌ی تفکر راوی قهرمان داستان: شرافتمندانه. از دید مترجم نویسنده قهرمان داستان را شایسته‌ی ترحم و فریب‌خورده معرفی می‌کند. در حالی که راوی خود را تا اواخر داستان نه گمگشته بلکه بازیافته‌ی ایدئولوژی معرفی می‌کند که پایه‌هایش را ایمان چیده و جهتش را انتخاب‌های آگاهانه و خوب فکر شده‌ای مشخص کرده که حاصل اندیشه‌ی مستقل و آگاهی‌اش از پیرامون است.
نویسنده چنان خواننده را مرحله به مرحله رسیدن قهرمانش به لحظه‌ی فروپاشی تسلیم می‌برد که خواننده‌ی بی‌طرف می‌تواند با قهرمان درون‌گرای اثر همذات‌پنداری کند. اما برخلاف تصور اولیه نمی‌توان اثر را رمانی روانکاوانه شمرد، بلکه گویا تماماً مورخانه نگاشته شده است. جزییاتی که شاید خواننده را خسته کند، از سوی دیگر وی را با قهرمان هم‌پا می‌کند.
در نهایت باید گفت با اثری درخشان رو به رو نیستیم. اما ارزش خواندن و مزمزه کردن را دارد.
          
            یوبیک به گفته‌ی استانیسلاولم «گروتسکی خارق عادت است، رقص مرگی پر از زیرمتن نمادین که در لباس عاریه‌ی علمی‌تخیلی فرورفته است». یوبیک یکی از آثار کم سر و صدای فیلیپ ک. دیک است که از دید من این مهجوریت از ناهماهنگی برچسب «علمی‌تخیلی» با محتوی و متن سرچشمه می‌گیرد. 
در دنیای ۱۹۹۲ از دید ۱۹۶۹، وقتی فیلیپ ک. دیک یوبیک را منتشر کرد، ذهن‌خوانی (پدیده‌ای خیالی که شاید آن را از خواندن «گزارش اقلیت» یا دیدن فیلم «گزارش اقلیت» بشناسید.) مانند بسیاری چیزهای دیگر نوعی سرمایه به شمار می‌آید. اولین کاربردی که در یوبیک می‌بینیم جاسوسی صنعتی است. در نتیجه شرکت‌هایی به وجود آمده‌اند که ذهن‌خوانی و ذهن‌خوان‌ها را از دو جنبه‌ی آفند و پدافند متاع کاسبی کرده‌اند و آن‌ها را ساعتی و روزانه اجاره می‌دهند. از سوی دیگر در این نگارش ۱۹۹۲ می‌توان افراد نزدیک به مرگ را در دمای پایین در وضعیتی نزدیک به زندگی (برای مدت زمانی طولانی‌تر از عمر طبیعی‌شان.) نگاه داشت. اما ذهن این افراد فعال است و می‌توان با وسایلی با آن‌ها ارتباط برقرار کرد. خود این خفته‌های نیم‌زنده هم می‌توانند با هم ارتباط بگیرند.
در تمام طول کتاب، در ابتدای هر فصل، تبلیغ محصولی در قوطیِ افشانه به نام یوبیک را می‌بینیم که در هر بار تبلیغ کاربرد تازه‌ای از خمیر اصلاح گرفته یا مکمل قهوه تا افزایش‌دهنده‌ی میل جنسی برایش معرفی می‌شود. 
خطر لو رفتن
قصه از آن‌جا آغاز می‌شود که وقتی گروهی از ذهن‌خوان‌ها برای تحقیق درباره‌ی یک مورد جاسوسی صنعتی در مجتمعی در ماه به آن‌جا می‌روند، متوجه می‌شوند که در دام افتاده‌اند و بمبی که منفجر می‌شود گلن رانسیتر، صاحب شرکت ذهن‌خوانی، را می‌کشد. بقیه‌ی افراد او را منجمد می‌کنند و به زمین می‌برند تا در «نیم‌زندگی» کنار همسرش، تا یافت شدن راهی برای بازگشت بماند. اما جهان شکل عجیبی به خود گرفته است. همه چیز از پول شروع می‌شود و گروه سردیس رانسیتر را روی سکه‌ها و اسکناس‌های خود می‌بینند. بعد بازگشت زمانی آغاز می‌شود و همه چیز انگار به عقب حرکت می‌کند. غذاهای تازه فاسد و خشک می‌شوند و ماشین‌ها به قالب نمونه‌ی قدیمی‌تر خود در می‌آیند. ضبط صوت مدرن تازه خریداری شده شکل ضبط چهل سال پیش را می‌گیرد که بیست سال هم کار کرده است. افراد گروه یکی‌یکی به سرعت پیر شده و می‌میرند و جسدشان هم طوری خشک می‌شود که انگار سال‌ها از مرگشان گذشته است. جو چیپ که می‌توان او را قهرمان داستان شمرد، در تشییع جنازه‌ی رانسیتر شرکت می‌کند و از دست پلیسی در قالب برگ جریمه، پیامی از رانسیتر می‌گیرد...
در پایان داستان می‌بینیم که در واقع همه‌ی گروه مرده‌اند و در «نیم‌زندگی» به سر می‌برند و این تنها گلن رانسیتر است که زنده مانده است و از بیرون در صدد تماس با نیم‌زنده‌ها است. دو نیرو در تمام داستان بر روی گروه موثر هستند. یکی نیم‌زنده‌ای به نام جوری که در صدد گرفتن نیروی حیاتی نیم‌زنده‌ها و افزودن به طول عمر خود است و یکی الا، همسر رانسیتر، که به آن‌ها کمک می‌کند.
داستان جایی تمام می‌شود که الا با دادن  امتیاز تأمین مادام العمر یوبیک به جو چیپ او را از مصرف شدن به دست جوری نجات می‌دهد. رانسیتر آخرین تماسش را با جو چیپ قطع می‌کند و ماجرا به سرانجام می‌رسد. اما وقتی می‌خواهد به کارگر مرده‌خانه انعام بدهد، سردیس جو چیپ را بر روی سکه‌هایش می‌یابد. 
یوبیک در تمام مدت تجربه‌ی نیم‌زندگی جو چیپ به نظر می‌رسد. در پاراگراف انتهایی کتاب شکی ناگهانی خود را نشان می‌دهد که نکند تمام این ماجرا تجربه‌ی نیم‌زندگی رانسیتر باشد. اما با یادآوری روایت داستان، این شک بلافاصله خود را بی‌اعتبار می‌کند...
پایان خطر لو رفتن
یوبیک مثل بسیاری دیگر از آثار ک. دیک داستانی است که داستان در آن اهمیت ندارد. کتاب قالب داستانی سرگرم‌کننده و عامه‌پسند را دارد و در حلقه‌ی پالپ‌خوانان منتشر شده است. اما داستان پرهیجان نبرد مداوم جو چیپ با ناشناخته‌ی بدون تعریف را در واقع من تجربه‌ی نیم‌زندگی خود نویسنده می‌بینم. اثر به وضوح از بیش‌ساده‌سازی‌های مرسوم در ژانر خالی است. وقتی ک. دیک در ۱۹۶۹ درباره‌ی ۱۹۹۲ حرف می‌زند منظورش پیش‌بینی آینده‌ای نیست که در آن تام کروز خود را از خودروهایی آویزان کند که روی ساختمان‌ها عمودی حرکت می‌کنند. یوبیک برخلاف جریان ژانری دوره‌ی خود هنوز تمام آن «شگفتی» برخورد با دنیا را در خود دارد.  نگاه فیلیدیکین به دنیا همیشه نگاهی شگفت‌زده و همراه با نوعی اکراه است. 
یوبیک پر از تجربه‌های رفتار متقابل بشر با بشر و برخوردهای بشری با اشیا و موقعیت‌هاست که جز با تجربه‌ی دست اول شخصی قابل ادراک نیستند. یوبیک در واقع نه رمانی در توصیف تغییر زندگی و دنیا به دست علم است، و نه داستان پرهیجان و مرموز مبارزه‌ی جو چیپ با جوری، و نه داستانی تمثیلی. در این داستان (و بقیه‌ی داستان‌های فیلیپ ک. دیک) با خود متعجب منکسر نویسنده روبه‌روییم که بی‌ادعای نشستن بر تخت «ادبیات متعهد»، صادقانه و روشن‌بینانه مشاهدات هراس‌انگیزش را بازگو می‌کند. آن هم در قالبی که می‌توان از روی آن فیلم ساخت و در عین حال هیچ «ادبیات والا»ی متفرعنی هم به پایش نرسد.
در برخی کارهای فیلیپ ک. دیک که یوبیک از آن جمله است، از چشم خواننده خود واقعیت روزمره و جهان فیزیکی است که دچار دگردیسی می‌شود و این دگردیسی معمولاً معلول دفرماسیون حس و ادراک نیست. این بازنمایی تصویری ک. دیک از جهان آن قدر جان‌دار و زنده است که همان تردیدها را به جان شناخت خواننده از خودش و از دنیا می‌اندازد.
با این که ک. دیک قصه‌گوی خوبی است و ضرباهنگ روایت خطی را جذاب و زنده نگه می‌دارد، اما نثر درخشانی ندارد. نثر ک. دیک صیقل خورده و روان نیست و گاهی آزارنده می‌شود. انگار نوعی شتابزدگی بر وجود راوی مستولی است (که می‌دانیم بوده!) که خود را در گسستگی ساختاری به وضوح نشان می‌دهد و خواننده ممکن است آن را جلوه‌ای از ضعف پرداخت بیابد. با این همه جان کلام در روایت و رخدادهایی نیست که در پی هم می‌آیند، بلکه در بنیان ساختی آن‌هاست که خود می‌تواند باعث گسستگی شود.
          
                منظره پریده رنگ تپه‌ها آن طور که ویکی‌پدیا می‌گوید اولین اثر کازو ایشی‌گورو و تصادفاً اولین کاری است که من از او خوانده‌ام. داستان برای من تجربه‌ی روایتی درونی بود که از سطح شخصیت روایت شده است. طوری که انگار راوی داستان و خود را طوری روایت می‌کند که می‌خواهد دیده شود. عمده‌ی داستان به یادآوری خاطره‌ای دوردست می‌گذرد و بین آن، زمان حال، سرنخ‌هایی از واقعیت به دست می‌دهد. رمان با گفتگوی قهرمان داستان (اتسوکو) با دخترش (نیکی)، درباره‌ی خودکشی دختر بزرگترش آغاز می‌شود. 

بگذارید خلاصه‌ی داستان از را از روی ویکی‌پدیا نقل کنم. اتسوکو (راوی) که در انگستان زندگی می‌کند، زمانی پس از خودکشی دختر اولش، دختر دوم (نیکی) به او سری می‌زند. اتسوکو در این دیدار خاطرات دورانی از زندگی‌اش را مرور می‌کند که زن جوانی بود بعد از جنگ جهانی دوم در خرابه‌ی رو به بازسازی ناگازاکی. راوی نقل می‌کند که از شوهر ژاپنی‌اش دختری به دنیا آورده است. چند سال بعد هم با مردی انگلیسی آشنا می‌شود و همراه او و دختر بزرگش (کِیکو) به انگستان مهاجرت می‌کند. وقتی دختر دوم اتسوکو از مرد انگلیسی بی‌نام به دنیا می‌آید، اتسوکو می‌خواهد نامی «مدرن» به او بدهد و شوهرش اصرار دارد که اسم دختر شرقی بشد و سرانجام به توافق می‌رسند که «نیکی» هم کاملاً انگلیسی است و هم آهنگی ژاپنی دارد. 
کیکو در انگلستان رفته رفته منزوی و ضد اجتماعی می‌شود. اتسوکو می‌گوید وقتی کیکو بزرگتر شد، در اتاقش را به روی خود می‌بست و تنها برای بردن غذایش بیرون می‌آید. سرانجام کار به آن‌جا می‌رسد که کیکو خودکشی می‌کند. 
وقتی اتسوکو و نیکی درباره‌ی کیکو حرف می‌زنند، بازخوانی خاطرات اتسوکو در ژاپن آغاز می‌شود. اتسوکو در ژاپن، وقتی حامله‌ی کیکو بوده، برای چند هفته با زنی به نام ساچیکو دوستی داشته است. ساچیکو دختری داشته به نام ماریکو که روایت اتسوکو او را بسیار منزوی و ضداجتماعی تصویر می‌کند. ساچیکو خیال داشته دخترش را به همراه سربازی آمریکایی، به نام فرانک، با خود به آمریکا ببرد.

چیزی که بیش از همه برایم در خواندن این اثر عجب بود نوع روایت مزورانه‌‌ی آن بود. همان طور که گفتم روایت در عین این که ذاتاً درونی است اما در سطح می‌گذرد. به نظر من برای درک روایت دوگانه‌ی اثر باید حداقل شناخت اندکی از فرهنگ و آداب و رسوم ژاپن داشت. حالت زبان که انگار از حواس‌پرتی و بی‌حوصلگی می‌آید، وقتی اتسوکو به نقل خاطرات می‌رسد تغییر می‌کند و انگار به بازخوانی شخصی می‌پردازد. هر چند همچنان از احساسات انسانی خبری نیست که باید همراه ماجراهای داستان باشند. راوی زن میان‌سالی ژاپنی است که در حیاط خانه‌اش در انگستان گوجه‌فرنگی کاشته و گلدان‌هایش «یکی دو تا نیستند...»، اما در بیان اتفاق‌ها، مثل وقتی از قتل چند کودک در زمان گذشته حرف می‌زند، نوعی حالت ساختگی دیده می‌شود.
از طرف دیگر وقتی اتسوکو از ساچیکو حرف می‌زند، تصویری که می‌سازد مرموز و ناشدنی است، به نحوی که گویی با جمع‌اضداد رو‌به‌رو هستیم. رفتار و کردار شخصیت عجیب است و رابطه‌اش با ماریکو (دخترش) حتی مصور خانواده‌ی از هم پاشیده هم نیست و می‌توان آن را غریب‌وار توصیف کرد. 
از سوی دیگر بیان قهرمان داستان هم‌دردی فراوان با مشکلات ساچیکو، بیزاری از رفتارش با ماریکو و همین طور نوعی بی‌تفاوتی سرد را با هم دارد. احساساتی که به نظر بیشتر شخصی می‌رسند. به خصوص برای کسی که تجربه‌ی افسردگی و بازسازی را پشت سر گذاشته باشد. انگار ساچیکو تصویری باشد که ذهن ناخودآگاه اتسوکو از خودش در آن دوران ساخته و به دلیل بیزاری‌اش آن را از «خود»اش منفک کرده باشد. ساچیکو در انتهای کتاب بچه‌گربه‌های ماریکو را جلوی چشم دخترش و اتسوکو غرق می‌کند و روایت اتسوکو در این‌جا گزارشی است بی‌احساس از شرح وقایع. به خصوص وقتی اندکی بعد لحن اتسوکو در حرف زدن با دختر ساچیکو غریب می‌شود. این را کنار این بگذارید که دختر خود اتسوکو هیچ وقت آرام نگرفت و سرانجام در انزوا و گریز خودکشی کرد. 
نکته‌ی دیگر این که به وضوح قاتل کودکان در زمان رخداد خاطرات خود اتسوکو بوده است. نویسنده دو بار به طنابی اشاره می‌کند که انگار دور مچ پای اتسوکو بسته شده است و یک بار اتسوکو طناب را بین دو دست گرفته و زیر نور ماه به آن نگاه می‌کند و بعد به ماریکو سلام می‌کند. در همان صحنه‌ی انتهای کتاب باز هم طنابی دور مچ پای اتسوکو بسته شده است.
اثر می‌توانست بیشتر از این بازی را پیچیده کند و حقایقی مثل یکی بودن راوی با روایت در جزجز آن را با حشو روزمره طوری مخفی کند که سرنخ‌ها مثل مورچه روی صفحه‌های کتاب راه نروند. 
ترجمه‌ی فارسی جزو کارهای خوب به شمار می‌رود. هر چند در مواردی به خصوص جایی که پای فرهنگ ژاپن، لحن گفتار و تغییر زبان است، ضعیف عمل شده است. به طور کل زبان ترجمه نزدیک به متن اصلی بوده، همین طور روان و خوش‌خوان و لذت‌بخش است. اما جاهایی به وضوح نیاز به شناخت فرهنگ مبداء، زبان فکر داستان و پس‌زمینه دیده می‌شود. این امر به خصوص در ترجمه‌ی جملاتی خود را نشان می‌دهند که در آن اول شخص از خود یا مخاطبش به عنوان سوم شخص حرف می‌زند. چیزی که در زبان ژاپنی در هر دو لهجه‌ی اصلی مرسوم است. متاسفانه مترجم این امر را در مواردی با تغییر عمدی زاویه‌ی روایی اشتباه گرفته است. به خصوص در صحنه‌ی انتهای کتاب که اتسوکو به وضوح خود وارد خاطره می‌شود و شخصیت اتسوکو/ساچیکو به یکدیگر همگرا شده و از هم کمترین فاصله را پیدا می‌کنند و اتسوکو عملاً به ماریکو می‌گوید: «اگر خوشت نیامد برمی‌گردید.»؛ که در نسخه‌ی انگلیسی «اگر خوشت نیامد برمی‌گردیم.» است.
نکته‌ی دیگر در ترجمه روش برگردان پسوندهای تحبیب/تحقیر ژاپنی است. مترجم پسوندهای «سان»، «چان» و «تان» را همه به «جان» فارسی برگردانده است. به نظر من یکی از  خصوصیات کلیدی اثر برندگی تفاوت فرهنگی است که در وهله‌ی اول باعث شکافت شخصیت اتسوکو شده است، اما با یکنواخت کردن و حذف ارجاع‌های ژاپنی در متن فارسی، این خصوصیت از دست رفته است. به خصوص، وقتی این را می‌توان فهمید که روایت اتسوکو از ساچیکو را با وجود شخصیتی مثل اوگاتا-سان، پدر شوهر اول اتسوکو، بررسی کنیم که مثل سنگ‌بنا در تمام اثر نقش ثابت و مستحکمی دارد و اتسوکو به دلیل رابطه‌ی خوبش تصویر او را مخدوش نکرده است.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            یکی از بدترین مکتوب‌هایی که خوانده‌ام. روایت از ابتدا آشغال است، ولی خواندن باقی را تاب آوردم تا مبادا اشاره‌ای، لایهٔ پنهانی یا حتی داستانی معمولی از چشمم دور بماند. ولی دریغ.  نوشته از لحاظ لحن و قالب‌بندی هیچ تفاوتی با رمان‌های پروپاگاندای شوروی سابق یا ترکیهٔ دهه پنجاه ندارد. چیزی که این قبیل نویسنده‌های فرمایشی قلم به مزد فراموش می‌کنند، وجود حافظهٔ تاریخی و خاطره‌های مردمی است که پس‌زمینهٔ داستان را خودشان تجربه کرده و زیسته‌اند و گذاشتن واژه‌های فرمایشی امروزی پروپاگاندای حکومتی در دهان مردم آن دوره، برای صاحب تجربهٔ آن روزها مهوع است. 
شخصیت‌های دروغین پسیواگرسیو شعاری سطحی ادایی وجه دیگر شخصیت‌های رمان‌های عشقی دوزاری هستند و کلیشه آن قدر قالب است که مانده‌ام نویسنده خودش چه کرده است؟
روایت آبکی است و انگار خلاصهٔ داستان سریالی ۱۰۰۰ قسمتی را راوی‌ای ناشی که عاشق شخصیت‌ها و موقعیت‌های خودساخته‌اش است نقل کند. 
شخصا برای زیر پایه لق میز هم از این هدر کاغذ و جوهر استفاده نخواهم کرد و در اولین فرصت جهت نیالودن باقی کتاب‌ها آن را از خانه دور خواهم کرد.