یادداشت‌های سیده محدثه موسوی (6)

فکر میکنم
            فکر میکنم اواخر سال ۹۷ بود، تازه دانشجو شده بودم و با جمعی از دوستان رفته بودیم اردوی راهیان. خاطرم هست جایی بود با عنوان "مقر کتاب" که کلی کتاب در اختیار مسئولین اردو گذاشته بودن تا بین بچه‌ها توزیع کنن.
داوطلب شدم که کتابا رو پخش کنم و در همون حین خودمم یه نگاهی بهشون مینداختم تا یکی رو انتخاب کنم و بخونم. کتاب افتاده بود تهِ ته جعبه و صرفا عکس روی جلد بود که به نظرم خیلی آشنا میومد. یکم که فکر کردم یادم اومد؛ یک سخنی بود از حضرت آقا که باعث آشنایی من با این مرد بزرگ شده بود:«این حرف من نیست، حرف یک رزمنده‌ی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» ۹۵/۱۲/۱۶
حق بدین سر از پا نشناسم وقتی کتابی در اختیارم قرار گرفته بود که آقا درباره‌ی شخصیتش اینطور گفته بودن.
خیلی وقت از زمانی که خوندمش گذشته و احتمالا نمیتونم اونطور که باید و شاید کتاب رو توصیف کنم، اما اون حس و حالی که موقع خوندنش داشتم رو هیچوقت یادم نمیره. شاید بشه گفت مهمترین چیزی که منو درگیر خودش کرد صاف و سادگی بی‌کران شهید بود. اگر کتاب رو جلوم بذارن و بگن خب کجاش بود که همچین برداشتی کردی، نمیتونم جواب بدم. این چیزی که میگم تو تک‌تک سطر‌های کتاب جا خوش کرده بود. چیزی بود ورای متنی که جلوی چشمام میدیدم. تو ساده‌ترین حرفایی وجود داشت که علی‌آقا به خانومش میزد. تو کوچیک‌ترین کارهایی دیده میشد که این مرد انجام می‌داد. احساس میکردم هیچوقت تو زندگیم با شخصی پاک‌تر و خالص‌تر از این بشر مواجه نشدم و نخواهم شد. 
حتی یادمه که اونقدر تکه‌های مختلف کتاب رو دوست داشتم که شماره‌ی صفحه و خطش رو یه تیکه کاغذ یادداشت میکردم تا برگردم و دوباره با خوندش روحم رو شاد کنم.
بهمون اجازه دادن که بعد از سفر هم کتاب رو نگه داریم و وقتی تموم شد پسش بدیم. حقیقتا اونقدر برام عزیز بود که دلم نمیومد پس بدمش و آخرش هم رفتم یکی برای خودم خریدم و کتابخونه‌م رو باهاش مزین کردم😅
دیشب متوجه شدم از همین نشر کتاب دیگه‌ای هم درباره‌ی این شهید چاپ شده با عنوان "دلیل" که نویسنده‌ی نام‌آشنای همدانی آقای "حمید حسام" نوشتنش. ان‌شا‌ءالله به زودی باید سراغ اون کتاب هم برم🫠
گمونم بهترین پایان برای یادداشتم تقریظ حضرت آقا بر این کتاب باشه: 
«این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزّت رسید .. هنیئاً له.
راوی -شریک زندگی کوتاه او- نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه‌ی خود بروشنی نشان داده است.
در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده‌ی کتاب.»
          
بیش از یه
            بیش از یه هفته‌ست که کتاب رو تموم کردم ولی هی نمیشد بشینم و براش بنویسم.
از همون اول وقتی دیدم در توضیحش میگن فانتزی_عرفانی! اون هم در حول و حوش انقلاب ایران، اینجوری بودم که جانم؟ چیشود؟😂
حقیقتا برام خیلی جالب بود که بدونم واقعا چطور میشه همچین چیزی نوشت و به محض اینکه به کتاب دسترسی پیدا کردم شروع کردم به خوندن و یه سره بیشتر از یک سومش رو خوندم.
قضیه از این قراره که این بچه‌های درس‌نخون داستان ما سر از یه مدرسه‌ی شبانه‌ای درمیارن که قراره مسائلی فراتر از مباحث مدرسه‌ی روزانه رو یادشون بده و به نوعی بتونن روح خودشون رو تقویت کنن.
🛑شروع کتاب مثل همین توضیحی که گفتم عجیب و غریبه (البته از نوع مثبتش‌) و قشنگ ذهن مخاطب رو درگیر میکنه؛ مخصوصا اینکه بعد از این، دیگه تا مدتها بعد بهش اشاره‌ای نمیشه و وارد ماجراهای یه سری پسر نوجوون میشیم که دارن با مشکلات خودشون سروکله‌ میزنن.
🛑مورد دیگه‌ای که برای من جدید و عجیب بود این بود که راوی داستان مشخص نیست؛ به دلایلی که خود شخصیت‌های کتاب همون اول میگن، هرکسی که داستان رو روایت میکنه جمع میبنده و میگه "ما" فلان کار رو کردیم یا فلان جا رفتیم و... که به نظرم میشه گفت این موضوع میتونه در راستای همون "گروه" و "وحدت" باشه که در طول داستان بارها و بارها بهش اشاره میشه.
🛑به نظرم موضوعی که نویسنده انتخاب کرده به شدت جالبه و شخصا چیزی رو شبیهش ندیده بودم. مخصوصا این ترکیب فانتزی_عرفانی رو هم به قدری خوب درآورده که اصلا انتظارش رو نداشتم.
🛑متن هم اصلا خسته‌کننده نیست و گاها افکار و کارهای نوجوانانه‌ی شخصیتا واقعا آدم رو میخندونه.
🛑اشاره‌ی کتاب به شخصیت‌ها و وقایع حقیقی رو هم خیلی پسندیدم. اینجور مواقع انگار میتونم بیشتر داستان رو درک کنم و بهتر بفهممش.
🛑با وجود اینکه از بعضی از شعرها و مضامین عرفانی کتاب سر درنمیاوردم، اما همچنان برام جذاب بودن و انصافا تا قبل از یک چهارم پایانی کتاب واقعا با ذوق و شوق پیش میرفتم تا ببینم تهش قراره چی بشه.
🛑اما این قسمت پایانی‌ای که میگم...
خیلی خودمونی بخوام بگم نویسنده زد تو پرم😅
اینجوری که کلی سوال برام ایجاد شده بود که خب بدون جواب موندن و ضمنا انتظار این پایان رو هم نداشتم (اینبار از نوع منفیش!)
کلا به نظرم نویسنده اولش خیلی خوب تونسته بود بین مدرسه‌ی روزانه و شبانه تعادل برقرار کنه و داستان رو جلو ببره اما نمیدونم چیشد که یهو گرفت همه‌چی رو له و لورده کرد🚶
اینجوری که نیست که بگم من دنبال پایان خوشی بودم که همه توش عاقبت به خیر بشن و به اصطلاح live happily ever after! ولی دیگه انتظار داشتم اینجوری هم نباشه که بخواد آدمو سرخورده کنه:(
پی‌نوشت: شاید عجیب به نظر بیاد ولی تصویر خیلیم به کتاب ربط داره😁
          
            خب بالاخره تموم شد!
البته منظورم این نیست که روند کتاب فرسایشی بود هااا، حقیقتا هر چیزی بود به جز این!
بیشتر به این خاطر میگم که میخواستم تا قبل از سال جدید تمومش کنم و هی نمیشد.😅 ولی نهایتا یک ساعت  باقی مونده به پایان سال موفق شدم.😁
بگذریم...
درباره‌ی کتاب؛ اولین کتابی بود که تو این ژانر میخوندم و یک مقداری فهم چیزمیزای علمیش برام سخت بود، مخصوصا اون اوایل. اما خب رفته رفته بهتر شد و میشه گفت راه افتادم، گرچه گهگداری بازم یه جاهایی اینجوری میشدم که ها؟ چیشود؟😁
شروع کتاب طوفانی بود، در ادامه هیجان و حالت معماگونه‌ی خودش رو حفظ کرد و در نهایت با پایانی که حقیقتا براش مناسب بود تموم شد. شخصیت‌ها هم به نظرم واقعا خوب توصیف شده بودند و طرز فکرشون خیلی برام ملموس بود (نه که لزوما باهاشون موافق باشم یا درکشون کنم، صرف اینکه منطقی و به‌جا بود). مخصوصا شخصیت موردعلاقه‌م (میلر عزیزم🥹) با همه‌ی بالا و پایین‌هایی که داشت.🥺🤌 البته اینم بگم که تقریبا آخرای کار یکی از شخصیت‌ها یک چرخش (از نظر من ناگهانی!) داشت که خیلی با عقل جور در نمیومد.🤷‍♂️
اما در نهایت میتونم بگم که دوستش داشتم و بسی از خوندش لذت بردم.😊
          
            بذارید از همون اول بگم که دوستش داشتم😅💙
روایت یه پسر ۱۴ ساله که با مدرسه کلا مشکل داره و هیچجوره هم دلش باهاش صاف‌بشو نیست😁
به نظرم نویسنده خیلی خوب تونسته بود افکار و احساسات نوجوون‌طور شخصیت اصلی رو نشون بده. جوری که حتی یه جاهایی با خودم تو اون سن مقایسه‌ش میکردم و بعد تاییدش میکردم (نه از نظر درست بودن کارهاش، بلکه از این نظر که منم بعضی از این افکار و رفتارها رو داشتم). 
نکته‌ی دیگه اینکه من کتاب رو صوتی گوش کردم و به نظرم گوینده (سعید شیخ‌زاده) واقعا قشنگ روایتش میکرد. اصلا یک شور و حال خاصی به آدم میداد که به قول یکی  از دوستان آدم رو میبرد تو همون حال و هوای نوجوونی:)
یه مسئله‌ی دیگه‌ای هم که من خوشم اومد این بود که خیلی به انیمیشن‌ها و اینجور چیزا اشاره میکرد، چیزایی که بچه‌ها این روزا دنبال میکنن و این آشناپنداریه به نظرم براشون جذابیت کار رو میبره بالا؛ اینکه کسی که داره مینویسه از دنیای اونا خیلی هم دور و پرت نیست!
نهایتا اینکه ایده‌ای که مد نظر نویسنده بود، به نظرم خیلی ایده‌ی خوبی بود و خوب هم داستان رو شروع کرد و ادامه داد ولی آخرش انگار نتونست اونجوری که باید تمومش کنه🤷‍♂️ دقیق تر بخوام بگم طوری بود که حس میکردم هنوز چند فصل دیگه تا آخر کتاب باید مونده باشه؛ وقتی دیدم که مثلا ده دقیقه مونده با خودم فکر کردم الان چجوری میخواد جمعش کنه؟ و اینکه همونطور که گفتم ایده خوب بود ولی حس میکنم اون انتقادی که به نظام آموزشی وارد میکرد تهش انگار به هیچ نتیجه‌ای نرسید! چه برای شخصیت اصلی چه برای من خواننده.🚶
          
            از وقتی یادم میاد همیشه دلم میخواسته بنویسم. در مورد هر چیزی. نوشتن همیشه (تو زمینه‌های مختلف) کمک زیادی بهم کرده‌.
مدتیه که دیگه نتونستم حتی یه متن کوتاه بنویسم و حقیقتا نمیدونم چرا.
اما بعد از خوندن این کتاب دلم خواست بنویسم. حتی اگه چیز خوبی از آب درنیاد، حتی اگه از نوشته‌م راضی نباشم.
.
کتاب رو که میخوندم سیر متفاوتی از احساسات رو تجربه کردم.
اولش به نظرم صرفا داستان جالبی اومد و کنجکاو بودم که ببینم چی میخواد بشه.🤔 
جلوتر که رفتم و به وسطاش رسیدم اینجوری بودم که ها؟ چیشد؟ حس میکردم خیلی عجیب‌غریبه و از اون چیزاییه که آخرش قرار نیست هیچی ازش بفهمم😅.
اما وقتی به آخرش رسیدم...
حقیقت اینه که انتظارش رو نداشتم. منظورم این نیست که پایانش شکه‌کننده‌ بود. بیشتر انگار انتظار اینو نداشتم که اینجور منو تحت‌تاثیر قرار بده.🫠
میدونین، انگار تو یه قایقی نشسته بودم، قایقی که جلو نمی‌رفت و یه جایی وسط دریا لنگر انداخته بود. صرفا داشت آروم‌آروم به وسیله‌ی امواج تکون میخورد و بالا و پایین میشد، اما یهو...
انگار یهو قایقم واژگون شد. اینجوریم نبود که منو وسط یه طوفانی گیر بندازه و داغونم کنه، نه. دقیقا همینجوری بود که گفتم: یه سیر آروم، تکون‌های ملایم و ناگهان یه ضربه‌ی کوتاه اما عمیق!
نمیتونم الان بهتر و بیشتر از این توصیفش کنم اما حقیقتا لذت بردم:)
شاید بد نباشه یادداشتم رو با یه تیکه‌ی گیرا از کتاب تموم کنم، شاید بشه گفت موثرترین بخشی از کتاب که محرک نوشتن این یادداشت شد:
"این چیزی بود که من فهمیدم. زمین کشتی‌ای است که برای من بیش از اندازه بزرگ است. سفری است بیش از اندازه دور و دراز، زنی بیش از اندازه زیبا، عطری بیش از اندازه تند، آهنگی است که من نمی‌توانم بزنم. ببخشید، اما من پیاده نمی‌شوم. اجازه بدهید برگردم."
          
            این اولین جلد از یه مجموعه‌ی ۵ جلدیه. نزدیک به ۷۰ درصد اول داستان خیلی کند پیش میره و کلیم سوال براتون به وجود میاره. اما بعد از این بخش‌ها داستان یهو جون میگیره و هیجانش میره بالا و در نهایت تقریبا به همه‌ی سوال‌های پیش اومده تا آخر همین جلد جواب میده‌.
اینم بگم که ممکنه یک مقدار سست‌عنصر بودن شخصیت اصلی رو مختون بره ولی به نظر من قابل تحمله😆.
وقتی میخوندمش احساس میکردم دیگه خیلی داره مقدمه‌چینی میکنه ولی اینطور که شنیدم تو جلدهای بعدی داستان پرملات‌تر میشه و از این حالت در میاد. خلاصه که دوست دارم جلدهای دیگه رو بخونم تا ببینم آیا واقعا اینجوری میشه یا نه😁.
نهایتا اینکه مشکل عمده‌ی من با این کتاب ترجمه‌ش بود. من ترجمه‌ی نشر آذرباد رو خوندم و باید بگم که واقعا ترجمه‌ی بدی داشت. از اشتباهات ریز و درشت بسیار زیادی که وجود داشت صحبت نمیکنم ولی در این حد میگم که حتی مترجم گاها پاراگراف‌ها رو به تشخیص خودش با هم جابه‌جا کرده بود! (که باور کنید میتونه تو روایت داستان  اثر خودش رو بذاره)
همین کتاب رو نشر باژ هم منتشر کرده و خب منم با هم مقایسه‌شون کردم: متن باژ کتابی‌تره، حتی موقع مکالمات بین اشخاص. که خب یه مقدار باعث خشکی متن میشه. ولی از نظر "درست ترجمه‌ کردن" خیلی بهتر عمل کرده. از اون طرف آذرباد با محاوره نوشتن، باعث شده متن روون‌تر بشه ولی خب همونطور که گفتم اشتباهات زیادی داره.