یادداشت سیده محدثه موسوی
1404/3/12
بالاخره با این کتاب تولستویخوانی رو تونستم شروع کنم😁 همین الان هم تمومش کردم و عجبا... مدتها کتاب دستم بود و پیش نمیومد برم سراغش. بالاخره وقتی صاحب کتاب خواست ازم پسش بگیره به دو رفتم تا بخونمش. اولش زیاد برام جالب نبود، فکر میکردم خب چی میخواد بگه الان؟ مردی مُرد؟ داره داستان زندگیش رو میگه؟ همچین زندگی خاصی هم نبوده حالا، حتی دلیل بیماری و اینهاش هم اونقدر توجهم رو به خودش جلب نکرد. همینطور که پیش میرفتم خیلی حس اینو داشتم که الان مثلا میخوای از مرگ و اینا با من حرف بزنی برادر؟ مو خودوم ته این چیزا رو در آوردم بس که بهش فکر میکنم، فکر نکنم چیز جدیدی بتونی بهم بگی🤭 اما با این وجود ادامه دادم و یواش یواش توی سطرهای کتاب گم شدم؛ جوری که خودمم نفهمیدم دقیقا از کِی و کجا بود که تولستوی غافلگیرم کرد و نشونم داد که اتفاقا خیلی حرف برای زدن داره. نمیتونم دستمو رو خط خاصی بذارم و توصیفش کنم، صرفا خیلی کلی میتونم در موردش حرف بزنم و وقتی که آخرین صفحه رو هم خوندم، یک حس تلخ و گزنده و از همه بدتر، ملموسی در من بیدار شد که بابتش احتمالا مغزم تا مدتی درگیر خواهد بود🚶♂️ اما در آخر اگر بخوام یک جمله رو اینجا بذارم تا برای خودم از این کتاب به یادگار بمونه، این رو مینویسم: «در گذشتههای بسیار دور، در آغاز زندگیام یک نقطهی روشن وجود داشت و بعد از آن پیوسته رو به ظلمت پایین میروم و پیوسته بر سرعت سقوطم افزوده میشود.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.