یادداشت‌های مهسا کاظمی (42)

مهسا کاظمی

10 ساعت پیش

می دونستید
            می دونستید رستم شاهنامه همان «رستم سورن پهلو ملقب به «سورنا»ی خودمونه:)))
 خب من تازه فهمیدم و از وقتی فهمیدم رستم برام دلبر تر شده همیشه برام سوال بود که چرا رستم دردونه فردوسی هست و اینقدر در شاهنامه بهش پرداخته شده ؟!و درکش نمی کردم تا این که چند روز پیش حس کردم چیز خاصی در مورد سورنا نمیدونم و خیلی بهش کم لطفی شده و رفتم که درباره اش تحقیق کنم و فهمیدم ما این همه مدت سورنا رو می شناختیم فقط نمی دونستیم که می شناسیمش .
رستم سورن پهلو، ملقب به سورنا، یلی سیستانی از خاندان پهلوان پرور سورن بود. خاندان سورن (همان خاندان سام نریمان )جایگاهی و اعتباری بین مردم داشتند که با جایگاه شاه در دوران اشکانی و ساسانی برابری می کرد و یکی از دلایل مقبولیت این شاهان وجود پشتیبانی خاندان سورن بود تا جایی که سورنا در دوره شاهی ارد دوم از لحاظ ثروت و شهرت بعد از شاه اشکانی قرار داشت و هنگام تاج گذاری شاه به علت جایگاه خانوادگی خود در خاندان سورن تنها کسی بود که اجازه داشت کمربند پادشاهی را برای شاه ببندد. ولی رستم سورن در سن حدود 30 سالگی توسط شاه اشکانی به دلیل رشکی که به او می برد کشته شد.(جالبه که نوع مرگش هم خیلی شبیه چیزی هست که فردوسی روایت می کنه در روایت فردوسی رستم توسط کسی که اصلاً  توقعش را ندارد یعنی نابرادری خودش کشته می شود در واقعیت هم توسط شاهی که سورنا  جون خودش رو فدای پادشاهی اش می‌کرده  و نزدیک ترین رفیقش بوده و جایگاه برادرش رو داشته کشته میشه) پلوتارک از اسپهبد سورنا به عنوان بلند قدترین و خوش چهره ترین مرد زمان خود یاد کرده است.
خلاصه این که این رستم سورن ما خیلی شخصیت جذابی بوده و مردم عاشقش بودن و حالا میفهمم چرا فردوسی اینقدر رستم رو دوست داره :)

رستم در واقعیت 30 سال بیشتر عمر نمی کنه و در جوانی و اوج زیبایی و قدرت کشته میشه اما فردوسی میاد و این شخصیت تاریخی رو تبدیل به یک اسطوره میکنه و عمری 600 ساله بهش میده و میشه رستم دستان . یعنی به دلیل شهرت سورنا در میان مردم به او چنین افسانه هایی نسبت داده اند و رفته رفته به قهرمان ملی ایرانیان یعنی رستم دستان تبدیل شده است!
برید خودتون بیشتر در مورد سورنا بخونید و ببینید که چقدر خفن بوده اون کسی بوده که تکه تکه ایران رو از از دست سلوکیان پس میگیره و
شکست سختی رو به رومیان در مرز سوریه میده و غرور دوباره ایران بعد از هخامنشیان رو پس میگیره. اگر رستم نبود شاید هرگز دیگه ایرانی نبود .
          

3

            “البته که عصبانی هستم!”
خیلی‌ها طوری زندگی روزمره را می‌گذراندند انگار از زیر رگبار گلوله‌هایی ناپیدا می‌گذرند؛ ولی می‌دانید چیست؟ قربانی‌ها هم حق لذت بردن از روایت ماجرا را دارند. (۱) این شماره، نامه‌ای است نوشته‌ی آن‌ها که از خواسته‌ها و نداشته‌های‌شان خشم ساخته؛ آن‌ها که زیر میز زدن را بلدند و آن‌ها که مشت‌های سربلندشان، گره می‌مانند.
در خلق هر شماره‌ی «سیزده»، از اولین ایده‌های پرداخته شده تا آخرین نسخه‌ای که مجلد می‌شود، همه‌چیز واقعی است. هیچ پرونده‌ای نوشته نشده و نخواهد شد، مگر که نوجوان‌های دست‌اندرکارش در حال زندگی کردن کلماتش باشند؛ و این شماره هم از همین قاعده پیروی می‌کند.
خشم، شک، ترس، تشویش و امیدی که از بین سطرهای «البته که عصبانی هستم!» خودی نشان می‌دهند، قبل‌تر، در ذهن کسانی که برای به‌وجود آوردنش تلاش کرده‌اند، زندگی کرده و به اینجا رسیده‌اند. این موضوع، چیزی است که ارزش این مجله را، شماره به شماره، برای ما بیشتر می‌کند؛ یادگاری از اوقات نوجوانان این جغرافیا بودن.
شماره‌ی حاضر، میان روزهای تاریک و روشن زیادی دوام آورده است. زمان‌هایی را گذرانده که هیچکس رمق نوشتن کلمه‌ای از آن هم نداشته؛ اما با سماجت، خاطرات آن دوران را نیز از زیر قلم نویسندگانش بیرون کشیده است.
با هر ورقش، سفری دارد به منظومه‌ی فکر و دیدگاه سازندگانش؛ و سعی می‌کند تا با کفش آن‌ها، چندی از مسیر زندگی را قدم بزند. این مجله، هر سفر که پیش می‌رود، انگار بیشتر می‌فهمد که چطور باید از قلب خالقانش سر در آورده و روایت بیرون بکشد.
حالا، این برگ از تاریخ سیزده هم، مانند زندگی نوجوان‌هایش، ورق خورده و اینجاست برای شما که صدایش را بشنوید، کلماتش را بخوانید و حرفش را بفهمید.
اینجاست تا ادای دینی باشد به آن‌ها که بر جا ننشسته‌اند؛ آن‌ها که بی‌تردید، به هر چیزی که درست نمی‌دانستند «نه» گفته‌اند؛ و بالاخص، اینجاست تا به افتخار دختران سرزمین‌مان کلاه از سر بردارد.

پ.ن: خیلی وقته می خواهم شروع کنم مجله های سیزده رو بخونم ولی همه اش دست دست می کنم ( مجله و مجله خوانی هم از اون چیز هاست که به نظرم در ایران ما جایش خیلی خالیه . وقتی  شروع کردم به خواندن مجله های سیزده میام حسابی ازشون حرف می زنم )
          

1

مهسا کاظمی

5 روز پیش

            من با آرمان آرین و کتاب هاشون جز این که می دونستم شاهنامه رو به سبک امروزی برای نوجوان می نویسند آشنایی دیگه ای نداشتم حقیقتا با این که تاریخ و شاهنامه رو بسیار دوست دارم علاقه ای نداشتم برای خواندن کتاب هاشون تا این که یه روز اتفاقی این کتاب رو داخل طاقچه دیدم و متوجه شدم درمورد کوروش هست و اون دوران . کنجکاو شدم و شروع کردم به خواندنش هرچی پیش میرفتم کتاب جذاب تر می شد صحنه سازی ها و شخصیت ها عالی بود خیلی دقیق به جزئیات پرداخته شده بود حتی می تونستم  مه  هوا و سرما رو حس کنم . حضور داریوش هیجان انگیز بود . صفحه به  صفحه که پیش می رفتم مهیج تر می شد و مست ترم میکرد . جریان خون توی رگ هام سریع تر شده بود ، نفسم داشت بند میومد چشم هام رو بستم و گفتم این کتاب معرکه است ! درست وقتی که چشم هام رو باز کردم و ادامه دادم داستان شروع کرد به افت کردن این بار هر صفحه که پیش میرفتم کتاب بدتر میشد هم از لحاظ تاریخی و هم داستانی اینقدر این روند ادامه پیدا کرد که در آخر کتابی که تا اواسط داشتم عاشقش می شدم رو تموم کردم وگفتم چه مزخرف ! به نظرم اگر می خواستند هم نمی تونستند اینقدر ماهرانه یک داستان عالی رو به صفر بکشونند :)

پ.ن : گرچه اگر دید تاریخی دقیقی نداشته باشید شاید به اندازه من اواخر داستان اذیتتون نکنه ولی باز هم از ایراد تاریخی که داره کم نمی کنه . ولی با تمام این شرایط خواندش رو برای لذتی وصف نشدنی که تا اواسط می برید پیشنهاد می کنم . اگر می خواستم تا اواسط کتاب امتیاز بدهم شاید چهار و نیم می دادم !

پ.ن ۲: با این که من شدیداً فوبیای پرندگان دارم (یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید رسماً وحشت می کنم🤧😂) با این حال سیمرغ برام خیلی جذاب بود . و تصورش در داستان محشر بود . دیگه ببینید چه قشنگ و با جزئیات نوشته شده بود که من دلم می خواست جای بردیا توی آغوش سیمرغ بودم !!
          

7

            من تا حالا کتابی از جین آستین نخونده بودم و این اولین اثری بود که ازش خوندم . نزدیک ترین تجربه ام از آثار جین  تا قبل از  این، دیدن فیلم غرور و تعصب بود. که خب خیلی هم ناراحتم از این که  با فاش شدن داستان برام، دیگه نمی تونم اون طور که باید از کتابش لذت ببرم . فعلا منتظرم که چند سال بگذره شاید فیلم یادم رفت و تونستم کتاب رو با لذت بخونم . در این مواقع واقعا فراموشی نعمتی ست . و اما ترغیب ! در کم تر از یک روز خواندمش. و خدای من ! چه قلمی داره جین آستین ! چه دیالوگ های نابی می نویسه ! اما  اون ها رو ارزان در اختیارت نمی‌ذاره ، تو رو می کشونه دنبال خودش ، تشنه ات می کنه برای دیالوگ ها ، نگاه ها . چندین و چند صفحه جان به لب و کشان کشان میری جلو تا می‌رسی اون جایی که باید و وقتی رسیدی مکث می کنی . چون از فرط هیجان نمی تونی بخونی .چون می دونی که قراره قلبت از شور و شوق دریده بشه . می خواهی که با تمام جان بخونی تا همه لذتش رو ببلعی.


پ.ن : وی بعد از این که بسی عاشق کتاب شده بود (به روی خود نمی آورد که روی فردریک کراش زده است🌚)رفت که فیلم اش را ببینید . اما هر لحظه با دیالوگ معروف فیبی « اووووه مااااای آییییز، مااااااای آآآیز » جیغ می کشید .
بله دوستان ! آخه این چه فیلمیه که این ها ساختند ؟! سوالی که به وجود میاد اینه که قصدشون ساختن فیلم از آثار جین آستین بوده یا لرزاندن جین آستین در گور؟!! فکر می کنم عوامل فیلم با خودشون گفتند خب بیاید شخصیت های داستان رو دقیقا متضاد شخصیت خودشون بسازیم ببینیم چی میشه !! در غیر این صورت هیچ منطقی پشت این فیلمی که ساختند وجود نداره.
          

27

            این کتاب  به دوره جوانی امیلی  ، که صد البته مربوط میشه به مسائل عاطفی پرداخته شده بود اما  ... 

 با توجه به تجربه قبلی که از قلم  لوسی در این موضوع های عاشقانه  توی  جلد سوم آنی شرلی داشتم به نظرم این بار ضعیف عمل کرده بود . دوره جوانی آنی شرلی سرشار شور ، هیجان و شخصیت ها و اتفاق های بامزه بود که این موضوع خودش یک پوئن مثبت به حساب می‌آید در مقابل جوانی امیلی که کسل کننده و غمگین بود که اگر گهگاه ایلزه و پری هم نبودند واقعا ملال آور میشد .  کل  این کتاب فقط روایت عشق و غم امیلی بود و فاجعه این بود که من اصلا با امیلی احساس همدردی نمی کردم !! 
یه بار گفته بودم امیلی یه ویژگی داره که خیلی دوستش دارم اونم این که مثل آنی حرصم رو در نمیاره . آره حرصم رو درنمیاره این موضوع توی دو جلد قبل عالی بود اما این جا حرص نخوردنم و بی تفاوتی که در من ایجاد شده بود مسبب اش لوسی بود. شخصیت تدی اینقدر کمرنگ بود و بهش پرداخته نشده بود که من اتفاقات اصلا برام اهمیتی نداشت. توی کل این سه جلد شاید حداکثر سه تا دیالوگ مستقیم از تدی بیان شده بود و وجود تدی به طرز قابل توجهی کمرنگ تر از پری و دین بود در حدی که فقط یک بار ذکر شده بود که رنگ چشم هاش آبیه و یک بار هم گفته شده بود رنگ موهاش مشکیه . اونقدر تدی رو ما نداشتیم که شاید حتی رابطه امیلی و دین واقعی تر به نظر می رسید .

خلاصه از لوسی که شخصیتی مثل گیلبرت رو اینقدر زیبا می تونه به تصویر بکشه و ما رو عاشقش کنه انتظار نمی رفت اینقدر در حق تدی کم لطفی کنه با اون همه پتانسیلی که داشت برای اینکه بهش پرداخته بشه
          

28

            این کتاب  به دوره جوانی امیلی  ، که صد البته مربوط میشه به مسائل عاطفی پرداخته شده بود اما  ... 

 با توجه به تجربه قبلی که از قلم  لوسی در این موضوع های عاشقانه  توی  جلد سوم آنی شرلی داشتم به نظرم این بار ضعیف عمل کرده بود . دوره جوانی آنی شرلی سرشار شور ، هیجان و شخصیت ها و اتفاق های بامزه بود که این موضوع خودش یک پوئن مثبت به حساب می‌آید در مقابل جوانی امیلی که کسل کننده و غمگین بود که اگر گهگاه ایلزه و پری هم نبودند واقعا ملال آور میشد .  کل  این کتاب فقط روایت عشق و غم امیلی بود و فاجعه این بود که من اصلا با امیلی احساس همدردی نمی کردم !! 
یه بار گفته بودم امیلی یه ویژگی داره که خیلی دوستش دارم اونم این که مثل آنی حرصم رو در نمیاره . آره حرصم رو درنمیاره این موضوع توی دو جلد قبل عالی بود اما این جا حرص نخوردنم و بی تفاوتی که در من ایجاد شده بود مسبب اش لوسی بود. شخصیت تدی اینقدر کمرنگ بود و بهش پرداخته نشده بود که من اتفاقات اصلا برام اهمیتی نداشت. توی کل این سه جلد شاید حداکثر سه تا دیالوگ مستقیم از تدی بیان شده بود و وجود تدی به طرز قابل توجهی کمرنگ تر از پری و دین بود در حدی که فقط یک بار ذکر شده بود که رنگ چشم هاش آبیه و یک بار هم گفته شده بود رنگ موهاش مشکیه . اونقدر تدی رو ما نداشتیم که شاید حتی رابطه امیلی و دین واقعی تر به نظر می رسید .

خلاصه از لوسی که شخصیتی مثل گیلبرت رو اینقدر زیبا می تونه به تصویر بکشه و ما رو عاشقش کنه انتظار نمی رفت اینقدر در حق تدی کم لطفی کنه با اون همه پتانسیلی که داشت برای اینکه بهش پرداخته بشه
          

1