یادداشت‌های جادوگری به نام جود🪄 (59)

          دریای خون دومین ایستگاه از سفر پرماجرای لارتن کرپسلیه. یه سفر که از اولش بوی مرموز بودن میده، ولی توی نیمه دوم، دیگه رسماً می‌زنه تو تاریکی مطلق. اولش فکر می‌کنی قراره چندتا ماجراجویی خون‌آشامی ببینی و بری، اما یهو می‌فهمی داری با خودت، با تصمیماتت، با گذشته‌ای که نمی‌ذاره روت نفس بکشی، روبه‌رو می‌شی.

وای که چقدر دلم می‌خواست بعضی جاها داد بزنم:
«لارتن چرا این تصمیمو گرفتی؟! چرا این کارو کردی؟!»
واقعا بعضی از انتخاباش آدمو از کوره درمی‌برد. یه‌جوری که می‌خوای بری توی کتاب، شونه‌شو بگیری و بگی: «یه لحظه وایسا، فکر کن!»

نیمه دوم داستان؟ اوه... اون‌جاست که همه چی یه‌دفعه دارک می‌شه نه از اون دارک‌های فانتزی خوشگل نه از اون دارک‌هایی که می‌زنه توی دل آدم از اون لحظه‌هایی که حس می‌کنی قهرمانت داره توی باتلاق فرو می‌ره و تو فقط می‌تونی تماشا کنی
یه حس سنگین  یه غم آروم که هی دور دلت حلقه می‌زنه

اما با همه اینا، هنوزم لارتن برام عزیزه. شاید چون واقعیه چون اشتباه می‌کنه چون زخمی می‌شه  چون نمی‌دونه همیشه باید چی‌کار کنه و خب مگه ما خودمون همیشه می‌دونیم؟


        

35

          مجموعه اسپایدرویک 
نویسندگان: هالی بلک و تونی دیترلیزی
ژانر: فانتزی، ماجراجویی، مناسب نوجوانان

مجموعه اسپایدرویک یکی از اون سری‌های فانتزی کوتاه و پرماجراییه که خوندنش خیلی سریع آدمو جذب می‌کنه. داستان درباره‌ی دو برادر و یک خواهر  به نام‌های جارد، ملودی و سیمون که بعد از نقل مکان به یه خونه‌ی قدیمی، متوجه می‌شن که دنیای اطرافشون پر از موجودات جادویی و خطرناک مثل بختک ها، کوتوله ها، پری‌ها و ... هست. همه چیز با یه کتاب عجیب شروع می‌شه؛ راهنمای دنیای جادویی نوشته‌ی آرتور اسپایدرویک.

هر جلد این مجموعه کوتاه و پراتفاقه، و این باعث می‌شه خوندنش خسته‌کننده نشه. داستان‌ها بیشتر از اینکه پیچیده باشن، پرهیجان و سریع‌پیش‌رونده‌ان و بیشتر روی ماجراجویی و کشف تمرکز دارن. تصویرسازی‌های جذابش هم به فضای قصه خیلی کمک کرده.

نظر شخصی من:
من از این مجموعه واقعاً لذت بردم چون هم فضای فانتزی جذابی داشت، هم ماجراهاش هیجان‌انگیز بودن و حوصله‌مو سر نبردن. با اینکه برای سن پایین‌تر نوشته شده، اما دنیای جادوییش اون‌قدر خوب ساخته شده بود که منو هم با خودش برد. مخصوصاً آخرش که همه چیز بهم وصل شد، خیلی راضی‌کننده بود.
اگه من بچه بودم و این مجموعه رو می‌خوندم، بدون شک عاشقش می‌شدم! البته الان هم این مجموعه رو به‌شدت دوست دارم
        

43

        خب واقعا سوپرایز شدم چون انتظار نداشتم گریسون اولیویا رو دزدیده باشه  شک ام روی هانا بود  و از گریسون اصلا انتظار نداشتم آنقدر بی‌رحم باشه آخه مرد اون دخترته زنته پسرتههههه و خب پسر کوه ندارد نشان از پدر مطمئنم لیام هم مثل پدرشه و خب آخر هاش اینجوری بودم ای کاش الان رو بشه اریکا هم قاتلی چیزیه در بیاد خیلی باحال میشه اما نشد خیلی حیف شد و فکر کنم تا جایی که یادمه اولین کتابی از فریدا مک فادن هستش که آخرش  شخصیت اصلی زن رو نمیکنه که اره منم بچه بودم فلان کردم نوجوانی بودم این کار کردم اینا...... 

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

25

        واقعا هر صفحه کتاب که راجب  خواهر هانا می گفت قلبم رو به درد می آورد با اینکه داستان واقعی نبود ولی تصور همچین اتفاقی واقعا ناراحتم میکرد جوری که من هر دفعه بعد خوندن این کتاب قلبم درد می‌گرفت و ترجيح مي  دادم یه مدت ازش دور بمونم اما دور از همه اینا قلم نویسنده خوب بود و من باگی توی کتاب ندیدم و خب راستش یکم سخت بود حدس اینکه قاتل جنی کیه و چند  فصل  آخر  خیلی شوکه کننده بود ولی قاتل جنی  نباید اونجوری میمیرد باید بدتر میمیرد
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22

          یادداشت به هاگوارتز:

هاگوارتز عزیز،

این چند خط رو برای چی می‌نویسم؟ شاید به این دلیل که نمی‌تونم از دنیای جادوییت جدا بشم، شاید به این دلیل که بعد از مدت ها هنوز حس می‌کنم توی این راهروهای سنگی پر از رمز و راز قدم می‌زنم. همیشه برام سوال بود که چرا هیچ وقت به‌طور کامل از دنیای تو جدا نمیشم. شاید دلیلش اینه که با هر صفحه‌ای که ورق زدم، بیشتر از همیشه احساس کردم که تو بخشی از منی.

درس‌های زندگی که از هری و دوستانش گرفتم:

شجاعت در مواجهه با ترس‌ها: هری و دوستانش هیچ وقت از تاریکی نمی‌ترسیدن، حتی وقتی معلوم نبود چی منتظرشه. این باعث شد که همیشه به خودم یادآوری کنم که برای مقابله با مشکلات باید شجاع بود، حتی اگر نتونم راه‌حل‌ها رو ببینم.

دوستی واقعی: بهترین چیزی که هری پیدا کرد، دوستی واقعی با رون و هرمیون بود. این بهم یاد داد که توی سخت‌ترین لحظات هم میشه به دوستان وفادار تکیه کرد.

پذیرفتن خود: حتی وقتی هری می‌خواست شبیه پدرش بشه، یاد گرفت که باید خودشو بپذیره. این یعنی هیچوقت نباید به کسی اجازه بدیم که ما رو از مسیر خودمون منحرف کنه.


چند لحظه خاطره‌ای که همیشه توی ذهنم می‌مونه:

لحظه‌ای که هری به رون و هرمیون گفت: "ما از اینجا نمی‌ریم." این جمله یه حس همبستگی و تعلق داشت که واقعاً توی زندگی به من انگیزه داد.

وقتی هری در تالار اسرار با تام ریدل رو در رو شد. اون لحظه برای من یه درس از جرات و حقیقت بود. همیشه باید برای حقیقت بجنگی، حتی اگه بهای سنگینی داشته باشه.


و در نهایت، چیزی که از تو یاد گرفتم: که زندگی یه معجون جادویی از خوشی‌ها و سختی‌هاست. باید همیشه با امید و ایمان به جلو بری، حتی وقتی که دنیا پر از تاریکی به نظر میاد.

مرسی از این که همیشه با من بودی، حتی وقتی صفحه‌ها تموم شد.

با محبت،
[جادوگری به نام جود]
سیریوس بلک عزیزم:

وقتی به یاد سیریوس بلک می‌افتم، قلبم پر از احساسات پیچیده می‌شه. او نه تنها یک پسر آزاد و شجاع بود، بلکه یک دوست واقعی بود. حتی وقتی همه فکر می‌کردن او یه قاتل بی‌رحم هست، واقعیت چیزی متفاوت بود. سیریوس به من یاد داد که زندگی همیشه به سیاهی و سفیدی تقسیم نمیشه و هر کسی ممکنه تحت شرایط سخت دچار اشتباهاتی بشه.

سیریوس، دوست حقیقی هری:

سیریوس نشون داد که حتی در سخت‌ترین لحظات، همیشه می‌شه در کنار کسانی که دوست داری بود. اون به هری نه تنها به عنوان یک پسرِ یتیم نگاه نکرد، بلکه او رو مثل پسر خودش می‌دید. این برای من یادآوری بود که عشق و دوستی فراتر از خون و نسبه.

وقتی سیریوس می‌خواست هری رو از دنیای تاریک جادوگری نجات بده، همیشه برای اون آماده بود. سیریوس به من یاد داد که در دنیای واقعی هم باید مثل او برای کسانی که دوست داریم، از خودگذشتگی کنیم.


سیریوس و آزادی: سیریوس همیشه برای آزادی خودش جنگید و حتی وقتی زندان آزکابان نتونست روح آزاد او رو بشکند، فهمیدم که آزادی حقیقی به انتخاب‌های خود فرد بستگی داره، نه به شرایط محیطی.

و در نهایت، سیریوس به من یاد داد که: هیچ چیزی مهم‌تر از وفاداری به دوست‌ها و ایستادن در کنار کسانی که به آنها اعتقاد داری نیست. حتی در لحظات دشوار، باید برای کسانی که دوستشان داریم، مبارزه کنیم.

سیریوس بلک همیشه در قلب من جایی خواهد داشت. او نه تنها یک شخصیت در دنیای هری پاتر، بلکه الگویی از شجاعت، صداقت و عشق به دوستانش بود.
        

20

        دوستان بزارید صادق باشم مک فادن آدمی نیست که بیاد و قاتل واقعی را قشنگ بهمون نشون بده اول ما را گمراه و آخر شوکه میکنه و در تمام داستان داشت هعی اشاره میکرد تیم قاتله اینا پسس تیم  یک فرد بی گناهه و خب شین سالواتور حتی منم‌گولش را خوردم و فکر کردم او این کار ها را نکرده( چون منم روش کراش زدم🎀) و نمیخواستم قبول کنم که قاتله تا اینکه شین آزاد شد مشکوک بودم یکمی اما مثل همیشه مک فادن قاتل را آدمی که هیچکس فکرش را نمی‌کند معروفی کرد و خب  حدس میزدم آخر داستان اینجوری باشه خود بروک توی گذشته یه کار هایی کرده باشه اما این دفعه فرق داشت جاش  چیز های تاریکی داشت که البته هیچ تعجبی نکردم بالاخره پسر کوه ندارد نشان از پدر  و خیلی دوست دارم بدونم وقتی جاش بفهمه پدرش بوده چه حسی بهش دست میده 

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17