یادداشتهای پادکست دکتر طاعون (8) پادکست دکتر طاعون 6 روز پیش تونل ارنستو ساباتو 3.9 62 ساباتو از خلال ذهنیت کاستل، نوعی تنهایی بنیادین را به تصویر میکشد — تنهاییای که نهفقط حاصل دوری از اجتماع است، بلکه حاصل ناتوانی انسان در درک و فهم دیگری. رابطهٔ کاستل با ماریا، که ابتدا بهمثابه نوری در تونل تاریک زندگی او ظاهر میشود، بهزودی بدل به میدان نبردی روانی میشود؛ جایی که راوی مدام درگیر تأویل و تفسیر نگاهها، سکوتها، و کنشهای ماریاست. نقطهٔ مرکزی روایت، بیاعتمادی کاستل به جهان بیرون و اطرافیانش است. شکاکیت او، که ابتدا بهصورت تحلیلگرانه و حتی فلسفی جلوه میکند، بهمرور جنبهای بیمارگونه میگیرد. ما شاهد سُر خوردن تدریجی کاستل به درون تاریکی ذهنش هستیم، بیآنکه خود او یا مخاطب بتواند نقطهای برای توقف یا نجات بیابد. نثر ساباتو دقیق، موجز و از نظر روانشناختی بسیار باریکبینانه است. او با زبانی سرد، بدون زیادهگوییهای شاعرانه، ولی با دقتی جراحیگونه، ذهن آشفتهٔ راوی را باز میکند. فرمی که کتاب انتخاب کرده — روایت اولشخص از زبان کسی که بهوضوح از تعادل روانی برخوردار نیست — سبب میشود خواننده خود را مدام بین همدلی و ترس، بین درک و قضاوت، معلق ببیند. در این مسیر، احساس مخاطب نیز دچار تعلیق میشود: آیا ماریا بیگناه است یا مبهم رفتار میکند؟ آیا کاستل حق دارد اینهمه شک کند یا اسیر توهمات خویش است؟ ساباتو با اجتناب از شفافسازیهای اخلاقی، خواننده را وادار میکند تا از جایگاه تماشاگر به درون داستان کشیده شود و دستکم بخشی از جهانبینی کاستل را تجربه کند. پادکست دکتر طاعون 0 6 پادکست دکتر طاعون 6 روز پیش دوازده نظریه درباره طبیعت بشر: مکتب کنفوسیوس، آیین هندو، مکتب بودایی، افلاطون، ارسطو، یهودیت و مسیحیت، اسلام، کانت، مارکس، فروید، سارتر، نظریات داروین دیویدال. هابرمن 3.4 2 چه میشود اگر بخواهیم با دوازده چهره متفاوت به آینه نگاه کنیم و هر بار انسانی دیگر ببینیم؟ کتاب دوازده نظریه دربارهٔ طبیعت بشر دقیقاً چنین تجربهای است: یک سفر فکری از دل اسطورهها و متون مقدس، تا نوک تیز ابزار تحلیل روانکاوی، علم، فلسفه تحلیلی و اگزیستانسیالیسم. نویسندگان این کتاب، با ترکیبی از دقت آکادمیک و وضوح بیانی، ما را وارد دالانی میکنند که سقراط، افلاطون، ارسطو، دکارت، مارکس، فروید، داروین، بی. اف. اسکینر، ژان پل سارتر و دیگر متفکران در آن به نوبت دستمان را میگیرند و از منظر خود به سؤال کهن «انسان چیست؟» پاسخ میدهند. اما پاسخها نه نهاییاند، نه آرامشبخش. بلکه هر کدام، آتش تازهای زیر خاکستر اطمینانهای روزمرهمان میزنند. چیزی که این کتاب را از بسیاری آثار مشابه متمایز میکند، پرهیز از دگماندیشی است. هیچ تئوریای به عنوان حقیقت نهایی ارائه نمیشود. بلکه نویسندگان از ما میخواهند با هر فصل، در نقش یک منتقد ظاهر شویم: بفهمیم، مقایسه کنیم، و سپس قضاوتی نسبی ارائه دهیم. در واقع، کتاب نه تنها تبیین نظریههاست، بلکه تمرینی برای تفکر انتقادی و فلسفیدن است. در میان این نظریهها، تضادها گاه شگفتانگیز است. از جبرگرایی زیستشناسانهٔ داروینی تا آزادی بیحد اگزیستانسیالیستی سارتر؛ از ذاتگرایی افلاطونی تا نسبیگرایی فرهنگی. اما شاید پیام عمیقتر کتاب همین باشد: انسان، پروژهای ناتمام و چندلایه است. ما محصول نیروهای طبیعی، ساختارهای اجتماعی، ناخودآگاه روانی و در عین حال، توانمند برای شکستن این چارچوبها هستیم. این کتاب برای دانشجویان فلسفه یا علاقهمندان به انسانشناسی فلسفی، نه تنها یک منبع درسی، بلکه یک دعوتنامه است؛ دعوت به بازاندیشی در باب خود، دیگران، و جایگاهمان در این جهان پرابهام. در پایان، اگر بخواهم جوهره این اثر را در یک جمله خلاصه کنم، شاید چنین باشد: انسان، موجودی است که دربارهٔ خودش نظریه میسازد—و در این نظریهسازی، معنای زندگیاش را میجوید. پادکست دکتر طاعون 0 0 پادکست دکتر طاعون 1404/5/2 یادداشت های زیرزمینی فیودور داستایفسکی 4.0 80 اپیزود ششم پادکست دکتر طاعون درباره یادداشتهای زیرزمینی منتشر شد. ------- در ژرفای زیرزمین، جایی که نور حقیقت جرأت ورود ندارد، انسانی نشسته است؛ نه تسلیم شده، نه پیروز. او سایهای از اراده است که میان نفرت و آگاهی در نوسان است. در خود فرو رفته، نه به دلیل تنهایی، که به دلیل دردی که از هشیاری میتراود. انسان زیرزمینی، همان که نامش را فراموش کردهای، در جهانی که منطق را همچون زنجیری بر گردنش میافکند، تقلا میکند تا اثبات کند هنوز ارادهای برای انتخاب دارد، حتی اگر آن انتخاب، رنج باشد. او میخندد، اما خندهاش همچون انعکاس پژواک یک سیلی درون ذهنش میپیچد. چرا که او حقیقت را میداند—حقیقتی که دیگران نمیبینند یا ترجیح میدهند نبینند. او میداند که عقلانیت، آن بت مقدس قرنها، تنها توهمی بیش نیست؛ که انسان، بر خلاف ادعای فلاسفه، نه همیشه سودای سعادت دارد و نه همیشه به منطق پایبند است. او آشفتگی را میپرستد، زیرا در آشفتگی، چیزی از خودِ اصیل او باقی میماند، چیزی که ریاضیات زندگی مدرن نمیتواند در معادلاتش جای دهد. او از میان خطوط کتابهایش، چهرههای گذشته را میبیند. داستایفسکی، نیچه، کامو… و خود را در شکافهای اندیشههایشان مییابد. آیا او یک بیمار است؟ یک عصیانگر؟ یا تنها یک انسان، که شجاعت آن را دارد که به اعماق ذهن خود بنگرد، حتی اگر آن اعماق چیزی جز خلأ و پوچی نباشد؟ در نهایت، او نمیخواهد تغییر کند. نمیخواهد پذیرفته شود. زیرا اگر بپذیرد، به چیزی تبدیل میشود که از آن بیزار است: یک انسان رامشده، یک نقطه بیاراده در معادلات جهان. پس در تاریکی زیرزمین باقی میماند، نجواکنان با خویشتن، در ستایش آن آزادی تلخی که تنها در انزوا میتوان یافت. 1 41 پادکست دکتر طاعون 1404/5/2 مسخ و داستانهای دیگر فرانتس کافکا 3.8 114 اپیزود هفتم پادکست دکتر طاعون درباره مسخ کافکا منتشر شد. -------- صبح آرام و سردی بود. نور ضعیفی از میان پردههای کهنه و سنگین به اتاق نفوذ میکرد، اما این نور، نه نویدبخش آغاز یک روز تازه، که یادآور غباری بود که در همه جای اتاق نشسته بود. اتاقی تنگ و تاریک که هر گوشهاش بوی کهنگی و فراموشی میداد. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود، سکوتی که نه از آرامش، بلکه از سنگینی زمان و رخوت زندگی برمیخاست. در این اتاق کوچک، تنهایی و فرسودگی به وضوح نفس میکشیدند، در هر تار و پود دیوارها و در هر صدایی که از بیرون به گوش میرسید، اما هیچ حسی را بیدار نمیکرد. بدن روی تخت، مدتی است که دیگر هیچ شباهتی به چیزی آشنا ندارد. هر حرکت ساده، مثل پیچ و تاب خوردن روی شکم، به جنگی بیپایان تبدیل شده است. انگشتان نازک و ضعیف از فرمان میافتند، انگار که دیگر جایی برای اراده باقی نمانده باشد. در چنین حالتی، عادت کردن به این جسم بیگانه تنها راه نجات است. تن، گویی جسمی ناخواسته، سرد و زبر، که حتی خودش هم نمیداند چگونه به اینجا رسیده است. بیرون از این اتاق، زندگی بیوقفه جریان دارد. صدای قدمها در راهرو، گفتوگوهای کوتاه و بیاهمیت، کشیدن صندلیها، و سروصدای غذا خوردن در اتاقهای دیگر؛ همه این صداها پژواکی از روزهای عادیاند، روزهایی که زمانی متعلق به او هم بودند. اما حالا، حتی صداها هم بیگانهاند. گویی زندگی در بیرون از این چهار دیواری، به جهان دیگری تعلق دارد، جایی که او دیگر هیچ بخشی از آن نیست. روزگاری بود که این صداها معنایی داشتند، اما اکنون هر گامی که از راهرو شنیده میشود، ضربهای است بر زنجیرهایی که او را به این اتاق و به این وضعیت غریب بسته است. زمانی نه چندان دور، او یکی از اجزای کلیدی این خانه بود. مسئولیتها و وظایفش ستون اصلی زندگی خانواده بود. اما اکنون، با از دست دادن توان و کاراییاش، به چیزی تبدیل شده که تنها به چشم باری اضافی دیده میشود. حس ناامیدی و بیگانگی به آهستگی در او رشد کرده است، تا جایی که دیگر حتی خود را هم به سختی میشناسد. وقتی به خود نگاه میکند، دیگر هیچ نشانی از آنچه که بود باقی نمانده است. او به یک سایه تبدیل شده، به یک جسم خالی، نه زنده، نه مرده؛ چیزی میان این دو. از پشت پنجره، نور خورشید کمرنگ و غبارآلودی به درون سرک میکشد، اما هیچ امیدی در آن نیست. حتی هوای تازه بیرون هم دیگر هیچ معنایی ندارد. دنیا خارج از این اتاق، زندگی بیرونی که زمانی در آن میدوید، میخندید، و احساس میکرد، اکنون به یک خاطره دور و محو بدل شده است. او دیگر نه به این دنیا تعلق دارد و نه به دنیای درون. به نظر میرسد میان دو جهان سرگردان است؛ جهانی که دیگر نمیخواهدش و جهانی که جایی برای او ندارد. در آیینهای که زمانی چهرهاش را نشان میداد، اکنون بازتاب یک موجود ناشناس دیده میشود؛ موجودی که حتی خودش هم دیگر نمیداند کیست. دیگر نه احساسات گذشته، نه آرزوهای دیرین، و نه حتی خاطراتی که او را به زندگیاش متصل میکردند، چیزی برایش باقی نگذاشتهاند. همه چیز محو شده است، مانند غباری که به آرامی روی همه چیز مینشیند و هر آنچه که بود را از بین میبرد. خانواده در اتاقهای مجاور مشغول زندگی هستند؛ اما زندگی آنها، زندگی او نیست. صدای حرفها و خندههای دوردستشان مانند پژواکی است از جهانی که برای او قابل دسترس نیست. آیا آنها میدانند که او هنوز اینجاست؟ یا شاید او هم مانند اشیای بیروح خانه، تبدیل به چیزی شده که بهتدریج ناپدید میشود و فراموش میگردد. اما شاید این تغییر نه در جسم، بلکه در ذهن او رخ داده است. شاید این جسم بیگانه تنها نمادی از چیزی عمیقتر است؛ فروپاشی تدریجی روان، که سالها بهآرامی و بیصدا در او رخ داده است. گویی او مدتها پیش از اینکه جسمش چنین دگرگون شود، از درون به تدریج به موجودی بیگانه و نادیده تبدیل شده بود. شاید هر کس در برههای از زندگی خود، احساس کرده باشد که دیگر به خود و به دنیا تعلق ندارد. این حس بیگانگی بهآرامی آدمی را میبلعد، بدون اینکه حتی خود بداند. شاید این قفس، این سلول کوچک و تاریک که در آن زندانی شده، نمادی از درونیترین ترسهایش باشد؛ ترس از نادیده گرفتهشدن، از فراموششدن. اما آیا فرار از این زندان ممکن است؟ آیا میتوان بار دیگر به زندگی بازگشت، به آنچه که روزگاری بود؟ در سکوت عمیق اتاق، تنها یک پرسش باقی میماند: آیا او هنوز زنده است، یا این زندگی چیزی جز سایهای از گذشته نیست که بهآرامی در تاریکی محو میشود؟ 0 2 پادکست دکتر طاعون 1404/5/2 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 436 اپیزود هشتم پادکست دکتر طاعون درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ منتشر شد. -------- در هیاهوی بیپایان روزگار، در دل دنیایی که در آن هر روز همچون دیگری میگذرد و آدمیان در تکاپوی رسیدن به آنچه میپندارند «هدف» است، سؤالی بیجواب در تاریکی وجدانها سر بر میآورد: «من برای چه زندگی میکنم؟» در این جهانی که تمامی امورش در گرداب جلال و شکوه ظاهری در حرکت است، کدام یک از ما در جستجوی حقیقتی است که فراتر از دستاوردهای مادی و اجتماعی میرود؟ و کدام یک از ما در سکوت شب، در دل تکتک لحظات، این سوال را با خود در میان میگذارد که «زندگی من چه معنایی دارد؟» ایوان ایلیچ، مردی که در مقام و منصب به اوج رسید، مردی که در دنیای ظاهری خود شکوه و عظمت داشت، در لحظهای که تنها به مرگ نزدیک نمیشود، بلکه به آستانهای از آگاهی دست مییابد، خود را در برابر آن حقیقتی میبیند که در طول زندگیاش از آن گریخته بود. در آغوش مرگ، او میفهمد که نهتنها از مرگ که از «زندگی» نیز گریخته است. ایوان، در این لحظههای انتهایی، به آگاهی از نوعی رنج روحی میرسد که در پی سالها فریب خود و سرکوب حقیقت، پنهان شده بود. در دنیای پر از فریبهای اجتماعی و دروغهای شخصی، او یک عمر در دنیای ساختهشده از زرق و برق زندگی کرده بود. زندگیای که همچون ابری بیروح بر سر او میگذشت و هرگز اجازه نمیداد به عمق وجود خود بنگرد. ایوان نه به زندگی واقعی پرداخته بود و نه مرگ را بهعنوان آغازگری برای حقیقت درک کرده بود. تنها در دقایق پایانی عمر است که ناگهان مرگ در برابر او بدل به دروازهای برای کشف حقیقتی میشود که تا آن زمان، به دلایل مختلف از آن فرار کرده بود. و در این جاست که درد او، که پیشتر تنها بهعنوان عذابی رنجآور تلقی میشد، تبدیل به دردی میشود که از قلب او برمیخیزد. در این لحظات، او مرگ را نهتنها بهعنوان نقطه پایان، که بهعنوان سرآغازی برای مواجهه با حقیقت میبیند. در این مواجهه، از آنچه که در زندگی خود در پی آن دویده بود – مقام، موقعیت، احترام – چیزی جز پوچی نمیبیند. هیچ چیز جز ظاهری کاذب از او باقی نمانده است. تنها در این لحظات ناب، او به عمق معانی نهفته در زندگی پی میبرد؛ معانی که پیش از این از آن بیخبر بود. اما در این مواجهه با مرگ، ایوان چیزی فراتر از ندامت و پشیمانی مییابد. او در لحظهای که ظاهراً تمامی جهانش در حال فروپاشی است، به نوعی از رستگاری دست مییابد. بهطور غریبانهای، از درون تاریکیهای مرگ، نوری میدرخشد؛ نوری که او را از بند ترس و دلهره آزاد میکند. در این لحظه، مرگ نهتنها پایان نمیشود، بلکه به شکلی تازه، بهعنوان آغاز درک عمیقتر از زندگی، خود را نمایان میسازد. این داستان از ایوان ایلیچ، بهطور عمیقتر به مرگهایی که انسانها در دل خود به آن گرفتارند، اشاره دارد. تولستوی با این اثر، به ما یادآوری میکند که بسیاری از ما در طول عمر خود با «مرگهای درونی» روبرو هستیم؛ مرگهایی که از ترسهای بیپایان، از گمشدن در جهلهای اجتماعی، و از سرکوبهای روحی میآیند. مرگ ایوان، در واقع، مرگ همه آنچه است که انسانها در دنیای سطحی و پر از فریب از آن غافلاند. اما شاید بزرگترین پرسش این باشد که آیا رهایی از این مرگهای درونی، پیش از رسیدن به مرگ حقیقی، ممکن است؟ آیا انسانها میتوانند پیش از آنکه در مرگ حقیقی غرق شوند، درک عمیقتری از معنای زندگی و مرگ پیدا کنند؟ یا اینکه شاید زندگی، تنها زمانی میتواند به حقیقت خود برسد که به مرگ نزدیک شویم، نه از آن بهعنوان پایان، بلکه بهعنوان فرصتی برای رو در رو شدن با حقیقت بیپایان زندگی؟ این اثر، که مرگ را بهعنوان نقطهای از رستگاری و آگاهی به تصویر میکشد، دعوتی است به آنکه زندگی خود را از نو بسازیم. این یادآوری است که زندگی زمانی بهطور واقعی آغاز میشود که خود را از بندهای فریب رها کنیم و در برابر حقیقت بایستیم، حتی اگر این حقیقت، حقیقت مرگ باشد. 0 2 پادکست دکتر طاعون 1404/5/2 مرشد و مارگاریتا میخائیل آفاناسیویچ بولگاکوف 4.1 118 اپیزود نهم پادکست دکتر طاعون درباره کتاب مرشد و مارگاریتا منتشر شد. ------- شب، آرام روی شهر فرود آمده. نه از آن شبهایی که پر از ستاره است، نه شبی برای قدم زدن زیر ماه. این، شبیست که خدا در آن سکوت کرده. شبی که دعاها، پیش از آنکه به آسمان برسند، در گلوی خاک خفه میشوند. در چنین شبی، شیطان وارد میشود. نه با شاخ و دم، نه با آتش و دود. با کلاهی لبه دار، عصایی نقرهای، و دانشی که بوی کهنگی نمیدهد؛ بلکه شبیه حقیقت است. کسی صدایش را نمیشنود. چون همهچیز، پیشتر بیصدا فرو ریخته. ایمان، به جرم خرافه بودن از خیابانها تبعید شده، و عشق؟ عشق فقط در کتابها زنده مانده. اما همیشه یکی هست که هنوز باور دارد. یکی که دیوانهست به چشم مردم، و عاشق به چشم ما. مرشد، که حقیقت را نوشت و مجازات شد. مارگاریتا، که برای نجات او، عقل را کنار گذاشت و دل را برداشت. شیطان میخندد. نه از روی شرارت، بلکه از تعجب. از اینکه انسانها، بینیاز از او، خودشان راه جهنم را پیدا کردهاند. و آنجاست که عشق، آخرین پناه میشود. نه آن عشقی که در ترانههاست، بلکه عشقی که حاضر است برای نجات، حتی با تاریکی معامله کند. در تاریخ اندیشه، کم نبودهاند آنانی که کوشیدهاند از حقیقت بنویسند، اما آنچه آنها را از یکدیگر جدا میکند، شجاعت ایستادن در برابر قدرت است. قدرت، همواره با ظاهری مقدس یا منطقی، حقیقت را به چالش کشیده است؛ گاه در پوشش دین، گاه در قالب ایدئولوژی، و گاه در سکوتی کشنده که نه تبر میزند، نه زندان میبرد، بلکه صرفاً نمیبیند، نمیشنود، و اجازه بودن نمیدهد. در چنین جهانی، شیطان دیگر صرفاً یک شخصیت دینی نیست. او نماد پرسشگریست، صدای آن پرسشهایی که قدرت تاب شنیدنش را ندارد. در مرشد و مارگاریتا، شیطان وارد مسکو میشود نه برای فریب، بلکه برای افشا. برای برملا کردن ریا، بیایمانی، و ترسی که در زیر نقاب عقلانیت و نظم اجتماعی پنهان شده است. این رمان، تقابل همیشگی حقیقت و سانسور را به ما نشان میدهد؛ آنگاه که نویسندهای تنها، بهنام مرشد، جرئت میکند از مسیح بنویسد، نه بهقصد تبلیغ، بلکه برای بازگشت به پرسشی که قرنها بشر را آزار داده: آیا حقیقت در برابر قدرت، شانس بقا دارد؟ و اگر ندارد، آیا همچنان باید آن را نوشت؟ بولگاکف، در دل تاریکترین سالهای حکومت استالین، داستانی نوشت که اجازهٔ چاپش را نداشت، اما زنده ماند؛ زنده ماند، چون در بطن خود ایمان را پنهان کرده بود. ایمانی نه در کلیساها، بلکه در عشق، در هنر، و در جسارتِ گفتن چیزی که نباید گفته شود. در این اپیزود، ما به دنیایی قدم میگذاریم که در آن مرز میان شیطان و خدا، میان حقیقت و توهّم، آنقدر باریک شده که گاهی تشخیصشان ممکن نیست. اما شاید پاسخ نهایی، نه در باور ما، که در انتخاب ما نهفته باشد: آنگاه که تنها میمانیم، آیا حقیقت را مینویسیم، یا در سکوت فرو میرویم؟ 3 30 پادکست دکتر طاعون 1404/5/2 دشمنان آنتون چخوف 3.6 4 اپیزود دهم دربارهه داستان دشمنان منتشر شد. ------------ شب، آرام و سنگین روی خانه افتاده. پنجرهها بستهست. هوا بیحرکت است. انگار خودِ زمان، کنار در ایستاده و نفس نمیکشد. در اتاقی خاموش، پدری نشستهست. کنار تختی که دیگر نه گرما دارد، نه امید. فرزند ۶ سالهاش، ساعتیست که دیگر نفس نمیکشد. و سکوت، مثل پارچهای سیاه، روی تن پدر افتاده. در همین لحظهست که صدای زنگ در، فضای خانه را میشکافد. مردی غریبه، با چهرهای مضطرب و کت پالتویی خیس، دکتر را صدا میزند. زنی در خطر است… شاید هنوز بشود نجاتش داد. اما چطور؟ چطور مردی که تن فرزندش هنوز گرم است، از داغی عبور کند و سراغ داغ دیگری برود؟ چطور درد خودش را رها کند تا درد دیگری را تسکین دهد؟ اینجا، آغاز سوءتفاهم است. آغاز دشمنیای که نه از نفرت میآید، نه از خشونت، بلکه از جایی عمیقتر: ناتوانی ما در درک رنج دیگری. و داستان، بیآنکه داد بزند، سکوتی را روایت میکند که از فریاد هم سنگینتر است. این اپیزود، درباره همین سکوت است. درباره مرز باریک بین انسانبودن و وظیفه. درباره دشمنانی که گاهی، خیلی بیصدا، از دل درد زاده میشوند… 0 2 پادکست دکتر طاعون 1404/5/2 داستانهای کوتاه ادگار آلن پو پریسا سلیمانزاده اردبیلی 3.9 10 اپیزود یازدهم پادکست دکتر طاعون درباره داستان سقوط خانه آشر منتشر شد. --------- باران بیصدا میبارید. آنقدر آرام، که نمیدانستی صدای افتادن قطرهها را میشنوی یا تنها در ذهن تو، چیزی از اعماق، دارد خودش را تکرار میکند. مهی خاکستری از لابهلای درختان خشک و ایستاده بالا میآمد؛ درختانی که گویی قرنهاست نفس نمیکشند اما هنوز ایستادهاند، با ریشههایی در خاکی فراموششده، و شاخههایی که نه سوی نور، که به دل تاریکی خم شدهاند. خانه، در آن میان، مثل زخمی کهنه، منتظر بود. نه برای التیام، که برای باز شدن دوباره. نه پرندهای میخواند، نه بادی بود. همهچیز انگار در آستانهٔ چیزی ایستاده بود. سکوتی سنگین و کشدار که فقط ذهنهای بیمار میتوانند آن را بفهمند. پنجرهها مثل چشمهایی همیشه باز، به بیرون نگاه میکردند، اما معلوم نبود به چه چیزی. یا شاید اصلاً چیزی را نمیدیدند؛ شاید نگاه نمیکردند، فقط بودند. درون، تاریکی پنهان نشده بود؛ خودش را مثل پیرهنی بر تن دیوارها انداخته بود. راهروها با دیوارهایی که نفس میکشیدند، صداهایی داشتند که صدا نبودند؛ فقط حضور بودند. انگار گذشته، در هر اتاقی، نشسته بود و هیچگاه بیرون نرفته بود. مردی آنجا زندگی میکرد. یا شاید فقط حضور داشت. چشمهایش شباهتی به زمان حال نداشت. انگار تمام گذشتهاش را خورده بود و حالا چیزی جز پژواک خاطرات پوسیده در ذهنش باقی نمانده بود. صدایش، وقتی با خودش حرف میزد، مثل زمزمههای دیوار بود. گاهی میخندید؛ اما آن خنده از لبهایش نمیآمد، از جایی دیگر بود، جایی عمیق، شاید از ترکهای سقف یا از دل آینههایی که دیگر تصویر روشنی نشان نمیدادند. او تنها نبود. یا فکر میکرد تنها نیست. هر از گاهی، صدای پایی میآمد. صدای لباسی که کشیده میشود، یا صدای دری که بیصدا بسته میشود. اسم کسی را زمزمه میکرد. اسمی کهنه، از لابهلای خاک و اشیای خاموش. شاید فقط سایهای بود. شاید خاطرهای. شاید بخشی از ذهن خودش، که جدا شده و در راهرویی دیگر برای همیشه مانده. خانه اما صبور بود. نه فرو میریخت، نه میایستاد. فقط منتظر بود. منتظر لحظهای که هیچکس نمیدانست چیست. شاید بازگشت کسی. شاید فروریختن چیزی. شاید یک پایان که مثل مه از دور نزدیک میشد. و آن لحظه، ناگهان، بدون صدا، فرا رسید. زمین لرزید، نه از بیرون، که از درون. دیوارها نفس کشیدند. سقف، آه کشید. و چیزی شکست. نه فقط در خانه، که در مرد. در نگاهش، در صدایش، در بودنش. و ناگهان، همهچیز به سکوتی عمیقتر رسید. سکوتی که حتی باران هم جرأت نداشت آن را بشکند. خانه، آخرین نفس را کشید. نه با صدا، که با حس. حس فرو رفتن در تاریکی. حس بازگشت به نقطهای که هیچچیز از آن بازنمیگردد. و فقط مه ماند. مهی که آرام آرام همهچیز را بلعید؛ دیوارها، پنجرهها، سایهها، و خاطرهها را. گویی چیزی هرگز وجود نداشته. فقط سکوتی سنگین، در میان درختانی خشک، باقی ماند. 0 2