یادداشت پادکست دکتر طاعون

        اپیزود هشتم پادکست دکتر طاعون درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ منتشر شد.
--------
در هیاهوی بی‌پایان روزگار، در دل دنیایی که در آن هر روز همچون دیگری می‌گذرد و آدمیان در تکاپوی رسیدن به آنچه می‌پندارند «هدف» است، سؤالی بی‌جواب در تاریکی وجدان‌ها سر بر می‌آورد: «من برای چه زندگی می‌کنم؟» در این جهانی که تمامی امورش در گرداب جلال و شکوه ظاهری در حرکت است، کدام یک از ما در جستجوی حقیقتی است که فراتر از دستاوردهای مادی و اجتماعی می‌رود؟ و کدام یک از ما در سکوت شب، در دل تک‌تک لحظات، این سوال را با خود در میان می‌گذارد که «زندگی من چه معنایی دارد؟»

ایوان ایلیچ، مردی که در مقام و منصب به اوج رسید، مردی که در دنیای ظاهری خود شکوه و عظمت داشت، در لحظه‌ای که تنها به مرگ نزدیک نمی‌شود، بلکه به آستانه‌ای از آگاهی دست می‌یابد، خود را در برابر آن حقیقتی می‌بیند که در طول زندگی‌اش از آن گریخته بود. در آغوش مرگ، او می‌فهمد که نه‌تنها از مرگ که از «زندگی» نیز گریخته است. ایوان، در این لحظه‌های انتهایی، به آگاهی از نوعی رنج روحی می‌رسد که در پی سال‌ها فریب خود و سرکوب حقیقت، پنهان شده بود.

در دنیای پر از فریب‌های اجتماعی و دروغ‌های شخصی، او یک عمر در دنیای ساخته‌شده از زرق و برق زندگی کرده بود. زندگی‌ای که همچون ابری بی‌روح بر سر او می‌گذشت و هرگز اجازه نمی‌داد به عمق وجود خود بنگرد. ایوان نه به زندگی واقعی پرداخته بود و نه مرگ را به‌عنوان آغازگری برای حقیقت درک کرده بود. تنها در دقایق پایانی عمر است که ناگهان مرگ در برابر او بدل به دروازه‌ای برای کشف حقیقتی می‌شود که تا آن زمان، به دلایل مختلف از آن فرار کرده بود.

و در این جاست که درد او، که پیش‌تر تنها به‌عنوان عذابی رنج‌آور تلقی می‌شد، تبدیل به دردی می‌شود که از قلب او برمی‌خیزد. در این لحظات، او مرگ را نه‌تنها به‌عنوان نقطه پایان، که به‌عنوان سرآغازی برای مواجهه با حقیقت می‌بیند. در این مواجهه، از آنچه که در زندگی خود در پی آن دویده بود – مقام، موقعیت، احترام – چیزی جز پوچی نمی‌بیند. هیچ چیز جز ظاهری کاذب از او باقی نمانده است. تنها در این لحظات ناب، او به عمق معانی نهفته در زندگی پی می‌برد؛ معانی که پیش از این از آن بی‌خبر بود.

اما در این مواجهه با مرگ، ایوان چیزی فراتر از ندامت و پشیمانی می‌یابد. او در لحظه‌ای که ظاهراً تمامی جهانش در حال فروپاشی است، به نوعی از رستگاری دست می‌یابد. به‌طور غریبانه‌ای، از درون تاریکی‌های مرگ، نوری می‌درخشد؛ نوری که او را از بند ترس و دلهره آزاد می‌کند. در این لحظه، مرگ نه‌تنها پایان نمی‌شود، بلکه به شکلی تازه، به‌عنوان آغاز درک عمیق‌تر از زندگی، خود را نمایان می‌سازد.

این داستان از ایوان ایلیچ، به‌طور عمیق‌تر به مرگ‌هایی که انسان‌ها در دل خود به آن گرفتارند، اشاره دارد. تولستوی با این اثر، به ما یادآوری می‌کند که بسیاری از ما در طول عمر خود با «مرگ‌های درونی» روبرو هستیم؛ مرگ‌هایی که از ترس‌های بی‌پایان، از گم‌شدن در جهل‌های اجتماعی، و از سرکوب‌های روحی می‌آیند. مرگ ایوان، در واقع، مرگ همه آنچه است که انسان‌ها در دنیای سطحی و پر از فریب از آن غافل‌اند.

اما شاید بزرگ‌ترین پرسش این باشد که آیا رهایی از این مرگ‌های درونی، پیش از رسیدن به مرگ حقیقی، ممکن است؟ آیا انسان‌ها می‌توانند پیش از آنکه در مرگ حقیقی غرق شوند، درک عمیق‌تری از معنای زندگی و مرگ پیدا کنند؟ یا اینکه شاید زندگی، تنها زمانی می‌تواند به حقیقت خود برسد که به مرگ نزدیک شویم، نه از آن به‌عنوان پایان، بلکه به‌عنوان فرصتی برای رو در رو شدن با حقیقت بی‌پایان زندگی؟

این اثر، که مرگ را به‌عنوان نقطه‌ای از رستگاری و آگاهی به تصویر می‌کشد، دعوتی است به آنکه زندگی خود را از نو بسازیم. این یادآوری است که زندگی زمانی به‌طور واقعی آغاز می‌شود که خود را از بندهای فریب رها کنیم و در برابر حقیقت بایستیم، حتی اگر این حقیقت، حقیقت مرگ باشد.
      
9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.