ساباتو از خلال ذهنیت کاستل، نوعی تنهایی بنیادین را به تصویر میکشد — تنهاییای که نهفقط حاصل دوری از اجتماع است، بلکه حاصل ناتوانی انسان در درک و فهم دیگری. رابطهٔ کاستل با ماریا، که ابتدا بهمثابه نوری در تونل تاریک زندگی او ظاهر میشود، بهزودی بدل به میدان نبردی روانی میشود؛ جایی که راوی مدام درگیر تأویل و تفسیر نگاهها، سکوتها، و کنشهای ماریاست.
نقطهٔ مرکزی روایت، بیاعتمادی کاستل به جهان بیرون و اطرافیانش است. شکاکیت او، که ابتدا بهصورت تحلیلگرانه و حتی فلسفی جلوه میکند، بهمرور جنبهای بیمارگونه میگیرد. ما شاهد سُر خوردن تدریجی کاستل به درون تاریکی ذهنش هستیم، بیآنکه خود او یا مخاطب بتواند نقطهای برای توقف یا نجات بیابد.
نثر ساباتو دقیق، موجز و از نظر روانشناختی بسیار باریکبینانه است. او با زبانی سرد، بدون زیادهگوییهای شاعرانه، ولی با دقتی جراحیگونه، ذهن آشفتهٔ راوی را باز میکند. فرمی که کتاب انتخاب کرده — روایت اولشخص از زبان کسی که بهوضوح از تعادل روانی برخوردار نیست — سبب میشود خواننده خود را مدام بین همدلی و ترس، بین درک و قضاوت، معلق ببیند.
در این مسیر، احساس مخاطب نیز دچار تعلیق میشود: آیا ماریا بیگناه است یا مبهم رفتار میکند؟ آیا کاستل حق دارد اینهمه شک کند یا اسیر توهمات خویش است؟ ساباتو با اجتناب از شفافسازیهای اخلاقی، خواننده را وادار میکند تا از جایگاه تماشاگر به درون داستان کشیده شود و دستکم بخشی از جهانبینی کاستل را تجربه کند.
پادکست دکتر طاعون