یادداشت پادکست دکتر طاعون
1404/5/2
اپیزود یازدهم پادکست دکتر طاعون درباره داستان سقوط خانه آشر منتشر شد. --------- باران بیصدا میبارید. آنقدر آرام، که نمیدانستی صدای افتادن قطرهها را میشنوی یا تنها در ذهن تو، چیزی از اعماق، دارد خودش را تکرار میکند. مهی خاکستری از لابهلای درختان خشک و ایستاده بالا میآمد؛ درختانی که گویی قرنهاست نفس نمیکشند اما هنوز ایستادهاند، با ریشههایی در خاکی فراموششده، و شاخههایی که نه سوی نور، که به دل تاریکی خم شدهاند. خانه، در آن میان، مثل زخمی کهنه، منتظر بود. نه برای التیام، که برای باز شدن دوباره. نه پرندهای میخواند، نه بادی بود. همهچیز انگار در آستانهٔ چیزی ایستاده بود. سکوتی سنگین و کشدار که فقط ذهنهای بیمار میتوانند آن را بفهمند. پنجرهها مثل چشمهایی همیشه باز، به بیرون نگاه میکردند، اما معلوم نبود به چه چیزی. یا شاید اصلاً چیزی را نمیدیدند؛ شاید نگاه نمیکردند، فقط بودند. درون، تاریکی پنهان نشده بود؛ خودش را مثل پیرهنی بر تن دیوارها انداخته بود. راهروها با دیوارهایی که نفس میکشیدند، صداهایی داشتند که صدا نبودند؛ فقط حضور بودند. انگار گذشته، در هر اتاقی، نشسته بود و هیچگاه بیرون نرفته بود. مردی آنجا زندگی میکرد. یا شاید فقط حضور داشت. چشمهایش شباهتی به زمان حال نداشت. انگار تمام گذشتهاش را خورده بود و حالا چیزی جز پژواک خاطرات پوسیده در ذهنش باقی نمانده بود. صدایش، وقتی با خودش حرف میزد، مثل زمزمههای دیوار بود. گاهی میخندید؛ اما آن خنده از لبهایش نمیآمد، از جایی دیگر بود، جایی عمیق، شاید از ترکهای سقف یا از دل آینههایی که دیگر تصویر روشنی نشان نمیدادند. او تنها نبود. یا فکر میکرد تنها نیست. هر از گاهی، صدای پایی میآمد. صدای لباسی که کشیده میشود، یا صدای دری که بیصدا بسته میشود. اسم کسی را زمزمه میکرد. اسمی کهنه، از لابهلای خاک و اشیای خاموش. شاید فقط سایهای بود. شاید خاطرهای. شاید بخشی از ذهن خودش، که جدا شده و در راهرویی دیگر برای همیشه مانده. خانه اما صبور بود. نه فرو میریخت، نه میایستاد. فقط منتظر بود. منتظر لحظهای که هیچکس نمیدانست چیست. شاید بازگشت کسی. شاید فروریختن چیزی. شاید یک پایان که مثل مه از دور نزدیک میشد. و آن لحظه، ناگهان، بدون صدا، فرا رسید. زمین لرزید، نه از بیرون، که از درون. دیوارها نفس کشیدند. سقف، آه کشید. و چیزی شکست. نه فقط در خانه، که در مرد. در نگاهش، در صدایش، در بودنش. و ناگهان، همهچیز به سکوتی عمیقتر رسید. سکوتی که حتی باران هم جرأت نداشت آن را بشکند. خانه، آخرین نفس را کشید. نه با صدا، که با حس. حس فرو رفتن در تاریکی. حس بازگشت به نقطهای که هیچچیز از آن بازنمیگردد. و فقط مه ماند. مهی که آرام آرام همهچیز را بلعید؛ دیوارها، پنجرهها، سایهها، و خاطرهها را. گویی چیزی هرگز وجود نداشته. فقط سکوتی سنگین، در میان درختانی خشک، باقی ماند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.