یادداشت پادکست دکتر طاعون

اپیزود هفت
        اپیزود هفتم پادکست دکتر طاعون درباره مسخ کافکا منتشر شد.
--------
صبح آرام و سردی بود. نور ضعیفی از میان پرده‌های کهنه و سنگین به اتاق نفوذ می‌کرد، اما این نور، نه نویدبخش آغاز یک روز تازه، که یادآور غباری بود که در همه جای اتاق نشسته بود. اتاقی تنگ و تاریک که هر گوشه‌اش بوی کهنگی و فراموشی می‌داد. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود، سکوتی که نه از آرامش، بلکه از سنگینی زمان و رخوت زندگی برمی‌خاست. در این اتاق کوچک، تنهایی و فرسودگی به وضوح نفس می‌کشیدند، در هر تار و پود دیوارها و در هر صدایی که از بیرون به گوش می‌رسید، اما هیچ حسی را بیدار نمی‌کرد.

بدن روی تخت، مدتی است که دیگر هیچ شباهتی به چیزی آشنا ندارد. هر حرکت ساده، مثل پیچ و تاب خوردن روی شکم، به جنگی بی‌پایان تبدیل شده است. انگشتان نازک و ضعیف از فرمان می‌افتند، انگار که دیگر جایی برای اراده باقی نمانده باشد. در چنین حالتی، عادت کردن به این جسم بیگانه تنها راه نجات است. تن، گویی جسمی ناخواسته، سرد و زبر، که حتی خودش هم نمی‌داند چگونه به اینجا رسیده است.

بیرون از این اتاق، زندگی بی‌وقفه جریان دارد. صدای قدم‌ها در راهرو، گفت‌وگوهای کوتاه و بی‌اهمیت، کشیدن صندلی‌ها، و سروصدای غذا خوردن در اتاق‌های دیگر؛ همه این صداها پژواکی از روزهای عادی‌اند، روزهایی که زمانی متعلق به او هم بودند. اما حالا، حتی صداها هم بیگانه‌اند. گویی زندگی در بیرون از این چهار دیواری، به جهان دیگری تعلق دارد، جایی که او دیگر هیچ بخشی از آن نیست. روزگاری بود که این صداها معنایی داشتند، اما اکنون هر گامی که از راهرو شنیده می‌شود، ضربه‌ای است بر زنجیرهایی که او را به این اتاق و به این وضعیت غریب بسته است.

زمانی نه چندان دور، او یکی از اجزای کلیدی این خانه بود. مسئولیت‌ها و وظایفش ستون اصلی زندگی خانواده بود. اما اکنون، با از دست دادن توان و کارایی‌اش، به چیزی تبدیل شده که تنها به چشم باری اضافی دیده می‌شود. حس ناامیدی و بیگانگی به آهستگی در او رشد کرده است، تا جایی که دیگر حتی خود را هم به سختی می‌شناسد. وقتی به خود نگاه می‌کند، دیگر هیچ نشانی از آنچه که بود باقی نمانده است. او به یک سایه تبدیل شده، به یک جسم خالی، نه زنده، نه مرده؛ چیزی میان این دو.

از پشت پنجره، نور خورشید کمرنگ و غبارآلودی به درون سرک می‌کشد، اما هیچ امیدی در آن نیست. حتی هوای تازه بیرون هم دیگر هیچ معنایی ندارد. دنیا خارج از این اتاق، زندگی بیرونی که زمانی در آن می‌دوید، می‌خندید، و احساس می‌کرد، اکنون به یک خاطره دور و محو بدل شده است. او دیگر نه به این دنیا تعلق دارد و نه به دنیای درون. به نظر می‌رسد میان دو جهان سرگردان است؛ جهانی که دیگر نمی‌خواهدش و جهانی که جایی برای او ندارد.

در آیینه‌ای که زمانی چهره‌اش را نشان می‌داد، اکنون بازتاب یک موجود ناشناس دیده می‌شود؛ موجودی که حتی خودش هم دیگر نمی‌داند کیست. دیگر نه احساسات گذشته، نه آرزوهای دیرین، و نه حتی خاطراتی که او را به زندگی‌اش متصل می‌کردند، چیزی برایش باقی نگذاشته‌اند. همه چیز محو شده است، مانند غباری که به آرامی روی همه چیز می‌نشیند و هر آنچه که بود را از بین می‌برد.

خانواده در اتاق‌های مجاور مشغول زندگی هستند؛ اما زندگی آن‌ها، زندگی او نیست. صدای حرف‌ها و خنده‌های دوردست‌شان مانند پژواکی است از جهانی که برای او قابل دسترس نیست. آیا آن‌ها می‌دانند که او هنوز اینجاست؟ یا شاید او هم مانند اشیای بی‌روح خانه، تبدیل به چیزی شده که به‌تدریج ناپدید می‌شود و فراموش می‌گردد.

اما شاید این تغییر نه در جسم، بلکه در ذهن او رخ داده است. شاید این جسم بیگانه تنها نمادی از چیزی عمیق‌تر است؛ فروپاشی تدریجی روان، که سال‌ها به‌آرامی و بی‌صدا در او رخ داده است. گویی او مدت‌ها پیش از اینکه جسمش چنین دگرگون شود، از درون به تدریج به موجودی بیگانه و نادیده تبدیل شده بود. شاید هر کس در برهه‌ای از زندگی خود، احساس کرده باشد که دیگر به خود و به دنیا تعلق ندارد. این حس بیگانگی به‌آرامی آدمی را می‌بلعد، بدون اینکه حتی خود بداند.

شاید این قفس، این سلول کوچک و تاریک که در آن زندانی شده، نمادی از درونی‌ترین ترس‌هایش باشد؛ ترس از نادیده گرفته‌شدن، از فراموش‌شدن. اما آیا فرار از این زندان ممکن است؟ آیا می‌توان بار دیگر به زندگی بازگشت، به آنچه که روزگاری بود؟

در سکوت عمیق اتاق، تنها یک پرسش باقی می‌ماند: آیا او هنوز زنده است، یا این زندگی چیزی جز سایه‌ای از گذشته نیست که به‌آرامی در تاریکی محو می‌شود؟
      
12

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.