یادداشت‌های zahrakhalaji (14)

zahrakhalaji

zahrakhalaji

2 روز پیش

           این کتاب، پر از داستان های والد و کودک است که در پس کلیشه هایی که  ما از والدین داریم ناگفته مانده است ....
متیو ازدواج والدین خود را ازدواج دو کودک مینامد به این معنا که انها بلوغ عاطفی کافی برای ازدواج را نداشته اند و وقتی این ازدواج به طلاق ختم میشه ، کودکی در این میان بوده است  که دنبال منبعِ عشق میگشته اما  پیدا نمیکرده، از طرف پدر طرد شده بوده و برای اینکه مادر او را طرد نکند انواع مکانیسم ها را به کار میگیرد 
پسر خوب بودن ، بی دردسر بودن و بامزه بودن ...‌یه بامزه ی دردناک
و همین ایده ی دردناک باعث میشه تمام عمر احساس کنه به اندازه کافی، کافی نیست  همه مکانیسم های پیچیده رو به کار میگیره که خودش نباشه ...
 و این "کودک بدون همراه " بودن است که سناریو های بقیه زندگی متیو را میسازد .
همه ی حفره های خالی درونش رو سعی میکنه با دراگ و الکل پر کنه و یهو به خودش میاد و میبینه، دیگه این کار برای لذت نیست بلکه از سر عادته و معتاد شده 
در نهایت فکر میکنه شهرت میتونه اون حفره ی خالی درونش رو پر کنه ...
  هنرپیشه یکی از پربیننده های ترین سریال های تلویزیونی 
"فرندز"  میشه و  عاشق تک تک لحظه های که در جریان فرندز اتفاق می افته 
اما  همچنان درگیر  اعتیاده و شهرت انگار فقط تنها تر از قبلش کرده  
پدر و مادر های گرام : 
اگه اون  تایید اولیه  و اون دلبستگی  ایمن در سال های ابتدایی زندگی شکل نگیره، میتونه لحظه ای رو در زندگی فرزندتون  خلق کنه که به خودش میاید  ومیبیند  دارد با  "جولیا رابرتس"  بهم میزند چون خودش رو کافی نمیبیند در حالی که هنرپیشه موفق ترین سریال تلویزیونی  است....
بقیه روزای زندگیش در حسرت  رابطه ای هست که قبلا بهترین هاش رو داشته و بهم زده ..
لحظه هایی رو  در زندگی فرزندتون خلق میکنه که روزانه پنجاه و پنج قرص مخدر مصرف میکنه و زندگی او خلاصه شده تو سیکل های اعتیاد و پاکی و رنج سم زدایی و بازپروری ....
 پس عشق غیرمشروط خط اول والدگری است . "
و درنهایت راه خروج از هر رنجی از میان ان میگذره ...
دوست داشتن خود و بخشیدن والدین و .... پاکی و سبکی به متیو میده که  همه عمر ارزوش رو داشته ....
 


        

29

zahrakhalaji

zahrakhalaji

1404/2/17

          داستان ها  مثل پرگار هستن  و ما رو از دوتا نقطه متفاوت بهم وصل میکنن...
مثلا میتونن  تو رو در حالی که  در پناه  پنجره نشستی و  از نیسمِ ملایم و خنک که بوی بارون و خاک نم زده رو پخش وجودت کرده،  لذت میبری، وصل کنه به اردگاه جنین، به عشق آدم ها به سرزمینی که ازش رونده شدن و غم ابدیشون  ....

داستانا،  دست ِ قلب نابینا ی تو رو میگیرن و مثل یه راهنمایی با حوصله از  کوچه های پس کوچه های  رنج ِ اردوگاهِ صبرا و شتیلایِ بیروت، توی یه شب پرستاره، میبرنت کنار دریای مدیترانه و برات از عشق میگن ....

داستانا، غم و درد  و رنج آدم ها  روبهتر درک میکنن به خاطر همینه که بهتر تعریفش میکنن، اونقدر خوب که تو به خودت میای میبنی اوه صورتت از غم خیس شده و قلبت سنگین

و خب داستانی  که از سال هایِ ابدی جنگ میگه ، مدام از  ازدست دادن ها میگه ...
از دست دادن خونه ، از دست دادن سرزمین  ، از دست دادن خانواده ، از دست دادن هویت ، از دست دادن عزیزانت و..‌‌.....و تو به خودت میایی میبینی شدی "امل"  دندوناتو روی هم فشار میدی و کف دستت رو مشت میکنی ...
"شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند 
شیشه دل چو بشکنی، سود نداردت رفو"
این داستان برای مااز چیزی تعریف میکنه که حداقل الان دیگ باهاش آشناییم 
"ا ز۱۸ سپتامبر  ۱۹۸۲ میگه از حمله به اردگاه و قتل عام زن ها و بچه های بی سلاحی که مصداق جنایت جنگیه و تیتر خبر هایی که میزنه ما فقط به دنبال نظامی هاییم... و حتی از قبل ترش از ۱۹۴۸ 
از جناز هایی که در  زیر سایه ی بی اعتنایی دنیا می پوسن 
از بیمارستانی میگه که پر شده بوده از پرچم های صلیب سرخ اما در جا با خاک یکسان میشه ..... 
 و همه این ها چند سال بعد  تو ۲۰۲4 تکرار میشه اینبار  مادری همینگوی وار  این داستان رو  ادامه میده 
" یک امید کوچک بود، این چیزی بود که دکتر درباره ی کودک زخمی ام به من گفت : رفتم و برگشتم ، پسرم را پیدا نکردم ، دکتر و بیمارستان راهم پیدا نکردم "  یاد  این جمله از "پس از بیست سال" میافتم " این تاریخ نیست که تکرار میشه، این  مردمان تاریخی اند که تکراری هستن " 
و در نهایت صدا و شعر و لهجه ی عربی محمود درویش که میگه 
و دم و دم ودم ...
خون و خون خون 
این سرزمین کوچکتر از خون فرزندان خویش است ...‌




        

8

zahrakhalaji

zahrakhalaji

1403/6/15

          فکر میکنم هر وقت رشته ی زندگی از دست رفت باید از مرگ خواند....
مرگ، ارزشمندی لحظه های زندگی رو یاد آور میشه.‌.‌‌
کسانی که برای مدتی  زیر سایه مرگ زندگی کردن، طعم رهایی از زنجیر های خودخواسته روچشیدن ، و طعم گس ِ از دست رفتن زمان و پوچ بودن معنی آینده؛ به همین خاطر طور دیگری از کنار ِلحظه هاشون گذشتن و  سعی کردن دست داز کنند و ان لحظه را در آغوش کشند و اما افسوس که دستشان نمی رسیده ....

این کتاب روایت مرگه و چیزی که باعث میشه به پهنای صورت با کتاب گریه کنی اینکه:  کسی  داره از مرگ می نویسه که شیفته ی زندگیه.‌‌

حمید رضا صدر ،کسی که از خوردن یه فنجان چای لذت میبرده یهو به خودش میاد و میبنه دیگه از تماشای غروب آفتاب روی سطح دریا  که یه تصویر کارت پستالی زیبا ساخته و همه رو مجذوب خودش کرده  لذت نمیبره ....   
سوزش و بی حسی پاهاش  که یکی ازعوارض مصرف داروهای شیمی درمانی هست ، مانع این میشه که لذتش رو ببره ...
توی جمع دوستاش وقتی همه دارن از برنامه هاشون برای آینده حرف میزنن اون ساکته چون بیماری ، تصور زمان آینده رو ازش گرفته  ...
تو اوج بیماریش ارزو میکنه یه بار دیگ  پارک قیطریه رو قدم بزنه...
تو اوج بیماریش ، مبارزه برای زندگی رو ارزشمند میدونه ... 
خلاصه اینکه حواست هست به لحظه های زندگیت؟؟؟؟


        

24

zahrakhalaji

zahrakhalaji

1403/4/30

          اینکه صرفا تصویری از خانه های ویرانِ  بعد از جنگ ببینی  با اینکه رو در روی  احساسات ساکنین این ویرانه  قرار بگیری و با شادی و غم ها ، سختی ها و محدودیت ها با همه تلاش ها و زحماتشان ، با همه عشق و امید و خاطره هایشان همراه شوی ، فرق داد ...بسیار فرق دارد 
دیگر این ویرانه مشتی خاک و اجر نیست ، روح دارد.
علقه و اتصال به وجود میاید ....
دیگر اینجا صرفا خانه یا شهر ویران شده نیست ، جان پناه است ...
و این اعجاز کلمات است ، این اعجاز داستان هاست...
. از این رو خواندن دا دردناک است ‌‌‌‌.....
دا مستقیم و بی پرده از حس و تجربه مردم در زمانه جنگ می گوید 
اینکه سعی می کنی محکم باشی اما از درون فرو ریخته ای ..... 
 و یکی از دردناک ترین بخش کتاب برای من ، بازگشت خانواده و دیدارِ دوباره ی ِخرمشهر ِبعد از آزادی است ....
همه ان زیبایی ها و خاطره ها مورد هجوم خمپاره ها  قرار گرفته بود آوار سر تمام کسانی شده بود که به آن شهر عشق داشتند و حالا با مشتی خاک رو به رو میشدند ، خاکی که عزیزانشان را در آن دفن کرده بودند ....

ما  اما دوباره ساختیم ... 


        

8

          من از نسخه ی صوتی این کتاب استفاده کردم، چیزی که مسیر یک ساعته و نیمه  از دانشگاه تا خونه رو کوتاه و  تحمل پذیر میکرد و حتی گاهی دلچسپ ،شنیدن  این کتاب  بود ......

سفر کردن به سرزمین خیال ما رو از زندگی نجات میده ، رویا ها پناهگاه آدمی در شرایط سخته ....

مثل وقتی که آنی شرلی  جای کمبود هاش رو با رویا هاش پر میکرد و از سختی واقعیت و رنج زندگی می کاست....

این سفر های گاه و بی گاه " آنه" به  خیالاتش من رو یاد فیلم پیانیست می اندازه .....وقتی رنج و درد به اوج خودش می رسه دست های پیانیست ِقصه میلغزه  رو  کلاویه های پیانویی که نیست و نوایی زندگی بخش، از نُت هایی که وجود ندارن  بر میخیزند و زمان رو متوقف میکنن 
و این میشه جان پناهِ پیانیست در اوج ِ رنجِ زندگی ...

و " آنه " رنجی رو که با خیالبافی تحمل میکرده رو  آروم آروم یاد میگیره چه طور بپذیره و با واقعیت موجود کنار بیاد ....

به قول نادر جان ابراهیمی : کمی زیستن در رویا به خاطر انطباق دادن زندگی با رویا ، گناه نیست آنچه اشتباه محض است فرو رفتن در رویاست و برنیامدن ؛ و در مه مصنوعی غرق شدن " 

و نکته دیگه ی کتاب ،  ارتباطی بود که " آنه " با طبیعت اطرافش داشت 
اینکه آدمی بتونه به شکوفه ی سیب و رنگ آسمون  توجه کنه و لذت ببره از دیدنش ، موهبتیِ ارامش بخش توی  زندگی است .... 
 



        

5