یادداشتهای پگاه اختردانش (10) پگاه اختردانش 2 روز پیش سرزمین مقدس: سفری به فلسطین گی دولیل 4.0 79 کتاب بامزه ای بود. نه تحلیل سیاسی خاصی داشت، نه چندان کسی و موضعی رو نقد میکرد. همین بیطرفی افراطیش هم یه جاهایی برای من اعصابخورد کن بود و برای همین یه ستاره کم کردم =) اما در کل تصویر جالبی از زندگی روزمره وسط اینهمه تنش و درگیری، برای هر دو طرف دعوا و حتی برای خارجی های مسافر و اون بیشمار پیرو مذهب و قوم متنوع بومی منطقه(یهودی های بومی فلسطین، فرقه های مختلف مسیحی و …) میده. 0 4 پگاه اختردانش 7 روز پیش حق دارم فرهنگ داشته باشم آلن سر 5.0 1 امروز توی باغ کتاب رفتم بخش کتاب های کودک و برای وقت گذرانی چند تا کتاب کودک ورق زدم. ایده ای نداشتم همچین دنیای دوست داشتنی و پر از رنگی دارن. عاشق اینیکی شدم :) 0 6 پگاه اختردانش 1404/4/13 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 98 آنها در کوی دوست منزل گرفتهاند و اینچنین از زمان و مکان و جبر و اختیار، گذشتهاند. این باد نیست که بر آنان میوزد، آنها هستند که بر باد میوزند! راهی که آن قافلهی عشق پای در آن نهاد، راه تاریخ است. و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر میخیزد؛ و اگر نه، این راحلان قافلهی عشق، بعد از هزار و چند سال، به کدام دعوت است که پاسخ گفته اند؟ الرحیل! الرحیل! اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را. از طاقچه گوش دادم، سه ساعت و سی و پنج دقیقه سلوک بود. 0 1 پگاه اختردانش 1404/4/9 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 3.6 2 خب بالاخره تموم شد! اول از همه که فکر میکنم از این کتاباییه که باید توی چهل سالگی خوند، و از اون کتاباییه که اگر انقدر طولانی نبود دوست داشتم به محض تموم کردنش دوباره بخونم. بخش ابتدایی داستان، روزمرگی(میتونید بخونید روزمَرْگی!) های ذهنی یک سرباز ضد جنگ ایام جنگ جهانی اول، خیلی برای من ملموس بود. تنهایی و انزجار و خستگی شخصیت اصلی رو درک میکردم و فهم چرایی کنش های عجیبش دور نبود برام. شبیه غریبه ای بود که دلم میخواست بشناسمش. از یک جایی به بعد اما، شاید به خاطر طولانی بودن داستان و شناختنِ بیشتر این غریبه، نسبت به شخصیت اصلی(فردینان) احساس همسفری رو داشتم که از تحمل کردن طولانی مدتش خسته شدم و دلم میخواد ازش فرار کنم. صفحه های پایانی هم که تقریبا ازش متنفر بودم =) این نفرت شدید فردینان از عالم انسانها، احتمالا به سبب تجربههای همه تلخ! و این حجم از لذتگرایی پوچی که دنبالش بود و تقریبا غایت تمام سفر هاش رو رسیدن به این میدید-و پیداش نمیکرد-، و کلا این بیهدفی و سرگردانیش در زندگی برام آزاردهنده شده بود. از یک جایی به بعد، نظریاتش درباره انسان و دنیا برام چیزی بیشتر از غر غر های تکراری یه آدم شکست خورده فاسد و بی اخلاق نبود. هر چند اینو هم بگم، یک صراحت و رکگویی پررنگی نسبت به واقعیتِ شرِ اجتماع انسانی داشت که از شدت بیپردگی، همزمان آزاردهنده و جذاب بود. در نهایت هم اسم کتاب به همین موضوع اشاره داشت. حکایتِ سفرهای متعدد مردی که به دنبال نهایتِ سیاهی شب میگرده و آخرش هم خودش رو «ساکن انتهای شب» معرفی میکنه. انتهای شب، انتهای سیاهی و پوچی بود. اصلی ترین مشکلم، ناقص بودن جهانبینی فردینان بود. احساس میکردم که از عمد چشمش رو به هر خیر و نیکی ای بسته و حتی یه جاهایی فکر میکردم احتمالا وقایع زندگیش رو توهم زده و همچین چیزهایی نبوده. در کل پیدا کردن مرز بین خواب و بیداری فردینان و مرز بین خیالپردازی های اغراقآمیزش با واقعیت گم بود. واقعیتِ زندگی رو در ذهنش میساخت و بعد خیالپردازی های ذهنیش رو باور میکرد و بعد هم توشون غرق میشد. شاید هم آخرش سیاهیِ شب رو در اعماق مغز خودش پیدا کرد. به نظر من که اینجوری رسید. مسئله دیگهای که برام وجود داشت، حضور زن ها در زندگی فردینان بود. شاید اگر مادر بهتری داشت انقدر جهانش سیاه نبود. معدود احساسات شاد فردینان نسبت به دنیا، محدود میشد به حضور گاه و بیگاه زنها در زندگیش. هر چند اونها هم ناپایدار بودن. در نهایت هم اینکه دوست داشتم یه نقد روانکاوانه از کتاب پیدا کنم! 0 6 پگاه اختردانش 1404/3/26 ندبه [نمایشنامه] بهرام بیضایی 4.4 10 «گریه چه درمان میکند؟جان به تن زینب که میدهد؟ برای خودتان گریه کنید که ماندهاید؛ که زندهاید؛ که میزایید؛ اینهمه شر! اینهمه بیصفتی! قاتلان را شما زاییدید! زورگویان را شما زاییدید! بیدرد مردمان را شما زاییدید! شما بیدلان! گریستن تا کی؟ گریه قحطی را برانداخت؟ گریه برای ما نان شد؟ گریه طاعون و مشمشه را درمان کرد؟ داد از قدارهبند و باجگیر و مفتخور! داد از شحنه و محتسب! از قشونی و عسکر! از مستبد و مشروطه چی!» بیضایی هربار شگفتانگیزه. برای بار دوم خوندم ندبه رو، باز هم باید بخونم. شخصیتها و روند داستان یاد پردهخانه میندازتم. 0 4 پگاه اختردانش 1404/3/15 زان تشنگان: بیست و چهار روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم محمد ملاعباسی 3.9 25 به یاد موندنی بود، با لحظات کودکی و بزرگسالی و عزا و شادی و اندوه آدمهاش زندگی کردم. به طور خاص هم با جستار دوم، سهمِ گهواره. 0 8 پگاه اختردانش 1404/2/21 تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال 3.3 3 «سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطلهام و این داستان عاشقانه من است.» کتاب با این جمله شروع شد و من تا صفحهآخر، متوجه حجم شدید «عاشقانه» بودن داستان این مرد و کاغذ باطلههاش نشدم، تا وقتی که یکهو متوجه شدم که جمله ابتدایی کتاب، از کدوم «داستان عاشقانه» حرف میزد. (البته که ده صفحه آخر رو با یک مقدار خیلی زیادی اشک ورق زدم و انقدر گریه کردم دقیقا نفهمیدم چی خوندم!) داستانِ سرگذشت یک پیرمرد «کاغذباطله و کتاب-خمیر کن» دائم الخمر، که در سرگشتگیها و هیاهوهای زندگی روزمره مردم زیر سیطره یک جامعه سوسیالیستی، برای خودش یک زیرزمین مرطوب و جدا افتاده داره و یک دستگاه پرس هیدرولیکی و دو تن کتاب. و خیالاتی که از پرنده آزادتره و روحی که اگر شما هم بخونید، شاید بتونید مثل من گواهی بدید که یکی از لطیف ترین و بزرگترین ارواح انسانیست. تا حدی من رو یاد شخصیت «مکس» توی استاپ موشن مری و مکس مینداخت. کتاب رو توی دو روز تموم کردم و در طی این ۱۲۰ صفحه، یکی از عمیق ترین و قوی ترین پیوندهای عاطفیم رو با هانتای دوست داشتنی و عجیب و غریب و با «تنهایی پر هیاهو»ش پیدا کردم.. هرچند از اون دسته از کتابهایی نیست که بتونم به کسی «پیشنهاد» بدم بخونه، اما یکی از موردعلاقه ترینهای خودم شد. 4 32 پگاه اختردانش 1404/1/21 بینوایان (ج۱) جلد 1 ویکتور هوگو 4.6 41 جلد یک بینوایان امروز، ۲۱ فروردین ۴۰۴، ساعت ۴ و ۳۰ دقیقه، تموم شد. در یک کلام؟ شکوهمند بود. بیش از همه، از عظمت فهم ویکتور هوگو در «چیستی انسان» متحیر بودم. واژه ای که به ذهنم میرسه از توصیفش، احتمالا چیزی باشه شبیه به «اقیانوس». 0 13 پگاه اختردانش 1403/12/24 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 228 خیلی عجیب بود. 0 8 پگاه اختردانش 1403/11/25 کورسرخی: روایتی از جان و جنگ عالیه عطایی 4.0 64 در یک کلاس جغرافیای انسانی صمیمانه آخرین روز سال تحصیلی پیش از عید، در بحث مهاجرت های اجباری بود که معلم این کتاب رو بهمون پیشنهاد کرد و بخشی ازش رو خوند. انقدر جذب همون تیکه شدم که همون روز خریدمش و روز بعد شروع و تمومش کردم. کتاب بیش از غمگین بودن برای من درگیر کننده بود و اثری گذاشت که از بین رونده نیست. در یکی از پارگراف های کتاب، نویسنده از تفریح دختران افغانستان در کودکی حرف میزنه. «خانه بافی» با قلاب و نخ های کاموا خانه میبافتند و گاهی این خانه ها به سر قلاب گیر میکرد و شکافته میشد. این پررنگ ترین تصویر به جا مانده در ذهنم از کتابه، با این جمله ی پایانیش که: « و ما باز، بی خانه میشدیم.» 0 5