یادداشت پگاه :)
1403/11/25
در یک کلاس جغرافیای انسانی صمیمانه آخرین روز سال تحصیلی پیش از عید، در بحث مهاجرت های اجباری بود که معلم این کتاب رو بهمون پیشنهاد کرد و بخشی ازش رو خوند. انقدر جذب همون تیکه شدم که همون روز خریدمش و روز بعد شروع و تمومش کردم. کتاب بیش از غمگین بودن برای من درگیر کننده بود و اثری گذاشت که از بین رونده نیست. در یکی از پارگراف های کتاب، نویسنده از تفریح دختران افغانستان در کودکی حرف میزنه. «خانه بافی» با قلاب و نخ های کاموا خانه میبافتند و گاهی این خانه ها به سر قلاب گیر میکرد و شکافته میشد. این پررنگ ترین تصویر به جا مانده در ذهنم از کتابه، با این جمله ی پایانیش که: « و ما باز، بی خانه میشدیم.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.