یادداشت‌های آتنا ثنائی فرد (56)

            چقدر کتاب شیرینی بود... :)
آن بوگل توی این کتاب به موارد خیلی خاصی پرداخته که فقط کتاب‌خون‌ها درکش می‌کنن.
زبان صمیمی و روراستش کاملاً به دل می‌نشینه.
خیلی جاها احساساتی که می‌گفت رو خودم تجربه کرده بودم و حسابی از خوندنش لذت بردم.
 
راجع‌به نویسنده‌ی کتاب: آن بوگل سازنده‌ی وبلاگ «Modern Mrs Darcy» و پادکست «What Should I Read Next?»ئه؛ و خودش رو یک دلال ادبی می‌دونه؛ دلال ادبی کسیه که اثر ادبی مناسب هر شخص رو با توجه به شخصیتش پیدا می‌کنه :)
*دلالی ادبی: literary matchmaking
‌
مطالب کتاب به‌نظرم اصلاً سطحی و تکراری نبود و از عمق خوبی برخوردار بود. در واقع، شاید به مطالبی پرداخته که خودتون بارها تجربه‌ش کردید اما هیچ‌وقت دقیق بهش فکر نکردید. یا این‌که نمی‌دونستید که بقیه‌ی کتاب‌خون‌ها هم همین تجربیات  رو دارن.

بعضی از سرفصل‌های کتاب:
-به گناهان ادبی‌ات اعتراف کن (گناه ادبی: نخوندن آثار بزرگ ادبیات جهان!)
-چگونه قفسه‌ی کتاب‌ها را سازمان‌دهی کنیم
-دردسرهای کرم کتاب بودن
-یک روز در نقش کتاب‌فروش
-کتاب‌هایی که خودشان به سراغ‌تان می‌آیند
-بلوغ یک کتاب‌خوان
و...
‌‌
و راستی، دیزاین کتاب هم خیلی جالبه.
یک کتابِ کوچولو روی جلد کتاب طراحی کرده‌ن که داخلش عکس کتابخونه‌های شخصی نویسنده‌های معروف رو داره.
‌
خلاصه این‌که، به عاشقان و دوستداران کتاب پیشنهادش می‌کنم :)
          
            از معدود داستان‌هایی که غافلگیری‌هاش به‌نظرم منطقی اومد! :)
خوشم اومد واقعاً. از اون داستان‌هاییه که وقتی تموم می‌شه، متوجه می‌شید نویسنده از همون صفحه‌ی اول می‌دونسته قراره داستان رو چطور پیش ببره...
‌
داستان عمدتاً از‌ طریق یک‌سری نامه‌های یک‌طرفه نقل می‌شه، کمی فضای معمایی و اسرارآمیز داره، و ایده‌ی اصلی داستان نسبتاً ایده‌ی بکر و عجیبی محسوب می‌شه! (که چیزی در موردش نگم بهتره؛ اما خیلی کُلی بخوام بگم، بیشتر به موضوع «مادری» مرتبط می‌شه و مثل خیلی از داستان‌های دیگه، توی حال‌وهوای جنگ جهانی دوم رخ می‌ده.)
 
یک ویژگی جالب کتاب این بود که یک ماجرای واحد، از دیدگاه تقریباً سه یا حتی چهار نفر مختلف نقل می‌شد و هر بار که راوی تغییر می‌کرد، بعضی از گره‌های داستان حل می‌شدن و می‌تونستیم شخصیت‌ها رو عمیق‌تر درک کنیم.
‌
داستان کشش خیلی خوبی داشت و از نیمه‌ی دوم به بعد نتونستم زمین بذارمش. نویسنده قلم توانمندی داره و تسلطش به داستان رو به خوبی می‌تونید احساس کنید. 
‌
و همچنین، این کتاب پُره از جملات و پاراگراف‌هایی که دل‌تون می‌خواد هایلایت‌شون کنید یا توی یک دفترچه بنویسیدشون. 

و خب... از اون داستان‌هاییه که آرزو می‌کنم یک‌روز دوباره بخونم‌شون... :)
‌
پی‌نوشت: خودم هم مطمئن نیستم چرا نیم‌ستاره کم کردم! اگه می‌شد، احتمالاً یک‌چهارمِ ستاره کم می‌کردم. شاید چون... کتابِ خیلی خیلی خوبی بود؛ ولی عالی نبود.
          
            کتاب خوبی بود. 
دونستن در مورد جزئیات زندگیِ یک نوجوان با معلولیت‌های چندگانه‌ی جسمی، تجربه‌ی متفاوتی بود. ملودی یک دختر ۱۱ ساله‌ست که تمام عمرش روی ویلچر بوده و برای کوچک‌ترین کارهاش، به کمک دیگران نیاز داشته؛ و بدتر از همه این‌که هیچ‌وقت نتونسته حتی یک کلمه حرف بزنه. با این وجود، اون به طرز چشم‌گیری باهوشه... ولی انگار درون ذهنش گیر افتاده، چون نمی‌تونه با دیگران ارتباط برقرار کنه و از درونیاتش حرف‌ بزنه!
‌
موضوع داستان به نظر خیلی جالب می‌رسید، بااین‌حال روند داستان اون‌طور نبود که انتظارش رو داشتم. از یک جایی به بعد، کلیت داستان صرفاً شبیه یک داستان نوجوانانه‌ی معمولی به‌نظر می‌رسید و از جذابیت اولیه‌ش فاصله گرفت. همچنین، از همون ابتدا احساس می‌کردم که نمی‌تونم به‌طور کامل شخصیت ملودی رو درک کنم. نویسنده توضیح داده که می‌خواسته از ملودی یک شخصیتِ مستقل بسازه، طوری که دلِ خواننده به حالش نسوزه؛ ولی خب به‌نظرم این نوع شخصیت‌پردازی باعث می‌شد که خواننده نتونه خیلی از نظر احساسی به ملودی نزدیک بشه.

اگه مسائل مربوط به کودکان و نوجوانان با نیازهای ویژه براتون جالب هستن، پیشنهاد می‌کنم این کتاب رو بخونید.✨
          
            واقعاً ناراحتم که دارم به این کتاب امتیاز ۳ می‌دم. :(
‌
نیمه‌ی اول کتاب رو خیلی دوست داشتم؛ هیجان‌زده شده بودم و همه‌ش رو یک نفس خوندم. به خاطر فضاسازیش، شخصیت‌پردازیش، کشش و تعلیقش. حتی نثر داستان خیلی قوی بود و استعاره‌ها و تشبیهات قشنگی لابه‌لای نوشته‌ها پیدا می‌شد.
‌‌
 اما نیمه‌ی دوم... خب، نیمه‌ی دوم همه‌چیز تغییر کرد و فانتزی‌تر شد. و نثر هم سبک شد. شخصیت‌پردازی ضعیف‌تر و سطحی‌تر شد. و انگار با حجم زیادی از اطلاعات بمباران شدم. با توجه به نیمه‌ی اول داستان، نیمه‌ی دومش از نظر من ضعیف‌تر بود و طول کشید تا بخونمش. اما این فقط نظر شخصی منه و ممکنه اتفاقاً برای یه نفر نیمه‌ی اول کسل‌کننده به نظر بیاد و نیمه‌ی دوم رو بیشتر دوست داشته باشه.
‌
در کل، کتاب جالبی بود. این‌که داستان یه حال‌وهوای عربی داشت (اسامی عربی، ویژگی‌های ظاهری و فرهنگی مردم عرب و...) رو دوست داشتم. متفاوت بود. داستان پیچیدگی‌ها و ظرایف زیادی داشت و باید با دقت خونده بشه. شاید این‌که تابه‌حال خیلی تجربه‌ی خوندن ژانر فانتزی نداشتم، مؤثر بود و باعث شد که اون‌طور که باید از بخش‌های فانتزی‌ترش لذت نبرم. اما برای فانتزی‌خون‌ها باید خیلی جذاب‌تر باشه~
          
            اگه به این کتاب نباید ۵ داد، پس به چه کتابی باید ۵ داد؟
‌
خب... من واقعاً حیرت‌زده شدم.  اولش که شروع کردم، فکر نمی‌کردم به اندازه‌ی جلد اول جذاب باشه. اما... اما... خیلی بهتر بود. من بیشتر از جلد اول، از خوندنش لذت بردم. شیفته‌ی روایت و نگارش نویسنده شدم. صحنه‌پردازی‌های هنرمندانه‌ش.‌ فضاسازی‌هایی که هر وقت یاد این کتاب بیفتم، به یاد خواهم آورد. فضاسازی‌های مخوف و هولناکی که بارها باعث شد نفسم در سینه حبس بشه. هنرمندانه بود. جزئیات داستان، شخصیت‌پردازی، کشمکش‌هاش، عواطف و احساسات شخصیت‌ها، جملات فلسفی و تأمل‌برانگیزی که لابه‌لای داستان به چشم می‌خورد، توصیفات، درآمیختن تخیل و حقیقت و وهم و واقعیت؛ من این کتاب رو واقعاً دوست داشتم. همراه با ویل هنری ترسیدم، حیرت‌زده شدم و دردش رو احساس کردم. و این داستان واقعاً می‌تونه مخاطب رو به وحشت بندازه؛ چون صرفاً به توصیفات ظاهری دلهر‌ه‌آور متکی نیست. این وحشت، از جنس دیگه‌ایه. وحشتی از جنس سؤال‌های بی‌پاسخی که از ابتدا ذهن بشر رو به خودش مشغول کرده. وحشتی از جنس مرز باریک بین انسانیت و هیولا شدن. وحشتی نشأت‌گرفته از ناشناخته‌های بی‌شمار عالم.
          
            خیلی فکر کردم که چه ریویویی بنویسم. آخه نوشتن ریویو برای این کتاب کار دشواریه. نکته‌ی جذاب کتاب برای من درون‌مایه و محتواش بود و برداشت‌های مختلفی که می‌شد از داستان داشت. اما در نهایت به نظرم رسید که برداشت هر کسی از کتاب می‌تونه کاملاً متفاوت و منحصربه‌فرد باشه. 
‌
   اما جدای از درون‌مایه، آریزونا کتابیه که خیلی خوب نوشته شده. قلم نویسنده پخته‌ست. شما با یک روایت حرفه‌ای و حساب‌شده طرفید. داستان از همون ابتدا سؤال‌هایی رو توی ذهن خواننده به وجود می‌آره که این سؤال‌ها نه اون‌قدر زیاد و پیچیده‌ن که مخاطب رو خسته کنه، و نه اون‌قدر سطحی و قابل‌پیش‌بینی‌ان که انگیزه‌ای برای خوندن به وجود نیاره. من تابه‌حال خیلی کتاب تألیفی و به‌خصوص ژانریِ تألیفی نخونده بودم -به جز یکی، دوتا- اما این کتاب واقعاً به دلم نشست. چون از برخی جنبه‌ها هم‌سطح نمونه‌های خارجی بود و از برخی جنبه‌های دیگه، مثلاً درون‌مایه و محتوا، برتر بود. 
‌
   آریزونا کتابی بود که حتی وقتی خلاصه‌ی پشت جلدش رو خوندم، من رو به فکر فرو برد. موقعی که شروع به خوندنش کردم، تا انتها، تا آخرین جمله‌ی صفحه‌ی آخر کتاب، بیشتر و بیشتر من رو به فکر واداشت. جدایِ از این‌که جذابیت‌های داستانی خاص خودش رو هم داشت و شخصیت‌پردازی، فضاسازی و جزئیات به‌اندازه و خوبی داشت. 
‌

‌
‌از این‌جا به بعدش شاید اسپویل باشه، پس اگه هنوز کتاب رو نخوندید، ترجیحاً ادامه ندید.❌❌❌❌❌
   [و اما در مورد داستان... 
   خب، من وقتی خلاصه‌ی پشت جلد رو خوندم، بلافاصله و ناخودآگاه این‌طور برداشت کردم که زندان استعاره‌ای از دنیای مادی‌ئه. بعد که کتاب رو خوندم، فهمیدم زندان جاییه که آدم‌ها خودشون رو سرگرم چیزهای پوچ می‌کنن تا آزاد شدن (مرگ) رو فراموش کنن. و جاییه که هر کسی، یه سری باورهایی داره که درستی یا غلط باورهاش رو خودش نسنجیده، بلکه از طرف دیگران بهش تحمیل شده. این آدم‌ها زندانی‌ان. ولی آدم‌های آزاد چطور؟ اونا براساس درست و غلطی که خودشون بهش رسیدن و روش فکر کردن، تصمیم می‌گیرن و انتخاب می‌کنن و مسئولیت انتخاب‌هاشون رو می‌پذیرن. اونا برای فراموش کردن مرگ، بیهوده سر خودشون رو گرم نمی‌کنن. زندگی براشون عمیق‌تر و معنادارتر از آدم‌های زندانی‌ئه. 
‌
   من یه جورایی، یه برداشتِ «معنوی» از داستان داشتم. داستان آراد، یک سفر معنوی بود برای درک معانی عمیق‌تر زندگی. توی این سفر، سارا مرشد و راهنمای اون بود. کمکش کرد تا بر ترس‌هاش غلبه کنه. تا باورهای غلطش رو اصلاح کنه. تا شجاعتی رو در آراد به وجود بیاره که هرگز نداشت. تا چیزهای زیادی بهش یاد بده. تا بهش نشون بده که چطور یک انسان آزاد باشه، چطور به «بی‌نهایت» ایمان بیاره. تا درس‌های بزرگی ازش یاد بگیره مثل این‌که هیچ‌وقت، هیچ‌چیز تصادفی نیست. کوچک‌ترین اتفاقات، به نحوی حساب‌شده و باورنکردنی کنار هم قرار می‌گیرن تا اتفاقات بزرگ‌تر و معنادارتری رو رقم بزنن. اتفاقات بزرگی که همه‌شون می‌خوان افراد رو به سمت آزاد شدن هدایت کنن؛ البته اگه چشمی برای دیدن این نشونه‌ها داشته باشن و کمی فکر کنن. سارا به نظر دختری عجیب، دیوونه و غیرعادی می‌آد، اما اون صرفاً متفاوته. سارا ارزش‌های خودش رو داره و دنباله‌روی بقیه نیست. چون دنباله‌روی بقیه بودن، یعنی شریک جرم اون‌ها بودن، یعنی زندانی بودن.
   سیر تحول شخصیتی آراد در طول داستان جذاب بود. تبدیل شدنش از یک زندانیِ معمولی به یک انسان آزادِ خاص...]
‌
‌
   و همین. کاش می‌شد ریویوی کامل‌تری نوشت. و منسجم‌تر. در نهایت می‌تونم بگم که این کتاب رو حتماً پیشنهاد می‌کنم. به اون‌هایی که دنبال تجربه‌های جدیدان، اون‌هایی که دنبال یه کتابی‌ان که به فکر کردن وادارشون کنه، و اون‌هایی که دنبال یه کتاب خوب‌ان. گرچه برای من سبک جدیدی محسوب می‌شد، اما احتمال می‌دم که طیف گسترده‌ای از خواننده‌ها از خوندن این کتاب لذت ببرن.
          
            صادقانه بگم شومنامه اون‌طوری که توقع داشتم نبود.
‌
دو تا داستان اول رو واقعاً دوست داشتم، به‌خصوص داستان دوم. فرم و قالب روایت خیلی جالب بود و از کنار هم چیدن خرده‌روایت‌ها لذت بردم. داستان اول هم نثر خیلی خوب و پخته‌ای داشت و داستانش هم نسبتاً برام جالب بود. توی هر دوتا داستان، نثر و سبک خاص و منحصربه‌فردی رو احساس می‌کردم که نویسنده بهش مسلط بود. توی هر دو داستان هم خیلی جاها با کلمات و جملات بازی شده بود که خیلی دلچسب و حرفه‌ای بود. مثلاً اون‌جایی که می‌گفت: «یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس نبود. ساکت بود. ساکت ساکت.»

‌ولی وقتی به ماه کامل رسیدم، همه‌چیز ناگهان افت کرد. از روایت گرفته تا نثر و داستان و داستان‌پردازی. ماه کامل اصلاً و ابداً قابل مقایسه با دوتا داستان اول نبود و کاش توی این مجموعه قرار نمی‌گرفت. کشش داستان و تعلیقش خوب بود اما به‌جز این، خیلی خیلی ضعیف‌تر از دو داستان قبلی بود.
‌
و اما شکسته‌حصر، طولانی‌ترین داستان شومنامه. مشکل اساسی من با شکسته‌حصر دیالوگ‌هاش بودن. مثلاً این‌جا:
[حنان باخنده گفت: «...»
آنیتا باتعجب پرسید: «...»
هژیر با مسخرگی پقی زد زیر خنده و گفت: «...»
اردوان با ابهام گفت: «...»]
‌
این قیدهای قبل از دیالوگ خیلی اذیت‌کننده بودن. تلاش می‌کردم بهشون توجهی نکنم اما مدام حواسم رو پرت می‌کردن. هرچقدر بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که اگه این قیدها حذف می‌شدن کوچک‌ترین آسیبی به دیالوگ‌ها وارد نمی‌شد و چه بسا خیلی هم بیشتر می‌شد باهاشون ارتباط برقرار کرد.
‌
‌علاوه‌بر این، همین مشکل توی توصیف احساسات شخصیت‌ها هم وجود داشت. مثال‌:
[اردوان با اضطراب چوب می‌انداخت داخل آتش.
اردوان از ترس و سرگیجه روی زمین به زانو افتاد.
اردوان با تعجب و کلافگی متوجه شد...
و...]
‌
کاش به‌جای این قیدها، احساسات و هیجانات به شکل عینی‌تری نشون داده می‌شد. توی رفتارشون، توی حرکات چهره‌شون. کاش همین احساسات و هیجانات توی حرف‌ها و دیالوگ‌هاشون به‌طور پررنگ‌تری نشون داده می‌شد و از قیدها استفاده نمی‌شد.
‌
این مشکل باعث شد که اون‌طور که باید از خوندن این داستان لذت نبرم. اما پایان داستان به‌نظرم جالب بود و چندجا غافلگیر شدم و حتی ترسیدم. می‌تونست با پردازش خیلی بهتری، در سطح دوتا داستان اول کتاب، نوشته بشه و مطمئناً خیلی قوی‌تر می‌شد. آخه ضعف در بیان احساسات و هیجانات شخصیت‌ها باعث شده بود که شخصیت‌پردازی هم ضعیف باشه. چرا؟ چون مثلاً همه‌ی شخصیت‌ها، مثل حنان، اردوان، آنیتا و مریم، هرازگاهی مثلاً تعجب می‌کردن یا می‌ترسیدن یا اضطراب می‌گرفتن. اما چون احساسات‌شون با کلمات مشابهی توصیف می‌شد، هیچ تمایز خاصی نمی‌شد براشون قائل شد و شخصیت‌ها عمق نداشتن. و چون نمی‌شد با شخصیت‌ها چندان ارتباط برقرار کرد، توی ماجراجویی‌هاشون هم کمتر می‌شد باهاشون همراهی کرد یا همراه‌شون ترسید. 
‌
داستان آخر هم مشکل داستان قبلی رو داشت.

به‌نظرم می‌رسه که سه داستان آخر کتاب مدت‌ها قبل از دو داستان اول نوشته شده‌ن. مثلاً شاید ترتیب نوشتن‌شون این‌طوری بوده باشه: ماه کامل، سرگذشت غریب خانواده‌ی قوامی، شکسته‌حصر، نقره‌های دالان جنی‌ها، یادگاری‌های خواستنی آقاجان.
چون از هر لحاظ تفاوت‌شون بارزه و مشخصه که دو داستان اول خیلی پخته‌تر از سایر داستان‌ها هستن.

و با توجه به این موضوع، حدسم اینه که داستان‌های جدیدتر نویسنده هم بیشتر مشابه دوتا داستان اول باشه که امیدوارم در آینده بتونم مشابه‌شون رو بخونم~
‌‌
به همه‌ی داستان‌ها جداگانه امتیاز دادم و میانگیش ۳ شد.
          
            فانتزی برای اونایی که تابه‌حال فانتزی رو امتحان نکردن: «نقره‌ریس».
‌.
سرزمین پریان، جادو، موجودات افسانه‌ای، پادشاهان و ملکه‌ها؛ داستان‌های فانتزی اغلب ما رو به این فضاها می‌برن.
‌‌
خودم خیلی فانتزی‌خون نیستم. جمعاً سه‌تا کتاب توی این ژانر خوندم که دوتاش از نائومی نوویکه و هر دو رو دوست داشتم: ریشه‌کن و نقره‌ریس.
‌‌
‌‌اما چرا با این‌که طرفدار ژانر فانتزی نیستم، داستان‌های نائومی نوویک رو دوست دارم؟
‌‌.
۱. توصیفات منحصربه‌فرد و فضاسازی قوی: طوری موقعیت‌ها رو توصیف می‌کنه که چندتا حس مختلف رو درگیر می‌کنه نه فقط یک حس خاص. توی نقره‌ریس می‌شه سرمای گزنده‌‌ای رو در تک‌تک صحنه‌های داستان احساس کرد.
‌‌
۲. شخصیت‌ها اغراق‌آمیز نیستن: شخصیت‌های نائومی نوویک آدم‌های معمولی‌‌ان، با ظاهر و خصوصیات اخلاقی و انگیزه‌ها و اهداف معمولی. می‌شه خیلی راحت باهاشون هم‌ذات‌پنداری کرد.
‌‌
۳. پیرنگ قوی: رویدادها براساس روابط علت‌ومعلولی مشخصی رخ می‌دن. جادو در پیرنگ نقش داره، ولی نه طوری که داستان رو غیرمنطقی جلوه بده. 
 
۴. شیوه‌ی روایت: نقره‌ریس سه تا شخصیت اصلی داره. سه تا دختر احتمالاً هفده، هجده ساله: (۱) دختری از خانواده‌ای نزول‌خور، (۲) یک دختر ساده‌ی روستایی و (۳) دختر یک اشراف‌زاده. داستان از زبان هر سه شخصیت روایت می‌شه و علاوه بر این سه شخصیت، راوی‌های متعدد دیگه‌ای هم داره. با این‌حال، هر شخصیتی صدای خودش رو داره و از هم تفکیک‌پذیرن.
‌‌
۵. رمنس باورپذیر: روابط توی داستان، به‌تدریج پیش می‌رن. این‌طور نیست که ناگهان و با یک اتفاق خاص همه‌چیز صدوهشتاد درجه تغییر کنه. همچنین علاقه‌ای که شخصیت‌ها به‌هم پیدا می‌کنن، با احترام آمیخته‌ست و به راحتی و در ابتدای داستان حاصل نمی‌شه. 
‌‌
۶. روند تدریجی: همه‌چیز توی داستان، از وارد شدن شخصیت‌های جدید به داستان تا اتفاق افتادن رویدادها و شکل‌گیری احساسات، همگی طوری پیش می‌رن که خواننده فرصت کافی برای تجزیه و تحلیل‌شون داشته باشه. ولی نه‌طوری که کسل‌کننده باشه لزوماً (البته به‌جز چند فصل پایانی داستان). 
‌
این‌که چرا اسم داستان نقره‌ریسه، برمی‌گرده به شخصیت محوری داستان که می‌تونه نقره رو به طلا تبدیل کنه. این‌که این توانایی صرفاً استعاره‌ست یا یک قدرت جادویی، بماند. 
‌
نقره‌ریس برای من صرفا‌ً یک داستان سرگرم‌کننده نبود. یک تعبیر جدی از واقعیت هم بود. هرچند اعتراف می‌کنم خوندنش نسبتاً طول کشید و یه جاهایی هم حوصله‌سربر شد، اما در کل از خوندنش لذت بردم.
          
            نمی‌شه از یک مجموعه داستان توقع داشت که همه‌ی داستان‌هاش جالب باشن. اما فکر می‌کنم داستان‌های خیلی خوب این مجموعه، داستان‌های ضعیف‌تر رو جبران می‌کردن. 
‌
چند تا از داستان‌ها به قدری خوب بودن که دو یا چند بار خوندم‌شون. فکر می‌کنم برای همه‌ی اون‌هایی که از ژانر وحشت لذت می‌بردن، دست‌کم چند تا داستان رو که خیلی براشون جالب باشه توی این مجموعه پیدا کنن. و این‌که نویسنده‌های داستان‌ها متفاوت بودن هم باعث می‌شد تنوعش زیاد باشه و خسته‌کننده نباشه. 
‌
‌
❌❌❌از این جا به بعد کمی اسپویل داره:
تقریباً تمام داستان‌ها مربوط به دخترهایی بودن که توسط پسر یا مردی یه زمانی مورد اذیت قرار گرفته بودن اما صرفاً قربانیِ ماجرا نبودن. در طول داستان‌ها ممکنه چندین بار دچار تردید بشید که کدوم‌شون دارن غیر انسانی‌تر رفتار می‌کنن؛ دخترها یا پسرها؟ (البته برای همه‌ی داستان‌ها نمی‌شه گفت که این‌طور بود، اما بیشتر داستان‌ها چنین حسی داشتن.)
‌
‌
در کل کتاب جالبی بود و پیشنهادش می‌کنم. به خاطر بعضی داستان‌های خیلی خیلی خوب و هولناکش. :)
          
            خب... در مورد این کتاب واقعاً چی بگم؟
به قدری طولانی بود که احساس می‌کنم یک رمان واحد نخوندم، بلکه دست‌کم چهارتا رمان خونده‌م که امتیاز و نظرم نسبت به هرکدوم‌شون کاملاً متفاوته...
‌
شاید بشه گفت حتی تا صفحه‌ی ۶۰۰ احساس می‌کردم احتمالاً ارزشش رو نداشت که این همه وقت برای خوندنش بذارم؛ اما از صفحه‌ی ۶۰۰ به بعد... همه‌چیز تغییر کرد. کل داستان به نوعی معنای دیگه‌ای پیدا کرد. و حتی من رو به گریه انداخت!
‌
اما تا قبل از صفحه‌ی ۶۰۰، سایه‌ی باد برای من یک رمان پرکشش ولی معمولی بود که نویسنده‌ش تمام تلاشش رو می‌کرد تا داستانش رو برای خواننده‌هاش جذاب نگه داره. و خیلی جاها روابط علت‌ومعلولی با هم جفت‌وجور نمی‌شدن و غیرمنطقی به نظر می‌رسیدن (البته به‌نظرم هنوز هم این ایراد بهش وارده.)
‌
یه جاهایی حوصله‌م رو سر بُرد... یه جاهایی حس می‌کردم داستان داره زیادی کش پیدا می‌کنه. یه جاهایی حس می‌کردم که نویسنده داره با تعلیق‌های دروغین فریبم می‌ده.

اما در نهایت، پایان داستان همه‌چیز رو تغییر داد و الان احساس می‌کنم کاملاً ارزشش رو داشت که تا آخرین صفحه به خوندنش ادامه بدم و معماهای داستان یکی‌یکی برام حل بشن :)
‌
تسلط نویسنده به شخصیت‌پردازی و به‌خصوص دیالوگ‌نویسی انکارناپذیره و ترجمه هم به‌شدت عالی بود. 
‌
‌در مورد این کتاب خیلی حرف‌ها می‌شه زد. نقاط قوت و ضعف زیادی داشت. اما در کل می‌شه گفت... تجربه‌ی خیلی جالبی بود.
خیلی وقت بود کتابی به این طولانی‌ای نخونده بودم.
و از خوندنش در کل خوشحالم.‌
          
            به‌نظرم این کتاب به هدف خودش رسیده.
به قدری بد بود که اگه واقعاً کسی هدفش کتاب نخوندنه، با خوندن این کتاب، دیگه دلش نمی‌خواد کتاب بخونه.
‌
اول کتاب، نویسنده می‌گه: 
«دیگر هیچ‌کس وقت کتاب خواندن ندارد. من حتی برای ویرایش این کتاب هم وقت نگذاشتم، اما به شما یک قول می‌دهم؛ اگر بتوانید بخش‌هایی از این کتاب را بخوانید، دیگر تا آخر عمرتان لازم نیست کتاب بخوانید!»
 
و آخر کتاب هم می‌گه:
«حالا که کتاب خواندن را امتحان کردید، وقت آن است که دیگر هرگز این کار را نکنید. کتاب خواندن خیلی بد است. شما خودتان این را خوب می‌دانید چون همین الان تقریباً یک کتاب را تمام کرده‌اید.»
‌
راستش خیلی جاهاش رو تندتند خوندم و حتی رد کردم که به پایان برسه. فقط شاید یه جاهایی، خیلی جاهای محدودی، به‌نظرم خنده‌دار اومد و یک‌ونیم‌ستاره به خاطر همون چندجا می‌دم. ولی در کل، واقعاً بی‌معنی و مسخره بود.
‌
ولی مثل همه‌ی کتاب‌های بدِ دیگه، باعث می‌شه که قدر کتاب‌های خوب رو بیشتر بدونیم. 
          
            مجموعه‌ی سه داستان از ترومن کاپوتی به ضمیمه‌ی مصاحبه با نویسنده :)
عجب داستان‌های فوق‌العاده‌ای!
شخصیت اصلی همه‌شون یه‌جورایی کودکیِ خود کاپوتی بود. ماجراهای ترومن کاپوتی هشت ساله و دوست صمیمیش، یک پیردختر شصت‌ساله‌ی مهربونِ عجیب‌وغریب... وجه اشتراک هر دوشون، احساسات پاک و قشنگ‌شون بود. 
‌
حال‌وهوای همه‌ی داستان‌ها رو خیلی دوست داشتم. خالصانه و زیبا بودن و روندِ آروم و ملایمی داشتن. حس خوندن‌شون مثل حس گرمای شومینه توی یک روز خیلی سرد زمستونی بود. این داستان‌ها احساساتم رو حسابی غلغلک دادن...  
‌
ایده‌ی کلی این کتاب تا حد خیلی زیادی شبیه رمان «چنگ چمنزار» از همین نویسنده بود. اما خب داستان‌های این کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم.

‌و ترجمه هم به‌نظرم واقعاً خوب بود.‌‌
کل کتاب رو توی دو روز خوندم (۹۶ صفحه بیشتر نیست.)
‌‌
خلاصه که، از اون کتاب‌های ناشناخته‌ی محشر بود :))
(کلاً ۴۴۰ تا نسخه ازش چاپ شده‌ و هنوزم کامل فروش نرفته!)