یادداشت‌های زهره دلجوی کجاباد (83)

          راستش نفهمیدم چرا معروف شده؟ بیشتر حس میکردم نویسنده دست و پا می‌زند به خواننده بقبولاند که عذاب وجدان ناشی از بی‌تعهدی ( چه دینی چه انسانی) را کنار بگذارد و هرجور که دوست دارد زندگی کند. حالا اگر این دست و پا زدن را نمی‌دیدم و با داستانی پخته و شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌هایی قوی مواجه بودم، کار به نوع نگاه نویسنده نداشتم و از کتاب لذت هم می‌بردم. ولی در این کتاب دیالوگ‌های طولانی زوربا و نداشتن قصه‌ای جذاب به ذهنم شعاری بودن و غیرهنری بودن کار را متبادر می‌کرد. چندباری وسوسه شدم نیمه‌تمام رهایش کنم ولی باز خواندم تا بفرستمش در قفسه‌ی کتابهای خوانده شده. البته دیگر نمی‌خوانمش و به کسی هم پیشنهادش  نمی‌دهم. تنها مزیتش این بود که یکی از خوره‌های جانم کم شد. دیگر کسی درونم نهیب نخواهد زد که زوربای یونانی را هم نخوانده‌ای هنوز.
نمی‌شود از ترجمه نگویم. نمی‌دانم علتش چیست و البته اهمیتی هم برای من خواننده‌ی عصر حاضر ندارد ولی ترجمه‌ی کتابی و عصاقورت‌داده‌ی کتاب -از آنها که به‌جای《 او》 می‌گوید 《وی》- خیلی خیلی بد بود و تاثیر زیادی در نظرم راجع به این کتاب داشت.
این یک و نیم ستاره هم برای زحمت چیدن آن همه کلمه کنار هم دادم که سوای هنری بودن یا نبودن به خودی خود کار سختی است.
        

9

          در برخورد با نوشته‌ها می‌توانم آدم‌ها را به دو دسته تقسیم کنم. دسته‌ی اول که خودم از آن‌ها هستم، دنبال قصه و داستان هستند. از حرف زدن و منبر رفتن خوششان نمی‌آید. دسته ی دوم دنبال حرف‌ها و نکته‌هایی هستند که چه‌بسا در زندگی  لمسش کرده‌اند ولی نتوانسته‌اند عینیتی از جنس کلمه به آن‌ها ببخشند و حالا کیف می‌کنند وقتی نویسنده‌ای آن‌ها را در قالب همان کلمات ساده‌ای که بلدند برایشان بیان می‌کند و آن وقت آن‌ها می‌گویند همین است. راست می‌گوید.
برج داستان و قصه دارد ولی نه آن‌قدر که آدم‌های دسته‌ی اول را راضی کند. نویسنده ایده‌ای درباره‌ی زندگی و جامعه‌ی متمدن دارد که بی هیچ محابایی آن ایده را لخت و بارز پیش چشم مخاطب قرار داده و بارها بر آن تاکید کرده است.
چون ایده جداب است من از دسته‌ی اول هم توانستم منبر رفتن‌های نویسنده را تحمل کنم ولی اشتیاقی برای خواندن و تمام کردنش نداشتم. هر بار شبیه دانشجویی که مجبور است سر کلاس اول صبح دانشگاهش حاضر شود، کتاب را دست گرفتم و خواندم تا تمام شود.تمام شد و دیگر هرگز به آن برنخواهم گشت.
        

5

2

        رمان جرم از آن ژانرهایی است که خواندنش برای خواننده خیلی راحت و بپر توی گلو است ولی نوشتنش برای نویسنده سخت و طاقت‌فرساست. باید طوری بنویسی که نه مخاطب از کارآگاه جلو بیفتد و نه آنقدر عقب بماند که کتاب را رها کند. روابط علی و معلولی در ژانر جرم اهمیت صدچندان پیدا می‌کنند. نحوه‌ی ساختن زنجیره‌ی اتفاق‌ها و شکل بیان و حتی حرف به حرف دیالوگهای کاراکترها خیلی مهم و حساس هستند. در این رمان من از این ایده‌ی نویسنده که بریجید را توسط افی پرین بی‌گناه جلوه بدهد و مخاطب را با او همراه کند و در نهایت کاراگاه زبلش معلوم کند که افی پرین و مخاطب‌ها اشتباه فکر میکرده‌اند و اتفاقا قاتل همین دختر بی‌نوا است زیاد خوشم نیامد. دلم می‌خواست از رفتار و گفتار و صحنه‌هایی که نویسنده زحمت می‌کشید و می‌ساخت مخاطب بریجید را بی‌گناه تلقی کند. آیوا کاراکتری بود که به زور در رمان چپانده شده بود و می‌توانست بیشتر از این اثرگذار باشد. با این وجود رمان را دوست داشتم ولی معتقدم رمان جرم را باید از نویسنده‌های اسکاندیناویایی خواند. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5