یادداشت‌های محمد سعید میرابیان (87)

          در دل شهر مه‌گرفته‌ی آمستردام، جایی میان تقویم‌ها و تابلوهای قدیمی، سیس نوتبام با ظرافتی هلندی، آیینِ تلخِ زندگی و مرگ را به تشریفاتی بی‌صدا بدل می‌کند.
 "تشریفات"، نه روایتِ حادثه است، نه نمایشِ قهرمانی؛ بلکه سوگ‌نامه‌ای‌ست برای معنا و نظمی که روزی در جهان بود و دیگر نیست، برای انضباطی که در میان بی‌قراری‌مان گم شده است.
راوی کتاب، چون کاهنی بدون خدا، میانِ آیین‌های بی‌باور، پیاله‌های خالی، و واژه‌های بی‌صدا، به دنبال بازمانده‌ای از تقدس می‌گردد. با هر قدم، انگار مراسمی برگزار می‌شود: نوشیدن قهوه، باز کردن نامه‌ای قدیمی، یا تماشای چیدمان بی‌نقص یک اتاق، بدل می‌شود به شعری از زوال، به دعایی برای انسان مدرن.
"تشریفات" درباره آن لحظه‌هایی‌ست که زندگی چیزی نمی‌گوید، اما همه‌چیز را نشان می‌دهد؛ درباره نظم‌های بی‌فایده، عشق‌های بی‌فرجام، و دلی که در سکوت می‌تپد، نه برای زیستن، بلکه برای فهمیدن. نوتبام می‌نویسد تا آیینِ گم‌شده‌ی انسان بودن را به یاد ما بیاورد؛ آیینی که نه در نیایش و نه در عصیان، بلکه در تکرارهای روزمره، در ریتم کندِ زندگی، و در شکستِ نهایی معنا خود را پنهان کرده است.
شاید هیچ‌کس چون نوتبام، مرگ را چنین دقیق و بی‌رحمانه نزیسته است؛ و شاید ما، خوانندگانِ تشریفات، باید بار دیگر مرگ را بخوانیم، تا زندگی را، با همان دقتِ آیینی‌اش، دوباره یاد بگیریم.
        

7

          یادداشتی بر کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم اثر نادر ابراهیمی

"بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" شاعرانه‌ترین کتابی‌ست که خوانده‌ام؛ نه فقط به‌خاطر زبانِ لطیف و موج‌دارش، بلکه به‌خاطر طرز نگاه خاصی که به عشق، شهر، غربت و خاطره دارد. نادر ابراهیمی در این کتاب، مرز بین نثر و شعر را کم‌رنگ می‌کند. کلمات، فقط حامل معنا نیستند، خودِ زیستن‌اند؛ خاطره‌اند، حس‌اند، آه‌اند. داستانِ مردی‌ست که به شهری که زمانی همه‌چیزش بوده بازمی‌گردد، شهری که زنِ محبوبش را در آنجا از دست داده، شهری که حالا فقط خاطره‌هایش در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش مانده‌اند. اما این قصه‌، به‌ظاهر ساده، با زبانی روایت می‌شود که روح آدم را می‌تراشد. در دل جملاتش سکوت هست، فاصله هست، دلتنگی هست. جمله‌ها شبیه نسیم‌اند: می‌آیند، می‌گذرند، ولی اثری از خود به جا می‌گذارند. من این کتاب را بیشتر احساس کردم تا خواندم؛ بیشتر شنیدم تا دیدم. انگار نادر ابراهیمی بلد بود چطور عشق را به‌زبان درآورد بی‌آنکه آن را توضیح دهد. اگر قرار بود فقط یک کتاب باشد که بشود در آن هم عاشق شد، هم تنها، هم شاعر، هم بی‌پناه، برای من همین بود: بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم.
        

28

          اتللو یکی از تراژدی‌های سیاسی شکسپیر است که پیچیدگی قدرت، زبان و ایدئولوژی را آشکار می‌کند. این نمایشنامه، در سطحی ساده، داستان خیانت، سوءظن و جنون است، اما در لایه‌ای عمیق‌تر، به سازوکارهای سلطه و مشروعیت می‌پردازد. اتللو، یک فرمانده موفق، در آغاز نمایش جایگاهی تثبیت‌شده دارد، اما همان نظامی که او را پذیرفته، با اولین تزلزل، علیه او عمل می‌کند.

شکسپیر نشان می‌دهد که قدرت نه‌تنها در خشونت مستقیم، بلکه در کنترل روایت نهفته است. یاگو، برخلاف اتللو که مشروعیتش بر اساس عملکرد نظامی‌اش است، از طریق تحریف واقعیت، سلطه‌ای پنهان اعمال می‌کند. در پرده‌ی سوم، شکاکیت اتللو، نقطه‌ی اوج بحران است: او دیگر جنگجویی باصلابت نیست، بلکه فردی است که زبان دشمنانش را درونی کرده و از آن علیه خود استفاده می‌کند. در این لحظه، شکسپیر نشان می‌دهد که چگونه فردی که روایت مسلط را نمی‌سازد، در نهایت قربانی آن خواهد شد.
پایان نمایش، بازگشت به نظم پیشین است؛ اما این بازگشت، نه نشانه‌ی ثبات، بلکه تأییدی بر چرخه‌ی حذف "دیگری" در قدرت است. قتل دزدمونا، اوج تراژدی نیست، بلکه لحظه‌ای است که اتللو، به دست خود، به همان تصویری تبدیل می‌شود که جامعه‌ی ونیزی همیشه از او داشته است: یک بیگانه‌ی خطرناک. او که روزی فرمانده‌ای محترم بود، حالا به دشمن نظم بدل شده و مرگ او، به‌مثابه‌ی بازسازی مشروعیت نظامی است که از ابتدا او را به رسمیت نمی‌شناخت.

شکسپیر در اتللو نشان می‌دهد که سیاست، چیزی فراتر از نزاع بر سر قدرت ظاهری است؛ سیاست در زبان، در روایت و در بازتولید سلطه ریشه دارد. اتللو، قربانی شمشیر نیست، بلکه قربانی داستانی است که دیگران درباره‌ی او ساخته‌اند و در نهایت، خودش آن را پذیرفته است.
        

59

          مرز خوبی و بدی کجاست؟ آیا دستورِ قتل داشتن انجام قتل را به کاری خوب تبدیل می‌کند؟ یا قتل همیشه بد خواهد بود؟
"منطقه‌ی گرگ و میش" با روایتی غیرخطی و چندلایه اسنادی از دیکتاتوری پینوشه در شیلی را روایت می‌کند. شخصیت کلیدی رمان، مردی است که در گذشته شکنجه‌گر بوده و اکنون تصمیم گرفته داستانش را بازگو کند. نویسنده از لابلای حرف‌های شکنجه‌گر تاریخ هولناکی را روایت می‌کند و مخاطب را مجبور می‌کند تا در هرصفحه از خود بپرسد: "آیا اخلاق مطلق است؟"
نویسنده پیچیدگی ظریفی دارد باید انتخاب کنی و بفهمی کی خیالش است و کی واقعیتِ بستر داستان، دائما در دنیای برداشت‌های نویسنده گم می‌شوی و پیدا نخواهی بود. اینکه اشباحِ مردگان شکنجه‌شده که با راوی صحبت می‌کنند حرف‌هایی مستند می‌زنند و باید باورشان کرد یا خیالِ خشمگین راوی است؟
من این داستان‌ها را نمی‌فهمم؛ مرز باریک خیال و واقعیتشان را درک نمی‌کنم و دائما در لحظات خشک می‌شوم که این مانعی برای لذتِ صِرفِ ادبیات است...
        

10