یادداشت‌های محمد سعید میرابیان (26)

آخرین روز یک محکوم به همراه کلود بی نوا
          رمان خواندن فی‌نفسه برایم سخت است، ذهنم دائما می‌خواهد بداند چه می‌شود و احساس نیاز دیگری در من زبانه می‌کشد اما این شاهکار کوتاه را در کمتر از سه ساعت خواندم؛ چه لذتی پشت این داستان بود که مرا اینگونه متحیر و وابسته می‌کرد؟ انگاری من نیز بخشی از داستان بودم و کتاب بخشی از خاطرات مرا تعریف می‌کرد.
از اطناب در توصیف بیزارم، یکی از دلایلی که رمان‌های روسیِ متداول را رها کردم همین توصیفاتِ خسته‌کننده و بیش‌ازحد بود، تو گویی قدرت تخیل را از من می‌گرفت و دقیقا آنطور که نویسنده می‌خواست همه‌چیز را تصویر می‌کرد اما همانقدر که داستایوفسکی استاد شخصیت‌پردازی است، ویکتور هوگو هم استادِ توصیفاتِ ماهرانه و شاعرانه است.
چه استعاره‌هایی اسماعیل، چه صفاتِ میخکوب‌کننده‌ای و چه قلمِ روانی. آه که چه احساسی پشت کلماتِ این کتاب بیان می‌شد: تجسمِ واضح ترس و امید و در شوک فرورفتگیِ یک زندانی محکوم به اعدام.

ابتدا برای کلود ولگرد و بی‌نوا و سپس محکومِ ترسیده و پاهای لرزانش:
سال‌ها پیش در ابتدای نوجوانی‌ام بی‌نوایان، تنها کتابی که از کتابخانه‌ی محل گرفتم، را خواندم. بقول آدم بزرگ‌ها "سرگنده" بودم و پی چیزهایی که هیچ‌ربطی به سنم نداشت، می‌رفتم؛ ادبیات کلاسیک هم از همین دست بود.
چیزی که بیش‌از همه در بی‌نوایان نظرم را جلب کرد عدم تناسب مجازات و جرم بود: ژان‌وال‌ژان را برای دزدیدن ۲ قرص نان به حبس محکوم کردند و در آن ۳ وعده غذای گرم و جای‌خواب نرم می‌دادند، در کلود بی‌نوا هم چنین بود ولی شجاعت اعتراض به ظلم بدون درنظر گرفتن عواقب تصمیمش ، پای عدالت و کاری که کرده بود ایستادن از عیان‌ترین پیام‌های داستان بود.

اما برای محکومِ بی‌نامِ ترسیده‌ای با پاهای لرزان که برای پنج دقیقه بیشتر نفس کشیدن هم التماس قاضی می‌کرد. فارغ از اینکه هوگو با نوشتن این رمانِ کوتاه سعی کرده بود با ایجاد حس همزادپنداری میان خواننده و محکوم کاری کند تا خواننده دفعه بعد که خبر اعدامِ کسی را می‌شنود به بازماندگان و حس‌وحال معدوم فکر کند؛ درباره احوالاتی صحیت کرده بود که انسانِ مدرن عمیقا فراموشش کرده است.
مرد بی‌نوا شش هفته‌ی متوالی وقت داشت تا دنیا را بهتر ببیند؛ نیازش به هوا، حس گرمای خورشید و لذت برخوردِ نسیم صبحگاهی به پوستش و طاعونِ این اندیشه که اصولا "زندگی کنیم که چی؟" در این شش هفته‌ی منتهی به مرگ برای محکومِ بی‌نام برجسته‌تر شده بود.
تفکراتِ جالب و نفع‌گرایانه‌اش درباره خانواده‌اش هم به غم داستان می‌افزود، تو گویی جهان بر محور سود می‌گردد و انسان یکسره حیوانی اقتصادی است... همین دلگیر است.
        

0

کتابخانه بابل
          اولین مواجهه‌ام با بورخس زمانی بود که در "انجمن نویسندگان مرده" مجموعه گفتگوهای پاریس ریویو_که احمد اخوت انتخاب و ترجمه کرده بود_بود را می‌خواندم، پیش‌تر هم اسم و شهرتش را شنیده بودم اما اولین مواجهه دقیقا اینجا رخ‌داد.
پیرمردِ نابینای زبان‌شناسی که مدتی طولانی رییس کتابخانه‌ی عمومی-ملی آرژانتین بود و یکی از پرارجاع‌ترین و نام‌آورترین نویسندگانِ امریکای جنوبی، یکی از دانش‌آموزترین انسان‌های روی زمین و از اساطیر و الگوهای ماریو بارگاس یوسا است.
نمی‌دانم سبکِ ادبیات بورخس چیست، اما با رکاب همراهم که بورخس در مالیخولیانویس است. تنها از مرز باریک وحی و جنون چنین آثاری درمی‌آید.
هر داستان از کتابخانه بابل را که می‌خوانم کتاب را روی شکمم می‌گذارم و به سقف خیره می‌شوم، چطور ممکن است تیر را در ۴ صفحه بزنی اما شکار را خلاص نکنی؟
اعجابِ بورخس معجزه کدام پیامبر است؟ بی‌سبک، سبک و بی‌پروا. این پیرمرد کور از کدام اسطوره زاده شده که دم مسیحایی و عصای موسایی دارد؟
این‌بار نجات‌دهنده توی آینه نبود، برای کسی هدیه گرفته بودمش و ماه‌ها روی میز تنها مانده بود.
خسته از هرچه که در "یک درخت، یک صخره، یک ابر" بود، خسته از هرچه که در "یک صخره، یک درخت، یک ابر" هست؛ از انتخابِ بد و فرمالیستی‌ش تا ترجمه‌ی نامطلوبش که به داستان‌ها آسیب زده پشت میز نشسته بودم که گردن‌کشید و خودش را نشانم داد و مرا نجات داد: کتابخانه بابلِ بورخس...

زنده‌باد نامِ بورخس...
        

12

سوسیالیسم
          هرچه ترجمه‌ی نشر کتاب‌فردا سطح پایین، جانب‌دارانه و پر اشکال بود، متن انگلیسی بشدت شبیه خود وبر است.
سخنرانی مهمی که پی‌آمد ولوله‌ای است که لنین و انقلابِ سرخِ اکتبر در دلِ سرمایه‌داران انداخته.
وبر در این اثر سعی دارد تا پلی میانِ تعریفِ مشهوری که از سوسیالیسم ارائه می‌دهد و جامعه‌شناسیِ اقتصادی-سیاسی‌ش برقرار کند و در این مسیر از چنگ زدن به هیچ مفهومی فروگزار نیست؛ برای مثال در بخش کوتاهی از کتاب با بیان ریشه‌های سوسیالیسم از "جمهور" تا  "آموز‌ه‌های عهدین" سعی می‌کند به شیوه‌ای که خلق سرمایه‌داری از دل پروتستانیسم(به کتاب اخلاق پروتستان و روح سرمایه‌داری مراجعه کنید) را توضیح می‌دهد، برآمدن سوسیالیسم از دل احکام کاتولیسیسم را تبیین کند.(برای فهم بهتر دیدگاهِ وبر نسبت‌به دین می‌توانید به کتاب‌های "جامعه‌شناسی دین" و "دین، قدرت، جامعه" و "قدرت و دین" مراجعه کنید.)

در کل گفتارِ کوتاهِ وبر درباب سوسیالیسم با جانب‌داری‌های ناخودآگاهِ نویسنده هم همراه است اما پیشنهاد می‌کنم برای بدست‌آوردن درک دقیق‌تر از مفهوم‌ِ سوسیالیسم از کتاب "سوسیالیسمِ علمی و تخیلی" اثر فردریش انگلس استفاده کنید.
بسیار معتبرتر است.
        

1

هویت
          ما چیستیم؟
یک اسم؟ یک شغل؟
آیا اساسا آزادی ما چیزی غیر از انتخاب میان تلخی و لذت است؟ زندگی انسان چیست و چگونه باید باشد؟ آیا میان شهوتِ خوردن، شهوتِ جنسی و شهوتِ تخلیه خلاصه می‌شود؟ آیا استعاره‌هایی که استفاده می‌کنیم، نماینده‌ی حقیقتی درونِ ماست؟
پاسخ به این سوالات هویتِ ما را مشخص می‌کند.

اپیکور مبدع لذت‌گرایی در زندگی است؛ برخلاف سنت پیشینی و رقبای رواقی‌اش که کنه زندگی را در رنج می‌بینند اپیکور بنده‌ی سبکِ زندگیِ خاصی که کاملا دیونیسوسی است، غرق در لذت و شهوت.
کوندرا هم چنین است؛ امر جنسی در زمانه ما تغییرات زیادی داشته و از فرم بدوی‌ش دور شده، مفهومی که پرارجاع‌ترین مسئله‌ی تاریخ بشری است امروز، افسارگسیخته و سوال‌گونه بر جهان حکومت می‌کند.
نویسنده امرجنسی را واقعیتی عجین و حکمفرما بر زندگی روزمره می‌بیند و ارجاعاتِ بی‌شمارِ جنسی_نه بصورت استعاری بلکه دقیق و واقعی_در آثارش دیده می‌شود.(البته برادرانِ ارشاد همواره به فکرِ آخرتِ ما هستند.)

⚠️ هشدار؛ متن با اسپویل همراه است.
با زوجی همراهیم که زندگی پرفراز و نشیبی دارند: زنی کودک مرده و همسر سومش که زندگی‌شان بخاطر یک شوخیِ مسخره  تا لحظاتی پس از فروپاشی هم پیش می‌رود.
مرد که زندگی خودش را حاشیه‌ای و نا-مهم می‌بیند و زن که در نظرش عالم گردِ او جمع شده‌اند و استاکری(تعقیب‌کننده‌ای) که زن را تعقیب می‌کند و از قضا همسرش[ژان-مارک] است؛ شانتال(زنِ داستانِ ما) که از تعقیب شدن خجالت‌زده و درعین‌حال تحریک می‌شود؛ پیرمردی که آشناییِ قدیمی و مرموزی با شانتال دارد و او را به رسیدن به لذتِ عریان ترغیب می‌کند؛ همکارِ کمونیست-تروتسکیستِ مذهبیِ شانتال که زندگی را بین خوردن، شهوت و دستمال توالت تعریف می‌کنند و[تیرِ زهرآلودِ صفحاتِ آخر:]شانتال که همه‌چیز[حتی اسمش و صورت ژان-مارک]را فراموش می‌کند جز فرزندِ مرده‌اش، همه و همه ما را با این‌سوال مواجه می‌کند که آیا هویت ما همان امیال ماست یا هویت ما شغل و جاه و مقام و نام ماست؟

تصمیم با شماست؛ اپیکوری فکر می‌کنید یا رواقی...

        

10

افاضات تماشاچی صندلی درجه سه
          در قالب خاطره‌ها و جستارخاطرات گیمن پا در دنیای نویسندگان گذاشتیم و از منظر یک نویسنده به جهان نگریستیم؛ شخصا بسیار از گیمن یادگرفتم و نگاهم به نویسندگی داستان و داستان را بسیار تغییر داد.
یادگرفتم جهان و فرهنگ‌ش برپایه‌ی اساطیر بنا شده است، آموختم داستانِ پریان برای بزرگ‌سال‌هاست، دانستم نویسندگی امری روزمره است و اگر می‌خواهی نویسنده‌ی خوبی باشی باید با غول‌ها هم‌سفره و هم‌سفر شوی. فهمیدم کمیک ایده‌ای میانِ فیلم و متن است که نویسنده کمی جای خواننده تصمیم می‌گیرد و او را کمی مجبور می‌کند که آنچه می‌خواهد را ببیند و نه تصورش را.
یادگرفتم کتاب‌ها جنسیت دارند و نوشتم که:
"اما بنظرم کتاب‌ها شخصیت و ظاهر هم دارند. این شمایل لزوما به نویسنده مربوط نیست؛ بیشتر به حس و احساسات ما نسبت که کتاب است: بازنماییِ شخص‌وارِ یک ایده.
ما با تخیلات‌مان که ریشه در زیسته و تجربه خودمان و تمامی خاطرات‌مان دارد و با برداشت‌مان از کتاب این شخصیت را به او می‌دهیم..."
فهمیدم گیمن هم مانند من عاشق داستان‌های گمانه‌زن و تاریخ جایگزین است و بازگشتم همه خوانده‌هایم در این ژانر را بازخوانی کردم.

لذت بی‌وصفی از خواندن کتاب بردم...
بخونید، شما هم می‌برید...
        

1

لذت‌های ناممنوع
          تقریبا یک فصل ۱۰ صفحه‌ای از کتاب مانده بود که دیگر خسته‌ام کرد، می‌خواستم در معرفی‌اش بنویسم: چه کتاب بی‌مصرفی اما فصل آخر با بازشدن پای نمایشنامه "دستِ آخر" بحث تغییر کرد؛ کمی طولانی‌تر می‌نویسم.

کتاب اطناب پیچیده و بیش از حد واضحاتی بود که می‌شد در یک فصل بیان کرد: برخی لذت‌ها ممنوعه‌اند و برخی دیگر ناممنوع.
لذت‌های ممنوعه از ذاتِ اخلاقیات برمی‌خیزند و انسان را به لذتی‌ ناممنوع و تخدیری محکوم می‌کنند: فرمان‌برداری.
فرمان‌برداری اگرچه نافی آزادی است اما لذتی مازوخیستی برای ما به همراه دارد، لذتی درونی که ما را به فرمان‌برداری معتاد می‌کند.
اکثر لذت‌هایی که نویسنده آن‌ها را "لذت ناممنوع" می‌نامد از همین دست است؛ رنج‌هایی که ذهن انسان_بواسطه توهمی که از آزادی دارد_از آن‌ها به لذت تعبیر می‌کند.
خلاصه که محتوای کتاب اصلا آن‌چیزی نیست که با خواندن اسمِ جذابِ کتاب در ذهن‌تان بازنمایی می‌شود.

پ.ن.۱ : اگر می‌خواهید درباره نایس بودن و رنگی بودن دنیا و لذت‌هایی که[هنوز]ممنوع نیستند بخونید، امیلِ روسو انتخاب بهتری خواهد بود.

پ.ن.۲: اگر شما هم مثل من به بکت علاقه‌مندید، این ۱۰ صفحه شما را می‌خواند.
        

12

دیدن در تاریکی (خودمان را از میان احوال تیره مان ببینیم و بشناسیم)
          نویسنده یک خانم فیلسوف و استاد دانشگاه است که فلسفه یونان باستان و اگزیستانسیالیسم تدریس می‌کنه و از دیدگاه فلاسفه_باستان و اگزیستانسیالیست_به بررسی احساساتِ خشم، رنج، سوگواری، افسردگی و اضطراب می‌پردازد.
کتاب جستاری تجربی درباره احساسات و امدادی است که فلسفه، مخصوصا فلسفه یونانِ باستان در دوران کرونا به یک مادرِ درحال روانی‌شدن از دست پسرِ کوچکش، دانشجویی که از اضطراب نمی‌خواهد در کلاس حاضر شود، مادری که فرزندش را از دست داده، دختری که هراسان از مرگ پدرش است و فیلسوفی که بخاطر تقسیم نکردنِ اضطرابِ هرروزه‌اش با نامزدش او را ترک کرده، داده است  نوشته شده.

کتاب به ما می‌فهماند که عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست و این حالِ بد نمی‌تواند و نباید نزدیکانت را از تو دور کند؛ استعاره نور خیانتی بود که جهان به ما کرد و با آن ما را در ظلمتِ احساساتِ بد‌مان گرفتار کرد، بروزِ احساسات راهی برای به رسمیت‌شناختن آن و فهمیدن این نکته است که حسی مثل اضطراب یا سوگِ مداوم همیشه هم بد نیست.
        

43

گمگشتگان
          همواره با خودم فکر می‌کنم: این همه آثارِ داستانیِ سیاسیِ ضدِتوتالیتریسم(تمامیت‌خواهی) وجود دارد، چرا ۱۹۸۴ اورول_که انقدر زرد است_محبوب‌ترین این‌هاست؟
رمان‌هایی مثل "زنانِ تشنه‌ی قدرت"(نشر نو)، "ما"(نشر بیدگل)، "قلبِ سگی"(نشر ماهی)، "شهری با میله‌های آهنین"(نشر نو)، "فارنهایت۴۵۱"(نشر ماهی)، "تادیب"(نشر برج)، حتی "مزرعه حیوانات"(نشر ماهی) و حالا "گمگشتگان"(نشر مانیاهنر) که تازه‌ترین کتابی است که از بکت ترجمه شده؛ همه این‌ها هستند اما چرا تا اسمی از تمامیت‌خواهی می‌آید سراغ "۱۹۸۴" و "توتالیتاریسم" می‌رویم؟
هنوز نمی‌دانم...

داستان نمادین است و اگر بکت نویسنده محبوب‌تان نیست یا حتی ۴ رمان و نمایشنامه ازش نخواندید سراغ این کتاب نروید. مثل همیشه دنیای کتاب عجیب است: افرادی که در استوانه‌ای بزرگ زندگی می‌کنند، خسته‌اند و خیال می‌کنند وضعیت همین است: اسارت در استوانه‌ای که هیچ راه‌خروجی ندارد. شایعاتی پخش می‌شود، بالاخره یک شجاع پیدا می‌شود و حالا که بزِ اول پریده بقیه گله هم می‌پرند؛ اما در آخر همه گرفتاره همان استوانه‌اند، اسیر چارچوب‌های نامرئی که خودشان برای خودشان قانون کرده‌ند...

خلاصه که همین ۶۱ صفحه آثار ضعیفی مثل ۱۹۸۴ و مرگ به وقت بهار را قورت می‌دهد...
        

1

مهاجمان فضا
          دیکتاتوری ترسناک است، کودکان را در کودکی پیر و رنج‌دیده می‌کند؛ حتی معنای مشخصی هم ندارد: نوعِ بدِ یک حکومتِ خودخواهانه. به مدخل ویکی‌پدیا که مراجعه کنیم به این جملات برمی‌خوریم:
"شکلی خودکامه از دولت و نوعی حاکمیت قدرت‌مداری است که قوانین از سوی یک شخص تعریف می‌گردد."
خیلی‌ها دیکتاتوری را اینطور تعریف می‌کنند اما حتی این هم معنای دقیقی برای دیکتاتوری نیست.

دنیای بچه‌ها، رنگی و فانتزی و خیال‌گون است، همه‌چیز را در نسبت خواب‌ها و بازی‌های‌شان تفسیر می‌کنند. اگر در زمانه دیکتاتوری هم باشند آن‌را با بازی‌های کامپیوتری‌شان مقایسه می‌کنند.

"مهاجمانِ فضا" بیش از اینکه داستان کوتاهی را درباره خواب‌دیدنِ چند نوجوان روایت کند، زندگی چند بچه‌مدرسه‌ای بین سال‌های ۱۹۸۲تا۱۹۹۴ را به تصویر می‌کشد، روایتی سیال بین خواب، عملیات چریکی، بازیِ کامپیوتریِ Space invaders، نامه‌های عاشقانه‌ای که قالبی دوستانه دارند و رعب و وحشتِ زندگی در زمانه دیکتاتوری.
        

14

جنگ
          یادداشت را با نقلی از هگل آغاز می‌کنم:
"جنگ عینِ شدن و صلح همان رکود است."
اولین فریاد که کشیده می‌شود، اولین پرتابه(معادل پیشنهادشده برای موشکِ خودمان) که پرتاب می‌شود یا اولین گلوله که شلیک می‌شود دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نخواهد شد؛ همه‌چیز محو و گذشته بی‌رنگ خواهد شد، سایه جنگ که بیاید حیات از نو آغاز خواهد شد. 
مفاهیم و ارزش‌ها دگرگون می‌شوند و انسان‌ها به هیولای نیک‌سیرتی تبدیل می‌شوند که برای ایدئولوژیِ حاکمی که آن‌ها را به جنگ کشانده، مبارزه خواهند کرد؛ گاه این ایدئولوژی مفهوم راستینی مانند وطن و تمامیت ارضی است و گاه دروغی بزرگ مانند برتری نژادی است.
در این رمان هم با همین مقولات مواجهیم: تغییر درونمایه‌های مفاهیم و ایدئولوژیِ نیم‌بندی که در ذهن انسان جا نیفتاده است.

شاید شما هم ادبیاتِ ضدجنگ را با اریش رمارک و کتاب در جبهه غرب خبری نیست، بشناسید اما جنگِ سلین کابوس است، یک کابوس خوب درباره زندگی چند سرباز وسط بحبوحه جنگ جهانی در آسایشگاهی پشتِ جبهه‌ها. روایت داستان اول شخص و تک‌خطی با تصویرسازی‌های بی‌نقصی است که می‌توان در ذهن بازسازی‌شان کرد. دیالوگ‌های کوتاه، پراکنده و عصبی با گویش کوچه-بازاری حس تنش وضعیت جنگی را به‌خوبی تداعی می‌کند.
        

26

درباره زنان (دو رساله از دنی دیدرو)
        
زن در نگاه دیدرو از نظر فیزیکی با مرد یکسان و برابر است و هرآنچه ما ویژگی زنانه می‌پنداریم را نتیجه آموزش و پرورش مردسالار و نوعی عملکرد بیرونی نسبت به روان طبیعی زن می‌داند، از این نظر مردان را در شجاع-نبودگی زنان مقصر دانسته و معتقد است که هراس از مرگ را مردان در نهاد زنان قرار داده‌اند وگرنه زنان به‌حکم فطرت زیباشناسانه‌شان سرشار از میل به زندگی و احساس فداکاری و در نتیجه شجاعت هستند.
اگرچه دیدرو خود را به قیود آموزش و پرورش منحصر می‌کند اما دُمِ خروسش در ابعاد طبیعی بیرون می‌زند؛ به عقیده او تنها زن برازنده نقش پیتیا(کاهنه غیب‌گوی معبد آپولون در شهر دلفی که الهامات و سروش معبد دلفی را برای مراجعان باز می‌خواند) است:
"تنها ذهن زن قادر است که بدان حد از خود بی‌خود شود که قرب پروردگار به‌جد در دلش بیفتد، آشفته شود، پریشان شود، خشمگین شود و فریاد کند: او را حس می‌کنم، حس می‌کنم، همو را، پروردگار را. و آن را گفتاری واقعی بداند."
البته که این طبیعت ذهنیِ آشفته را به عضوی درون بدن زن که"قابلیت انقباض‌های شدید را داراست و اختیار زن را بدست می‌گیرد و در مخیله او همه‌گونه خیالی را برمی‌انگیزد" و زن بواسطه آن "در میانه هذیان‌های عصبی به گذشته بازمی‌گردد، به آینده می‌شتابد و جمله‌ی ایام در محضرش حاضر می‌شود." مربوط می‌داند.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3