بریدههای کتاب فاطمه ترکاشوند فاطمه ترکاشوند 1403/12/24 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 32 شعر شهیده " راضیه کشاورز": 🕊️ عشق از کوی وصال برخاست و در زد به دلم آتش جان سوز انداخت بر چشم ترم از شب تار خزان کرد مرا بیدار یار کار ما را پیش برد تا لحظه دیدار دار ما كجا و عشق مولامان کجا از سبوی ،ساقی نوشیدن کجا مرهم عشقش بریز روی دل زخمم همی تا شوم قربانی و جان داده ی راه علی 🌱🌱❤️ #راض_بابا 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/12/24 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 44 سفیدی صورت و دستانش از سردی آب وضوخانه به سرخی می رفت روی صندلی که نشست سرم را نزدیکش بردم -داری یخ می زنی! مگه مجبوری بری وضو بگیری؟ دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت. این جوری درس رو بهتر می فهمم با هم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سرکلاس آمدن، با وضو باشیم. #تکه_کتاب #راض_بابا 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/12/23 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 51 - راضیه حریم بین نامحرما باید خیلی محکم باشه و این حریم با صدای تق تق کفشی هم زود به هم میریزه #راض_بابا 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/12/23 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 54 #شهیده 🌱🕊️ ما بچه مسلمون بچه شیعه تا حالا شده به بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟ اگه از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستورالعمل زندگی برات فرستاده تو یه بار کامل خوندیش؟ چی میخوایم بگیم؟ مگه ششصد صفحه بیشتره! 🕊️ به طرفم برگشته بود و با دقت گوش می داد. راست میگیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟ - آره. مثلاً روزی نصفه صفحه روزی پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون. - خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه بار قرآن رو ختم کرده باشم. #راض_بابا 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 192 زود از خواب پریدم. دلم برای هر دوشان تنگ شد. آنها را از سر نداری و کار زیاد در مزرعه مردم از دست داده بودم دخترهایی که پاره تنم بودند و به اندازه علیرضا، حمیدرضا حبيب و ابوالقاسم برایم عزیز بودند با خودم گفتم کاش زندگی این قدر برایمان سخت نمیگذشت کاش پدرم کمی از اقتدارش کم میکرد و می توانستم راحت با او حرف بزنم راحت با او درد دل کنم و نیازهایمان را بگویم هر چند او برایمان کم نگذاشته بود، اما کاش هیچ وقت شانه های علیرضا زیر ساقه های یونجه زخم نمی شد کاش دستهایش زیر دست بناها و آهکهای ساختمان ترک بر نمی داشت کاش او باز هم پیشمان بود و ای کاش لااقل خود پدرم بود و از نبود علیرضا دق مرگ نمیشد اما نبودند هیچ کدام نبودند؛ نه مریم هایم، نه علیرضا و نه حتی پدر با اقتدارم. 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 159 رفتیم آنجا. علیرضا را آوردند. پسر بزرگم را، پاره تنم را، جگر گوشه ام را پسری که مرا پدر کرده بود اما ... 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 65 بیشتر از جانم دوستش داشتم. مادرم وقتی حساسیت مرا به مریم و رسیدگی بیش از حدم به او را می دید، می گفت: دختر جلالم نشدم که اقدر بشمان برسه!» می گفتم: مادر جان اون دو تایه هَشتیم مُرد اینم بذاریم بمیره خدا نکرده. 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 255 📖 «حاج آقا، داری میری سرت خم کن! گفتم: «نه! م راحتم اگه زنده ماندم میرم پهلوی این بچه هام. اگرم شهید شدم، میرم پیش آ یکی بچه هام ترسی ندارم.» صدای خنده همه شان بالا رفت یکیشان داد زد: «زنده باشی پدرجان! دستم را بردم بالا و با لبخندی از کنارشان رد شدم. احساس کردم ابوالقاسم و علیرضا هم دارند به من لبخند میزنند. 0 5 فاطمه ترکاشوند 1403/3/14 کهکشان نیستی: داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی محمدهادی اصفهانی 4.7 181 صفحۀ 33 آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب اما گویا آدم ها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر آب بیشتر و جای بیشتر آدم هایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند هر کدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی می کردند. چقدر عالمشان حقیر بود وقتی به من میرسیدند دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلس هایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه می رسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند. آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد. وقتی آدم ها می آمدند آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند، حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت همه جا تاریک به نظر می آمد. به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشه ای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا ،هستی نباید به چیز دیگر فکر کنی وقتی آدم ها دست در جیبشان میکنند باید شروع کنی به دعا کردن برایشان باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد. با همه این اوصاف، آدم ها با هم فرق داشتند بسیاری که کمک میکردند از من گداتر بودند دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در می آورد و در آخر با منت خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و می رفت و از بادی که به غبغب داده بود معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده درست که من گدا هستم درست که من کوچه خواب و آواره ام، اما دلیل نمی شود که من را لگدمال دارایی خودش کند من برای خودم کسی هستم جایگاهی دارم عمری است تجربه دار این کار هستم اینها همه ماجرای دنیاست و گذران؛ روزی من گدایم و تو دارا و روز دیگر من پادشاه و تو زیر دست. 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/3/14 من نه، ما نرجس شکوریان فرد 4.2 12 صفحۀ 3 همیشه دوست داشتیم داخل این خانه را ببینیم. یعنی دوست داشتیم بدانیم آدمهای این خانه ها چه طور زندگی میکنند؛ هنوز هم کرسی دارند و سماور کنار اتاق؟ همان طور که چایی در قوری گل قرمزی دم میکشد از کاسه های گلی گندم شاهدونه برمیدارند و میخورند؟ زندگی در وسایلی که بوی خوش زندگی میدهد تا بوی ماندگی تجملات و خودنمایی چه قدر فرق دارد؟ اصلا خانه های کاهگلی یک انرژی مثبتی دارد متفاوت به همان اندازه که خانه های بتونی انرژی منفی دارد. ______________ زهرا تو خودت بچه های همین مدرسه رو دیدی. الان هم توی دانشگاه داری میبینی آن قدر روابط دختر و پسر زیاده یعنی چی؟ یعنی این که دل همه تمایل داره به این سمت اصلا یکی از لذت های زندگیه قبول داری که؟ دروغ چرا قبول دارم که هیچ دارم حس هم میکنم. سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. می گوید: - خب چرا وقتی تشنه ای از آب فاضلاب میخوری برو آب چشمه بخور خودت هم دیدی بچه هایی که دوست پسر گرفتند چه بلایی سر اعصابشون اومد خب تو که عقل کردی و صبر کردی تا امر خالق رو اطاعت کنی چرا این تردید رو داری؟ ازدواج آب چشمه است. دیگه نمی خواد کف خیابون و توی پارکا تشنه ارتباط با پسرا باشی یا شبا با چت کردن خودتو کور کنی بعد هم ازدواج مانع نیست سد راهت نمیشه به همراه پیدا میکنی که با هم بقیه زندگی رو جلو می برید. لذت بود کنار مرد آرزوهات رو هم میبری. __________________ بگذریم. هیچ مشاوره ای حالم را خوب نمیکند حالا تازه دارم متوجه میشوم بهترین مشاور خودم هستم برای خودم هیچکس به اندازه من از زندگی و بالا و پایین و گذشته و آینده من خبر ندارد بهترین کسی که میتواند برای من راه حل ارائه بدهد خودم هستم این حرف معلممان هم بود که از عقل تان برای راهبرد پیدا کردن استفاده کنید تا بهترین گشایشها برای زندگیتان اتفاق بیفتد. _______________________ منتهی با خدا در آغوش خدا رهات میکنه و بی خدا لنگ در هوا توکل یعنی اعتماد به آینده ای که با تلاشت به سمتش می روی؛ اما می دانی کسی هست که فی الحال و آینده را در دست دارد و میتواند که هرچه هست و نیست را برایت تدبیر کند. اعتماد کن. _________________________ متوجه اش میشوم وقتی که مرکز توجه میشوی و محبت از چپ و راست می آید. وقتی که بیست سال نه پنج شش سال است که میتوانستی به هر پسری دل بدهی و محبت ببینی و به به و چه چه و کادو دریافت کنی و تو فقط با هوس هایت جنگیده ای به هیچ لبخندی جواب نداده ای هیچ دست نامحرمی را ندیدی هیچ محبتی را پاسخ ندادی و حالا چشمان پرستارۀ مردی که روبرویت نشسته تمام سلولهایت را به پایکوبی میاندازد؛ طبیعی است که دلت گرم شود و قلبت یادش برود ریتم همیشه اش را و با سازی متفاوت بر طبل زندگی بکوبد. همان لحظات اول همه وجودش را به میدان وجودم آورده.... حس میکنم با تمام وجود حس میکنم که چه قدر خوش بختم چه قدر کلمات زیباست. چه قدر لحظات شیرینند. ___________________ دل یک منشی دارد که بقیه اعضای بدن ندارند و آن هم رازداری است. چشم ها با غمی به لرزه می افتند و با شادی میدرخشند؛ اما دل مجنون هم که بشود کسی در نمی یابد؛ مگر آن که صورت خیانت کند. ______________ 0 9
بریدههای کتاب فاطمه ترکاشوند فاطمه ترکاشوند 1403/12/24 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 32 شعر شهیده " راضیه کشاورز": 🕊️ عشق از کوی وصال برخاست و در زد به دلم آتش جان سوز انداخت بر چشم ترم از شب تار خزان کرد مرا بیدار یار کار ما را پیش برد تا لحظه دیدار دار ما كجا و عشق مولامان کجا از سبوی ،ساقی نوشیدن کجا مرهم عشقش بریز روی دل زخمم همی تا شوم قربانی و جان داده ی راه علی 🌱🌱❤️ #راض_بابا 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/12/24 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 44 سفیدی صورت و دستانش از سردی آب وضوخانه به سرخی می رفت روی صندلی که نشست سرم را نزدیکش بردم -داری یخ می زنی! مگه مجبوری بری وضو بگیری؟ دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت. این جوری درس رو بهتر می فهمم با هم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سرکلاس آمدن، با وضو باشیم. #تکه_کتاب #راض_بابا 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/12/23 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 51 - راضیه حریم بین نامحرما باید خیلی محکم باشه و این حریم با صدای تق تق کفشی هم زود به هم میریزه #راض_بابا 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/12/23 راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز طاهره کوهکن 4.3 41 صفحۀ 54 #شهیده 🌱🕊️ ما بچه مسلمون بچه شیعه تا حالا شده به بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟ اگه از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستورالعمل زندگی برات فرستاده تو یه بار کامل خوندیش؟ چی میخوایم بگیم؟ مگه ششصد صفحه بیشتره! 🕊️ به طرفم برگشته بود و با دقت گوش می داد. راست میگیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟ - آره. مثلاً روزی نصفه صفحه روزی پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون. - خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه بار قرآن رو ختم کرده باشم. #راض_بابا 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 192 زود از خواب پریدم. دلم برای هر دوشان تنگ شد. آنها را از سر نداری و کار زیاد در مزرعه مردم از دست داده بودم دخترهایی که پاره تنم بودند و به اندازه علیرضا، حمیدرضا حبيب و ابوالقاسم برایم عزیز بودند با خودم گفتم کاش زندگی این قدر برایمان سخت نمیگذشت کاش پدرم کمی از اقتدارش کم میکرد و می توانستم راحت با او حرف بزنم راحت با او درد دل کنم و نیازهایمان را بگویم هر چند او برایمان کم نگذاشته بود، اما کاش هیچ وقت شانه های علیرضا زیر ساقه های یونجه زخم نمی شد کاش دستهایش زیر دست بناها و آهکهای ساختمان ترک بر نمی داشت کاش او باز هم پیشمان بود و ای کاش لااقل خود پدرم بود و از نبود علیرضا دق مرگ نمیشد اما نبودند هیچ کدام نبودند؛ نه مریم هایم، نه علیرضا و نه حتی پدر با اقتدارم. 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 159 رفتیم آنجا. علیرضا را آوردند. پسر بزرگم را، پاره تنم را، جگر گوشه ام را پسری که مرا پدر کرده بود اما ... 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 65 بیشتر از جانم دوستش داشتم. مادرم وقتی حساسیت مرا به مریم و رسیدگی بیش از حدم به او را می دید، می گفت: دختر جلالم نشدم که اقدر بشمان برسه!» می گفتم: مادر جان اون دو تایه هَشتیم مُرد اینم بذاریم بمیره خدا نکرده. 0 2 فاطمه ترکاشوند 1403/11/23 حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی لیلا نظری گیلانده 4.4 6 صفحۀ 255 📖 «حاج آقا، داری میری سرت خم کن! گفتم: «نه! م راحتم اگه زنده ماندم میرم پهلوی این بچه هام. اگرم شهید شدم، میرم پیش آ یکی بچه هام ترسی ندارم.» صدای خنده همه شان بالا رفت یکیشان داد زد: «زنده باشی پدرجان! دستم را بردم بالا و با لبخندی از کنارشان رد شدم. احساس کردم ابوالقاسم و علیرضا هم دارند به من لبخند میزنند. 0 5 فاطمه ترکاشوند 1403/3/14 کهکشان نیستی: داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی محمدهادی اصفهانی 4.7 181 صفحۀ 33 آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب اما گویا آدم ها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر آب بیشتر و جای بیشتر آدم هایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند هر کدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی می کردند. چقدر عالمشان حقیر بود وقتی به من میرسیدند دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلس هایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه می رسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند. آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد. وقتی آدم ها می آمدند آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند، حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت همه جا تاریک به نظر می آمد. به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشه ای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا ،هستی نباید به چیز دیگر فکر کنی وقتی آدم ها دست در جیبشان میکنند باید شروع کنی به دعا کردن برایشان باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد. با همه این اوصاف، آدم ها با هم فرق داشتند بسیاری که کمک میکردند از من گداتر بودند دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در می آورد و در آخر با منت خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و می رفت و از بادی که به غبغب داده بود معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده درست که من گدا هستم درست که من کوچه خواب و آواره ام، اما دلیل نمی شود که من را لگدمال دارایی خودش کند من برای خودم کسی هستم جایگاهی دارم عمری است تجربه دار این کار هستم اینها همه ماجرای دنیاست و گذران؛ روزی من گدایم و تو دارا و روز دیگر من پادشاه و تو زیر دست. 0 4 فاطمه ترکاشوند 1403/3/14 من نه، ما نرجس شکوریان فرد 4.2 12 صفحۀ 3 همیشه دوست داشتیم داخل این خانه را ببینیم. یعنی دوست داشتیم بدانیم آدمهای این خانه ها چه طور زندگی میکنند؛ هنوز هم کرسی دارند و سماور کنار اتاق؟ همان طور که چایی در قوری گل قرمزی دم میکشد از کاسه های گلی گندم شاهدونه برمیدارند و میخورند؟ زندگی در وسایلی که بوی خوش زندگی میدهد تا بوی ماندگی تجملات و خودنمایی چه قدر فرق دارد؟ اصلا خانه های کاهگلی یک انرژی مثبتی دارد متفاوت به همان اندازه که خانه های بتونی انرژی منفی دارد. ______________ زهرا تو خودت بچه های همین مدرسه رو دیدی. الان هم توی دانشگاه داری میبینی آن قدر روابط دختر و پسر زیاده یعنی چی؟ یعنی این که دل همه تمایل داره به این سمت اصلا یکی از لذت های زندگیه قبول داری که؟ دروغ چرا قبول دارم که هیچ دارم حس هم میکنم. سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. می گوید: - خب چرا وقتی تشنه ای از آب فاضلاب میخوری برو آب چشمه بخور خودت هم دیدی بچه هایی که دوست پسر گرفتند چه بلایی سر اعصابشون اومد خب تو که عقل کردی و صبر کردی تا امر خالق رو اطاعت کنی چرا این تردید رو داری؟ ازدواج آب چشمه است. دیگه نمی خواد کف خیابون و توی پارکا تشنه ارتباط با پسرا باشی یا شبا با چت کردن خودتو کور کنی بعد هم ازدواج مانع نیست سد راهت نمیشه به همراه پیدا میکنی که با هم بقیه زندگی رو جلو می برید. لذت بود کنار مرد آرزوهات رو هم میبری. __________________ بگذریم. هیچ مشاوره ای حالم را خوب نمیکند حالا تازه دارم متوجه میشوم بهترین مشاور خودم هستم برای خودم هیچکس به اندازه من از زندگی و بالا و پایین و گذشته و آینده من خبر ندارد بهترین کسی که میتواند برای من راه حل ارائه بدهد خودم هستم این حرف معلممان هم بود که از عقل تان برای راهبرد پیدا کردن استفاده کنید تا بهترین گشایشها برای زندگیتان اتفاق بیفتد. _______________________ منتهی با خدا در آغوش خدا رهات میکنه و بی خدا لنگ در هوا توکل یعنی اعتماد به آینده ای که با تلاشت به سمتش می روی؛ اما می دانی کسی هست که فی الحال و آینده را در دست دارد و میتواند که هرچه هست و نیست را برایت تدبیر کند. اعتماد کن. _________________________ متوجه اش میشوم وقتی که مرکز توجه میشوی و محبت از چپ و راست می آید. وقتی که بیست سال نه پنج شش سال است که میتوانستی به هر پسری دل بدهی و محبت ببینی و به به و چه چه و کادو دریافت کنی و تو فقط با هوس هایت جنگیده ای به هیچ لبخندی جواب نداده ای هیچ دست نامحرمی را ندیدی هیچ محبتی را پاسخ ندادی و حالا چشمان پرستارۀ مردی که روبرویت نشسته تمام سلولهایت را به پایکوبی میاندازد؛ طبیعی است که دلت گرم شود و قلبت یادش برود ریتم همیشه اش را و با سازی متفاوت بر طبل زندگی بکوبد. همان لحظات اول همه وجودش را به میدان وجودم آورده.... حس میکنم با تمام وجود حس میکنم که چه قدر خوش بختم چه قدر کلمات زیباست. چه قدر لحظات شیرینند. ___________________ دل یک منشی دارد که بقیه اعضای بدن ندارند و آن هم رازداری است. چشم ها با غمی به لرزه می افتند و با شادی میدرخشند؛ اما دل مجنون هم که بشود کسی در نمی یابد؛ مگر آن که صورت خیانت کند. ______________ 0 9