بریدهای از کتاب راض بابا: خاطرات شهیده راضیه کشاورز اثر طاهره کوهکن
1403/12/24
صفحۀ 44
سفیدی صورت و دستانش از سردی آب وضوخانه به سرخی می رفت روی صندلی که نشست سرم را نزدیکش بردم -داری یخ می زنی! مگه مجبوری بری وضو بگیری؟ دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت. این جوری درس رو بهتر می فهمم با هم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سرکلاس آمدن، با وضو باشیم. #تکه_کتاب #راض_بابا
سفیدی صورت و دستانش از سردی آب وضوخانه به سرخی می رفت روی صندلی که نشست سرم را نزدیکش بردم -داری یخ می زنی! مگه مجبوری بری وضو بگیری؟ دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت. این جوری درس رو بهتر می فهمم با هم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سرکلاس آمدن، با وضو باشیم. #تکه_کتاب #راض_بابا
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.