بریده‌های کتاب مهدی

مهدی

مهدی

7 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

این کتابو دوست دارم رین داره میگه زندگی پر از درد و رنج هر راهیو بری بدبختیای خودشو داره پس چه بهتر دردی رو به جون بخریم که خودمون انتخابش کردیم اینجوری تحمل اون درد راحتره. قسمتی از کتاب «بازهم خودش را سوزاند در درد نوعی رهایی حس میکرد آرامش بخش و آشنا ، معامله ای که کاملاً به راه و رسمش وارد .بود برای رسیدن به موفقیت باید فداکاری میکرد فداکاری یعنی درد ؛ و درد یعنی موفقیت خواب را از یاد برد و در کلاسها ردیف اول نشست تا به هیچ وجه نتواند چرت بزند . دائماً سردرد و همیشه حالت تهوع .داشت دیگر لب به غذا هم نزد و روزگارش رقت انگیز شد ؛ اما ، خُب تمام گزینههای دیگرش نیز به بدبختی و فلاکت ختم میشد مثلاً میتوانست فرار ، کند قایقی بگیرد و به یک شهر دیگر پناه ببرد میتوانست ساقی یک قاچاقچی دیگر شود یا اگر به آخر خط می رسید میتوانست به تیکانی برگردد ازدواج کند و امیدوار باشد که کسی نازایی اش را کشف نکند تا وقتی که دیگر دیر شده باشد . اما بدبختی ای که حالا حس میکرد از نوع خوبش بود . نوعی که در آن و امیدوار رضایت و شعفی عمیق تجربه میکرد ؛ چراکه خود آن را برگزیده بود .»

0

مهدی

مهدی

1404/4/18

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

در نمایشنامه مرگ فروشنده ویلی با لیندا که بشدت فداکار و حامی هستش بشدت بدرفتاری میکنه بیایم ببینم چرا رابطهٔ ویلی و لیندا در نمایشنامه مرگ فروشنده (اثر آرتور میلر) یکی از جنبه‌های کلیدی شخصیت‌پردازی و درک بحران‌های روانی و اجتماعی شخصیت‌هاست. چرا ویلی با لیندا بدرفتار است؟ رفتار تند ویلی با لیندا ترکیبی از درونی‌ترین کشمکش‌های روانی ویلی و شرایط اجتماعی و فرهنگی‌ای است که در آن زندگی می‌کند. در اینجا چند دلیل اصلی رو می‌تونیم بررسی کنیم: ۱. فروپاشی روانی ویلی ویلی در حال فروپاشی روانی و مالی است. رؤیاهایش درباره موفقیت محقق نشده، احساس شکست می‌کند و عزت‌نفسش پایین آمده. در این وضعیت، لیندا که همیشه حمایتگر است، تبدیل به آیینه‌ای می‌شود که ناکامی‌های ویلی را به او یادآوری می‌کند — نه به‌خاطر خودش، بلکه چون ویلی نمی‌تواند بپذیرد کسی هنوز به او باور دارد وقتی خودش دیگر به خودش باور ندارد. ۲. نقش‌های جنسیتی سنتی نمایش‌نامه در دههٔ ۱۹۴۰ نوشته شده، زمانی که مردان معمولاً نقش نان‌آور و رهبر خانواده را داشتند. ویلی از اینکه نتوانسته نقش "مرد موفق" را ایفا کند، احساس شرم دارد. این شرم باعث می‌شود که ناخودآگاه خشم و تحقیر خود را به سمت لیندا که ضعیف‌تر و ساکت‌تر است، تخلیه کند. ۳. لیندا، قربانی وفادار لیندا همیشه با مهربانی و حمایت با ویلی برخورد می‌کند. اما همین "سکوت و حمایت بی‌قید و شرط" ممکن است برای ویلی که در حال غرق شدن است، خفقان‌آور باشد. گاهی انسان‌ها کسانی را که بیشترین محبت را دارند، بی‌دلیل آزار می‌دهند چون از خودشان ناراضی‌اند. ۴. احساس گناه ویلی ویلی به همسرش خیانت کرده (ماجرای زن در بوستون)، و در عمق وجودش احساس گناه دارد. این حس گناه ناخودآگاه باعث می‌شود در لحظاتی با لیندا سرد یا تند رفتار کند؛ انگار که می‌خواهد خود را تنبیه کند یا لیندا را از خودش دور کند. نتیجه‌گیری: در کل مشکل از ویلی است، نه لیندا. لیندا نمایندهٔ وفاداری، سکوت، و فداکاری زنانه در ساختار سنتی خانوادهٔ آمریکایی است. ویلی تحت فشار آرمان آمریکایی، شکست شخصی و بحران هویتی، رفتاری می‌کند که بیشتر از درونِ آشفتهٔ خودش سرچشمه می‌گیرد تا از رفتار لیندا.

4

مهدی

مهدی

1404/4/17

بریدۀ کتاب

صفحۀ 2

ایوان ایلیچ داره به این فکر می‌افته که شاید تمام زندگی‌ای که با اطمینان فکر می‌کرد درسته، در واقع اشتباه بوده. اون همیشه فکر می‌کرد داره "درست" زندگی می‌کنه: شغل خوب، جایگاه اجتماعی، خانواده، رفتار مورد تأیید دیگران... اما حالا، توی بستر مرگ، یه لحظه براش پیش میاد که حس می‌کنه شاید کل این مسیر یه اشتباه بوده. اون به خودش می‌گه: شاید اون تلاش‌هایی که داشتم برای اینکه مثل "آدم‌های مهم و درستکار" به نظر بیام، در واقع از درون واقعی خودم فاصله گرفتن بوده. شاید زندگی‌ام رو وقف چیزهایی کردم که بی‌ارزش بودن: مقام، ظاهر، تأیید دیگران... شاید همه این کارا گمراهی بوده و من خودمو گول زدم. وقتی می‌خواد از خودش دفاع کنه، یعنی به خودش بگه "نه، زندگی‌ام خوب بود"، متوجه می‌شه دلایلی برای دفاع نداره. پایه و اساس همه اون باورها و کارها، سست و توخالیه. احساس می‌کنه هیچ چیزی که بشه واقعاً بهش تکیه کرد، باقی نمونده. به زبان خیلی ساده‌تر: ایوان داره کم‌کم می‌فهمه که شاید زندگیش رو اشتباه زندگی کرده. اون همیشه سعی کرده همونی باشه که جامعه و اطرافیان ازش انتظار دارن، اما الان می‌فهمه شاید این چیزا اصلاً مهم نبوده. و وقتی می‌خواد خودش رو قانع کنه که "نه، راه من درست بود"، دیگه نمی‌تونه. چون ته دلش حس می‌کنه دلیلی برای دفاع از اون زندگی نداره.

3

مهدی

مهدی

1404/4/15

بریدۀ کتاب

صفحۀ 4

این جمله‌ی شخصیت بن در نمایش‌نامه مرگ فروشنده: «با غریبه هیچ‌وقت جوانمردانه مبارزه نکن پسرجون؛ این‌طوری هیچ‌وقت از جنگل قِسْر در نمی‌آیی.» یکی از سمی‌ترین و در عین حال پرتأثیرترین توصیه‌های زندگی در جهان‌بینی بن است. بیایید معنای آن را دقیق بررسی کنیم: منظور بن چیه؟ 1. "با غریبه جوانمردانه مبارزه نکن" یعنی چی؟ منظورش اینه که در برخورد با آدم‌هایی که نمی‌شناسی، نباید انتظار انصاف، اخلاق یا عدالت داشته باشی. در واقع بن می‌گه باید بی‌رحم، زرنگ، و حتی فریب‌کار باشی تا زنده بمونی. این حرف کاملاً برخلاف ارزش‌های اخلاقی سنتی مثل صداقت، عدالت و جوانمردیه. 2. "جنگل" استعاره از چیه؟ جنگل در اینجا نماد زندگی، رقابت‌های اقتصادی و دنیای بی‌رحم بیرونه. جایی که مثل طبیعت وحشی، قانون بقا حکمفرماست و ضعیف‌ها له می‌شن. پیام پنهان دیالوگ: بن داره به بیف و ویلی (و به شکل نمادین به همه ما) این پیام رو می‌ده: در دنیای واقعی، اگر دنبال اخلاق باشی، بازنده‌ای. باید بتونی قوانین رو زیر پا بذاری، زرنگ باشی، و حتی گاهی بی‌رحم، تا موفق بشی. جایگاه این دیالوگ در ساختار نمایشنامه: بن برای ویلی نماد موفقیته. مردی که به جنگل‌های آفریقا رفته و با شجاعت، بی‌رحمی و زیرکی پولدار شده. حرف‌هایش نمایانگر تفکر داروینیستی و سرمایه‌داری افراطی است: تنها قوی‌ترها زنده می‌مونن. اما نمایشنامه نشون می‌ده که این نوع نگاه هم مثل رؤیای ویلی، در نهایت ویرانگره.

12

مهدی

مهدی

1404/4/15

بریدۀ کتاب

صفحۀ 2

«برنارد ممکنه تو مدرسه بهترین نمره‌ها رو بگیره، اما تو دنیای کار و کاسبی‌ها، شماها پنج پله از اون جلوترید...» ویلی در این جمله، هوش و تلاش تحصیلی را بی‌ارزش می‌داند و آن را در برابر ظاهر، جذابیت و معاشرت‌پذیری بی‌اهمیت جلوه می‌دهد. به نظر ویلی، موفقیت در زندگی و شغل نه از طریق دانش، بلکه از طریق ظاهر، لبخند، جلب توجه و کاریزما به دست می‌آید. «خدا رو شکر می‌کنم که مثل ادونیس بار اومده‌اید...» ادونیس در اسطوره‌شناسی یونانی، نماد زیبایی مردانه است. ویلی با این جمله تأکید می‌کند که فرزندانش (مخصوصاً بیف) از نظر ظاهر و جذابیت برجسته‌اند، و او این را رمز موفقیت در آینده‌ی آن‌ها می‌داند. این نگاه سطحی و ظاهربینانه، پایه‌ی شکست بعدی آن‌ها در زندگی است. «مردی که جذابیت شخصی در خودش ایجاد کنه پیش می‌افته...» این یکی از باورهای بنیادین و اشتباه ویلی است: اینکه "جذابیت شخصی" از دانش و پشتکار مهم‌تر است. او فکر می‌کند که فقط "محبوب بودن"، "خوش‌تیپ بودن"، و "خودی نشان دادن" برای موفقیت کافی‌ست. «مثلاً خود من رو ببینید... من ویلی لومنم... با همین یه جمله می‌شناسنم...» این جمله، همزمان نشان دهنده غرور کاذب و توهم موفقیت ویلی است. او باور دارد که شهرت دارد و محبوب است؛ اما در واقعیت، به‌ندرت کسی او را جدی می‌گیرد و فروشنده‌ای شکست‌خورده و فراموش‌شده است. ویلی در این جمله، جهان را با عینک ظاهرگرایی و سطحی‌نگری می‌بیند. او معتقد است: دانش و تلاش = بی‌فایده جذابیت، چهره، خوش‌صحبتی = موفقیت محبوبیت اجتماعی = همه‌چیز اما کل مسیر داستان و سرنوشت خودش و پسرانش، نشان می‌دهد که این نگاه، اشتباه، نابالغ و ویران‌گر است. ویلی در این بخش از نمایش، باور عمیق خود به ظواهر و روابط سطحی را بیان می‌کند. او موفقیت را نه در تلاش و یادگیری، بلکه در جلب توجه و "جذابیت" می‌بیند. همین طرز فکر اشتباه، پایه شکست‌های شخصی و خانوادگی اوست. ویلی نماینده انسانی‌ست که رؤیای آمریکایی را اشتباه فهمیده، و تا لحظه آخر در این توهم زندگی می‌کند.

0

مهدی

مهدی

1404/4/14

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

بیف: «من بدجوری آشفته‌ام... شاید مشکل من اینه که عین پسربچه‌هام... تو راضی هستی هپی؟...» مفهوم: بیف در اینجا در حال خودکاوی است. او به این نتیجه رسیده که نه ازدواج کرده، نه وارد یک مسیر شغلی مشخص شده، نه تعهدی به چیزی دارد. احساس می‌کند هنوز یک "پسر بچه" است، بدون ثبات، بدون هدف. این نشان‌دهنده‌ی سردرگمی هویتی و ترس از بی‌هدف بودن در دوران بزرگسالی است. هپی: «راستش نه... تنها کاری که باید بکنم اینه که منتظر بمونم مدیر بازرگانی بمیره...» مفهوم: هپی هم با وجود ظاهر موفق، در درون خالی است. تمام امیدش به موفقیت، به مرگ کسی دیگر وابسته شده! این، نقدی تند به ساختار رقابتی و غیرانسانی نظام سرمایه‌داری است: جایی که پیشرفت فرد، به نابودی یا حذف دیگری گره خورده. هپی: «نمیدونم واسه چه کوفتی دارم کار می‌کنم... همیشه یه آپارتمان و یه ماشین و زن می‌خواستم... ولی بازم تنهام.» مفهوم: اینجا اوج پوچی است. هپی به آرزوهایی که از کودکی یا از تبلیغات جامعه در ذهنش نشسته بود رسیده: آپارتمان، ماشین، روابط متعدد. اما حالا متوجه شده هیچ‌کدام برایش خوشبختی نیاورده. خلأ عاطفی و تنهایی همچنان باقی مانده. او ظاهراً "موفق" است، اما در واقع شکست‌خورده‌ای است که نمی‌خواهد به شکستش اعتراف کند. پیام اصلی این گفت‌وگو: موفقیت ظاهری، تضمینی برای رضایت درونی نیست. بیف درگیر این است که چرا "هیچ‌چیز معنا ندارد". هپی به آرزوهایش رسیده، ولی خالی‌تر از همیشه است. هردو قربانی رؤیای دروغین موفقیت آمریکایی هستند، رؤیایی که وعده خوشبختی از طریق پول، مقام، و دارایی می‌دهد ولی در نهایت انسان را تنها و تهی می‌گذارد.

3

مهدی

مهدی

1404/4/14

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

ویلی: «تصورش رو بکن یه عمر کار می‌کنی قسط خونه می‌دی، آخرش که صاحبش شدی دیگه کسی نیست توش زندگی کنه.» مفهوم: این جمله نشان‌دهنده‌ی احساس ناامیدی و پوچی ویلی است. او عمرش را صرف کار و تلاش کرده تا به چیزی برسد (خانه، نماد موفقیت و امنیت)، اما حالا که به آن رسیده، دیگر فرزندانش از خانه رفته‌اند، ارتباطات از هم پاشیده، و خودش هم از نظر روحی و جسمی خسته و تنهاست. لیندا: «خب عزیزم زندگی همینه، باید بگذری و بری، همیشه همین طور بوده.» مفهوم: لیندا، همسر وفادار ویلی، سعی دارد با واقع‌گرایی و پذیرش زندگی، شوهرش را آرام کند. او نگاهی محافظه‌کارانه دارد و معتقد است زندگی سختی‌هایی دارد که باید تحمل‌شان کرد. ویلی: «نه نه، بعضی از آدم‌ها... بعضی‌ها به یه چیزهایی می‌رسن.» مفهوم: ویلی نمی‌خواهد واقعیت را بپذیرد. هنوز درگیر رؤیای موفقیت است؛ اینکه بعضی‌ها به ثروت، محبوبیت یا موفقیت می‌رسند، و خودش هم باید می‌رسید. اینجاست که تضاد میان واقعیت و رؤیای او خودش را نشان می‌دهد.

8

مهدی

مهدی

1404/4/8

0

مهدی

مهدی

1404/4/7

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

در چنین تبلیغاتی به این نکته اشاره نمیشود که ویژگی انسان این است که بعد از به دست آوردن هر چیزی دیگر ارزشی برای آن قایل .نیست شاید سریعترین راه برای این که توجهمان را به چیزی از دست بدهیم خرید آن باشد - همان طور که شاید سریعترین راه برای این که کسی را دیگر تحسین نکنیم ازدواج کردن با او باشد . تصور اکثر ما این است که برخی دستاوردها و داراییها ضامن خشنودی و رضایتمان از زندگی خواهند بود . این تصور در ما ایجاد شده که پس از صعود از دامنه های پرفرازونشیب شادی و رضایت از ، زندگی به دشت وسیع و مرتفعی میرسیم و در آنجا به زندگیمان ادامه میدهیم کسی به ما نمیگوید که بعد از رسیدن به قله دوباره به دامنههای پست و جدید اضطراب و تمنا سقوط میکنیم . به نظر میرسد زندگی فرایندی است از جایگزینی اضطرابی با اضطراب دیگر و جانشینی خواستهای با خواسته دیگر البته این بدان معنا نیست که باید از تلاش برای غلبه بر اضطراب یا تحقق خواسته هایمان دست بکشیم بلکه شاید بدان معناست که باید تلاشمان را با آگاهی از این امر همراه سازیم که اهدافمان در واقع قادر به ارائه آن میزان از آرامش و ثباتی که وعده میدهند نیستند .

0