مهدی

تاریخ عضویت:

تیر 1404

مهدی

@THEmhdi

12 دنبال شده

12 دنبال کننده

                از خودم بگم؟ 
              

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
مهدی

مهدی

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

این کتابو دوست دارم رین داره میگه زندگی پر از درد و رنج هر راهیو بری بدبختیای خودشو داره پس چه بهتر دردی رو به جون بخریم که خودمون انتخابش کردیم اینجوری تحمل اون درد راحتره. قسمتی از کتاب «بازهم خودش را سوزاند در درد نوعی رهایی حس میکرد آرامش بخش و آشنا ، معامله ای که کاملاً به راه و رسمش وارد .بود برای رسیدن به موفقیت باید فداکاری میکرد فداکاری یعنی درد ؛ و درد یعنی موفقیت خواب را از یاد برد و در کلاسها ردیف اول نشست تا به هیچ وجه نتواند چرت بزند . دائماً سردرد و همیشه حالت تهوع .داشت دیگر لب به غذا هم نزد و روزگارش رقت انگیز شد ؛ اما ، خُب تمام گزینههای دیگرش نیز به بدبختی و فلاکت ختم میشد مثلاً میتوانست فرار ، کند قایقی بگیرد و به یک شهر دیگر پناه ببرد میتوانست ساقی یک قاچاقچی دیگر شود یا اگر به آخر خط می رسید میتوانست به تیکانی برگردد ازدواج کند و امیدوار باشد که کسی نازایی اش را کشف نکند تا وقتی که دیگر دیر شده باشد . اما بدبختی ای که حالا حس میکرد از نوع خوبش بود . نوعی که در آن و امیدوار رضایت و شعفی عمیق تجربه میکرد ؛ چراکه خود آن را برگزیده بود .»

0

مهدی

مهدی

1404/4/18

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

در نمایشنامه مرگ فروشنده ویلی با لیندا که بشدت فداکار و حامی هستش بشدت بدرفتاری میکنه بیایم ببینم چرا رابطهٔ ویلی و لیندا در نمایشنامه مرگ فروشنده (اثر آرتور میلر) یکی از جنبه‌های کلیدی شخصیت‌پردازی و درک بحران‌های روانی و اجتماعی شخصیت‌هاست. چرا ویلی با لیندا بدرفتار است؟ رفتار تند ویلی با لیندا ترکیبی از درونی‌ترین کشمکش‌های روانی ویلی و شرایط اجتماعی و فرهنگی‌ای است که در آن زندگی می‌کند. در اینجا چند دلیل اصلی رو می‌تونیم بررسی کنیم: ۱. فروپاشی روانی ویلی ویلی در حال فروپاشی روانی و مالی است. رؤیاهایش درباره موفقیت محقق نشده، احساس شکست می‌کند و عزت‌نفسش پایین آمده. در این وضعیت، لیندا که همیشه حمایتگر است، تبدیل به آیینه‌ای می‌شود که ناکامی‌های ویلی را به او یادآوری می‌کند — نه به‌خاطر خودش، بلکه چون ویلی نمی‌تواند بپذیرد کسی هنوز به او باور دارد وقتی خودش دیگر به خودش باور ندارد. ۲. نقش‌های جنسیتی سنتی نمایش‌نامه در دههٔ ۱۹۴۰ نوشته شده، زمانی که مردان معمولاً نقش نان‌آور و رهبر خانواده را داشتند. ویلی از اینکه نتوانسته نقش "مرد موفق" را ایفا کند، احساس شرم دارد. این شرم باعث می‌شود که ناخودآگاه خشم و تحقیر خود را به سمت لیندا که ضعیف‌تر و ساکت‌تر است، تخلیه کند. ۳. لیندا، قربانی وفادار لیندا همیشه با مهربانی و حمایت با ویلی برخورد می‌کند. اما همین "سکوت و حمایت بی‌قید و شرط" ممکن است برای ویلی که در حال غرق شدن است، خفقان‌آور باشد. گاهی انسان‌ها کسانی را که بیشترین محبت را دارند، بی‌دلیل آزار می‌دهند چون از خودشان ناراضی‌اند. ۴. احساس گناه ویلی ویلی به همسرش خیانت کرده (ماجرای زن در بوستون)، و در عمق وجودش احساس گناه دارد. این حس گناه ناخودآگاه باعث می‌شود در لحظاتی با لیندا سرد یا تند رفتار کند؛ انگار که می‌خواهد خود را تنبیه کند یا لیندا را از خودش دور کند. نتیجه‌گیری: در کل مشکل از ویلی است، نه لیندا. لیندا نمایندهٔ وفاداری، سکوت، و فداکاری زنانه در ساختار سنتی خانوادهٔ آمریکایی است. ویلی تحت فشار آرمان آمریکایی، شکست شخصی و بحران هویتی، رفتاری می‌کند که بیشتر از درونِ آشفتهٔ خودش سرچشمه می‌گیرد تا از رفتار لیندا.

4

مهدی

مهدی

1404/4/17

بریدۀ کتاب

صفحۀ 2

ایوان ایلیچ داره به این فکر می‌افته که شاید تمام زندگی‌ای که با اطمینان فکر می‌کرد درسته، در واقع اشتباه بوده. اون همیشه فکر می‌کرد داره "درست" زندگی می‌کنه: شغل خوب، جایگاه اجتماعی، خانواده، رفتار مورد تأیید دیگران... اما حالا، توی بستر مرگ، یه لحظه براش پیش میاد که حس می‌کنه شاید کل این مسیر یه اشتباه بوده. اون به خودش می‌گه: شاید اون تلاش‌هایی که داشتم برای اینکه مثل "آدم‌های مهم و درستکار" به نظر بیام، در واقع از درون واقعی خودم فاصله گرفتن بوده. شاید زندگی‌ام رو وقف چیزهایی کردم که بی‌ارزش بودن: مقام، ظاهر، تأیید دیگران... شاید همه این کارا گمراهی بوده و من خودمو گول زدم. وقتی می‌خواد از خودش دفاع کنه، یعنی به خودش بگه "نه، زندگی‌ام خوب بود"، متوجه می‌شه دلایلی برای دفاع نداره. پایه و اساس همه اون باورها و کارها، سست و توخالیه. احساس می‌کنه هیچ چیزی که بشه واقعاً بهش تکیه کرد، باقی نمونده. به زبان خیلی ساده‌تر: ایوان داره کم‌کم می‌فهمه که شاید زندگیش رو اشتباه زندگی کرده. اون همیشه سعی کرده همونی باشه که جامعه و اطرافیان ازش انتظار دارن، اما الان می‌فهمه شاید این چیزا اصلاً مهم نبوده. و وقتی می‌خواد خودش رو قانع کنه که "نه، راه من درست بود"، دیگه نمی‌تونه. چون ته دلش حس می‌کنه دلیلی برای دفاع از اون زندگی نداره.

3

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.