مهدی

مهدی

@THEmhdi
عضویت

تیر 1404

38 دنبال شده

26 دنبال کننده

                از خودم بگم؟ 
              

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
مهدی

مهدی

18 ساعت پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

1. شیء‌سازی کامل انسان پوتزو در مورد لاکی مثل یک دارایی یا وسیله صحبت می‌کند («اونها مال توئه»)، و حتی نگران است که اگر «مریض شود روی دستش بماند» یعنی هزینه‌بر شود. این نشان می‌دهد که انسانیتِ لاکی به‌طور کامل نادیده گرفته شده و او به یک ابزار مصرفی تنزل پیدا کرده. 2. سقوط اخلاقی و بی‌تفاوتی عمومی استراگون بدون هیچ مقاومت اخلاقی، استخوان‌ها را برمی‌دارد و می‌جود، گویی شرایط تحقیرآمیز لاکی یا منبع این استخوان‌ها برایش مهم نیست. این تصویری است از اینکه در دنیای بکت، فقر و نیاز می‌تواند اخلاق را کاملاً فرسوده کند. 3. مقایسهٔ واکنش‌ها ولادیمیر از نظر اخلاقی واکنش نشان می‌دهد («مایه ننگه») ولی حتی این اعتراضش هم ضعیف و لکنت‌دار است و در نهایت به هیچ اقدامی منجر نمی‌شود. این ضعف عملی، نمادی است از ناتوانی انسان در مقابله با بی‌عدالتی. 4. همرنگی برای بقا وقتی استراگون می‌بیند ولادیمیر اعتراض کرده، برای اینکه از جمع عقب نماند می‌گوید «آبروریزیه» ولی همزمان به جویدن ادامه می‌دهد. این رفتار نشان می‌دهد که در چنین فضایی، انسان‌ها ممکن است از نظر زبانی همراهی کنند اما در عمل همچنان در چرخهٔ بی‌اخلاقی باقی بمانند. 5. عادی‌سازی بی‌رحمی پوتزو در پاسخ می‌گوید «شما خیلی سخت می‌گیرید» — این جمله تمام خشونت و تحقیر را به‌عنوان امری عادی و طبیعی جلوه می‌دهد. این مکانیسمِ عادی‌سازی خشونت، بخش مهمی از جهان نمایش است که در آن ظلم به‌مرور از چشم‌ها پنهان می‌شود. متن نمایشنامه پوتزو با سرخوشی آقا ! لاکی سرش را بلند میکند . جواب بده اونها رو میخوای یا نه ؟ سکوت لاکی پوتزو به استراگون رو میکند اونها مال توئه استراگون ) به سمت استخوانها خیز برمیدارد آنها را برمیدارد و شروع به جویدن میکند . خوشم نیومد هیچوقت ندیده بودم از خیر استخونها بگذره با اضطراب به لاکی نگاه می.کند واقعاً معرکه میشه اگه این مریض شه و روی دستم بمونه به پیپش پک میزند ولادیمیر ( برافروخته مایه ننگه سكوت ، استراگون مات و مبهوت از جویدن دست میکشد و به نوبت به پوتزو و ولادیمیر نگاه می.کند پوتزو ظاهراً آرام است . ولادیمیر دستپاچه و ناراحت پوتزو به ولادیمیر به چیز مشخصی اشاره میکنید ؟ ولادیمیر مصمم اما با لکنت ( زبان این طرز رفتار با یه آدم به لاکی اشاره میکند ... شبیه اون ... به نظر من ... نه ... با یه انسان .... نه ... مایه ننگه استراگون برای اینکه عقب نماند آبروریزیه به جویدن ادامه میدهد پوتزو شما خیلی سخت میگیرید

5

مهدی

مهدی

4 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

در داستان مرگ نامربوط به نظرم کوبه آبه داره چیزی رو نشون میده که خیلی تو زندگی واقعی پیش میاد: وقتی بیش از حد به ارزیابی "کدوم انتخاب درست‌تره" یا "کدوم شجاعانه‌تره" می‌پردازیم، ممکنه توان و انگیزه عمل رو از دست بدیم. گاهی عمل نکردن، خودش بدترین تصمیمه، چون شرایط به مرور بدتر میشه. به زبان ساده، پیامش می‌تونه این باشه: شجاعت واقعی شاید این باشه که سریع تصمیم بگیری و عمل کنی، حتی اگه مطمئن نباشی، چون تردید طولانی‌مدت می‌تونه همه‌چیز رو خراب کنه. متن کتاب اون مرد ناخواسته تمام مدارک رو از بین برده بود و حالا هرچی منتظر میموند اوضاع بدتر میشد . شاید تو چنین شرایطی بهترین کار این باشه که زودتر به پلیس زنگ بزنه ... شاید هم ... واقعاً نمیدونست چی کار بکنه ... به نظر میرسید به آخر خط رسیده ؛ حالا یا باید به پلیس زنگ میزد و یا نقشه اش رو عملی میکرد این تصمیم به شهامت زیادی نیاز داشت . شاید هم انتخاب درست انتخابی بود تقريباً که شهامت بیشتری می طلبید شده صبح بود و اون مرد اون قدر به این موضوع که کدوم تصمیم نیاز به شهامت بیشتری داره فکر کرده بود که دیگه خسته و ناامید شده بود ...

4

مهدی

مهدی

5 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 2

دارم عاشق کوبه آبه میشم خیلی تلنگراش قشنگه(: (این متن کتاب ولی اخرش ی توضیح دادم بهتر منظورشو از مقوا متوجه بشید) دکمه های پیرهنم رو باز کردم و مثل دکترها چند ضربه به قسمتهای مختلف سینه ام زدم . حالا دیگه مطمئن بودم هیچ چیز تو سینه ام نیست باز هم به فکر فرورفتم اگه اون تو چنین شرایطی برگرده ، آیا میتونم از حقم دفاع کنم ... ؟ ! بعد بلافاصله با خودم گفتم « از چی میترسی ... ؟ ! اون فقط یه تیکه مقواست ... ! » اما واقعیت چیز دیگه ای بود . اون هویت من بود با رفتن ، اون من نه اسم داشتم نه میدونستم کی هستم و نه... توضیح: اگر هویتت را روی چیزی بیرون از خودت بسازی (مثل کارت شناسایی، شغل، شهرت، یا حتی تصویری که دیگران از تو دارند)، روزی که آن چیز برود، خودت هم می‌روی. به همین دلیل، آبه آخر داستان وقتی می‌گوید «اون فقط یه تکه مقواست… اما واقعیت اینه که اون هویت من بود» دارد اعتراف می‌کند که تمام وجودش را روی یک نماد خارجی بنا کرده و حالا بدونش تهی است.

3

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.