بریده‌ای از کتاب مرگ فروشنده اثر آرتور میلر

مهدی

مهدی

1404/4/14

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

بیف: «من بدجوری آشفته‌ام... شاید مشکل من اینه که عین پسربچه‌هام... تو راضی هستی هپی؟...» مفهوم: بیف در اینجا در حال خودکاوی است. او به این نتیجه رسیده که نه ازدواج کرده، نه وارد یک مسیر شغلی مشخص شده، نه تعهدی به چیزی دارد. احساس می‌کند هنوز یک "پسر بچه" است، بدون ثبات، بدون هدف. این نشان‌دهنده‌ی سردرگمی هویتی و ترس از بی‌هدف بودن در دوران بزرگسالی است. هپی: «راستش نه... تنها کاری که باید بکنم اینه که منتظر بمونم مدیر بازرگانی بمیره...» مفهوم: هپی هم با وجود ظاهر موفق، در درون خالی است. تمام امیدش به موفقیت، به مرگ کسی دیگر وابسته شده! این، نقدی تند به ساختار رقابتی و غیرانسانی نظام سرمایه‌داری است: جایی که پیشرفت فرد، به نابودی یا حذف دیگری گره خورده. هپی: «نمیدونم واسه چه کوفتی دارم کار می‌کنم... همیشه یه آپارتمان و یه ماشین و زن می‌خواستم... ولی بازم تنهام.» مفهوم: اینجا اوج پوچی است. هپی به آرزوهایی که از کودکی یا از تبلیغات جامعه در ذهنش نشسته بود رسیده: آپارتمان، ماشین، روابط متعدد. اما حالا متوجه شده هیچ‌کدام برایش خوشبختی نیاورده. خلأ عاطفی و تنهایی همچنان باقی مانده. او ظاهراً "موفق" است، اما در واقع شکست‌خورده‌ای است که نمی‌خواهد به شکستش اعتراف کند. پیام اصلی این گفت‌وگو: موفقیت ظاهری، تضمینی برای رضایت درونی نیست. بیف درگیر این است که چرا "هیچ‌چیز معنا ندارد". هپی به آرزوهایش رسیده، ولی خالی‌تر از همیشه است. هردو قربانی رؤیای دروغین موفقیت آمریکایی هستند، رؤیایی که وعده خوشبختی از طریق پول، مقام، و دارایی می‌دهد ولی در نهایت انسان را تنها و تهی می‌گذارد.

بیف: «من بدجوری آشفته‌ام... شاید مشکل من اینه که عین پسربچه‌هام... تو راضی هستی هپی؟...» مفهوم: بیف در اینجا در حال خودکاوی است. او به این نتیجه رسیده که نه ازدواج کرده، نه وارد یک مسیر شغلی مشخص شده، نه تعهدی به چیزی دارد. احساس می‌کند هنوز یک "پسر بچه" است، بدون ثبات، بدون هدف. این نشان‌دهنده‌ی سردرگمی هویتی و ترس از بی‌هدف بودن در دوران بزرگسالی است. هپی: «راستش نه... تنها کاری که باید بکنم اینه که منتظر بمونم مدیر بازرگانی بمیره...» مفهوم: هپی هم با وجود ظاهر موفق، در درون خالی است. تمام امیدش به موفقیت، به مرگ کسی دیگر وابسته شده! این، نقدی تند به ساختار رقابتی و غیرانسانی نظام سرمایه‌داری است: جایی که پیشرفت فرد، به نابودی یا حذف دیگری گره خورده. هپی: «نمیدونم واسه چه کوفتی دارم کار می‌کنم... همیشه یه آپارتمان و یه ماشین و زن می‌خواستم... ولی بازم تنهام.» مفهوم: اینجا اوج پوچی است. هپی به آرزوهایی که از کودکی یا از تبلیغات جامعه در ذهنش نشسته بود رسیده: آپارتمان، ماشین، روابط متعدد. اما حالا متوجه شده هیچ‌کدام برایش خوشبختی نیاورده. خلأ عاطفی و تنهایی همچنان باقی مانده. او ظاهراً "موفق" است، اما در واقع شکست‌خورده‌ای است که نمی‌خواهد به شکستش اعتراف کند. پیام اصلی این گفت‌وگو: موفقیت ظاهری، تضمینی برای رضایت درونی نیست. بیف درگیر این است که چرا "هیچ‌چیز معنا ندارد". هپی به آرزوهایش رسیده، ولی خالی‌تر از همیشه است. هردو قربانی رؤیای دروغین موفقیت آمریکایی هستند، رؤیایی که وعده خوشبختی از طریق پول، مقام، و دارایی می‌دهد ولی در نهایت انسان را تنها و تهی می‌گذارد.

21

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.