بریده‌ای از کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی

مهدی

مهدی

1404/4/17

بریدۀ کتاب

صفحۀ 2

ایوان ایلیچ داره به این فکر می‌افته که شاید تمام زندگی‌ای که با اطمینان فکر می‌کرد درسته، در واقع اشتباه بوده. اون همیشه فکر می‌کرد داره "درست" زندگی می‌کنه: شغل خوب، جایگاه اجتماعی، خانواده، رفتار مورد تأیید دیگران... اما حالا، توی بستر مرگ، یه لحظه براش پیش میاد که حس می‌کنه شاید کل این مسیر یه اشتباه بوده. اون به خودش می‌گه: شاید اون تلاش‌هایی که داشتم برای اینکه مثل "آدم‌های مهم و درستکار" به نظر بیام، در واقع از درون واقعی خودم فاصله گرفتن بوده. شاید زندگی‌ام رو وقف چیزهایی کردم که بی‌ارزش بودن: مقام، ظاهر، تأیید دیگران... شاید همه این کارا گمراهی بوده و من خودمو گول زدم. وقتی می‌خواد از خودش دفاع کنه، یعنی به خودش بگه "نه، زندگی‌ام خوب بود"، متوجه می‌شه دلایلی برای دفاع نداره. پایه و اساس همه اون باورها و کارها، سست و توخالیه. احساس می‌کنه هیچ چیزی که بشه واقعاً بهش تکیه کرد، باقی نمونده. به زبان خیلی ساده‌تر: ایوان داره کم‌کم می‌فهمه که شاید زندگیش رو اشتباه زندگی کرده. اون همیشه سعی کرده همونی باشه که جامعه و اطرافیان ازش انتظار دارن، اما الان می‌فهمه شاید این چیزا اصلاً مهم نبوده. و وقتی می‌خواد خودش رو قانع کنه که "نه، راه من درست بود"، دیگه نمی‌تونه. چون ته دلش حس می‌کنه دلیلی برای دفاع از اون زندگی نداره.

ایوان ایلیچ داره به این فکر می‌افته که شاید تمام زندگی‌ای که با اطمینان فکر می‌کرد درسته، در واقع اشتباه بوده. اون همیشه فکر می‌کرد داره "درست" زندگی می‌کنه: شغل خوب، جایگاه اجتماعی، خانواده، رفتار مورد تأیید دیگران... اما حالا، توی بستر مرگ، یه لحظه براش پیش میاد که حس می‌کنه شاید کل این مسیر یه اشتباه بوده. اون به خودش می‌گه: شاید اون تلاش‌هایی که داشتم برای اینکه مثل "آدم‌های مهم و درستکار" به نظر بیام، در واقع از درون واقعی خودم فاصله گرفتن بوده. شاید زندگی‌ام رو وقف چیزهایی کردم که بی‌ارزش بودن: مقام، ظاهر، تأیید دیگران... شاید همه این کارا گمراهی بوده و من خودمو گول زدم. وقتی می‌خواد از خودش دفاع کنه، یعنی به خودش بگه "نه، زندگی‌ام خوب بود"، متوجه می‌شه دلایلی برای دفاع نداره. پایه و اساس همه اون باورها و کارها، سست و توخالیه. احساس می‌کنه هیچ چیزی که بشه واقعاً بهش تکیه کرد، باقی نمونده. به زبان خیلی ساده‌تر: ایوان داره کم‌کم می‌فهمه که شاید زندگیش رو اشتباه زندگی کرده. اون همیشه سعی کرده همونی باشه که جامعه و اطرافیان ازش انتظار دارن، اما الان می‌فهمه شاید این چیزا اصلاً مهم نبوده. و وقتی می‌خواد خودش رو قانع کنه که "نه، راه من درست بود"، دیگه نمی‌تونه. چون ته دلش حس می‌کنه دلیلی برای دفاع از اون زندگی نداره.

29

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.