بریدههای کتاب بندها محمدرجا صاحبدل 1403/1/4 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 22 مثال پلهها را میزنی. میگویی وقتی از پلهها بالا میرویم یک پا را میگذاریم، بعد پای دیگر را، درست همانجور که از بچگی یادمان دادهاند. میگویی ولی لذت آن قدمهای اول دیگر از بین رفته. میگویی همانطور که بزرگ میشدیم، الگویمان شد قدمهای پدر و مادرانمان؛ خواهر و برادرهای بزرگترمان؛ آدمهایی که بهشان وابسته بودیم. حالا پاهای ما براساس عادتهای اکتسابی حرکت میکنند. و آن دلهره و هیجان و شادمانی از برداشتن هر قدم، آن تجربۀ ناب اولیه از میان رفته. 0 8 پروانه🇮🇷 1404/3/4 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 7 با بی قراری معمولت خواستی به من بفهمانی که ما زمانی خوشحال بودیم؛ ولی خوشحالی ما به عادت های روزانه ای انجامید که از یه طرف کاری کردروزها، ماه ها و سال هابدون دست انداز بگذرند؛ و از طرف دیگر هر دوی ما و بچه ها را خفه کرد.. 0 4 سودآد 1403/1/16 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 162 0 3 ایلای 1404/3/29 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 12 دوست داری بدانی من چه فکری میکنم؟ من فکر میکنم تو هنوز نفهمیدهای با من چه کار کردهای. مثل این است که دست بکنی ته حلقم و آن قدر بکشی، بکشی، بکشی تا قلبم از جا در بیاید. یعنی متوجه نیستی؟ 0 1 سودآد 1403/1/10 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 63 0 4 زهرا کاردانی 1403/3/23 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 166 1 3 بهار ناصری 1403/9/2 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 60 دوست داری بدانی من چی فکر می کنم؟من فکر می کنم تو هنوز نفهمیده ای با من چکار کرده ای؟ مثل این است که دست بکنی ته حلقم و ان قدر بکشی تا قلبم از جا دربیاید. 0 32 ایلای 1404/3/29 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 22 مثال پله ها را میزنی. میگویی وقتی از پله ها بالا میرویم یک پا را میگذاریم، بعد پای دیگر را، درست همانجور که از بچگی یادمان دادهاند. میگویی ولی لذت قدمهای اول دیگر از بین رفته. میگویی همانطور که بزرگ میشدیم، الگویمان شد قدمهای پدران و مادرانمان، خواهر و برادرهای بزرگترمان؛ آدمهایی که بهشان وابسته بودیم. حالا پاهای ما براساس عادتهای اکتسابی حرکت میکنند. و آن دلهره و هیجان و شادمانی از برداشتن هر قدم، آن تجربهی ناب اولیه، از میان رفته. با این باور از پله بالا میرویم که خودمان حرکت پاهایمان را بلدیم، ولی قصیه از این قرار نیست؛ جماعت کوچکی بودهاند که ما را شکل دادهاند، همراه ما قدم به قدم بالا آمدهاند، و ثبات قدمهایمان صرفاً نتیجهی دنبالهروی از بقیه است. 0 0 سودآد 1403/1/9 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 0 3 ایلای 1404/3/30 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 73 هر بار حس میکردم دارد بخشی از وجودش را _ همان بخشهایی را که پیشتر ها جذبم کرده بود_ از دست میدهد. بی سابقه بود. حالا داشت خودش را به خاطر من از بین میبرد. با این حال، من این خودویرانگریِ او را مجوزی میدیدم برای این که باز هم از او بیشتر فاصله بگیرم. 0 0 فاطمه اصغرزاده 1402/12/15 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 حالا همه چیز آن جا بود: همهٔ جست و جو ها و کشف ها و آن چیزهای فراوانی که شاهدی بود بر اینکه زندگی کم و بیش درازم را چگونه سپری کرده بودم. آیا من آن چیز ها بودم؟ نوشته ها و علامت های توی کتاب هایی که خوانده بودم؟ برگ هایی آکنده از یادداشت های کوتاهِ در حاشیه یا جملات نغز؟... 0 13 azardokht 1404/2/6 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 134 0 6 ایلای 1404/3/29 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 26 آنقدر از من منزجر بودی که هولهولکی پا گذاشتی به فرار، دریغ از یک کلمه، یک نگاه، یک اشاره. و این طوری نابودم کردی. خودکشی، عزیز من، سندی بود بر همین نابودی. تو من را قبلش کشته بودی، نه به عنوان زنت، بلکه به عنوان آدمی که در زندهترین و نابترین لحظههای زندگیاش به سر میبرد... 0 0 عارفه 1404/3/9 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 119 جوون بودم، حس میکردم جذبت شدم، نمیدونستم جذب شدن چهقدر چیز تصادفیایه.دیر فهمیدم که بقیه هم وسوسهم میکنند. کافی بود به اون کنجکاوی اولیه پا بدم، بعدش، کنجکاوی میشد کشش، کشش بیشتر میشد و به رابطهی تن میرسید، اون هم که دیگه تمومی نداشت و تکرار میشد. تکرار هم میشد عادت و نیاز. 0 3 آفتاب شریفیراد 1403/1/16 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 چه بر سر جملههای قشنگی میآید که وارد ذهنمان میشوند؟ چهطور ما را سر شوق میآورند و بعد چهطور معنای شان را از دست میدهند؟ 4 22 عَطیّـــه سادآتـ🌻🌱✨ 1403/11/14 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 12 پیامت را که خواندم، دیدم من شدهام شکنجهگر و تو شدهای قربانی. زیر بار این یکی نمیروم. هرکاری از دستم برمیآمده کردهام. محال است حتی فکرش راهم بکنی که چه دردسرهایی کشیدهام. آنوقت این وسط قربانی تویی؟ چرا؟ چون من یکم صدایم را بالا بردم؟ یا چون زدم تنگ آب را شکستم؟ باید قبول کنی، من هم دلایل خودم را داشتم. 0 1 ایلای 1404/4/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 137 مادرمان انگار هر روز به ما میگفت چون دوستتان دارم برای خودم پولی خرج نمیکنم؛ همهاش را برای شما کنار میگذارم. نتیجهاش برای من چه بوده؟ هر وقت پول ندارم حس میکنم کسی دوستم ندارد :) 0 0 فاطمه پاو 1403/7/8 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 7 34 الهام مطیعیان 1403/6/10 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 2 من فکر میکنم تو هنوز نفهمیدی با من چه کردی! مثل این است که دست بکنی ته حلقم و آنقدر بکِشی، بکِشی، بکِشی تا قلبم از جا در بیاید. یعنی متوجه نیستی؟ 0 32 عَطیّـــه سادآتـ🌻🌱✨ 1403/11/16 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 37 0 2
بریدههای کتاب بندها محمدرجا صاحبدل 1403/1/4 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 22 مثال پلهها را میزنی. میگویی وقتی از پلهها بالا میرویم یک پا را میگذاریم، بعد پای دیگر را، درست همانجور که از بچگی یادمان دادهاند. میگویی ولی لذت آن قدمهای اول دیگر از بین رفته. میگویی همانطور که بزرگ میشدیم، الگویمان شد قدمهای پدر و مادرانمان؛ خواهر و برادرهای بزرگترمان؛ آدمهایی که بهشان وابسته بودیم. حالا پاهای ما براساس عادتهای اکتسابی حرکت میکنند. و آن دلهره و هیجان و شادمانی از برداشتن هر قدم، آن تجربۀ ناب اولیه از میان رفته. 0 8 پروانه🇮🇷 1404/3/4 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 7 با بی قراری معمولت خواستی به من بفهمانی که ما زمانی خوشحال بودیم؛ ولی خوشحالی ما به عادت های روزانه ای انجامید که از یه طرف کاری کردروزها، ماه ها و سال هابدون دست انداز بگذرند؛ و از طرف دیگر هر دوی ما و بچه ها را خفه کرد.. 0 4 سودآد 1403/1/16 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 162 0 3 ایلای 1404/3/29 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 12 دوست داری بدانی من چه فکری میکنم؟ من فکر میکنم تو هنوز نفهمیدهای با من چه کار کردهای. مثل این است که دست بکنی ته حلقم و آن قدر بکشی، بکشی، بکشی تا قلبم از جا در بیاید. یعنی متوجه نیستی؟ 0 1 سودآد 1403/1/10 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 63 0 4 زهرا کاردانی 1403/3/23 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 166 1 3 بهار ناصری 1403/9/2 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 60 دوست داری بدانی من چی فکر می کنم؟من فکر می کنم تو هنوز نفهمیده ای با من چکار کرده ای؟ مثل این است که دست بکنی ته حلقم و ان قدر بکشی تا قلبم از جا دربیاید. 0 32 ایلای 1404/3/29 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 22 مثال پله ها را میزنی. میگویی وقتی از پله ها بالا میرویم یک پا را میگذاریم، بعد پای دیگر را، درست همانجور که از بچگی یادمان دادهاند. میگویی ولی لذت قدمهای اول دیگر از بین رفته. میگویی همانطور که بزرگ میشدیم، الگویمان شد قدمهای پدران و مادرانمان، خواهر و برادرهای بزرگترمان؛ آدمهایی که بهشان وابسته بودیم. حالا پاهای ما براساس عادتهای اکتسابی حرکت میکنند. و آن دلهره و هیجان و شادمانی از برداشتن هر قدم، آن تجربهی ناب اولیه، از میان رفته. با این باور از پله بالا میرویم که خودمان حرکت پاهایمان را بلدیم، ولی قصیه از این قرار نیست؛ جماعت کوچکی بودهاند که ما را شکل دادهاند، همراه ما قدم به قدم بالا آمدهاند، و ثبات قدمهایمان صرفاً نتیجهی دنبالهروی از بقیه است. 0 0 سودآد 1403/1/9 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 0 3 ایلای 1404/3/30 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 73 هر بار حس میکردم دارد بخشی از وجودش را _ همان بخشهایی را که پیشتر ها جذبم کرده بود_ از دست میدهد. بی سابقه بود. حالا داشت خودش را به خاطر من از بین میبرد. با این حال، من این خودویرانگریِ او را مجوزی میدیدم برای این که باز هم از او بیشتر فاصله بگیرم. 0 0 فاطمه اصغرزاده 1402/12/15 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 حالا همه چیز آن جا بود: همهٔ جست و جو ها و کشف ها و آن چیزهای فراوانی که شاهدی بود بر اینکه زندگی کم و بیش درازم را چگونه سپری کرده بودم. آیا من آن چیز ها بودم؟ نوشته ها و علامت های توی کتاب هایی که خوانده بودم؟ برگ هایی آکنده از یادداشت های کوتاهِ در حاشیه یا جملات نغز؟... 0 13 azardokht 1404/2/6 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 134 0 6 ایلای 1404/3/29 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 26 آنقدر از من منزجر بودی که هولهولکی پا گذاشتی به فرار، دریغ از یک کلمه، یک نگاه، یک اشاره. و این طوری نابودم کردی. خودکشی، عزیز من، سندی بود بر همین نابودی. تو من را قبلش کشته بودی، نه به عنوان زنت، بلکه به عنوان آدمی که در زندهترین و نابترین لحظههای زندگیاش به سر میبرد... 0 0 عارفه 1404/3/9 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 119 جوون بودم، حس میکردم جذبت شدم، نمیدونستم جذب شدن چهقدر چیز تصادفیایه.دیر فهمیدم که بقیه هم وسوسهم میکنند. کافی بود به اون کنجکاوی اولیه پا بدم، بعدش، کنجکاوی میشد کشش، کشش بیشتر میشد و به رابطهی تن میرسید، اون هم که دیگه تمومی نداشت و تکرار میشد. تکرار هم میشد عادت و نیاز. 0 3 آفتاب شریفیراد 1403/1/16 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 چه بر سر جملههای قشنگی میآید که وارد ذهنمان میشوند؟ چهطور ما را سر شوق میآورند و بعد چهطور معنای شان را از دست میدهند؟ 4 22 عَطیّـــه سادآتـ🌻🌱✨ 1403/11/14 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 12 پیامت را که خواندم، دیدم من شدهام شکنجهگر و تو شدهای قربانی. زیر بار این یکی نمیروم. هرکاری از دستم برمیآمده کردهام. محال است حتی فکرش راهم بکنی که چه دردسرهایی کشیدهام. آنوقت این وسط قربانی تویی؟ چرا؟ چون من یکم صدایم را بالا بردم؟ یا چون زدم تنگ آب را شکستم؟ باید قبول کنی، من هم دلایل خودم را داشتم. 0 1 ایلای 1404/4/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 137 مادرمان انگار هر روز به ما میگفت چون دوستتان دارم برای خودم پولی خرج نمیکنم؛ همهاش را برای شما کنار میگذارم. نتیجهاش برای من چه بوده؟ هر وقت پول ندارم حس میکنم کسی دوستم ندارد :) 0 0 فاطمه پاو 1403/7/8 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 61 7 34 الهام مطیعیان 1403/6/10 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 2 من فکر میکنم تو هنوز نفهمیدی با من چه کردی! مثل این است که دست بکنی ته حلقم و آنقدر بکِشی، بکِشی، بکِشی تا قلبم از جا در بیاید. یعنی متوجه نیستی؟ 0 32 عَطیّـــه سادآتـ🌻🌱✨ 1403/11/16 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 124 صفحۀ 37 0 2