بریدههای کتاب جای خالی سلوچ gharneshin 1404/1/4 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 10 تا چشمهایت با تو هستند به نظر عادی میآیند، اما همین که این چشمها ناگهان کور شوند، به میلهای داغ یا به سر پنجههایی سرد، تو دیگر تنور خانهای را نمیبینی که عمری در آن آتش افروختهای. تازه درمییابی چه از دست دادهای، که چه عزیزی از تو گم شده است. 0 3 فائزه حاجی زاده 1403/3/26 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 314 0 3 gharneshin 1404/1/23 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 354 شانههای مردانهی او نباید بلرزند. او نباید بگرید. گریستن نه کار مرد است و ابراوِ مرگان مرد بود. پسرم سنگتر باش. 0 3 محمدامین 1402/9/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 320 برخی چنیناند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران میجویند. به هزار زبان فریاد میزنند: که تو نرو تا ایستاده من، بر تو پیشی داشته باشد. این گونه آدمها، از آن رو که در نقطهای جامد شده و ماندهاند؛ چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینهتوز، کینهتوز؛ مار سر راه! ای بسا که همان راه، همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کردهاند؛ اما نمیتوان به گفت و نگاه ایشان خوشبین بود. گفتشان از بخلشان برمیخیزد، گرچه برخوردار از پارهای حقایق هم باشد. پس در همه حال در حال کینه است که در دلهاشان سر میجنباند. هراس از دست دادن جای خود. 0 6 gharneshin 1404/1/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 298 وقتی تو در توفان گرفتار میآیی، چه خیالی که دکمهی یقهات را بسته باشی یا که نبسته باشی. 0 14 فاطمه پوررضاموحد 1402/5/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 238 زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم، تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 31 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 288 زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نمیتوانی زخم را از قلب وا بکنی و نمیتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 1 محمدامین 1402/9/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 311 حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم هایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند. 0 44 زهرا عشقی مُعز 1402/7/19 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 315 0 1 zeinvzfh 1402/7/30 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 47 - میخواهی مردم بهات بخندند ؟! + بگذار بخندند ؛ مگر مردم نان شب من را میدهند که بهام بخندند ؟! 0 43 زهرا عشقی مُعز 1402/8/12 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 316 آن کس که میزند میداند و آنکس که میخورد. حریف حریف را می فهمد. زبانی که آشناست. 0 6 hotarou 1403/11/21 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 10 در نگاه مرگان جای خالی سلوچ دم به دم گودتر و گودتر میشد. به اندازهی یک زهدان، به همان شکل، جای سر، جای پاهای بسته، جای خمیدگی پشت. آیا سلوچ انقدر کوچک شده بود؟ 0 0 میم الف 1404/3/29 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 81 0 1 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 199 عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ آن چه پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس و میشود. میشوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگاندازی وامیدارد. میگریاند. میچزاند. میکوباند و میدواند. دیوانه به صحرا! 0 0 زهرا عشقی مُعز 1402/7/20 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 82 0 1 زهرا عشقی مُعز 1402/8/12 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 281 وجود آدم خرج دارد! 0 8 gharneshin 1404/1/21 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 198 جوانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهرهی آدم پس بزند، جوانی زبانه میکشد و نقاب کدورت را بیباقی میدرد. جوانی دیگر مهلتی به دلافسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همهچیز را بههم میریزد. سفالینه را میترکاند. همهی دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآوردهاند درهم میشکند. ویران میکند! 0 2 حنا 1404/1/18 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 202 گاه آدم،خودآدم،عشق است.بودنش عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق میجوشد،بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده،روییده.شاید نخواهی هم.شاید هم بخواهی و ندانی.نتوانی که بدانی. 0 1 حسنیٰٓ 1403/4/24 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 311 حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا از او بیزار باشی. آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند. 0 30 𝑯𝒂𝒅𝒊 1404/2/26 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 218 0 3
بریدههای کتاب جای خالی سلوچ gharneshin 1404/1/4 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 10 تا چشمهایت با تو هستند به نظر عادی میآیند، اما همین که این چشمها ناگهان کور شوند، به میلهای داغ یا به سر پنجههایی سرد، تو دیگر تنور خانهای را نمیبینی که عمری در آن آتش افروختهای. تازه درمییابی چه از دست دادهای، که چه عزیزی از تو گم شده است. 0 3 فائزه حاجی زاده 1403/3/26 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 314 0 3 gharneshin 1404/1/23 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 354 شانههای مردانهی او نباید بلرزند. او نباید بگرید. گریستن نه کار مرد است و ابراوِ مرگان مرد بود. پسرم سنگتر باش. 0 3 محمدامین 1402/9/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 320 برخی چنیناند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران میجویند. به هزار زبان فریاد میزنند: که تو نرو تا ایستاده من، بر تو پیشی داشته باشد. این گونه آدمها، از آن رو که در نقطهای جامد شده و ماندهاند؛ چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینهتوز، کینهتوز؛ مار سر راه! ای بسا که همان راه، همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کردهاند؛ اما نمیتوان به گفت و نگاه ایشان خوشبین بود. گفتشان از بخلشان برمیخیزد، گرچه برخوردار از پارهای حقایق هم باشد. پس در همه حال در حال کینه است که در دلهاشان سر میجنباند. هراس از دست دادن جای خود. 0 6 gharneshin 1404/1/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 298 وقتی تو در توفان گرفتار میآیی، چه خیالی که دکمهی یقهات را بسته باشی یا که نبسته باشی. 0 14 فاطمه پوررضاموحد 1402/5/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 238 زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم، تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 31 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 288 زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نمیتوانی زخم را از قلب وا بکنی و نمیتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 1 محمدامین 1402/9/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 311 حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم هایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند. 0 44 زهرا عشقی مُعز 1402/7/19 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 315 0 1 zeinvzfh 1402/7/30 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 47 - میخواهی مردم بهات بخندند ؟! + بگذار بخندند ؛ مگر مردم نان شب من را میدهند که بهام بخندند ؟! 0 43 زهرا عشقی مُعز 1402/8/12 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 316 آن کس که میزند میداند و آنکس که میخورد. حریف حریف را می فهمد. زبانی که آشناست. 0 6 hotarou 1403/11/21 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 10 در نگاه مرگان جای خالی سلوچ دم به دم گودتر و گودتر میشد. به اندازهی یک زهدان، به همان شکل، جای سر، جای پاهای بسته، جای خمیدگی پشت. آیا سلوچ انقدر کوچک شده بود؟ 0 0 میم الف 1404/3/29 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 81 0 1 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 199 عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ آن چه پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس و میشود. میشوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگاندازی وامیدارد. میگریاند. میچزاند. میکوباند و میدواند. دیوانه به صحرا! 0 0 زهرا عشقی مُعز 1402/7/20 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 82 0 1 زهرا عشقی مُعز 1402/8/12 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 281 وجود آدم خرج دارد! 0 8 gharneshin 1404/1/21 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 198 جوانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهرهی آدم پس بزند، جوانی زبانه میکشد و نقاب کدورت را بیباقی میدرد. جوانی دیگر مهلتی به دلافسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همهچیز را بههم میریزد. سفالینه را میترکاند. همهی دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآوردهاند درهم میشکند. ویران میکند! 0 2 حنا 1404/1/18 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 202 گاه آدم،خودآدم،عشق است.بودنش عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق میجوشد،بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده،روییده.شاید نخواهی هم.شاید هم بخواهی و ندانی.نتوانی که بدانی. 0 1 حسنیٰٓ 1403/4/24 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 311 حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا از او بیزار باشی. آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند. 0 30 𝑯𝒂𝒅𝒊 1404/2/26 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 170 صفحۀ 218 0 3