بریدههای کتاب جای خالی سلوچ ابراهیم خالیدی 1403/8/24 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 10 زن و شوی را به هم میبندند از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بودونه سفره. هیچکدام بی کار با سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود. تناس برلبها میبندد روح در چهره و نگاه در چشمها می خشکد. 0 15 gharneshin 1404/1/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 304 حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند. 0 12 Asal 1403/10/13 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 259 آدم درد را از یاد میبرد اما خطر نزول درد را هرگز. روح بال بال میزند. دلهره. موج موج دلهره. چیزی در ذات پیدا و ناپیدای وجودت پخش میشود. مداوم و مداوم. دمی درنگ ندارد. دمی تو را وانمیگذارد. زبانههای زهریِ ترس. جانت ذره ذره آب میشود. تو پوش شدن خود را -حتی- لمس میکنی. تو از درون داری تهی میشوی. 0 11 حنا 1404/1/23 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 348 علیل که هستی،از هر انگشتت هنری هم اگر ببارد،چشم دیگران تو را به بوته ای پیوندی میبیند. تو را چیزی میبیند که بودنت بسته به غیر است. 0 5 زهرا عشقی مُعز 1402/7/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 117 مهر خود را نمی توانست به سادگیبازگو کند. عادت نداشت. شاید چون بروز دادن عشق، فرصت می خواهد. 0 45 مهران م 6 روز پیش جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 364 مگر میتوان یاد رنگین ترین گلی را که در همه ی عمرت یک بار به تو داده شده است-گرچه به ستم- از خانه ی روح روفت؟ 0 7 hotarou 1403/11/21 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 8 چشمهایش به حالتی شگفتزده باز بودند، چنان که گویی دیوارها هم مایهی تعجب او میشدند. هوا هم. روز و شب هم. و انگار از این که بود، راه میرفت، نفس میکشید و سرما را تا دل استخوانهایش حس میکرد،در شگفت بود. انگار از اینکه مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است به حیرت بود. 0 5 زهرا 1402/8/6 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 8 0 12 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 288 پس ای مرگان! عشق تو تنها به پیرانهترین چهره خود میتواند بروز یابد: اشک. و تو مختاری که تا قیامت بگریی. گریستن و گریستن. اشک مادرانت در تو مردابی خاموش است. نقبی بزن و رهایش کن. بگذار در تو جاری شود. روان کن. خود را روان کن. با چشم های همهی مادران میتوانی بگریی. به تلاطم درآی. توفانی از آواز و شیون و اشک، ای دریای خفته! 0 1 صبا محمدی 1403/2/12 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 321 زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. 0 14 محمدحسین خوشمهر 1402/4/19 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 1 - این جا را خیال داریم آباد کنیم[...] - خوب، از این آبادانی چی گیر من میآید؟ 0 12 معصومه هاشمی 1402/10/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 1 در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. 0 62 مهران م 1404/2/24 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 8 همه ی آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم میبندند،از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود.نه کاری بود و نه سفره ای.هیچکدام.بی کار سفره نیست وبی سفره عشق.بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست،خنده و شوخی نیس،زبان و دل کهنه میشود،تناس بر لب ها میبندد،روح در چهره و نگاه در چشم ها میخشکد،دست ها در بیکاری فرسوده میشوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی،زیر لایه ی ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند. 0 7 gharneshin 1404/1/4 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 10 تا چشمهایت با تو هستند به نظر عادی میآیند، اما همین که این چشمها ناگهان کور شوند، به میلهای داغ یا به سر پنجههایی سرد، تو دیگر تنور خانهای را نمیبینی که عمری در آن آتش افروختهای. تازه درمییابی چه از دست دادهای، که چه عزیزی از تو گم شده است. 0 3 فائزه حاجی زاده 1403/3/26 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 314 0 3 gharneshin 1404/1/23 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 354 شانههای مردانهی او نباید بلرزند. او نباید بگرید. گریستن نه کار مرد است و ابراوِ مرگان مرد بود. پسرم سنگتر باش. 0 2 محمدامین 1402/9/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 320 برخی چنیناند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران میجویند. به هزار زبان فریاد میزنند: که تو نرو تا ایستاده من، بر تو پیشی داشته باشد. این گونه آدمها، از آن رو که در نقطهای جامد شده و ماندهاند؛ چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینهتوز، کینهتوز؛ مار سر راه! ای بسا که همان راه، همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کردهاند؛ اما نمیتوان به گفت و نگاه ایشان خوشبین بود. گفتشان از بخلشان برمیخیزد، گرچه برخوردار از پارهای حقایق هم باشد. پس در همه حال در حال کینه است که در دلهاشان سر میجنباند. هراس از دست دادن جای خود. 0 6 gharneshin 1404/1/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 298 وقتی تو در توفان گرفتار میآیی، چه خیالی که دکمهی یقهات را بسته باشی یا که نبسته باشی. 0 13 فاطمه پوررضاموحد 1402/5/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 238 زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم، تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 30 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 288 زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نمیتوانی زخم را از قلب وا بکنی و نمیتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 1
بریدههای کتاب جای خالی سلوچ ابراهیم خالیدی 1403/8/24 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 10 زن و شوی را به هم میبندند از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بودونه سفره. هیچکدام بی کار با سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود. تناس برلبها میبندد روح در چهره و نگاه در چشمها می خشکد. 0 15 gharneshin 1404/1/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 304 حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند. 0 12 Asal 1403/10/13 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 259 آدم درد را از یاد میبرد اما خطر نزول درد را هرگز. روح بال بال میزند. دلهره. موج موج دلهره. چیزی در ذات پیدا و ناپیدای وجودت پخش میشود. مداوم و مداوم. دمی درنگ ندارد. دمی تو را وانمیگذارد. زبانههای زهریِ ترس. جانت ذره ذره آب میشود. تو پوش شدن خود را -حتی- لمس میکنی. تو از درون داری تهی میشوی. 0 11 حنا 1404/1/23 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 348 علیل که هستی،از هر انگشتت هنری هم اگر ببارد،چشم دیگران تو را به بوته ای پیوندی میبیند. تو را چیزی میبیند که بودنت بسته به غیر است. 0 5 زهرا عشقی مُعز 1402/7/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 117 مهر خود را نمی توانست به سادگیبازگو کند. عادت نداشت. شاید چون بروز دادن عشق، فرصت می خواهد. 0 45 مهران م 6 روز پیش جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 364 مگر میتوان یاد رنگین ترین گلی را که در همه ی عمرت یک بار به تو داده شده است-گرچه به ستم- از خانه ی روح روفت؟ 0 7 hotarou 1403/11/21 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 8 چشمهایش به حالتی شگفتزده باز بودند، چنان که گویی دیوارها هم مایهی تعجب او میشدند. هوا هم. روز و شب هم. و انگار از این که بود، راه میرفت، نفس میکشید و سرما را تا دل استخوانهایش حس میکرد،در شگفت بود. انگار از اینکه مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است به حیرت بود. 0 5 زهرا 1402/8/6 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 8 0 12 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 288 پس ای مرگان! عشق تو تنها به پیرانهترین چهره خود میتواند بروز یابد: اشک. و تو مختاری که تا قیامت بگریی. گریستن و گریستن. اشک مادرانت در تو مردابی خاموش است. نقبی بزن و رهایش کن. بگذار در تو جاری شود. روان کن. خود را روان کن. با چشم های همهی مادران میتوانی بگریی. به تلاطم درآی. توفانی از آواز و شیون و اشک، ای دریای خفته! 0 1 صبا محمدی 1403/2/12 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 321 زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. 0 14 محمدحسین خوشمهر 1402/4/19 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 1 - این جا را خیال داریم آباد کنیم[...] - خوب، از این آبادانی چی گیر من میآید؟ 0 12 معصومه هاشمی 1402/10/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 1 در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. 0 62 مهران م 1404/2/24 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 8 همه ی آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم میبندند،از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود.نه کاری بود و نه سفره ای.هیچکدام.بی کار سفره نیست وبی سفره عشق.بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست،خنده و شوخی نیس،زبان و دل کهنه میشود،تناس بر لب ها میبندد،روح در چهره و نگاه در چشم ها میخشکد،دست ها در بیکاری فرسوده میشوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی،زیر لایه ی ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند. 0 7 gharneshin 1404/1/4 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 10 تا چشمهایت با تو هستند به نظر عادی میآیند، اما همین که این چشمها ناگهان کور شوند، به میلهای داغ یا به سر پنجههایی سرد، تو دیگر تنور خانهای را نمیبینی که عمری در آن آتش افروختهای. تازه درمییابی چه از دست دادهای، که چه عزیزی از تو گم شده است. 0 3 فائزه حاجی زاده 1403/3/26 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 314 0 3 gharneshin 1404/1/23 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 354 شانههای مردانهی او نباید بلرزند. او نباید بگرید. گریستن نه کار مرد است و ابراوِ مرگان مرد بود. پسرم سنگتر باش. 0 2 محمدامین 1402/9/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 320 برخی چنیناند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران میجویند. به هزار زبان فریاد میزنند: که تو نرو تا ایستاده من، بر تو پیشی داشته باشد. این گونه آدمها، از آن رو که در نقطهای جامد شده و ماندهاند؛ چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینهتوز، کینهتوز؛ مار سر راه! ای بسا که همان راه، همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کردهاند؛ اما نمیتوان به گفت و نگاه ایشان خوشبین بود. گفتشان از بخلشان برمیخیزد، گرچه برخوردار از پارهای حقایق هم باشد. پس در همه حال در حال کینه است که در دلهاشان سر میجنباند. هراس از دست دادن جای خود. 0 6 gharneshin 1404/1/22 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 298 وقتی تو در توفان گرفتار میآیی، چه خیالی که دکمهی یقهات را بسته باشی یا که نبسته باشی. 0 13 فاطمه پوررضاموحد 1402/5/11 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 238 زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم، تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 30 hotarou 1403/12/3 جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی 4.1 130 صفحۀ 288 زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نمیتوانی زخم را از قلب وا بکنی و نمیتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. 0 1