بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محمدامین

@mohamin

127 دنبال شده

69 دنبال کننده

                      ای بی‌بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را!
                    
bon_baast40
_mohamadamin98

یادداشت‌ها

                فکر میکنم که بعد از تقریبا دوسال سراغش رفتم. چیز خاصی درموردش نمیگم چون که معمولاً این‌جور کتاب‌ها چیزی فراتر از عشق و جنون و دوری و فراق و این چیزها نمیگن. البته این رو بگم که این درمورد کتاب‌هایی که با عنوان ادبیات کلاسیک شناخته میشن نیست. خلاصه؛ من عاشق اینم که یکی برام داستان بگه، داستان بخونم، داستان گوش بدم، داستان بگم. از این برام جذاب‌از اینه که جزئیات داستان رو بخونم؛ حالا بلندی‌های بادگیر این ویژگی‌ها رو داشت، من خودم رو به جای راوی داستان گذاشتم که یک پیرزن خدمتکار داره براش داستان و سرگذشت اربابان اون نواحی رو میگه! گاهی به هیجان می‌اومدم، گاهی اعصابم خراب میشد، گاهی حوصله‌م نمیکشید که ادامه بدم، اما این عشق به خوندن داستان! و جزئیات من رو سمت خودش کشوند و به نظرم بلندی‌های بادگیر این چیزایی که گفتم رو داره. ارزش خوندن داره؟ بله؛ پشیمون نمیشید از خوندنش و ممکنه لذت هم ببرید. قبل از این که این متن رو بنویسم، یه نگاهی به نظرات دوستان انداختم، دیدم نظرات متفاوته، یکی گفته نخونید، یکی گفته بخونید، اما من میگم حتما بخونید، اگر عاشق داستان هستین.  عشق، جنون، سردرگمی، عاشق، معشوق، پول! همه این‌ها توی بلندی‌های بادگیر هست. بخونید بخونید و بخونید!
        
                فکر میکنم آخرین کتابی که از نادر ابراهیمی عزیز خوندم برجاده‌های آبی سرخ بود و اینقدر این کتاب روم اثر گذاشت و باشکوه بود، که وقتی مردی در تبعید ابدی رو شروع کردم، یکی از دوستان گفت که این کتاب، بهترین کتابیه که تا به حال خوندم و من سریع گفتم امیدوارم به پای بر جاده‌های آبی سرخ برسه، و در تمام طول مدتی که مردی در تبعید ابدی رو خوندم دنبال شکوه برجاده‌های آبی سرخ بودم و اون رو پیدا نکردم؛ ولی میتونم بگم که مردی در تبعید ابدی یک به اندازه اقیانوس وسعت داره و اینقدر وسیعه که باید چندین بار این کتاب رو خوند و هر بار چیز جدیدی ازش فهمید. من سر تعظیم مقابل نادر ابراهیمی عزیز و مردی در تبعید ابدی فرود میارم و همیشه این کتاب رو توی قلبم نگه خواهم داشت و جزو کتاب‌هایی خواهد شد که چندبار دیگه حتما میخونمش. یه نکته درمورد کتاب‌های نادر ابراهیمی بگم که کتاب‌های این بزرگوار آرام شروع میشن، کم کم اوج میگیرن تا به نقطه هیجان داستان برسه و آرام آرام از اوجش کم میشه تا داستان تموم بشه.
این کتب رو بخونید، اگر خوندید چندباره بخونید و کیفور بشید.
        
                "یکی از تلخکامی‌های زندگی در زندان، که از پیامدهای موردنظر آن هم هست، این است که زندانی عاطل و باطل شود و کار چندانی از او برنیاید. هدف این است که او را عاجز و ناتوان کنند. این تلخکامی انباشته می‌شود تا آن که او تن به خطر نامعقولی دهد."

جاب‌الله مطر از مخالفان سرسخت قذافی دیکتاتور لیبی که به علت مخالفت با قذافی از لیبی رانده شده و در کشورهای مختلف زندگی می‌کند، با همکاری دولت مصر و لیبی از قاهره ربوده می‌شود و در لیبی زندانی می‌شود چنان که هیچ‌کس از وضعیت او و حتی زنده یا مرده بودن آن با خبر نمی‌شود. هشام مطر نویسنده این کتاب احوالات خود و خانواده را قبل و بعد از ربوده شدن پدر و تلاش‌هایی که انجام می‌دهد تا خبری از پدر به دست آورد بیان می‌کند. این کتاب رو بیشتر در دسته زندگی‌نامه و شرح‌حال میشه به حساب آورد تا رمان و سفرنامه. تا نیمه کتاب یه مقدار روند داستان کند پیش میره ولی از اواسط داستان تا پایان، روند داستان اوج و شدت خوبی داره و همچنین کشش و موضوع خواننده رو با خودش همراه میکنه.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

محمدامین پسندید.
هری پاتر و سنگ کیمیا (هری پاتر 1) هری پاتر و تالار اسرار (هری پاتر 2)هری پاتر و زندانی آزکابان (هری پاتر 3)

معلم کلاس پنجمم خانم جی کی رولینگ

10 کتاب

هر وقت به گذشته نگاه میکنم متوجه می شم که بدون شک یکی از عوامل ترغیب من به مطالعه بیشتر مجموعه هری پاتر بود. کلاس پنجم که بودم دیگه کتاب قصه هایی که پدر و مادرم برام می خریدن برام جالب نبود ، قابل پیش بینی بودن و شخصیت هاش همیشه شاد و قهرمان. هیچ وقت آدم بده داستان برنده نمی شد و من برام سوال شده بود که واقعا همه داستان ها قراره این جوری تموم شن؟ این قد کسل کننده و بی هیجان؟ فکر می کردم مشکل از اینه که نویسنده های کتاب کودک به اندازه کافی هیجان وارد داستانشون نمی کنن. صحنه های تعقیب و گریز پلیسی و لو رفتن قهرمانی که به ارتش دشمن نفوذ کرده از جمله ایده هایی بودن که فکر میکردم باعث میشن داستان از اون کلیشه ای بودن در بیاد و منعطف بشه. تا این که یه روز به پیشنهاد خاله ام تصمیم گرفتم یه کتاب جدید رو که اسمش هری پاتر و سنگ جادو بود شروع کنم. اولاش خیلی عادی بود. تا پنجاه صفحه ی اول باورم نمی شد که قهرمان داستان قراره یه پسر نحیف و یتیم باشه که هیچ پشتوانه ی معنوی نداره و با حداقل امکانات زندگی رو سپری می کنه. یه قهرمان بر خلاف قهرمان های دیگه. یکی که فوق العاده نیست. یه آدم کاملا معمولی. و در برخی موارد بدشانس و بدبخت. اصلاح میکنم در بیشتر موارد بدشانس و بدبخت. این یکی قهرمان زیادی گناه داشت (و بیاید با هم رو راست باشیم، نویسنده ها دوست دارن همیشه قهرمان های منحصر به فردی رو خلق کنن و نکته قابل توجه این جاست که یه آدم خیلی خوش بخت ، قدرتمند و زیبا همون قدر خاص به نظر میرسه که یه آدم بدبخت و ضعیف می تونه خاص باشه) هر چند که من اون موقع متوجه این نبودم که در واقع هری پاتر هم از قانون نانوشته ی قهرمان ها خاص هستند( حالا به هر دلیلی ، می خواد به خاطر تروما هاش باشه ، ژنتیکش یا...) پیروی میکنه. منِ ۱۱ ساله با شخصیت اصلی ای آشنا شده بودم که از خیلی نظر ها با بقیه قهرمان ها فرق می کرد. این تضاد کاملا واضح در کنار نو بودن ایده مدرسه جادویی و خلاقیت های گاه بیگاه خانم جی کی رولینگ مثل پله های متحرک ، عکس های سخنگو ، قورباغه های شکلاتی و مهم تر از همه ۳ دوست که مثل من فکر می کردند و با این که زیاد خفن نبودن و هر کدومشون یه ایرادی داشتن اما همه جوره ، تحت هر شرایطی پشت هم بودن ، باعث شده بود خیلی با این کتاب انس بگیرم. و من مجذوب دنیای کتاب ها شدم، دنیایی که این کتاب تنها قطره ای ازش بود. اما مفاهیمی که از کتاب هری پاتر و سنگ جادو برداشت کردم: ۱_ هدف همیشه جلو چشمامونه ولی ما به بیراهه میریم ۲_ شخصیت آدما پیچیده تر از اونه که بتونی بشناسیشون ۳_شجاعت و حماقت تقریبا یکی هستن ۴_ قدرت مناسب کساییه که اون رو نمی خوان(این جمله منو یاد لارتن کرپسلی میندازه، اهل دلا جریانشو میدونن) الان که دوباره این مجموعه رو می خونم متوجه شدم که می تونست خیلی بهتر از اینی باشه که هست؛ اما چیز جالب توجه اینه که هیچ کدوم از اون عیب هایی که بیرون میکشم احساسم رو نسبت به این کتاب تغییر نمی ده.این کتاب برام شبیه یه دوست خیلی قدیمی شده. کسی که شاید بدی هایی داشته باشه ، اما به خاطر خوبی هاش و تجربه هایی که به من بخشیده دوست اش دارم شاید من هیچ وقت کتاب خون نمی شدم، البته اگر اون موقع هری پاتر رو نمی خوندم

محمدامین پسندید.
بریدۀ کتاب

صفحۀ 13

دانشجو پرسید: «زیانش چیست؟» آنانی‌یف با نگاهی غیرعادی و خشمناک فریاد زد: «پس بدانید. در تمام مراحل بس دور و دراز دوران زندگی اگر بتوانیم بدون یاری دیگران وسیله‌ای پیدا کنیم که از پله‌ی آخرین نردبان خود را بالاتر بکشیم، افکار گوناگون و سر و صداهای زندگی برای ما معنی و مفهوم خود را از دست خواهد داد. ولی در این دوره از زندگی برای شما قرین آن مفهومی وجود نخواهد داشت و این مرض روحی را در هر قدمی از زندگی یک‌نواخت و آزادتان درک خواهید کرد. این‌ها را هم کنار بگذارید و تصور کنید اثری از شکسپیر و داروین می‌خوانید، هنوز صفحه‌ای از آن را تا آخر مطالعه نکرده‌اید، سم‌پاشی شروع می‌شود و زهر می‌رود که تاثیر بگذارد. داروین و شکسپیر در نظر شما مردانی نامعقول یا نادان محسوب می‌شوند. چون می‌دانید همان طور که شکسپیر و داروین مردند و مرگ چراغ افکارشان را خاموش کرد شما هم خواهید مرد و اندیشه‌هایتان هم نیست خواهد شد و این اندیشه ها و آراء، نه زمین و نه شما را از زوال و نیستی نگهداری نخواهد کرد. پس اگر وضع به همین منوال باشد، فروبستگی‌های کار جهان در نظر ما بی‌معنی خواهد شد. علوم، شعر، افکار عالی، برای ما جز تفریح مبتذل، کبوتربازی آن هم کبوتربازی بچه‌های بزرگ چیز دیگری محسوب نخواهد شد. از کتاب خواندن هم دست بر خواهید داشت؛ و شما هم مثل آدم عاقل می‌خواهید پاسخ بدهید. فکر کنید در خصوص جنگ و جدال اندیشه می‌کردید؛ از شما می‌پرسم آیا جنگ و ستیز کار عقلانی و خواستنی است؟ در پاسخ این پرسش ترسناک شانه‌هایتان را بالا می‌اندازید، چون جواب این موضوع به نگاه شما بستگی خواهد داشت. البته در نظر شما صدها هزار شخصی که مرده‌اند چه سخت جان داده باشند، چه آسان، نتیجه‌ی عمل یکسان است: «خاکستر و فراموشی». این‌جا راه‌آهن می‌سازیم. وقتی بدانیم در دوهزار سال دیگر این راه‌آهن جز مشتی خاک بیش‌تر نخواهد بود، چرا از خودشان نمی‌‌پرسند این همه فشارآوردن به مغز، ابداع و اختراع کردن، از حد اعتدال بیرون‌رفتن، شکایت روزانه‌ی کارگران را گوش دادن، اسراف کردن، نکردن چه لزومی دارد؟ تصدیق کنید با این افکار بسیار تاسف‌بار و ناگوار، هیچ‌کدام از پیشرفت‌های ما نه علمی نه هنری و نه معنوی امکان نخواهند داشت. فکر می‌کنیم که از جامعه و شکسپیر باهوش‌تر هستیم. اما این‌جاست که کار فکری ما درست و حسابی از نقطه‌ی صفر شروع می‌شود؛ چون نمی‌خواهیم از سر نردبان پایین بیاییم، بالاتر از آن هم پله‌ای نیست که بالا برویم، مغز با نقطه‌ی مرگ تماس پیدا خواهد کرد، نه ها! نه هو!»

محمدامین پسندید.
محمدامین پسندید.