بریده‌ای از کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی

gharneshin

gharneshin

1404/1/21

بریدۀ کتاب

صفحۀ 198

جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیز‌های پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره‌ی آدم پس بزند، جوانی زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی‌باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل‌افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سفالینه را می‌ترکاند. همه‌ی دیوار‌هایی را که بر گرد روح سر برآورده‌اند درهم می‌شکند. ویران می‌کند!

جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیز‌های پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره‌ی آدم پس بزند، جوانی زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی‌باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل‌افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سفالینه را می‌ترکاند. همه‌ی دیوار‌هایی را که بر گرد روح سر برآورده‌اند درهم می‌شکند. ویران می‌کند!

7

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.