بریدههای کتاب شما که غریبه نیستید زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 69 به جویی میرسیم که دو طرفش نخل است. این جوی مثل نخی است که به شهداد گره خورده. جوی، آب را به شهداد میبرد. یاد بادبادک میافتم. شهداد میان کویر خشک و بزرگ عین بادبادکی سبز افتاده و این جوی هم نخش است. 0 3 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 271 - آقا این کتاب چنده؟ - میکشم، هر قدر وزنش شد، پول بده. کیلویی ده تومن. - نیم کیلو «بینوایان» بده. ژان والژانش بیشتر باشه. - مگر سبزی فروشم؟ شوخی نکن. 2 42 سیدخلیل موسوی راد 1402/12/20 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 235 از روز اولی که مرا شبانه روزی گذاشته بودند، وقتی مینوشتم سبک میشدم صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی.کند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه می دارد چیزی را به رخم نمیکشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمیدهد نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد به رنجها و شادی هایم بغض میکند، لبخند می زند. قاه قاه میخندد همه جا می برد دوستش دارم از چشمهام بیشتر. 0 14 سیدخلیل موسوی راد 1402/11/14 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 73 می پرم طرف نخلها. نخلی را بغل میگیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه ی نخل، آغوش گرم مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می.چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دستهای من کوتاه است نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم می چرخم دور نخل می چرخم بوسش میکنم سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگهاش نگاه میکنم باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان میدهد. فکر میکنم باد موهای مادرم را تکان میدهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکل چکل می.کند از این شاخه به آن شاخه می پرد فکر میکنم مادرم به زبان بلبل با من حرف میزند. 2 30 فاطمه هاشمی 1404/1/10 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 346 عادت کرده ام به سختی. فهمیدم که زندگی خوابی راحت نیست. 1 50 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 70 زندگی خوابی راحت نیست 0 2 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 232 کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد.... 0 3 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 226 کلهپز کلهی نپختهی گوسفندی را پوست کنده بود و گذاشته بود پشت شیشه، دستهای علف هم کرده بود تو دهان باز کله. داشتم وضع و حال کله و کلهپز و مشتریها را با حیرت نگاه میکردم. پدرم هم کنارم ایستاده بود. مش ربابه که کمی دور شده بود برگشت و دست مرا گرفت. کشید و برد. پدرم هم دنبالمان دوید. مش ربابه گفت: - کلهپاچه میخواستی؟ هوس کرده بودی؟ باید چشم بخوری. - برای چی چشم بخورم؟ - برای این که سر عمو تو نخوری. زن و بچهاش که گناهی نکردن یتیم و سرگردون بشن. - یعنی چه؟ چه ربطی داره به کلهپاچه؟ برایم گفت که اگر کسی هوس کلهپاچه بکند و چشمِ کله را نخورد، سر عزیزترین کسش را میخورد. شنیده بود که من «سرخور» هستم و دیده بود که به کلهپاچه نگاه کردهام. به پدرم هم کلهپاچه داده بود که سر برادرش را نخورد؛ محض احتیاط. 0 1 انوشه صادقی 1403/7/22 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 356 روزگار اینجوری است از سما چه پنهان شما که غریبه نیستید. همهاش تلخ نبود ،سخت نبود، سخت نیستناشکری نمی کنم لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چقدر خوشبختم:) 2 32 زهرا بوداغی 1402/12/19 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 138 عبدل که مأمورِ زدنِ پسگردنی بود دیگر مدرسه نمیآید. بیاید که چه کند؟ چیزی یاد نمیگیرد. هی رد میشود. مدرسه که جای آدم تنبل «پس گردن زن» نیست. عبدل توی باغشان کارگری میکند. هر وقت دلش برای بچهها و زدن پس گردن آنها تنگ میشود، میآید در مدرسه، سرش را میکند تو، حیاط و بچهها و پسِ گردنشان را با حسرت نگاه میکند. 0 1 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 149 کیفی را که آغ بابا از کرمان برایم آورده بود،از همه ی چیز های دنیا بیشتر دوست داشتم. اسمش را گذاشته بود(چمدونو).یادم نمی آید که در تمام عمر چیزی را این قدر دوست داشته باشم. 0 1 Orkideh 1402/8/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 235 صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی کند. چیزهایی که می گویم تو دلش نگه می دارد. چیزی را به رخم نمی کشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمی دهد. نیش نمی زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است. مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد. 0 6 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 320 هیچکس مرا بی کتاب نمیبیند.عاشقم. چه کنم؟توی ذهن و تنم غوغای ((گفتن ))است.آرام نیستم. 0 6 maryam torabi 1403/9/28 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 235 صفحهی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرفهایم را گوش میکرد، گوش میکرد و گوش میکند. صفحهی سفید کاغذ مسخرهام نمیکند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه میدارد. چیزی را به رُخم نمیکشد. آزارم نمیدهد. دلسوزی بیجا نمیکند. خجالتم نمیدهد. نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همهی کسم است. مرا به گذشته میبرد، به آینده میبرد، به خیالهام میبرد. به رنجها و شادیهایم. بغض میکند، لبخند میزند. قاه قاه میخندد. همه جا میبرد. دوستش دارم، از چشمهام بیشتر. مینشیند جلویم، میگوید بنویس. 0 36 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 171 ننهبابا استکانی چای جلویش میگذارد. عموابرام توی چپقش توتون میریزد، با سر انگشت بلند و پینهبستهاش توتون میتپاند تو سر چپق. با دست تکهای زغال آتش گرفته از بخاری بر میدارد و روی توتون میگذارد. دستش نمیسوزد. از بس پوست دستهاش کلفت و زمخت است. به چپق پک میزند. دود چپق از دماغ و دهنش بیرون میزند، انگار بخاری دیواری. انگار اجاق. 0 1 maryam torabi 1403/10/1 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 353 بارها تا مرز نومیدی رفتم تا مرز خلاص. یاد حرف ننهبابا افتادم: «آدمیزاد به جاش که برسه از سنگ سختتره و اگر نازپرورده باشه و از سختیها بترسه از گُل نازکتره، با کمترین باد سرد و گرمی پژمرده و پرپر میشه.» 0 16 maryam torabi 1403/9/30 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 302 سمندر قدِغن کرده بود که دهن به دهن مشتریها شوم، میگفت: _ مشتریهای ما، برعکس کاسبهای دیگه، معمولاً آدمهایی بیپول، گیج و حواس پرت و پرحرف و نقنقو، با آرزوهای دور و دراز هستن، که باید زود ردشون کنی، وگرنه بیچارهات میکنن تا یه کتاب بخرن و یه شیصنار بگذارن کف دستت. اشاره میکرد به سبزیفروشی که آنور خیابان بود: _ ببین مشتری اون وقتی کدو و بادمجون میخره، به سبزیفروش سفارش نمیکنه که کدو و بادمجون چیز خوبیه، بخور. ولی هر کس از ما فلان کتاب و مجلهرو میخره کله مارو میخوره، پیله میکنه و بحث میکنه که حتماً ما هم باید اون کتاب و مجله رو بخونیم تا عاقبت به خیر بشیم، عقلمون زیاد بشه و دنیارو عوض کنیم. حالیشون نیست که ما کاسبیم، بیکار نیستیم کتاب بخونیم. نونمون آماده نیست. بیچارهها از بس سرشون تو کتابه دور و برشونرو نمیبینن. زیاد بهشون رو نده. گرچه خودت هم عین اونایی. سر تکان میداد و حرص میخورد از دست جماعت سمندر قدِغن کرده بود که دهن به دهن مشتریها شوم، میگفت: _ مشتریهای ما، برعکس کاسبهای دیگه، معمولاً آدمهایی بیپول، گیج و حواس پرت و پرحرف و نقنقو، با آرزوهای دور و دراز هستن، که باید زود ردشون کنی، وگرنه بیچارهات میکنن تا یه کتاب بخرن و یه شیصنار بگذارن کف دستت. اشاره میکرد به سبزیفروشی که آنور خیابان بود: _ ببین مشتری اون وقتی کدو و بادمجون میخره، به سبزیفروش سفارش نمیکنه که کدو و بادمجون چیز خوبیه، بخور. ولی هر کس از ما فلان کتاب و مجلهرو میخره کله مارو میخوره، پیله میکنه و بحث میکنه که حتماً ما هم باید اون کتاب و مجله رو بخونیم تا عاقبت به خیر بشیم، عقلمون زیاد بشه و دنیارو عوض کنیم. حالیشون نیست که ما کاسبیم، بیکار نیستیم کتاب بخونیم. نونمون آماده نیست. بیچارهها از بس سرشون تو کتابه دور و برشونرو نمیبینن. زیاد بهشون رو نده. گرچه خودت هم عین اونایی. سر تکان میداد و حرص میخورد از دست جماعت کتابخوان. 0 1 °•zari•° 1403/7/26 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 167 فکر میکنم بدبختی غول بیشاخ و دمی است که میافتد روی آدم و نمیگذارد تکان بخورد؛مانند قصه ها. 0 29 زهرا بوداغی 1402/12/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 15 درختهای به و بادام گل کردهاند انگار روستا زیر چادر گلداری خوابیده است. 0 2 نرگس فلاح بردبار 1404/2/4 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 74 آغ بابا صدایم می کند: _هوشو بیا از خرما های مادرت بخور نمی آیم خودم زیر درخت، خرمایی پیدا کرده ام فوتش می کنم و می گذارم توی دهانم. چه قدر شیرین است. انگار مادرم دهانم را می بوسد 0 1
بریدههای کتاب شما که غریبه نیستید زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 69 به جویی میرسیم که دو طرفش نخل است. این جوی مثل نخی است که به شهداد گره خورده. جوی، آب را به شهداد میبرد. یاد بادبادک میافتم. شهداد میان کویر خشک و بزرگ عین بادبادکی سبز افتاده و این جوی هم نخش است. 0 3 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 271 - آقا این کتاب چنده؟ - میکشم، هر قدر وزنش شد، پول بده. کیلویی ده تومن. - نیم کیلو «بینوایان» بده. ژان والژانش بیشتر باشه. - مگر سبزی فروشم؟ شوخی نکن. 2 42 سیدخلیل موسوی راد 1402/12/20 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 235 از روز اولی که مرا شبانه روزی گذاشته بودند، وقتی مینوشتم سبک میشدم صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی.کند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه می دارد چیزی را به رخم نمیکشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمیدهد نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد به رنجها و شادی هایم بغض میکند، لبخند می زند. قاه قاه میخندد همه جا می برد دوستش دارم از چشمهام بیشتر. 0 14 سیدخلیل موسوی راد 1402/11/14 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 73 می پرم طرف نخلها. نخلی را بغل میگیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه ی نخل، آغوش گرم مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می.چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دستهای من کوتاه است نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم می چرخم دور نخل می چرخم بوسش میکنم سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگهاش نگاه میکنم باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان میدهد. فکر میکنم باد موهای مادرم را تکان میدهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکل چکل می.کند از این شاخه به آن شاخه می پرد فکر میکنم مادرم به زبان بلبل با من حرف میزند. 2 30 فاطمه هاشمی 1404/1/10 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 346 عادت کرده ام به سختی. فهمیدم که زندگی خوابی راحت نیست. 1 50 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 70 زندگی خوابی راحت نیست 0 2 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 232 کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد.... 0 3 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 226 کلهپز کلهی نپختهی گوسفندی را پوست کنده بود و گذاشته بود پشت شیشه، دستهای علف هم کرده بود تو دهان باز کله. داشتم وضع و حال کله و کلهپز و مشتریها را با حیرت نگاه میکردم. پدرم هم کنارم ایستاده بود. مش ربابه که کمی دور شده بود برگشت و دست مرا گرفت. کشید و برد. پدرم هم دنبالمان دوید. مش ربابه گفت: - کلهپاچه میخواستی؟ هوس کرده بودی؟ باید چشم بخوری. - برای چی چشم بخورم؟ - برای این که سر عمو تو نخوری. زن و بچهاش که گناهی نکردن یتیم و سرگردون بشن. - یعنی چه؟ چه ربطی داره به کلهپاچه؟ برایم گفت که اگر کسی هوس کلهپاچه بکند و چشمِ کله را نخورد، سر عزیزترین کسش را میخورد. شنیده بود که من «سرخور» هستم و دیده بود که به کلهپاچه نگاه کردهام. به پدرم هم کلهپاچه داده بود که سر برادرش را نخورد؛ محض احتیاط. 0 1 انوشه صادقی 1403/7/22 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 356 روزگار اینجوری است از سما چه پنهان شما که غریبه نیستید. همهاش تلخ نبود ،سخت نبود، سخت نیستناشکری نمی کنم لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چقدر خوشبختم:) 2 32 زهرا بوداغی 1402/12/19 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 138 عبدل که مأمورِ زدنِ پسگردنی بود دیگر مدرسه نمیآید. بیاید که چه کند؟ چیزی یاد نمیگیرد. هی رد میشود. مدرسه که جای آدم تنبل «پس گردن زن» نیست. عبدل توی باغشان کارگری میکند. هر وقت دلش برای بچهها و زدن پس گردن آنها تنگ میشود، میآید در مدرسه، سرش را میکند تو، حیاط و بچهها و پسِ گردنشان را با حسرت نگاه میکند. 0 1 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 149 کیفی را که آغ بابا از کرمان برایم آورده بود،از همه ی چیز های دنیا بیشتر دوست داشتم. اسمش را گذاشته بود(چمدونو).یادم نمی آید که در تمام عمر چیزی را این قدر دوست داشته باشم. 0 1 Orkideh 1402/8/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 235 صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی کند. چیزهایی که می گویم تو دلش نگه می دارد. چیزی را به رخم نمی کشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمی دهد. نیش نمی زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است. مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد. 0 6 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 320 هیچکس مرا بی کتاب نمیبیند.عاشقم. چه کنم؟توی ذهن و تنم غوغای ((گفتن ))است.آرام نیستم. 0 6 maryam torabi 1403/9/28 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 235 صفحهی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرفهایم را گوش میکرد، گوش میکرد و گوش میکند. صفحهی سفید کاغذ مسخرهام نمیکند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه میدارد. چیزی را به رُخم نمیکشد. آزارم نمیدهد. دلسوزی بیجا نمیکند. خجالتم نمیدهد. نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همهی کسم است. مرا به گذشته میبرد، به آینده میبرد، به خیالهام میبرد. به رنجها و شادیهایم. بغض میکند، لبخند میزند. قاه قاه میخندد. همه جا میبرد. دوستش دارم، از چشمهام بیشتر. مینشیند جلویم، میگوید بنویس. 0 36 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 171 ننهبابا استکانی چای جلویش میگذارد. عموابرام توی چپقش توتون میریزد، با سر انگشت بلند و پینهبستهاش توتون میتپاند تو سر چپق. با دست تکهای زغال آتش گرفته از بخاری بر میدارد و روی توتون میگذارد. دستش نمیسوزد. از بس پوست دستهاش کلفت و زمخت است. به چپق پک میزند. دود چپق از دماغ و دهنش بیرون میزند، انگار بخاری دیواری. انگار اجاق. 0 1 maryam torabi 1403/10/1 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 353 بارها تا مرز نومیدی رفتم تا مرز خلاص. یاد حرف ننهبابا افتادم: «آدمیزاد به جاش که برسه از سنگ سختتره و اگر نازپرورده باشه و از سختیها بترسه از گُل نازکتره، با کمترین باد سرد و گرمی پژمرده و پرپر میشه.» 0 16 maryam torabi 1403/9/30 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 302 سمندر قدِغن کرده بود که دهن به دهن مشتریها شوم، میگفت: _ مشتریهای ما، برعکس کاسبهای دیگه، معمولاً آدمهایی بیپول، گیج و حواس پرت و پرحرف و نقنقو، با آرزوهای دور و دراز هستن، که باید زود ردشون کنی، وگرنه بیچارهات میکنن تا یه کتاب بخرن و یه شیصنار بگذارن کف دستت. اشاره میکرد به سبزیفروشی که آنور خیابان بود: _ ببین مشتری اون وقتی کدو و بادمجون میخره، به سبزیفروش سفارش نمیکنه که کدو و بادمجون چیز خوبیه، بخور. ولی هر کس از ما فلان کتاب و مجلهرو میخره کله مارو میخوره، پیله میکنه و بحث میکنه که حتماً ما هم باید اون کتاب و مجله رو بخونیم تا عاقبت به خیر بشیم، عقلمون زیاد بشه و دنیارو عوض کنیم. حالیشون نیست که ما کاسبیم، بیکار نیستیم کتاب بخونیم. نونمون آماده نیست. بیچارهها از بس سرشون تو کتابه دور و برشونرو نمیبینن. زیاد بهشون رو نده. گرچه خودت هم عین اونایی. سر تکان میداد و حرص میخورد از دست جماعت سمندر قدِغن کرده بود که دهن به دهن مشتریها شوم، میگفت: _ مشتریهای ما، برعکس کاسبهای دیگه، معمولاً آدمهایی بیپول، گیج و حواس پرت و پرحرف و نقنقو، با آرزوهای دور و دراز هستن، که باید زود ردشون کنی، وگرنه بیچارهات میکنن تا یه کتاب بخرن و یه شیصنار بگذارن کف دستت. اشاره میکرد به سبزیفروشی که آنور خیابان بود: _ ببین مشتری اون وقتی کدو و بادمجون میخره، به سبزیفروش سفارش نمیکنه که کدو و بادمجون چیز خوبیه، بخور. ولی هر کس از ما فلان کتاب و مجلهرو میخره کله مارو میخوره، پیله میکنه و بحث میکنه که حتماً ما هم باید اون کتاب و مجله رو بخونیم تا عاقبت به خیر بشیم، عقلمون زیاد بشه و دنیارو عوض کنیم. حالیشون نیست که ما کاسبیم، بیکار نیستیم کتاب بخونیم. نونمون آماده نیست. بیچارهها از بس سرشون تو کتابه دور و برشونرو نمیبینن. زیاد بهشون رو نده. گرچه خودت هم عین اونایی. سر تکان میداد و حرص میخورد از دست جماعت کتابخوان. 0 1 °•zari•° 1403/7/26 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 167 فکر میکنم بدبختی غول بیشاخ و دمی است که میافتد روی آدم و نمیگذارد تکان بخورد؛مانند قصه ها. 0 29 زهرا بوداغی 1402/12/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 15 درختهای به و بادام گل کردهاند انگار روستا زیر چادر گلداری خوابیده است. 0 2 نرگس فلاح بردبار 1404/2/4 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 63 صفحۀ 74 آغ بابا صدایم می کند: _هوشو بیا از خرما های مادرت بخور نمی آیم خودم زیر درخت، خرمایی پیدا کرده ام فوتش می کنم و می گذارم توی دهانم. چه قدر شیرین است. انگار مادرم دهانم را می بوسد 0 1