بریده کتابهای شما که غریبه نیستید زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 69 به جویی میرسیم که دو طرفش نخل است. این جوی مثل نخی است که به شهداد گره خورده. جوی، آب را به شهداد میبرد. یاد بادبادک میافتم. شهداد میان کویر خشک و بزرگ عین بادبادکی سبز افتاده و این جوی هم نخش است. 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 271 - آقا این کتاب چنده؟ - میکشم، هر قدر وزنش شد، پول بده. کیلویی ده تومن. - نیم کیلو «بینوایان» بده. ژان والژانش بیشتر باشه. - مگر سبزی فروشم؟ شوخی نکن. 2 40 سیدخلیل موسوی راد 1402/12/20 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 235 از روز اولی که مرا شبانه روزی گذاشته بودند، وقتی مینوشتم سبک میشدم صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی.کند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه می دارد چیزی را به رخم نمیکشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمیدهد نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد به رنجها و شادی هایم بغض میکند، لبخند می زند. قاه قاه میخندد همه جا می برد دوستش دارم از چشمهام بیشتر. 0 10 سیدخلیل موسوی راد 1402/11/14 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 73 می پرم طرف نخلها. نخلی را بغل میگیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه ی نخل، آغوش گرم مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می.چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دستهای من کوتاه است نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم می چرخم دور نخل می چرخم بوسش میکنم سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگهاش نگاه میکنم باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان میدهد. فکر میکنم باد موهای مادرم را تکان میدهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکل چکل می.کند از این شاخه به آن شاخه می پرد فکر میکنم مادرم به زبان بلبل با من حرف میزند. 2 27 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 70 زندگی خوابی راحت نیست 0 1 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 232 کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد.... 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 226 کلهپز کلهی نپختهی گوسفندی را پوست کنده بود و گذاشته بود پشت شیشه، دستهای علف هم کرده بود تو دهان باز کله. داشتم وضع و حال کله و کلهپز و مشتریها را با حیرت نگاه میکردم. پدرم هم کنارم ایستاده بود. مش ربابه که کمی دور شده بود برگشت و دست مرا گرفت. کشید و برد. پدرم هم دنبالمان دوید. مش ربابه گفت: - کلهپاچه میخواستی؟ هوس کرده بودی؟ باید چشم بخوری. - برای چی چشم بخورم؟ - برای این که سر عمو تو نخوری. زن و بچهاش که گناهی نکردن یتیم و سرگردون بشن. - یعنی چه؟ چه ربطی داره به کلهپاچه؟ برایم گفت که اگر کسی هوس کلهپاچه بکند و چشمِ کله را نخورد، سر عزیزترین کسش را میخورد. شنیده بود که من «سرخور» هستم و دیده بود که به کلهپاچه نگاه کردهام. به پدرم هم کلهپاچه داده بود که سر برادرش را نخورد؛ محض احتیاط. 0 1 انوشه صادقی 1403/7/22 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 356 روزگار اینجوری است از سما چه پنهان شما که غریبه نیستید. همهاش تلخ نبود ،سخت نبود، سخت نیستناشکری نمی کنم لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چقدر خوشبختم:) 2 31 زهرا بوداغی 1402/12/19 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 138 عبدل که مأمورِ زدنِ پسگردنی بود دیگر مدرسه نمیآید. بیاید که چه کند؟ چیزی یاد نمیگیرد. هی رد میشود. مدرسه که جای آدم تنبل «پس گردن زن» نیست. عبدل توی باغشان کارگری میکند. هر وقت دلش برای بچهها و زدن پس گردن آنها تنگ میشود، میآید در مدرسه، سرش را میکند تو، حیاط و بچهها و پسِ گردنشان را با حسرت نگاه میکند. 0 1 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 149 کیفی را که آغ بابا از کرمان برایم آورده بود،از همه ی چیز های دنیا بیشتر دوست داشتم. اسمش را گذاشته بود(چمدونو).یادم نمی آید که در تمام عمر چیزی را این قدر دوست داشته باشم. 0 1 Orkideh 1402/8/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 235 صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی کند. چیزهایی که می گویم تو دلش نگه می دارد. چیزی را به رخم نمی کشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمی دهد. نیش نمی زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است. مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد. 0 6 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 320 هیچکس مرا بی کتاب نمیبیند.عاشقم. چه کنم؟توی ذهن و تنم غوغای ((گفتن ))است.آرام نیستم. 0 3 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 171 ننهبابا استکانی چای جلویش میگذارد. عموابرام توی چپقش توتون میریزد، با سر انگشت بلند و پینهبستهاش توتون میتپاند تو سر چپق. با دست تکهای زغال آتش گرفته از بخاری بر میدارد و روی توتون میگذارد. دستش نمیسوزد. از بس پوست دستهاش کلفت و زمخت است. به چپق پک میزند. دود چپق از دماغ و دهنش بیرون میزند، انگار بخاری دیواری. انگار اجاق. 0 1 °•zari•° 1403/7/26 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 167 فکر میکنم بدبختی غول بیشاخ و دمی است که میافتد روی آدم و نمیگذارد تکان بخورد؛مانند قصه ها. 0 28 زهرا بوداغی 1402/12/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 15 درختهای به و بادام گل کردهاند انگار روستا زیر چادر گلداری خوابیده است. 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 182 - گوش کن هوشو، داره میگه: «حق ... و ... دوست» کسی بوده که با یتیمها دوست میشده. ظاهراً از اونا سرپرستی میکرده ولی حقشونو میخورده. یتیمها آه میکشیدن و فرشتهها نفرینش میکردن. خدا به صورت پرندهای گُنده و بد شکل درش میآره، که فقط شبها میتونه بپره و اینجا و اونجا بره. روی درختها بنشینه. روی دیوارهای خرابه بنشینه و «حق حق» کنه. روزها چشمهاش رو میبنده که تو روشنایی چشمش به چشم یتیمها نیفته. خدا این جوری تنبیهاش کرده. کنار هر خونه.ای که روی درخت بشینه، اون خونه خراب میشه. آدماش میمیرن یا آواره میشن. 0 1 °•zari•° 1403/7/27 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 250 بچهها به من به چشم دیوانه نگاه میکنند.چون همهاش به دار و درختها و آسمان نگاه میکنم و کتاب و مجله میخوانم. 0 13 زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 67 شب شده است. شب روی کوههای دو سویِ راه افتاده. سر کوهها کنگره کنگره است. کوهها سیاهاند. فکر میکنم کوهها دندانها هستند. دندانهای غول بزرگی که دهانش را باز کرده و ما از میان دهانش میرویم. 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 33 فكر میکردم «آغبابا» و «ننهبابا»م از همان اول پیر بودهاند و پیر به دنیا آمدهاند و یک روز غیب میشوند و من تنها میمانم. گریهام میگرفت. زیر لحاف هقهق میکنم. آغبابا میگوید: «چته، چرا گریه میکنی؟ بخواب!» 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 275 و من داستان دانشآموزی را نوشتم که هیچگونه گرفتاری نداشت الا این که میخواست بداند فرق «خر» و «الاغ» چیست؟ عاقبت دریافته بود خری که خوب تربیت شود، کاه و جو حسابی بخورد، پالان نو داشته باشد و چاق باشد میشود: «الاغ». ما در شهر «الاغ» کم داریم و خر فراوان است. خرهایی که زیر بار سنگین زندگی فِر و فِر میکنند، چوب میخورند. لاغر و مردنیاند و واقعاً خرند. و ته داستان نتیجه گرفته بودم که: پس ما باید بکوشیم، درس بخوانیم، زحمت فراوان بکشیم تا بتوانیم خود را بالا بکشیم که زندگی خوبی داشته باشیم خوب بخوریم و خوب بپوشیم تا به ما «خر» نگویند و «الاغ» بگویند. چون الاغ محترمتر از خر است. 0 1
بریده کتابهای شما که غریبه نیستید زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 69 به جویی میرسیم که دو طرفش نخل است. این جوی مثل نخی است که به شهداد گره خورده. جوی، آب را به شهداد میبرد. یاد بادبادک میافتم. شهداد میان کویر خشک و بزرگ عین بادبادکی سبز افتاده و این جوی هم نخش است. 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 271 - آقا این کتاب چنده؟ - میکشم، هر قدر وزنش شد، پول بده. کیلویی ده تومن. - نیم کیلو «بینوایان» بده. ژان والژانش بیشتر باشه. - مگر سبزی فروشم؟ شوخی نکن. 2 40 سیدخلیل موسوی راد 1402/12/20 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 235 از روز اولی که مرا شبانه روزی گذاشته بودند، وقتی مینوشتم سبک میشدم صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی.کند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه می دارد چیزی را به رخم نمیکشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمیدهد نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد به رنجها و شادی هایم بغض میکند، لبخند می زند. قاه قاه میخندد همه جا می برد دوستش دارم از چشمهام بیشتر. 0 10 سیدخلیل موسوی راد 1402/11/14 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 73 می پرم طرف نخلها. نخلی را بغل میگیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه ی نخل، آغوش گرم مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می.چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دستهای من کوتاه است نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم می چرخم دور نخل می چرخم بوسش میکنم سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگهاش نگاه میکنم باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان میدهد. فکر میکنم باد موهای مادرم را تکان میدهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکل چکل می.کند از این شاخه به آن شاخه می پرد فکر میکنم مادرم به زبان بلبل با من حرف میزند. 2 27 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 70 زندگی خوابی راحت نیست 0 1 fatemeh 1403/6/12 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 232 کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد.... 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 226 کلهپز کلهی نپختهی گوسفندی را پوست کنده بود و گذاشته بود پشت شیشه، دستهای علف هم کرده بود تو دهان باز کله. داشتم وضع و حال کله و کلهپز و مشتریها را با حیرت نگاه میکردم. پدرم هم کنارم ایستاده بود. مش ربابه که کمی دور شده بود برگشت و دست مرا گرفت. کشید و برد. پدرم هم دنبالمان دوید. مش ربابه گفت: - کلهپاچه میخواستی؟ هوس کرده بودی؟ باید چشم بخوری. - برای چی چشم بخورم؟ - برای این که سر عمو تو نخوری. زن و بچهاش که گناهی نکردن یتیم و سرگردون بشن. - یعنی چه؟ چه ربطی داره به کلهپاچه؟ برایم گفت که اگر کسی هوس کلهپاچه بکند و چشمِ کله را نخورد، سر عزیزترین کسش را میخورد. شنیده بود که من «سرخور» هستم و دیده بود که به کلهپاچه نگاه کردهام. به پدرم هم کلهپاچه داده بود که سر برادرش را نخورد؛ محض احتیاط. 0 1 انوشه صادقی 1403/7/22 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 356 روزگار اینجوری است از سما چه پنهان شما که غریبه نیستید. همهاش تلخ نبود ،سخت نبود، سخت نیستناشکری نمی کنم لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چقدر خوشبختم:) 2 31 زهرا بوداغی 1402/12/19 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 138 عبدل که مأمورِ زدنِ پسگردنی بود دیگر مدرسه نمیآید. بیاید که چه کند؟ چیزی یاد نمیگیرد. هی رد میشود. مدرسه که جای آدم تنبل «پس گردن زن» نیست. عبدل توی باغشان کارگری میکند. هر وقت دلش برای بچهها و زدن پس گردن آنها تنگ میشود، میآید در مدرسه، سرش را میکند تو، حیاط و بچهها و پسِ گردنشان را با حسرت نگاه میکند. 0 1 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 149 کیفی را که آغ بابا از کرمان برایم آورده بود،از همه ی چیز های دنیا بیشتر دوست داشتم. اسمش را گذاشته بود(چمدونو).یادم نمی آید که در تمام عمر چیزی را این قدر دوست داشته باشم. 0 1 Orkideh 1402/8/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 235 صفحه ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش می کرد، گوش می کرد و گوش می کند. صفحه ی سفید کاغذ مسخره ام نمی کند. چیزهایی که می گویم تو دلش نگه می دارد. چیزی را به رخم نمی کشد. آزارم نمی دهد. دلسوزی بیجا نمی کند. خجالتم نمی دهد. نیش نمی زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه ی کسم است. مرا به گذشته می برد، به آینده می برد، به خیال هام می برد. 0 6 زهرا🌱:) 1403/4/29 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 320 هیچکس مرا بی کتاب نمیبیند.عاشقم. چه کنم؟توی ذهن و تنم غوغای ((گفتن ))است.آرام نیستم. 0 3 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 171 ننهبابا استکانی چای جلویش میگذارد. عموابرام توی چپقش توتون میریزد، با سر انگشت بلند و پینهبستهاش توتون میتپاند تو سر چپق. با دست تکهای زغال آتش گرفته از بخاری بر میدارد و روی توتون میگذارد. دستش نمیسوزد. از بس پوست دستهاش کلفت و زمخت است. به چپق پک میزند. دود چپق از دماغ و دهنش بیرون میزند، انگار بخاری دیواری. انگار اجاق. 0 1 °•zari•° 1403/7/26 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 167 فکر میکنم بدبختی غول بیشاخ و دمی است که میافتد روی آدم و نمیگذارد تکان بخورد؛مانند قصه ها. 0 28 زهرا بوداغی 1402/12/17 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 15 درختهای به و بادام گل کردهاند انگار روستا زیر چادر گلداری خوابیده است. 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 182 - گوش کن هوشو، داره میگه: «حق ... و ... دوست» کسی بوده که با یتیمها دوست میشده. ظاهراً از اونا سرپرستی میکرده ولی حقشونو میخورده. یتیمها آه میکشیدن و فرشتهها نفرینش میکردن. خدا به صورت پرندهای گُنده و بد شکل درش میآره، که فقط شبها میتونه بپره و اینجا و اونجا بره. روی درختها بنشینه. روی دیوارهای خرابه بنشینه و «حق حق» کنه. روزها چشمهاش رو میبنده که تو روشنایی چشمش به چشم یتیمها نیفته. خدا این جوری تنبیهاش کرده. کنار هر خونه.ای که روی درخت بشینه، اون خونه خراب میشه. آدماش میمیرن یا آواره میشن. 0 1 °•zari•° 1403/7/27 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 250 بچهها به من به چشم دیوانه نگاه میکنند.چون همهاش به دار و درختها و آسمان نگاه میکنم و کتاب و مجله میخوانم. 0 13 زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 67 شب شده است. شب روی کوههای دو سویِ راه افتاده. سر کوهها کنگره کنگره است. کوهها سیاهاند. فکر میکنم کوهها دندانها هستند. دندانهای غول بزرگی که دهانش را باز کرده و ما از میان دهانش میرویم. 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/18 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 33 فكر میکردم «آغبابا» و «ننهبابا»م از همان اول پیر بودهاند و پیر به دنیا آمدهاند و یک روز غیب میشوند و من تنها میمانم. گریهام میگرفت. زیر لحاف هقهق میکنم. آغبابا میگوید: «چته، چرا گریه میکنی؟ بخواب!» 0 1 زهرا بوداغی 1402/12/25 شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی 4.4 43 صفحۀ 275 و من داستان دانشآموزی را نوشتم که هیچگونه گرفتاری نداشت الا این که میخواست بداند فرق «خر» و «الاغ» چیست؟ عاقبت دریافته بود خری که خوب تربیت شود، کاه و جو حسابی بخورد، پالان نو داشته باشد و چاق باشد میشود: «الاغ». ما در شهر «الاغ» کم داریم و خر فراوان است. خرهایی که زیر بار سنگین زندگی فِر و فِر میکنند، چوب میخورند. لاغر و مردنیاند و واقعاً خرند. و ته داستان نتیجه گرفته بودم که: پس ما باید بکوشیم، درس بخوانیم، زحمت فراوان بکشیم تا بتوانیم خود را بالا بکشیم که زندگی خوبی داشته باشیم خوب بخوریم و خوب بپوشیم تا به ما «خر» نگویند و «الاغ» بگویند. چون الاغ محترمتر از خر است. 0 1