بریدههای کتاب کلیدر دورهی ۵ جلدی رضا یحیی پور 1404/2/5 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2400 -بر نمی آمد که شماها اینجا به جنگ آمده باشید! اول این جور فهمیدم که به صلح آمده اید؟! - جنگ و صلح کی از هم جدا بوده اند؟! ... زبان را برای صلح در دهان داریم و تفنگ را برای جنگ در دستها. رسم مردی همین است! 0 0 رضا یحیی پور 7 روز پیش کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 12 پس «مارال» به نام «دلاور» چوپان رفته بود. چو که دلاور ... قلچماق و دلپاک و سر براه و دل به کار بود، مرد را همین بس! 1 0 رضا یحیی پور 1404/2/31 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2964 زندگانی را شیرین و شایسته دوست داشته ایم؛ پس مرگ را هم شایسته میخواهیم. مرگ پلشت، سزاوار زندگانی پلشت است. چون که نکبت زندگانی پلشت را خون هم نمی تواند بشوید. زندگانی کرده ایم خان عمو، به سربلندی و بزرگی زندگانی کردهایم و روا نیست که خود را با پلشتی آلوده کنیم. باز هم اگر شهوت زنده ماندن می داشتیم شاید که نکبت میگرفتیم! 0 2 رضا یحیی پور 1404/2/30 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2899 بلقیس پروای چشمان برآشوبیدهی مارال، گویه دردبار او را نه با مهربانی -که بلقیس اکنون مهربان نمیتوانست باشد - برید و گفت: بره نر برای کارد است! 0 0 رضا یحیی پور 1404/2/31 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2964 مرگ و زندگانی هر کدام جای و شأن خود را دارند، وقتی که زندگانی به راه پلشتی خواست کله پا بشود، پس زنده باد مرگ! 0 62 محمدهادی رمضانزاده 1403/7/15 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2604 0 5 رضا یحیی پور 1404/2/26 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2828 خون زیبای آدمی نبود که بدین خیانت و جنایت بارگی و در این غوغای پتیارگی بر خاک میریخت و این آخرین جرعه آن نیز نمی توانست باشد. خون این خط شنگرفی خون از پناه دیروز می آمد و راه سوی فرداها میکشید. جاری بود و گرم بود این خون زیبای آدمی جاری جریانی همواره و بی درنگ ،نه این جوی جاری سرخ سر درنگی نداشت و گویی یگانه نشانه این قوم و یکتا نشانه این مردم خط خون ایشان بود که سلاسل و دورانها را به هم در می پیوست؛ خط زیبای خون، یکتا نشانه فخر فلات و این ختم خون نبود. این ختم خون نبود اما دریغ دریغا که خنجر دریغا که تیغ از آستین پاره برون می آید با دست پاره آستینان بس دریغ همین است تنها دریغ - شاید - همین. شاید که خون را طریق جاری بودن است و جاری اگر نیست خون نیست و زنده نیست و زندگانی نیست شاید که خون را طریق جاری شدن است. 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/10/24 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 210 عشق اگر چه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهای است. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب بازنگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! 0 3 نرگس سلطانی 1402/11/21 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 200 عشق، اگر چه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهایست. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جا باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! 1 24 ! Se Mo Ha ! 1403/10/26 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 232 دریغا روزهایی که بیدلبستگی بگذرند. دریغا بیگانگی. اما آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببرّد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند. اما سرشت او چنین نیست. پیوند مییابد و میپیوندد. جذب میشود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست میزند. خود را به دیگری میسپرد. خود از آن او، او از آن خود. میخواهد پس خواها دارد. خواها دارد، پس میخواهد. هست، پس چنین است. مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد. 0 4 زهره نمازیان 1403/4/22 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 129 بیم پاها را سست میکند. 0 1 ! Se Mo Ha ! 1403/10/12 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 209 تب اگرچه تن را نزار میکند، اما گرمایی دیگرگونه میبخشد. 0 13 ! Se Mo Ha ! 1403/11/9 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 410 در این چشمها چه نیرویی نهفته بود؟ چه در خود پنهان داشتند؟ چیست آنچه نرمنرم به جان میخلد - خلیده است! - و تا مرز باژگونگی، تو آن را حس نمیکنی؟ ذره. ذره. نورند؟ روشناییاند؟ روشنایی را که میتوان دید. پس این چیست؟ در تو نفوذ میکند، اما تو نمیتوانی دریابیاش. شعله است. اما مگر شعله گم از چشم میماند؟ از کجای جان، این نگاه برمیخیزد؟ گاه دردی به جان میبخشد و گاه جان از شوق لبریز میکند. گاه در تردیدی کشنده منگنهات میکند و گاه در هجوم ناشناختههای خود، بیتابت میکند. هم اکنون؛ چنان که هم اکنون. در چمبر گیر کردهای. 0 4 ! Se Mo Ha ! 1403/11/11 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 530 کینه در انسان ساقط - یا انسانی که خود میپندارد ساقط شده است - روی به یک چیز یا یک کس ندارد. کینهی چنین کس، رو به دیوار، به معشوق و به خاک بیابان هم دارد. 0 0 زهراخیرزاده 1403/9/8 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 41 0 0 نرگس سلطانی 1402/11/22 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 254 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/9/30 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 77 در چشم انسان بیابانگرد، طبیعیتر از طبیعت هیچ نیست. 0 13 رضا یحیی پور 1403/10/19 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 368 در این جهان گرد و فراخ، کم آدمی رهاست، آزاد است. هر تنابنده گرفتار در گرفتار است پنداری مردمان در تار عنکبوتی بی پایان گرفتار آمده اند. هر تن بندی تنی دیگر چیز دیگر شانه هایشان بسته شده است. دستهایشان بسته شده است. مغزهایشان زبانهایشان بسته شده است. بسان صد سالگانی درون همان چاردیواری که پای بر خشت نهاده اند، سر بر خشت میگذارند؛ بندی خشت دیوار. بسا مردمانی که همه عمر خود درد فراز بردن دیوار پیرامون خود روزگار به سر میبرند؛ بندی دیوارهای بلند. بسا کسانی که تو میشناسی بر دیگچه های سکه خود، اژدهاوش چمبر زده اند؛ بندی خون ناچاران. بسا گرفتاران. بسی گرفتاران. یکی به کندوی خود یکی به انبار خود یکی به دشت و یکی به آیش یکی به گله یکی به چوبدست گله. اربابان به غارت و آن دیگران به غارت شدن. دهقان به خاک کهنه این خاک نان شب و قرض و به دسته بیلش بسته است. چوپان به شب دراز و ستاره چوبدار به پشم و پوست پیله ور به همه به هر سوی به هزار سوی همه به هم چنان که خارها درمنه ها درختها گلها و قارچها به زمین و آفتاب و هوا بسته اند. توری است تنیده در هم این زندگانی، درویش! 0 2 نیما اسدی 1403/1/7 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 618 آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود و گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمی دهد که با او دست به یک کاسه ببرد 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/11/12 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 632 های مرد ایلیاتی، مرد ایلیاتی! دنیا چقدر برای تو عزیز است؟ عاشق همهی این دنیایی و اما در این میان، پیش پای سه بت روی بر خاک میمالی. تفنگ و زن و اسب، نگاه زن، برق تفنگ و تاخت و توان اسب تو را به ستایش برمیانگیزد: برنو، مارال، قرهآت! به دیدنشان بیخود از خود میشوی مرد ایلی. شوق و جذبهای مییابی. دل به غوغا آغشته میداری. پندارت پریشان میشود. بیتاب میشوی، ای بندهی توانایی. بندهی شتاب و غوغاهای شبانه. 0 2
بریدههای کتاب کلیدر دورهی ۵ جلدی رضا یحیی پور 1404/2/5 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2400 -بر نمی آمد که شماها اینجا به جنگ آمده باشید! اول این جور فهمیدم که به صلح آمده اید؟! - جنگ و صلح کی از هم جدا بوده اند؟! ... زبان را برای صلح در دهان داریم و تفنگ را برای جنگ در دستها. رسم مردی همین است! 0 0 رضا یحیی پور 7 روز پیش کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 12 پس «مارال» به نام «دلاور» چوپان رفته بود. چو که دلاور ... قلچماق و دلپاک و سر براه و دل به کار بود، مرد را همین بس! 1 0 رضا یحیی پور 1404/2/31 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2964 زندگانی را شیرین و شایسته دوست داشته ایم؛ پس مرگ را هم شایسته میخواهیم. مرگ پلشت، سزاوار زندگانی پلشت است. چون که نکبت زندگانی پلشت را خون هم نمی تواند بشوید. زندگانی کرده ایم خان عمو، به سربلندی و بزرگی زندگانی کردهایم و روا نیست که خود را با پلشتی آلوده کنیم. باز هم اگر شهوت زنده ماندن می داشتیم شاید که نکبت میگرفتیم! 0 2 رضا یحیی پور 1404/2/30 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2899 بلقیس پروای چشمان برآشوبیدهی مارال، گویه دردبار او را نه با مهربانی -که بلقیس اکنون مهربان نمیتوانست باشد - برید و گفت: بره نر برای کارد است! 0 0 رضا یحیی پور 1404/2/31 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2964 مرگ و زندگانی هر کدام جای و شأن خود را دارند، وقتی که زندگانی به راه پلشتی خواست کله پا بشود، پس زنده باد مرگ! 0 62 محمدهادی رمضانزاده 1403/7/15 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2604 0 5 رضا یحیی پور 1404/2/26 کلیدر دورهی ۵ جلدی محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 2828 خون زیبای آدمی نبود که بدین خیانت و جنایت بارگی و در این غوغای پتیارگی بر خاک میریخت و این آخرین جرعه آن نیز نمی توانست باشد. خون این خط شنگرفی خون از پناه دیروز می آمد و راه سوی فرداها میکشید. جاری بود و گرم بود این خون زیبای آدمی جاری جریانی همواره و بی درنگ ،نه این جوی جاری سرخ سر درنگی نداشت و گویی یگانه نشانه این قوم و یکتا نشانه این مردم خط خون ایشان بود که سلاسل و دورانها را به هم در می پیوست؛ خط زیبای خون، یکتا نشانه فخر فلات و این ختم خون نبود. این ختم خون نبود اما دریغ دریغا که خنجر دریغا که تیغ از آستین پاره برون می آید با دست پاره آستینان بس دریغ همین است تنها دریغ - شاید - همین. شاید که خون را طریق جاری بودن است و جاری اگر نیست خون نیست و زنده نیست و زندگانی نیست شاید که خون را طریق جاری شدن است. 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/10/24 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 210 عشق اگر چه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهای است. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب بازنگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! 0 3 نرگس سلطانی 1402/11/21 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 200 عشق، اگر چه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهایست. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جا باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! 1 24 ! Se Mo Ha ! 1403/10/26 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 232 دریغا روزهایی که بیدلبستگی بگذرند. دریغا بیگانگی. اما آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببرّد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند. اما سرشت او چنین نیست. پیوند مییابد و میپیوندد. جذب میشود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست میزند. خود را به دیگری میسپرد. خود از آن او، او از آن خود. میخواهد پس خواها دارد. خواها دارد، پس میخواهد. هست، پس چنین است. مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد. 0 4 زهره نمازیان 1403/4/22 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 129 بیم پاها را سست میکند. 0 1 ! Se Mo Ha ! 1403/10/12 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 209 تب اگرچه تن را نزار میکند، اما گرمایی دیگرگونه میبخشد. 0 13 ! Se Mo Ha ! 1403/11/9 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 410 در این چشمها چه نیرویی نهفته بود؟ چه در خود پنهان داشتند؟ چیست آنچه نرمنرم به جان میخلد - خلیده است! - و تا مرز باژگونگی، تو آن را حس نمیکنی؟ ذره. ذره. نورند؟ روشناییاند؟ روشنایی را که میتوان دید. پس این چیست؟ در تو نفوذ میکند، اما تو نمیتوانی دریابیاش. شعله است. اما مگر شعله گم از چشم میماند؟ از کجای جان، این نگاه برمیخیزد؟ گاه دردی به جان میبخشد و گاه جان از شوق لبریز میکند. گاه در تردیدی کشنده منگنهات میکند و گاه در هجوم ناشناختههای خود، بیتابت میکند. هم اکنون؛ چنان که هم اکنون. در چمبر گیر کردهای. 0 4 ! Se Mo Ha ! 1403/11/11 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 530 کینه در انسان ساقط - یا انسانی که خود میپندارد ساقط شده است - روی به یک چیز یا یک کس ندارد. کینهی چنین کس، رو به دیوار، به معشوق و به خاک بیابان هم دارد. 0 0 زهراخیرزاده 1403/9/8 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 41 0 0 نرگس سلطانی 1402/11/22 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 254 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/9/30 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 77 در چشم انسان بیابانگرد، طبیعیتر از طبیعت هیچ نیست. 0 13 رضا یحیی پور 1403/10/19 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 368 در این جهان گرد و فراخ، کم آدمی رهاست، آزاد است. هر تنابنده گرفتار در گرفتار است پنداری مردمان در تار عنکبوتی بی پایان گرفتار آمده اند. هر تن بندی تنی دیگر چیز دیگر شانه هایشان بسته شده است. دستهایشان بسته شده است. مغزهایشان زبانهایشان بسته شده است. بسان صد سالگانی درون همان چاردیواری که پای بر خشت نهاده اند، سر بر خشت میگذارند؛ بندی خشت دیوار. بسا مردمانی که همه عمر خود درد فراز بردن دیوار پیرامون خود روزگار به سر میبرند؛ بندی دیوارهای بلند. بسا کسانی که تو میشناسی بر دیگچه های سکه خود، اژدهاوش چمبر زده اند؛ بندی خون ناچاران. بسا گرفتاران. بسی گرفتاران. یکی به کندوی خود یکی به انبار خود یکی به دشت و یکی به آیش یکی به گله یکی به چوبدست گله. اربابان به غارت و آن دیگران به غارت شدن. دهقان به خاک کهنه این خاک نان شب و قرض و به دسته بیلش بسته است. چوپان به شب دراز و ستاره چوبدار به پشم و پوست پیله ور به همه به هر سوی به هزار سوی همه به هم چنان که خارها درمنه ها درختها گلها و قارچها به زمین و آفتاب و هوا بسته اند. توری است تنیده در هم این زندگانی، درویش! 0 2 نیما اسدی 1403/1/7 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 618 آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود و گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمی دهد که با او دست به یک کاسه ببرد 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/11/12 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 632 های مرد ایلیاتی، مرد ایلیاتی! دنیا چقدر برای تو عزیز است؟ عاشق همهی این دنیایی و اما در این میان، پیش پای سه بت روی بر خاک میمالی. تفنگ و زن و اسب، نگاه زن، برق تفنگ و تاخت و توان اسب تو را به ستایش برمیانگیزد: برنو، مارال، قرهآت! به دیدنشان بیخود از خود میشوی مرد ایلی. شوق و جذبهای مییابی. دل به غوغا آغشته میداری. پندارت پریشان میشود. بیتاب میشوی، ای بندهی توانایی. بندهی شتاب و غوغاهای شبانه. 0 2