بریدههای کتاب بابا رجب لیلا رضائی نژاد 1403/4/14 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 5 آن شب به اندازۀ همۀ سال های مجروحیت رجب گریه کردم. چه روزهایی که به اتاقش می آمدم و او آن قدر بی حال نفس می کشید که شک می کردم زنده باشد. چه شب هایی که از درد خوابش نمی برد و تا صبح در حیاط راه می رفت. به یاد شب هایی افتادم که من و بچه ها زودتر به رختخواب می رفتیم تا بتوانیم راحت تر گریه کنیم. گاهی آرزو می کردم،کاش در جبهه شهید می شد و این همه سختی نمی کشید 0 1 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 222 کتری را از توی کابینت برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. نگاهم به خیار و گوجههای توی ظرف بود که الهه هم میزد. یاد حرف رجب افتادم که دلش میخواست مثل قبل از مجروحیتش سالاد شیرازی بخورد. بعضی چیزها هرچه جلوی چشم آدم باشد عادی نمیشود، فقط عمیقتر میشود. 0 1 فاطمه ثانی 1403/8/25 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 52 چادرم را توی صورتم کشیدم و گریه کردم. هیچ کس حرفم را نمیفهمید. همه فکر میکردند غصه ام بخاطر نگهداری از شوهرم است. از وقتی رجب را دیدم، بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همه ی عمر، تر و خشکش میکردم. اگر قطع نخاع شده بود، پرستاری اش را میکردم. چرا هیچکس نمیفهمید که باید تا آخر عمر، حسرتِ دیدنِ صورت شوهرم را میکشیدم. 0 4 زهرا 1404/2/22 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 145 لبخند سردی زدم و گفتم:شما مادرا همیشه یه چیزی پیدا میکنین که شکر خدا رو به آدم یادآوری کنین. 0 12 لیلا رضائی نژاد 1403/4/6 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 2 از وقتی رجب را دیدم، بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همۀ عمر تر و خشکش می کردم. اگر قطع نخاع شده بود، پرستاری اش را می کردم. چرا هیچ کس نمی فهمید که باید تا آخر عمر، حسرتِ دیدنِ صورتِ شوهرم را می کشیدم. 0 2 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 159 موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش میریخت. هر چند کلمهای که حرف میزد، صورتش را تکان میداد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم میآمد. بیاختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان میکرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که میگفت: « دلم میخواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچهها رو میبوسم». حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم، بچهها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریههایشان در حیاط پیچیده بود. 0 0 لیلا رضائی نژاد 1403/4/13 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 6 چادر را روی سرم مرتب کردم و ظرف غذا را برداشتم و گفتم: «رجب نون که نمی تونه بخوره، اینم از وضع برنج خوردنشه. این غذایی که بهش می دیم، بچه ای مثل وحید رو هم سیر نمی کنه. یه شب غذا نخوردن هیچ کس رو نمی کشه، ولی یه عمر حرف و نگاه مردم رو تحمل کردن...» گریه ام گرفت. گفتم: «دلم از این می سوزه که از سر شب تا حالا یه بار بچه ها رو نفرستاد بگه یه فکری به حال غذا خوردن من بکنین. همه چیزو می ریزه توی خودش. 0 2 فاطمه ارجمند 1403/10/7 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 1 همه چیز شده بود همان طور که من میخواستم ولی انگار همیشه باید یک چیزی برای شاد نبودن دل انسان وجود داشته باشد. 0 0 لیلا رضائی نژاد 1403/4/7 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 9 آشپزخانه سمت چپ ایوان بود. هرچه به آن نزدیک تر می شدم، بوی قرمه سبزی را بیشتر حس می کردم. وارد آشپزخانه شدم. مادر با دیدن من رویش را برگرداند، ولی از پشت سرش می شد فهمید که دارد اشک هایش را با دست پاک می کند. خوب می دانستم که از این به بعد چشم هایم خیلی چیزها را نباید ببینند و گوش هایم نباید بشنوند. 0 0 لیلا رضائی نژاد 1403/4/9 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 1 همه تون یاد دارین بگین صبر داشته باش، ولی هیچ کدوم جای من نیستین که بفهمین وقتی بچه هام از اول صبح توی کوچه منتظرن، چطور همۀ وجودم آتیش می گیره. مامان، مگه من از خدا چی خواستم؟ مثل همۀ زنای این شهر دوست دارم شوهرم شکل خودش باشه. نمی خوام قشنگ ترین مرد دنیا باشه، فقط می خوام شکل خودش باشه. 0 1 لیلا رضائی نژاد 1403/4/14 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 3 یاد حرف های محمدرضا افتادم که می گفت: «بابا به خاطر وضعیتی که داره، روزی هزار بار جلوی چشمامون شهید می شه». 0 1 Narges helfi 1403/3/4 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 162 0 1 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 205 وقتی تلویزیون برنامه این مراسم را نشان داد، در خانه تنها بودم. هنوز هم باورم نمیشد؛ همان صورتی که رجب به خاطرش سالها خانهنشین شده بود، حالا کل قاب تلویزیون را پر کرده بود. به حدی از دیدن این صحنه ذوق زده شده بودم که از روی مبل بلند شدم و درست روبروی تلویزیون نشستم. با تصویر رجب فاصله کمی داشتم. وقتی قرار شد از آرزوهایش حرف بزند، باز هم مثل مجروحیتش، همه را شوکه کرد. وحید حرف رجب را تکرار کرد تا حاضرین متوجه شوند: « آرزوی دیدار رهبر». 0 1 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 217 یاد پسر جوانی افتادم که همان شب از وحید، دستمال زیر چانه رجب را برای تبرک خواسته بود. هنوز هم وقتی یاد آن ماجرا میافتم برایم عجیب است. شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم. وحید که درخواست پسر را مطرح کرد، نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم؛ با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم. اما اگر اصرارهای وحید نبود، حاضر به چنین کاری نمیشدم. وحید صبح روز بعد، جلوی حرم امام رضا، دستمال را به پسر جوان داده بود، ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم، ناراحت شد. هنوز صدای پسر جوان وقتی بعد از گرفتن دستمال از وحید، برای رجب پیغام صوتی گذاشته بود، توی گوشم بود: «بابا رجب، نسل ما نسلی نیست که از صورت شما بترسن. ما دستمال صورتتون رو به عنوان تبرک به صورتمون میکشیم». 0 1 لیلا رضائی نژاد 1403/4/6 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 6 آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. طبق معمولِ هر روز، اولین چیزی که بعد از بیدار شدن به یادم می آمد، رجب بود. یادم آمد که دیروز رفتم بازار رضا و حلقۀ ازدواجم را فروختم؛ بعد با پولش پسته، گردو، بادام و عسل خریدم. برایم آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. برایم سخت بود از مادر پول قرض بگیرم. باید رجب را تقویت می کردم. تصمیم گرفتم پس اندازم را با احتیاط خرج کنم. با وضعیتی که رجب داشت، معلوم نبود تا چند وقت دیگر از بیمارستان مرخص می شود و دوباره کار را شروع می کند. 0 1 فاطر ۱۳۵ 1403/4/17 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 230 اگه یه بار دیگه برگردم به جوونیم و رجب مجروح بشه، بازم باهاش زندگی میکنم. شعار نمیدم، واقعا زندگی میکنم. میدونی چرا؟ 🌿 چون هم دوستش داشتم، هم راهی رو که رفته بود قبول داشتم.🌿 0 0
بریدههای کتاب بابا رجب لیلا رضائی نژاد 1403/4/14 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 5 آن شب به اندازۀ همۀ سال های مجروحیت رجب گریه کردم. چه روزهایی که به اتاقش می آمدم و او آن قدر بی حال نفس می کشید که شک می کردم زنده باشد. چه شب هایی که از درد خوابش نمی برد و تا صبح در حیاط راه می رفت. به یاد شب هایی افتادم که من و بچه ها زودتر به رختخواب می رفتیم تا بتوانیم راحت تر گریه کنیم. گاهی آرزو می کردم،کاش در جبهه شهید می شد و این همه سختی نمی کشید 0 1 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 222 کتری را از توی کابینت برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. نگاهم به خیار و گوجههای توی ظرف بود که الهه هم میزد. یاد حرف رجب افتادم که دلش میخواست مثل قبل از مجروحیتش سالاد شیرازی بخورد. بعضی چیزها هرچه جلوی چشم آدم باشد عادی نمیشود، فقط عمیقتر میشود. 0 1 فاطمه ثانی 1403/8/25 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 52 چادرم را توی صورتم کشیدم و گریه کردم. هیچ کس حرفم را نمیفهمید. همه فکر میکردند غصه ام بخاطر نگهداری از شوهرم است. از وقتی رجب را دیدم، بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همه ی عمر، تر و خشکش میکردم. اگر قطع نخاع شده بود، پرستاری اش را میکردم. چرا هیچکس نمیفهمید که باید تا آخر عمر، حسرتِ دیدنِ صورت شوهرم را میکشیدم. 0 4 زهرا 1404/2/22 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 145 لبخند سردی زدم و گفتم:شما مادرا همیشه یه چیزی پیدا میکنین که شکر خدا رو به آدم یادآوری کنین. 0 12 لیلا رضائی نژاد 1403/4/6 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 2 از وقتی رجب را دیدم، بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همۀ عمر تر و خشکش می کردم. اگر قطع نخاع شده بود، پرستاری اش را می کردم. چرا هیچ کس نمی فهمید که باید تا آخر عمر، حسرتِ دیدنِ صورتِ شوهرم را می کشیدم. 0 2 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 159 موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش میریخت. هر چند کلمهای که حرف میزد، صورتش را تکان میداد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم میآمد. بیاختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان میکرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که میگفت: « دلم میخواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچهها رو میبوسم». حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم، بچهها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریههایشان در حیاط پیچیده بود. 0 0 لیلا رضائی نژاد 1403/4/13 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 6 چادر را روی سرم مرتب کردم و ظرف غذا را برداشتم و گفتم: «رجب نون که نمی تونه بخوره، اینم از وضع برنج خوردنشه. این غذایی که بهش می دیم، بچه ای مثل وحید رو هم سیر نمی کنه. یه شب غذا نخوردن هیچ کس رو نمی کشه، ولی یه عمر حرف و نگاه مردم رو تحمل کردن...» گریه ام گرفت. گفتم: «دلم از این می سوزه که از سر شب تا حالا یه بار بچه ها رو نفرستاد بگه یه فکری به حال غذا خوردن من بکنین. همه چیزو می ریزه توی خودش. 0 2 فاطمه ارجمند 1403/10/7 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 1 همه چیز شده بود همان طور که من میخواستم ولی انگار همیشه باید یک چیزی برای شاد نبودن دل انسان وجود داشته باشد. 0 0 لیلا رضائی نژاد 1403/4/7 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 9 آشپزخانه سمت چپ ایوان بود. هرچه به آن نزدیک تر می شدم، بوی قرمه سبزی را بیشتر حس می کردم. وارد آشپزخانه شدم. مادر با دیدن من رویش را برگرداند، ولی از پشت سرش می شد فهمید که دارد اشک هایش را با دست پاک می کند. خوب می دانستم که از این به بعد چشم هایم خیلی چیزها را نباید ببینند و گوش هایم نباید بشنوند. 0 0 لیلا رضائی نژاد 1403/4/9 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 1 همه تون یاد دارین بگین صبر داشته باش، ولی هیچ کدوم جای من نیستین که بفهمین وقتی بچه هام از اول صبح توی کوچه منتظرن، چطور همۀ وجودم آتیش می گیره. مامان، مگه من از خدا چی خواستم؟ مثل همۀ زنای این شهر دوست دارم شوهرم شکل خودش باشه. نمی خوام قشنگ ترین مرد دنیا باشه، فقط می خوام شکل خودش باشه. 0 1 لیلا رضائی نژاد 1403/4/14 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 3 یاد حرف های محمدرضا افتادم که می گفت: «بابا به خاطر وضعیتی که داره، روزی هزار بار جلوی چشمامون شهید می شه». 0 1 Narges helfi 1403/3/4 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 162 0 1 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 205 وقتی تلویزیون برنامه این مراسم را نشان داد، در خانه تنها بودم. هنوز هم باورم نمیشد؛ همان صورتی که رجب به خاطرش سالها خانهنشین شده بود، حالا کل قاب تلویزیون را پر کرده بود. به حدی از دیدن این صحنه ذوق زده شده بودم که از روی مبل بلند شدم و درست روبروی تلویزیون نشستم. با تصویر رجب فاصله کمی داشتم. وقتی قرار شد از آرزوهایش حرف بزند، باز هم مثل مجروحیتش، همه را شوکه کرد. وحید حرف رجب را تکرار کرد تا حاضرین متوجه شوند: « آرزوی دیدار رهبر». 0 1 فصل کتاب 1403/1/26 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 217 یاد پسر جوانی افتادم که همان شب از وحید، دستمال زیر چانه رجب را برای تبرک خواسته بود. هنوز هم وقتی یاد آن ماجرا میافتم برایم عجیب است. شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم. وحید که درخواست پسر را مطرح کرد، نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم؛ با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم. اما اگر اصرارهای وحید نبود، حاضر به چنین کاری نمیشدم. وحید صبح روز بعد، جلوی حرم امام رضا، دستمال را به پسر جوان داده بود، ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم، ناراحت شد. هنوز صدای پسر جوان وقتی بعد از گرفتن دستمال از وحید، برای رجب پیغام صوتی گذاشته بود، توی گوشم بود: «بابا رجب، نسل ما نسلی نیست که از صورت شما بترسن. ما دستمال صورتتون رو به عنوان تبرک به صورتمون میکشیم». 0 1 لیلا رضائی نژاد 1403/4/6 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 6 آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. طبق معمولِ هر روز، اولین چیزی که بعد از بیدار شدن به یادم می آمد، رجب بود. یادم آمد که دیروز رفتم بازار رضا و حلقۀ ازدواجم را فروختم؛ بعد با پولش پسته، گردو، بادام و عسل خریدم. برایم آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. برایم سخت بود از مادر پول قرض بگیرم. باید رجب را تقویت می کردم. تصمیم گرفتم پس اندازم را با احتیاط خرج کنم. با وضعیتی که رجب داشت، معلوم نبود تا چند وقت دیگر از بیمارستان مرخص می شود و دوباره کار را شروع می کند. 0 1 فاطر ۱۳۵ 1403/4/17 بابا رجب نسرین رجب پور 4.4 21 صفحۀ 230 اگه یه بار دیگه برگردم به جوونیم و رجب مجروح بشه، بازم باهاش زندگی میکنم. شعار نمیدم، واقعا زندگی میکنم. میدونی چرا؟ 🌿 چون هم دوستش داشتم، هم راهی رو که رفته بود قبول داشتم.🌿 0 0