بریده‌ای از کتاب بابا رجب اثر نسرین رجب پور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 6

آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. طبق معمولِ هر روز، اولین چیزی که بعد از بیدار شدن به یادم می آمد، رجب بود. یادم آمد که دیروز رفتم بازار رضا و حلقۀ ازدواجم را فروختم؛ بعد با پولش پسته، گردو، بادام و عسل خریدم. برایم آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. برایم سخت بود از مادر پول قرض بگیرم. باید رجب را تقویت می کردم. تصمیم گرفتم پس اندازم را با احتیاط خرج کنم. با وضعیتی که رجب داشت، معلوم نبود تا چند وقت دیگر از بیمارستان مرخص می شود و دوباره کار را شروع می کند.

آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. طبق معمولِ هر روز، اولین چیزی که بعد از بیدار شدن به یادم می آمد، رجب بود. یادم آمد که دیروز رفتم بازار رضا و حلقۀ ازدواجم را فروختم؛ بعد با پولش پسته، گردو، بادام و عسل خریدم. برایم آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم می تابید. برایم سخت بود از مادر پول قرض بگیرم. باید رجب را تقویت می کردم. تصمیم گرفتم پس اندازم را با احتیاط خرج کنم. با وضعیتی که رجب داشت، معلوم نبود تا چند وقت دیگر از بیمارستان مرخص می شود و دوباره کار را شروع می کند.

12

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.