بریده‌ای از کتاب بابا رجب اثر نسرین رجب پور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 200

صدای گریۀ بچه ای که با مادرش از روبه رویمان می آمدند، حواسم را پرت کرد. رجب هم ساکت شد. هر دو نگاهمان به بچه بود که حالا پشت سر مادرش می دوید. زن، دست بچه اش را گرفت و همان طور که داد می کشید، به رجب اشاره کرد و گفت: اگه بازم اذیت کنی، می گم این آقا بخورت! حرفش بارها در گوشم تکرار شد. از کنارم که رد شد، فقط نگاهش کردم. دلم واقعاً شکست. قطرات اشک که بر گونه هایم ریخت، رجب به آرامی گفت: ولش کن...

صدای گریۀ بچه ای که با مادرش از روبه رویمان می آمدند، حواسم را پرت کرد. رجب هم ساکت شد. هر دو نگاهمان به بچه بود که حالا پشت سر مادرش می دوید. زن، دست بچه اش را گرفت و همان طور که داد می کشید، به رجب اشاره کرد و گفت: اگه بازم اذیت کنی، می گم این آقا بخورت! حرفش بارها در گوشم تکرار شد. از کنارم که رد شد، فقط نگاهش کردم. دلم واقعاً شکست. قطرات اشک که بر گونه هایم ریخت، رجب به آرامی گفت: ولش کن...

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.